نوشتاری با الهام از فیلم مستند «ملف گند» اثر محمود رحمانی: خاطراتی از یک کودک، قربانی جنایات جنگی، درخوزستان جنگ زده زیر آتش بی رحم بعثی ها، در دوران دفاع مقدس هشت ساله
گوش کن محمود! این من نیستم، این مرگ است که با تو سخن می گوید:
نوشتههای مرتبط
من، مرگ هستم؛ من، ترس هستم. من، مصیبتم؛ گوشه ای کز کردن و از ترس خود را خوردن. نشستن و انتظار، تا آواری بر سرت خراب شود. من، آسمان پر هیاهو و صدای غرش بمب افکن ها هستم که می آیند تا ما را بُکُشند. هیولاهایی بالای سرمان ایستاده اند و با هزاران کیلو وزن فولادی، گویی تمام سنگینی شان را حس می کنم. من، وحشت هستم. وقتی پمپ های آب با فشار قوی، در پس بمباران، تکه های باقی مانده اجساد مردم را در بازاری که تا چند لحظه پیش در آن خرید می کردند، از روی زمین «می شویند»، لباس ها، دست ها و پاهای له شده، خون و آب و گل های کف ِ بازار، همه در فشار آب در آشوبی مشمئزکننده و بی شرمانه با یکدیگر در می آمیزند تا جنون ِ جنگ را برایمان روایت کنند. من، صدای خش دار ِ سینه ای سوخته ام که گازهای سمی نابودش کرده اند؛ خواب فراموش شده ای که به کابوس یک صبح داغ، انجامیده است.
من، مرگ هستم؛ من، یک جنایت ام. جنایتی علیه بشریت. من، بمبی هستم که بر سر مردم خراب می شوم و تکه های تیز و بُرّنده ام بدن ها را از هم می درّد. من، مردمی هستم، گرسنه و تشنه، بی کس و آواره و درمانده که بر جاده های ویران سرگردانند. من، صدای ضجّه آنهایم که هیچ نداشتند و امروز، از هیچ هم کمتر دارند. من، نیم روز های داغ و تحمل ناپذیرم. صداهای گوشخراش و دردناک آنهایی که آخرین ناله هایشان را پیش از مرگ می کشند. من، خاطرات شب های خنک و سرد و بادهای دلنشین جنوبی ام. من، از خودم می ترسم. من«مُلف گند» هستم: چیزی می گویم ، اندیشه سخت و هولناکی از مغزم می گذرد و گویی یکباره از آن بیرون می افتد و به واقعیتی باز هم هولناک تر تبدیل می شود.
من، روی صندلی ام، پشت میزم، در اداره ام، نشسته ام، سیگاری آتش می زنم، پوکی عمیق به آن می زنم و این محمود، با آن دوربین لعنتی اش که دائم فیلم می گیرد، تصور می کند، زندگی «فیلم» است. محمود، دوربینش را خاموش نمی کند. محمود، به دنبال صحنه های جذاب و هیجان انگیز است. محمود از حال من خبر ندارد که گوشه ای کز کرده ام. کودکی هستم که مرگ بالای سرش مثل جانوری دهشتناک پر می زند و نگاهش را مستقیم در نگاهش انداخته و منتظر است تا چند لحظه دیگر تکه تکه شود و شاید یک پمپ ِ آب فشار قوی تکه هایش را با خون و گل و تکه های دیگران بشوید و با خود ببرد. محمود نمی داند. محمود، هیچ وقت نخواهد فهمید بر من چه گذشت. محمود، مرگ نیست. محمود، کودک وامانده و کز کرده در گوشه ای در انتظار مرگ نیست. مرگ برای او درون دوربینش جای گرفته است و دوست دارد همانجا بماند تا روزی بیرونش بیاورد و نشانش بدهد اما من، خود ِ مرگ هستم. من، مرگ هستم، زیرا در همه آن روزهای داغ، در همه آن روزهای سرد، در همه آن هیاهوها، در غوغای همه آن آژیر ها، در میان همه آن مردم وحشت زده که از ترس تکه تکه شدن به هر گوشه ای پناه می بردند، هر بار جسد ِ مردم و هر بار جسد ِ خود را، خودم بر دوش می کشیدم و به گورستانی بیابانی می رساندم تا به بادهای خشک و غبارهای مسموم صحرا، بسپارمشان.
