انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

موسیقی در گیرودار سیاست و قانون (۲)

هنر اندیشه احساسمندانه ای است که آزادانه ترین آرمان ها و مکنونات درونی انسان را بازتاب می دهد و اگر زیر تاثیر فرمان دیکتاتوری و استبداد قرار گیرد، مخدوش و نارسا می شود. گونه های دیکتاتوری و استبداد در تاریخ و سیاست، صورت ها و اهداف متفاوت دارند. نوع کاربرد استبداد در سیاست تیمور و شاه اسماعیل و آغامحمدخان و استالین و پینوشه و طالبان اگرچه استبدادی است، اما هرکدام به قصد هدفی اعمال قدرت می کنند. هرکدام به شیوه و خواست درونی خود بر سرنوشت جامعه  و فرهنگ و مسیر هنر و موسیقی تاثیر می گذارند. خواست و روش ژدانف در دوران استالین با خواست و روش طالبان تفاوت دارد؛ هر کدام در مسیر تحمیل ایده و بازدارندگی هنر روش خود را به کار می گیرند. درهمه احوال هنر موسیقی قربانی است، حال می خواهد به دست ژدانف باشد یا طالبان.  ضرب المثلی است چینی که می گوید: “برای موش بینوا تفاوت نمی کند که گربه سیاه او را بخورد  یا گربه سفید !”

در نوشته پیشین به نقش دیکتاتوری حزب بلشویک در روسیه شوروی و اقمار آن بر موسیقی در لهستان و چکسلواکی  اشاره هایی گذرا داشتیم. در اینجا هم می خواهیم به اختصار از نقش تاریخی دیکتاتوری پرولتاریا بر فرهنگ موسیقی بپردازیم. اشاره کنم که پرداختن به مبانی تئوری و ایدئولوژیک،همیشه درگیر مباحث مدعی و مدعا است یعنی این که به طور نمونه اندیشه مارکس یک چیز است و ادعای بلشویک و احزاب کمونیست چپ در تاریخ چیز دیگر. این بحثی است کشدار و من هم نمی توانم و نمی خواهم وارد آن شوم. آنچه در اینجا گفته می شود اشاره ای تند و گذرا به پیدایش اندیشه دیکتاتوری پرولتاریا است که در گذر زمان و به انحاء مختلف بر هنر و موسیقی تاثیر گذار بوده است.

سیاست، اقتصاد، ایدئولوژی و قانون همه فرهنگ هستند و همه در فرایندی تنیده در هم  بر هنر موسیقی تاثیر می گذارند. وقتی می گوییم سیاست فرهنگ است، یعنی همین که در قالب دولت به دیکتاتوری مبدل می شود، به شکلی مستقیم تاثیر خود را بر هنر و موسیقی برجا می گذارد. سیاست دیکتاوری پرولتاریا از آن گونه سیاست هاست که آشکارا  بر روند فکری و احساسی موسیقی در روسیه شوروی و اقمار وابسته به آن تاثیر فاحش داشت. آنچه در اینجا درباره دیکتاتوری پرولتاریا آورده شده، توضیحی متناسب با پژوهش های موسیقی شناسی قومی است، یعنی ارتباط و تاثیر فرهنگ سیاسی بر موسیقی ملت ها و اقوام را چگونه می توان مورد توجه قرار داد.

رابطه سیاست دیکتاتوری با هنر و موسیقی

هنر برای مردم یا هنر برای هنر، موضوعی است که به خود هنرمند مربوط می شود.  وقتی یک طرفه مواضع “هنر برای جامعه” را بررسی می کنیم، معنی اش این است که هر هنری که برای جامعه نباشد، با برداشتی طبقاتی از گردونه هنر اجتماعی بیرون می افتد.  پایه های این مباحث بیشتر در سال های ۱۸۵۰ در روسیه به دست نیکلای چرنیشفسکی (۱۸۲۸ – ۱۸۸۹)، الکساندر هرتسن (۱۸۱۲ – ۱۸۷۰) و ویساریون بلنیسکی (۱۸۱۱ – ۱۸۴۸) انجام شد که بعداً هم گئورکی پلخانف و ولادمیرلنین در مباحث نقد هنرشناسی دنباله روان آنها بودند. خود کارل مارکس هم در زمینه هایی از برداشت های چرنیشفسکی بهره برده است. موضوع هنر برای مردم یا هنر برای هنر، گونه ای از نقد است که خواهی نخواهی هنر را در چهارچوب مواضع طبقاتی مورد توجه قرار می دهد. تفسیر هنر از زاویه نگاه طبقاتی بیشتر به دوران بعد از گسترش اندیشه مارکس در میانه سده نوزدهم مرتبط می شود. از آن زمان به بعد تمام ابعاد هنر، از جمله معماری و مجسمه سازی و نقاشی و شعر و موسیقی و سینما و تاتر و رقص و باله به نقد دوگانه سیاه و سفید اندیشه چپ و راست دسته بندی شدند. با فروپاشی روسیه شوروی و انحراف چین و انزوای کوبا و آلبانی و به راست غلطیدن اروپای شرقی و کشورهایی مانند شیلی (در زمان النده) و اندونزی (در زمان سوکارنو)، بحث ها و برداشت طبقاتی از هنر هم تا اندازه ای فروکش کرد.