محمود! محمود بنشین اینجا در کنارم تا برایت روایتی طولانی بگویم و تو آن را در جعبه ات اسیر کنی. بنشین، می خواهم برایت بازی کنم. می خواهم همه چیزهایی را که دیده ام و از آنها خجالت می کشم؛ همه شرمی را که از جنایت آدمیان دارم، همه خون هایی که ریخته شدند، همه تن هایی که بر زمین غلطیدند و یا دود شدند و به هوا رفتند، برایت از نو، زنده کنم؛ می خواهم صداهایشان را که در گوشت و پوستم فرو رفته اند را، دوباره برایت بیرون بکشم: بنشین محمود! بنشین و ساکت باش! تا برایت از نو بگویم. می خواهم به گذشته برگردم و لحظه به لحظه آن ماجراهای دردناک را دوباره از ذهنم بیرون بکشم و به حنجره و چشم هایم، به دست و پاهایم، به تمام بدنم بسپارمشان.
محمود ببین! من را ببین! من اهوازم. اهواز سوخته، خانه های ویرانه، کوچه های بی آب و ترسناک و خاک آلود و کثیف و دود خورده و مسموم و مرگبار. بچه هایی که وجود ندارند و صدای خنده هایی که نمی شنوی. کوچه هایی پر از اجسادی که پای می کوبند و خاطراتشان را بر سرو روی ما می پاشند تا دهشت و مرگ را تا ابد، همه جا با خود بکشیم و بار سنگینش هرگز از دوشمان برداشته نشود. بنشین محمود و گوش کن! گوش بده تا بدانی بچه هایی مثل تو، آن زمان چه بازی هایی با مرگ می کردند. محمود، دوربینت را بردار و با من بیا! من، شوش هستم؛ من، خرمشهرم؛ من، شوشترم و مسجد سلیمان و خرمشهر؛ من، همه این زمین سوخته خوزستانم. محمود، بدنم را ببین! نترس! خوب نگاه کن، زخم های دهان باز کرده و چرک های کهنه را ببین، همه جا هستند و هرگز از میان نخواهند رفت. خوب فیلم بگیر! شاید دیگر این زخم را از این نزدیکی نبینی. بیا جلوتر، زخم ها را بو بکش تا تعفنشان را خوب حس کنی؟ نمی توانی ؟ نه؟ بیا روی بدنم راه برو و به گوشه گوشه این پهنه ویران شده با جنگ نگاه کن! من، می توانم صدای هیولاهای فولادی آسمان را از حلقم بیرون بکشم. من، می توانم صدای فرود آمدن بمب های مرگ را به گوشت برسانم. من، می توانم جسد ها را برایت بشمارم. تکه هایشان را جمع کنم و جلوی چشمانت روی هم بچینم. خونابه ها را در شیشه کنم. تا روی طاقچه بگذاری و از آنها دکور بسازی. می توانم ِگل های کثیف ِ و متعفن خیابان را برایت روایت کنم. محمود، بوی جسد ها را شنیده ای؟ سختی و سردی کفن ها و خاک های سخت را با دستانت حس کرده ای؟ اشک هایی را که پشت دستان پینه بسته پنهان می شوند را دیده ای؟ زنانی را که خاک بر سر می مالند، دیده ای؟ بیا برایت از مادران خاک آلود بگویم، از پدران وامانده، از بچه های خندان میان توده های جنازه. محمود، تو از جنگ چه میدانی؟ حتما چیزهایی شنیده ای. حتما، برایت چیزهایی گفته اند. حتما می دانی که بر سر شهرهایمان چه آمد؛ که مردم چطور آواره شدند؛ که چطور هر بار خاموشی می دادند، قلب ها می ایستاد و همه ما، پیش از آنکه بمیریم، مرده بودیم. پیش از آنکه مرگ به سراغمان بیاید، خودمان به مرگ بدل شده بودیم. محمود، اینها را که گفتم می دانی؟ تا به حال منتظر آن بوده ای که اندامهایت از هم پاره پاره شوند و هر کدامشان به گوشه ای بیافتند. محمود، بیا، پوکی به سیگار من بزن. فکر کن این همان گازهای شومی است که برای همیشه سینه ات را خواهند سوزاند و دیگر هرگز نخواهی توانست بدون سرفه حرفی بزنی. هرگز چیزی جز جنگ از دهانت بیرون نخواهد آمد. فکر کن، مادر و پدرت را ببینی که به کودکانی تبدیل شده اند، درست هم قد و اندازه تو، که مثل تو می ترسند. آنها تا چند لحظه دیگر خواهند مرد و به جای بدن هایی پر خاطره و شادمانی شان در روزهای آفتابی، تکه گوشت هایی بی قواره برایت خواهد ماند که به هیچ چیز شباهت ندارند … جز به تکه گوشت هایی دل آشوبه و خون آلود و بی معنا.
وقتی آن بالا هستیم. وقتی در آن غول های فولادی مردم را در زیر پاهایمان می بینیم. گویی، لذتی جنون آمیز وجودمان را می گیرد. آدم ها مثل مورچه هایی هستند که می توان هر لحظه نابودشان کرد. زیر پا له شان کرد و حتی اثر خون آلودی از آنها باقی نگذاشت. می دانم، آنجا پشت آن سوراخ ها، بچه ها پنهان شده اند؛ دارند به آینده ای فکر می کنند که وجود ندارد. محمود! تو هیچ چیز نمی دانی. محمود! تو هرگز چیزی نمی دانستی و هرگز چیزی نخواهی دانست. تو باید فقط فیلم بگیری. همین کار را بکن! بیا اینجا بنشین. بیا به حرف های من گوش بده تا برایت بگویم جنگ یعنی چه. بیا، مطمئن باش، هرگز جنگ را اینگونه تجربه نکرده ای و هرگز نیز نخواهی کرد. بیا تا جنگ را در مرگ، در من، که خود مرگ هستم، از نزدیک و بی واسطه ببینی. من جنگ هستم. من، مرگ هستم که پشت میز کوچکی در اداره کوچکی، نشسته و کارهای روزمره اش را می کند. چای می خورد و سیگار می کشد. من، مرگ هستم که دوست دارم خاطرات تلخ و شیرینم را برای تو روایت کنم. می گویید جنگ؟ می گویید بمباران؟ می گویید شیمیایی شدن؟ بله می گویید، اما کدامش را در پوست و گوشتتان حس کرده اید، کدامشان گوشت و پوستتان را شکافته اند و آنجا جای خوش کرده اند؟ چند بار در زندگی از ترس تکه تکه شدن به خود لرزیده اید؟ چند بار شاهد ِ ناتوان پاره پاره شدن عزیزانتان بوده اید؟
محمود، گوش کن! الان صدای خمپاره ها، صدای بمب ها، صدای هواپیماهای بمب افکن، صدای تانک ها، صدای شلیک گلوله ها، صدای هر سلاحی ، صدای پای مردم گریزان، صدای خاموش ترس ها و اشک ها و زخم هایی که باز می شوند، صدای پای خونی که از آنها به بیرون فوران می زند، را می شنوی؛ همه این صداها را در حنجره ام برایت نگه داشته ام؛ می دانی این صداها چند سال است آنجا انبار شده اند؟ می دانی این صداها هر روز دارند مرا خفه می کنند؟ تکه هایی چرکین و زهرآلودند، می دانی آنها دیگر تکه ای از پوست و گوشت من شده اند، می خواهم این چرک ها را بیرون بریزم، می خواهم همان قدر زنده، متعفن، کثیف و شرم آور که هستند از حلقم بیرونشان بیاورم و به سوی دوربین تو پرتابشان کنم. محمود، بگو ببینم، آیا تا به حال این همه صدا شنیده ای. تا به حال کسی مرگ را، جنگ را، مصیبت را، درماندگی را، بیچارگی را، نابودی را، و مقاومت و ایستادن برغم همه چیز را ، … آیا تا به حال کسی برایت همه این ها را با صداهایشان، با شکل هایشان در ماهیچه ها و اندام های یک انسان، تعریف کرده است؟ اصلا فکر می کنی چنین چیزهایی ممکن باشد؟