اگر امروز بخواهیم به نمونه ای از نقش اندیشه های دیکتاتوری در تاریخ صد و پنجاه ساله بر هنر موسیقی بپردازیم، می بایست به نقش اندیشه دیکتاتوری پرولتاریا و پراکندگی آن در جوامع و فرهنگ های متفاوت واقف باشیم. با طرح تئوری مارکس و انگلس در کتابچه مانیفست (۱۸۴۸) موضوع استقلال اندیشه طبقه کارگر و هژمونی آن، موجب شکل گیری ایده اتحاد میان روشنفکران و کارگران شد که رفته رفته با طرح بین الملل اول (جامعه انترناسیونال کارگری) طرفدارانی پیدا کرد و به جریانی جهانی مبدل گردید. جنبش کارگری جهانی در سه فاز یا سه دوران از بین الملل مراحل جنبش چپ جهانی را دربر گرفت و بعد از آن، چنان احوال گسیخته ای به خود گرفت که هرکدام از جریان ها در وادی های سرگردان، پراکنده شدند. آنچه در آغاز مهم می  نمود تاثیر اندیشه مارکس بر ساختار سازمان های تشکیلاتی بود که شرائط پیدایش احزاب چپ با تفکر دیکتاتوری را به وجود آورد و آن احزاب نیز سرنوشت عظیمی از جامعه جهانی بشر و به دنبال آن هنر را زیر تاثیر خود قرار داد (به طور نمونه نقاشی های میورال مکزیکی به دست ریویرا، اروزکو، سیکیروس دیده شود).  بین الملل (انترناسیونال) اول به قصد وحدت میان طبقه کارگر جهان در میانه سال های ۱۸۶۴ تا ۱۸۷۶ به وجود آمد و رهبری آن را  مارکس و انگلس برعهده داشتند. پلتفرم اساسی آن مبازره با سرمایه داری و برقراری برنامه وحدت پرولتاریای جهانی بود.

در زمان مارکس (۱۸۱۸ – ۱۸۸۳)، یک جریان حزبی منسجم به وجود نیامد؛ خود مارکس هنوز در آن دوران به ایده تشکیلاتی احزاب با هدف دیکتاتوری دست نیافته و این مقوله دیکتاتوری پرولتاریا را هم به روشنی توضیح نداده بود.  وی  در نامه ای که در ۵ مارس ۱۸۵۲ به جی. ویدامیر (J. Wedemeyer) می نویسد که او (مارکس) نمی پذیرد که وی موضوع طبقات یا مبارزه طبقاتی را کشف کرده بلکه من (مارکس) روی این نکته تکیه می کنم که آنچه را که بدان دست یافته ام این است که: ۱- وجود طبقات اجتماعی بخش جدایی ناپذیری از دوران های مخصوص در گسترش  تولیداند؛ ۲ – مبارزه طبقاتی ضرورتاً به دیکتاتوری پرولتاریا منتهی می شود؛ ۳ – این دیکتاتوری، دوران ترانزیتی الغاء تمام طبقات را به سوی جامعه بی طبقه هموار می سازد” (رالف میلی باند، مدخل دیکتاتوری پرولتاریا، واژه نامه مارکسیسم ۲۰۰۱  ص ۱۵۱). این واژه نامه در ادامه می گوید: “اما این گفته ها و سایر ارجاعات در نوشته های مارکس درباره دیکتاتوری پرولتاریا چیزی بیش از این را توضیح نمی دهند”(همانجا). مارکس بار دیگر ایده دیکتاتوری پرولتاریا را در دوران دوماهه “کمون پاریس” (۱۸۷۱)  مطرح ساخت و البته باز هم بدون توضیح.

طبیعتاً برای اعمال ایده دیکتاتوری پرولتاریا به یک اهرم تشکیلاتی نیاز هست که این مسئله بعد از درگذشت مارکس (۱۸۸۳) با پیدایش بین الملل دوم صورت عملی به خود گرفت. بین الملل دوم که بعد از فروپاشی بین الملل اول در سال ۱۸۸۹ تاسیس گردید رهبری آن در دست انگلس (۱۸۲۰ – ۱۸۹۵) بود که تا زمان مرگ، آنرا هدایت می کرد. بعد از وی، مبارزات ایدئولوژیک میان رفرمیست ها، آنارشیست ها و تجدید نظرطلبان و هم چنین از سوی جریان های رادیکال تر مانند بلشویک و منشویک های روسی صورت گرفت. این که جریان جنبش کارگری و ایده مارکس چگونه از اروپا، که در دست افرادی مانند فردریک انگلس، ویلهلم ولف، کارل کائوتسکی، ویلهلم لیبکنخت، آگوست ببل و کوگلمان بود، به طورعملی به دست چپ های روسی مانند اکسلرود، پلخانف و زاسولیچ و سپس به دست لنین و تروتسکی و کامنف و زینویف و بوخارین و استالین افتاد، خود موضوعی است که در تاریخ جنبش چپ جهانی، آنهم در رابطه با  تفاوت تئوری مارکس و لنین نسبت به تئوری انقلاب صورت گرفت که پیرامون آن بحث ها درگرفته است.

نکته ای که در مورد مبارزات پرولتاریا باید گفت این است که جریان های چپ روشنفکری بر این باورند چون طبقه کارگر نمی تواند به طور مستقیم آگاهی سوسیال دموکراتیک را برای مبارزه سیاسی علیه طبقه حاکم (بورژوازی)  به دست آورد، پس باید به آگاهی روشنفکران از بیرون از اندیشه کارگری تکیه کنند. بالاترین درجه آگاهی کارگران در مبارزه علیه سرمایه داری، مبارزه “ترد یونیونیستی” (trade unionistism) است، زیرا کارگران قادر نیستند به توان خود دانش مبارزه طبقاتی سیاسی تاریخی را کسب کنند. پس این وظیفه روشنفکران است که از بیرون، دانش مباززه بنیادی تاریخی را برای آنان تدارک ببیند و آنانرا به میدان نبرد سیاسی علیه سرمایه داری بکشانند. این نکته را در رابطه با نقش اندیشه روشنفکران گفتم تا بدانیم که اینانند که از جانب طبقه کارگر دیکتاتوری پرولتاریا را اعمال می کنند نه خود طبقه کارگر. این گفته لنین در کتاب چه باید کرد است \ به متن انگلیسی در پانویس توجه شود (لنین چه باید کرد ۱۹۷۸ ص ۳۱ سال).

در سال ۱۹۰۳، لنین تشخیص داد که یک جریان حزبی پرقدرت که بتواند جنبش کارگری و دهقانی روسیه آن زمان به قصد سرنگونی تزاریسم را هدایت کند، باید بوجود آورد. در آن زمان لنین بعد از انشعاب در مقابل منشویک ها، ایده حزب بلشویک را داد که البته با کشمکش های تئوریکی با رهبران منشویک مانند میخائیلوفسکی و کامنف و پلخانف و حتی تروتسکی مواجه شد. پیدایش جریان بلشویک نمونه ای از تشکیلات حزبی، افکار و اراده چندین ملیون هوادار را در دست مرکزیت حزب قرار داد و نیروی آنانرا به مثابه ابزاری عملی برای اجرای مبارزات پرولتاریا به کار گرفت.  گسترش حزب بلشویک، سنتی نو در جریان های تشکیلاتی چپ بود. لنین در کتاب چه باید کرد جریان های خودبه خودی را از جریان های آگاهانه تفکیک نمود و البته جریان سوسیالیستی حزب را جریان آگاهانه قلمداد نمود. او در این کتاب به کسانی که مبارزات اقتصادی را از مبارزات سیاسی جدا می کردند به شدت تاخت و آنها را فرصت طلب نامید. تاکید او در این کتاب این است که “بدون تئوری انقلابی عمل انقلابی وجود نخواهد داشت”. طبیعتاً از دید وی تئوری انقلابی همان دیدگاه مارکس بود که باید با آن نیروی محرکه حزب پرولتاریا را ساخت تا از آن طریق با اعمال دیکتاتوری، تزاریسم و مناسبات امپریالسیم را سرنگون سازند.  نکته ای که از دید تئوری لنینیسم اهمیت پیدا کرد این بود که شعار مارکس که می گفت: “کارگران جهان متحد شوید” را به شعار “کارگران و زحمتکشان جهان متحد شوید” تغییر داد. این تغییر در شعار به مناسبات تولید اجتماعی روسیه آن زمان مربوط می شد؛ چون هنوز جامعه روسیه آن زمان یک جامعه کارگری نبود که خود بتواند مستقلاً در برابر سرمایه داری مبارزه کند. اکثر جمعیت آن زمان روسیه را روستاییان و دهقانان و خرده سرمایه داران و سربازان تشکیل می داد. روابط اجتماعی روستایی از فرم های عقب افتاده شکل گرفته بود. شیوه برده داری و سرف (وابستگی دهقان به زمین و حق فروش او با زمین) بر جامعه روستایی مستولی بود. اگرچه خرید و فروش  برده  بر روی زمین در سال ۱۷۲۳ ملغی شد اما هنوز سیستم سرف تا سال ۱۸۶۲ برقرار بود (اوضاع اجتماعی دهقانان روسیه  این دوران را “ورا  زاسولیچ” (Vera Zasulich) جامعه شناسی و کمونیست روسی  ۱۸۴۹ – ۱۹۱۹ به طور جامع بررسی کرده است که آن نوشته ها مورد توجه مارکس هم قرار گرفتند \ با ارجاع به حافظه ). از این جهت لنین شعار “کارگران و زحمت کشان متحد شوید” را مطرح نمود. آرم “داس و چکش” که نماد دهقان و کارگر است و بر پرچم روسیه شوروی آن زمان نمایان بود، گویای تغییر شعار مارکس (“کارگران جهان متحد شوید”) به شعار “کارگران و زحمت کشان جهان متحد شوید” بود.