محمود، تو هیچ چیز نمی دانی. تو فقط فیلمت را بگیر و من را به حال خود رها کن تا بازهم هر روز و هر شب در خودم بمیرم. محمود، بگذار همه از جنگ بگویند، از مناطق اشغال شده و آزاد شده، از اسارت و رهایی، از بمباران ها و فرار و بار سنگین اشیاء بی ارزشی که چون هیچ نداری، باید همراه خودت ببری تا تصور کنی تو هم وجود داری. بگذار همه این چیزها را بگویند. اما من فقط همینجا پشت میزم می نشینم. چایی ام را می خورم ، سیگارم را می کشم، و روایت دردمندم را به حرکاتی شادی آور تبدیل می کنم که اگر مرگ را درون خودم جا نداده بودم، نمی توانستم آنها را به تو نشان دهم و کمی از اندوه خودم بکاهم.
می دانی محمود؟ … نه نمی دانی! نمی توانی بدانی! هیچ کسی نمی تواند بداند.
فقط من می دانم و دست ها و پاها و صدایم و رنجی که دیگر هرگز وجودم را رها نخواهد کرد.
می دانی چرا؟
چون من، خود ِ مرگ هستم.
* «ملف گند» اصطلاحی جنوبی است به معنی « نفوس بد زدن»، فیلم مستند محمود رحمانی، یک پلان سکانس بسیار بلند ۵۳ دقیقه ای است که در آن کارمندی به نام محمد غدیرزاده خاطرات خود را از دوران جنگ در اهواز و خوزستان تعریف می کند. زمانی که او نوجوان بوده . محمد امروز، با حرکات بدن و صدایش تلاش می کند، روایت خود را به زنده ترین شکل در برابر دوربین رحمانی به اجرا در آورد و زنده کند. روایت دردناک و هولناک که به آرام ترین و لطیف ترین و انسانی ترین شکل با زبانی شیرین و حرکاتی شیرین تر به بیان در می آید.
کشور ما که در طول هشت سال قربانی هجوم و یورش خشونت آمیز و سازمان یافته دولت صدام و قدرت های وابسته منطقه شد، برغم بزرگترین فداکاری ها و شجاعانه ترین دفاع از خود و به شهادت رسیدن صدها هزار تن از بهترین جوانانش، هرگز مفهوم «جنگ» را تقدس نکرد و از این مقابله نیز همواره با عنوان «دفاع مقدس» نام برد. جنگ هرگز چهره زیبایی ندارد . بی شک، شجاعت ها و فداکاری های شهدا و مبارزان ایران در طول این مدت باید تا ابد در خاطرهمه مردم بماند، یک لحظه نباید در آن تردید کرد که جنگی که به ما تحمیل شد یکی از زشت ترین پدیده هایی است که انسانیت به خود شناخته است، پددیده هایی همراه با بی رحمی و و شقاوت و له شدن انسان های بیگناه، اما اقبال ما آن بود که در برابر این زشتی زیباترین حماسه های بزرگی و و رشادت و ایستادگی در دفاع مقدس را شاهد بودیم. سرانجام آنکه هرگز از یاد نبریم برغم تمام زخم هایی که مردم، کشور و قهرمانان دفاع از هستی ایران، از زشتی جنگ خوردند، جمهوری اسلامی ایران همواره از «دفاع مقدس» سخن گفت و نه از جنگ و این بسیار گویا و افتخار آمیز است.
رحمانی در ویکیپدیا
مقاله ای درباره ملف گند به قلم فاطمه سیار پور