بین الملل دوم هم در سال ۱۹۱۴  با آغاز جنگ جهانی اول از هم پاشید. از این زمان به بعد، با انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ روسیه، چیزی نگذشت که بین الملل سوم در سال ۱۹۱۹ تاسیس شد که اعمال دیکتاتوری پرولتاریا را از پیش در دستور کار داشت.

لنین در سپتامبر ۱۹۱۷ کتاب دولت و انقلاب را نوشت و در آن بر کاربرد دیکتاتوری پرولتاریا در حکومت آینده روسیه تاکید کرد. وی در این کتاب همان گفته کوتاه مارکس را می آورد (بخش پنج از کتاب دولت و انقلاب ۱۹۷:۵ \ نقل قول بالا از مارکس) و سپس همانجا توضیحات خود بر تفسیراز دیکتاتوری پرولتاریا را چنین می نویسد: “و اما دیکتاتوری پرولتاریا یعنی متشکل ساختن پیش آهنگ ستمکشان بصورت طبقه حاکمه برای سرکوب ستمگران نمیتواند بطور سااده فقط  به بسط دموکراسی منتج گردد. همراه با بسط عظیم دموکراتیسم که برای نخستین بار دمرکراتیسم برای توانگران نبوده، بلکه دموکراتیسم برای تهی دستان و مردم است، دیکتاتوری پرولتاریا محرومیت هایی از لحاظ آزادی برای ستمگران، استثمارگران و سرمایه داران قائل می شود.  ما باید آنها را سرکوب نمائیم تا بشر از قید بردگی مزدوری رهایی یابد، مقاومت آنها باید قهراً درهم شکسته شود، – بدیهی است هرجا سرکوب و اعمال قهر وجود دارد در آنجا آزادی نیست، دموکراسی نیست” (لنین ۱۹۷۴ \ بخش پنج ص ۷). حاصل این گفته بدان معنا است که در دوران اعمال قهر انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا، جامعه نباید هیچ موسیقی، به غیر از موسیقی ی که حاوی اندیشه پرولتاریا باشد را تولید کند؛ نباید شعری که بیرون از دایره اندیشه پرولتاریا باشد را بسازد و به همین ترتیب نباید نقاشی و رقص و باله و هنر داستان نویسی و سینما و معماری را بیرون از دایره تفکر پرولتاریا به وجود آورد.  به واقع در چنین دورانی، هیچ معلوم نیست که صورت و محتوای هنر چکونه خواهد بود. بشریت تنها حق اندیشیدن به یک گونه تفکر و تخیل را  دارد.  آیا تخیل، که سازنده ترین نیروی هنر است، را می توان محصور نمود و به او دستور داد که حق عبور به دایره دیگری از تخیل را ندارد؟ موسیقی و شعر، اوج ظرافت اندیشناکی تخیل اند و فارغ از هرگونه دستور و فرمان، بی پروا و بی اختیار در دایره خیال در حرکتند. تخیل در موسیقی و شعر، اندیشه ای نیست که از بیرون بشود آن را سد کرد. لنین می گوید: “بدیهی است هرجا سرکوبی و اعمال قهر وجود دارد در آنجا آزادی نیست، دموکراسی نیست”. این یک بیانیه سیاسی است که به تحمیل اندیشه دیکتاتوری پرولتاریا بر “آزادی ستمگران و استثمارگران” (به گفته لنین) مرتبط می شود که در اینجا گریبان آزادی هنر اجتماعی را  می گیرد. اگرچه سد بندی تخیل انسان در آفرینش هنری غیر ممکن است، با این حال به وضوح آزادی اندیشه در تخیل آفرینش هنر، قربانی مبارزه سیاسی طبقات اجتماعی می شود.

هر اندیشه ای، حتی متعالی ترین آن که هنوز بشر بدان دست نیازیده، اگر بخواهد با جبر و استبداد و دیکتاتوری اندیشه خود را بر دیگران تحمیل کند و وانمود نماید که تنها یک اندیشه برتر حق سخن گفتن و اعمال سیاست، فلسفه، فرهنگ، هنر، اخلاق و روابط اجتماعی را دارد، همین خود مغایر با آن چیزی است که مدعیان آن در پی اثبات یا اعمال آن هستند، می باشد. هگل در جایی از زبان ژان ژاک روسو می گوید: “آنجا که خواست اقلیت محترم نباشد، هیچگونه آزادی وجود ندارد”(۱۳۸۵:۱۵۲).  اندیشه ای هم که درست یا درست تر باشد، اما مادام که به خواهد به دیکتاتوری متوسل شود، همان توسل به فعل تحمیل، نادرستی آن اندیشه “به اصطلاح درست” را آشکار می سازد. در نوشته پیشین از تحمیل قانون اساسی روسیه شوروی آن زمان و از فشار دیدگاه های حکومتی از بالا بر تمام شئونات زندگی سخن گفتیم و توضیح دادیم که حتی بر نحوه زناشویی آنان دخل تصرف می کرد و نشان دادیم که پایه های قانون اساسی چگونه راه را برای سرکوب هنرموسیقی در چکسلواکی و لهستان و در داخل به دست افرادی مانند ژدانف هموار ساخت.

نقش دولت در استیلا بر سیاست و فرهنگ

با شناخت از موقعیت استیلای تشکیلات ایدئولوژیک است که می توانیم از نقش نیروی حاکمه بر فرهنگ و هنر و موسیقی سخن بگوییم. البته در چنین مواردی ما به تعریف “دولت” در جوامع متفاوت نیاز داریم تا بدانیم دولت چیست و نقشش در اقتدار سیاسی چگونه است. یک تعریف کلی از دولت در دست هست و آن این است که: دولت نیرویی است که از درون جامعه برمی خیزد و رفته رفته با جامعه و مردم بیگانه می شود. به نگاه دیگر، در چنین روابطی است که دولت به “محصول آشتی ناپذری از تضادهای طبقاتی” مبدل می گردد و تنها نقش نگهبان منافع بخشی از طبقات جامعه را ایفا می کند.

تعریف دولت با مفهوم “نیرو” مترادف است که آن نیرو در ابتدا به مردم و جامعه تعلق دارد و سپس دارنده آن با جامعه بیگانه می شود و خود به عاملی برای سرکوب همان مردمان در جامعه مبدل می گردد.  پس دولت نیرویی است که از درون جامعه بیرون آمده و خود را مافوق آن قرار می دهد. این نیرو شامل سازمان های محاکم و افراد مسلح و زندان ها و مؤسسات قهریه است. این یک تعریف کلی است که با پیدایش نوع دولت هایی مانند سلجوقیان، ایلخانی، افغان ها در ایران دوران صفویه وجریان های ناهمگونی مانند دولت طالبان سازگاری ندارد. اگرچه  پیامد این گونه دولت ها هم به همان مفهوم تعریف کلی دولت منتهی می شود با این حال صورت اولیه آنها از درون جامعه سربرنیاورده  بلکه نیروهایی هستند که با قهر و تجاوز از بیرون بر جامعه مستولی شده اند.  تعریف هرکدام از این دولت ها، تعریف مشخص خود را دارد. هرکدام از آنان با هدف مشخصی اعمال قدرت می کنند. دولت سلجوقی می خواهد قدرت سیاسی را در دست بگیرد تا  منافع معیشتی قبایل تحت فرمان خود را تامین کند؛ دولت ایلخانی که بعد از حکومت مغول از چین به ایران آمد، بیشتر هدف استیلا و توسعه طلبی دارد؛ اما دولت صفویه به قصد ترویج ایدئولوژی دینی خود پایه های حکومت را استحکام بخشید و از اینجا است که برخورد به فرهنگ اجتماعی به موضوع اساسی حکومت صفویه مبدل می شود.  این اصلی است که در دولت های سلجوقی و ایلخانی دیده نمی شود.  یک گونه از این دولت های مستبد، به عنوان نمونه دولت تیمور گورکانی است که به دنبال ترویج دین یا هر اندیشه فرهنگی نیست و البته در این حکومت نه تنها هنر و موسیقی رو به انحطاط  نمی گذارد بلکه به سوی شکوفایی هم روی می آورد.

از  میان دولت های استیلاگر اجتماعی، دولت دیکتاتوری پرولتاریا است که آگاهانه و با برنامه از پیش مدون شده به قصد تغییر تمام شئونات اجتماعی و فرهنگی، راه آزادی و دموکراسی را بر بخش دیگری از مردم جامعه سد می کند. این گفته لنین که در بالا هم به آن اشاره کردیم را دوباره تکرار می کنیم که می گوید: “دیکتاتوری پرولتاریا محرومیت هایی از لحاظ آزادی برای ستمگران، استثمارگران و سرمایه داران قائل می شود. ما باید آنها را سرکوب نمائیم تا بشر از قید بردگی مزدوری رهایی یابد، مقاومت آنها باید قهراً درهم شکسته شود، – بدیهی است هرجا سرکوب و اعمال قهر وجود دارد در آنجا آزادی نیست، دموکراسی نیست” (لنین ۱۹۷۴ \ بخش پنج ص ۷). من به مباحث سیاسی این گفته در اینجا نمی پردازم. این گفته ها را هم صرفاً در رابطه با نقش چنین دیدگاه هایی بر دنیای تخیل انگیز هنر و موسیقی می آورم. خواننده این سطور خود به راحتی می تواند به نقش ارتباط این اندیشه با آزاد ی تخیل در دنیای هنر واقف شود. وقتی گفته می شود “هرجا سرکوب و اعمال قهر وجود دارد، در آنجا آزادی نیست” معنی اش این است که آزادی اندیشه نیست؛ یعنی آزادی تخیل هم وجود نخواهد داشت. چنین ایده ای کنترل دولت دیکتاتوری پرولتاریا را بر عدم  آزادی تخیل در هنر و موسیقی مطرح می کند.

البته آنچه در چنین فازی از حکومت باید بررسی شود، نقش حزب حاکم است که چگونه افراد عضو را در درون حزب تربیت می کند و چگونه به آنها در ابتدا اجازه  تفکر موضوعات غیر حزبی را نمی دهد.  در چنین وضعیتی، اندیشه و افکار در اسارت است. نفس تشکیلات، آزادی را محدود می کند؛ محدودیت آزادی به دیکتاتوری در تشکیلات منتهی شود. فرد نه استقلال دارد و نه اراده ای برای باروری اندیشیدن یا تخیل. از این جهت تشکیلات از مهم ترین اهرم های انقیاد اندیشه و تخیل است. بدون وجود تشکیلات، فرد و اتوریته نمی تواند اعمال قدرت کند و سلسله مراتب چنین زنجیره ای انسان را به  بند ایدئولوژی وابسته می سازد. در چنین شرائطی، هنر توان بالندگی خود را از دست می دهد.

فرد و تشکیلات ایدئولوژیک

ایدئولوژی وقتی به قالب تشکیلات درمی آید به خطرناکترین اهرم بازدارنده پیشرفت انسان مبدل می شود و بدتر از آن، به  مخوف ترین اهرم سرکوب جامعه تبدیل می گردد. انسان هایی که در دام تشکیلات ایدئولوژیک گرفتار می شوند آزادی و اراده اندیشناکی خود را از دست می دهند. فکر و اندیشه تنها با یک بُعد، جهان و زندگی و بشریت را ارزیابی می کند و البته آنهم نه از برداشت و مطالعه خود، بلکه بر پایه آنچه دیگران از بالا به آنان دیکته می کنند، انجام می دهند. همه این سخت گیری ها و سخت اندیشی ها به عنصر دیکتاتوری و “شیئیت  بودن انسان در اندیشه” منتهی می شود.

در سازمان های ایدئولوژیکی تشکیلاتی، فرد اراده و آزادی خود را از دست می دهد و گویی به موادی شیئیت یافته مبدل می شود.  روح و اندیشه خود را تابع افکار سازمان می سازد. در بسیار مواقع جان خود را هم بر سر منافع تشکیلات  و ایدئولوژی حزب وسازمان فدا می کند. البته همه جانبازی ها را هم به صورتی که از پیش با آن آموزش دیده است، توجیه و تقدیس می کند. سال های بسیار دور،  یکشب در جایی بودم که یک جریان تشکیلاتی می خواست رآی گیری کند. اعضاء و جمعی از افراد به اصطلاح هوادار هنوز همگی نیامده بودند. آنشب دو سه خط فکری در آنجا بود که هرکدام سعی می کردند با تبلیغ های از پیش انجام شده بیشترین رآی در انتخاب افراد مورد نظر در گروه تشکیلاتی خود را به دست آورند. طبیعتاً این کارها در همه جا در کار انتخابات تشکیلاتی مرسوم است و باید هم چنین باشد. در آن چنان جلسات رآی گیری تعداد شرکت کنندگان بیشتر از جلسات همیشگی است و غالبا سر و کله افراد کمتر آشنا هم زیاد پیدا می شود. بهرحال در آن لحظات کسی همراه هفت هشت ده نفر، که از طرفداران یا هواداران یکی از آن خط ها بودند، وارد سالن شدند. فردی کنار دست من نشسته بود، آهسته در گوشم گفت: “گوشت ها را آوردند !” این تمثیل یا قیاس در “گوشت ها را آوردند” مرا به فکر فرو برد و یک لحظه به خودم آمدم که راستی مفهوم تشکیلات و ایدئولوژی و رآی گیری و رآی دادن های آگاهانه یا ناآگاهانه چیست؟ آیا تشکیلات موظف به حمل گوشت اجساد مردگانی هست که هیچ اراده و استقلالی از خود ندارند و نمی دانند پشت این بازی های تشکیلاتی چه نهفته است؟ این همه نزاع و کشمکش های طاقت فرسا که تا بی نهایت جان آدمیان را قربانی گرفته اند برسر چیست؟ بخش بزرگی از آن به همین امر دیکتاتوری تشکیلاتی و تعصب های کور و خودخواهانه ای مرتبط می شود که در راس هرم تشکیلات قرار می گیرند.

اگر کسی بخواهد از نمونه کارکردهای مخوف در انتخابات حزبی و تشکیلات ایدئولوژیکی چیزی بداند، باید به تاریخ انتخابات و تصفیه های خونریز حزب بلشویک بعد از مرگ لنین (۱۹۲۴) مراجعه کند. در این دوران است که کثیف ترین و از یکسو وحشتناکترین شیوه های تصفیه را با سرکوب و اخافه و کشتارهای درون حزبی به کار گرفته می شود. توضیح یا توصیف چنان دوران تیره و بیدادی، موی بر اندام آدمی را دشنه می کند! افرادی چون ماکسیم گورکی یا پرابراشنسکی (وزیر فرهنگ و هنر) و صداها انسان متعهد از وحشت لب فرو می بندند.  حال تصور کنید یک آهنگساز یا یک شاعر چگونه می تواند دایره تخیل و اندیشه خود را بیرون از چنین شرائطی سامان دهد؟ چگونه می تواند جرئت اندیشیدن یا تخیل را پیدا کند؟ در چنان شرائطی هر اندایشه و تخیل هنری و موسیقایی می بایست از صافی مرامنامه حزب عبور کند.

در ادبیات کلاسیک ایران، ما با آثار حکیم فردوسی، ناصرخسرو، خیام، نظامی، سنایی، عطار، مولانا، سعدی و حافظ  رو به رو هستیم و میدانیم آثارشان مظهر اندیشه های خصوصی و تبلور احساس های منحصر به فرد و آزادانه هنری آنان است و همین است که تا کنون و تا همیشه مقبول طبع و توجه توده های اجتماعی قرار گرفته اند. با اطمینان می توان گفت که اگر این آفرینندگان هنر ایرانی در دوران دیکتاتوری پرولتاریا زندگی می کردند، امروز ما و بشریت صاحب چنان آثار گهرباری نبودیم. ساخته های موسیقایی که از عبدالقادر مراغی در دوران تیمور، از جمله سفاک ترین مستبدان تاریخ، برجای مانده نشان از آزادی رآی آن نوازنده و آهنگساز برجسته آن دوران و نوع حکومت تیموری دارد. این نکته را در بالا نوشتیم که: “گونه های دیکتاتوری و استبداد در تاریخ و سیاست، صورت ها و اهداف متفاوتی دارند. نوع کاربرد استبداد در سیاست تیمور و شاه اسماعیل و آغامحمدخان و استالین و پینوشه و طالبان، اگرچه استبدادی است، اما هرکدام به قصد هدفی اعمال قدرت می کنند. هرکدام به شیوه و خواست درونی خود بر مسیر هنر و موسیقی تاثیر می گذارند”.

سخن پایانی

اگر روزی با دقت و با حساسیت بیشتر به مسیر پراکندگی افکار دیکتاتوری پرولتاریا درعرصه جهان نگاهی بیندازیم و اگر نقش چنان افکاری را در حکومت های جهان بررسی کنیم و از همین مسیر، به طور کلی، به نقش ایده دیکتاتوری آنان بر آفرینش شعر و موسیقی نگاه کنیم آنگاه خواهیم دانست که جرقه های چنان افکاری که در اکناف عالم پراکنده شد چگونه با انحاء مختلف تاثیر خود را برشعر و موسیقی دوره ای از فرهنگ بشر برجا نهاد. آثار برجای مانده از این دوران ها همه حکایت از “اسارت هنر” دارد.

عوامل تاثیر گذار بر موسیقی فراوانند. عوامل، گاه نقش ضرورت های زود گذر دارند و گاه دورانی بلند را پشت سر می گذارند. اگرچه در تاریخ ایران نمونه هایی کم از چنان دوران هایی نداشته ایم، با این حال موسیقی ایران در سرگذشت تاریخی خود با درگیریهای کوتاه مدت و بلند مدت بسیار رو به رو بوده است. از تحمیل استبداد تا تحقیر و خوارمایگی کم نیاورده است؟

دیکتاتوری خوب و بد ندارد؛ دیکتاتوری دیکتاتوری است. هرکس یا هر سازمان و تشکیلات و حزب و دولت و قانون که اعمال دیکتاتوری می کند، به طور حتم تصور می کند که اندیشه او بهتر از دیگران است و یقین دارد که به خاطر خدا یا خلق یا آینده بشریت یا پاس داشت خوبی ها یا عدالت سرمدی و یا هر آرمان دیگر میخواهد جانب حق را نگاه دارد و از هر کوششی حتی تا پای جان هم دریغ نخواهند کرد. این خواست ها، در عمل، آزادی دیگران را به تباهی می کشانند. این خواست ها وقتی به قالب تشکیلات درمی آیند و قدرت سیاسی را در دست می گیرند، سرنوشت تمام شئونات اجتماعی و فرهنگی را در پنجه اقتدار خود کنترل می کنند و جایی برای آزادی هنر موسیقی باقی نمی گذارند. از این جاست که دیکتاتوری تاثیر ناهنجار خود  را بر روند شکوفایی هنر برجا می گذارد و از این جاست که هنر موسیقی دستخوش دگرگونی یا ایستایی و یا نابودی می شود.

 

پی نویس:

این متن نوشته لنین از کتاب چه باید کرد است که می گوید طبقه کارگر درک سیاسی از مبارزات برای سرنگونی سرمایه داری را  ندارد، بلکه حد مبارزه آنان تا حد درک مبازره  اقتصادی است و این روشنفکران هستند که باید به آنان آگاهی سیاسی بدهند و آنان را به میدان مبارزه سیاسی فراخوانند. این نوشته به جایگاه نقش روشنفکران در هدایت انقلاب و بالتبع در ساختار دیکتاتوری پرولتاریا از جانب روشنفکران تاکید دارد.

The history of all countries shows that the working class, exclusively by its own effort, is able to develop only trade-union consciousness, ie , the conviction that it is necessary to combine in unions, fight the employers, and strive to compel the government to pass necessary labour legislation, etc, the theory of socialism, however, grow out of the philosophic, historical, and economic theories elaborated by the educated representatives of the propertied classes, intellectuals (Lenin 1978: 31- 32)

 

کتابشناسی:

لنین، ولادمیر ۱۹۷۴ دولت و انقلاب، انتشارات سازمان انقلابی حزب توده در خارج از کشور. تکثیر الکترونیکی

Lenin, V. I 1978  What is to be Done ? New York: Pagebacks.

Miliband, Ralph,2001 “Dictatorship of the Proletariat” ۲۰۰ in A Dictionary of Marxist Thought Edited by Tom Botttomore,  Massachusetts: Blackwell Publishers Ltd.