گسترش کرونا در ایران یکی از مهمترین مسالههای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی دو سال اخیر هست. هرچند همه کشورهای دنیا درگیر این ماجرا هستند، اما در ایران مدیریت این موضوع خودش به بحرانی جدی بدل شده است.
فارغ از همه اتفاقاتی که برای واکسیناسیون عمومی در ایران افتاده و مسالههای متعددی که در مدیریت موجهای همه گیری کرونا با تلفات بالا داریم، همچنان شاهد نامشخص بودن سرنوشت این مساله هستیم. هرچند وزیر محترم بهداشت از الگوی ایرانی مدیریت کرونا که در جهان معروف است، صحبت کرده است، اما هنوز مشخص نیست که آن جهانی که ایشان فرموده کجاست و آن الگویی که از آن صحبت کرده به چه معناست. در این میان بخش مهمی از نقدها در خصوص نحوه واکسیناسیون در ایران است.
نوشتههای مرتبط
اینکه این واکسیناسیونها به چه صورت انجام گرفته، همچنان محل بحث است. تصویرهایی که در شبکه های اجتماعی از صفهای انبوه سالمندان و گاه نحوه رفتارهای نامناسب با آنها منتشر میشود، همه ماجرا نیست. به نظر میرسد فارغ از این بحث باید نگاهی دقیقتر به سازماندهی نهادی بهداشت در ایران داشت. این موضوع میتواند به اشکال مختلف مورد بحث قرار بگیرد.
در این نوشتار میخواهم دو تجربه متفاوت از واکسیناسیون را با هم مقایسه کنم. شاید توصیف دقیق و عمیق تجربیات متفاوت بتواند راهی برای فهم بهتر آن چیزی باشد که به قول وزیر عزیز بهداشت، “الگوی ایرانی” مدیریت کرونا در جهان نامید. دو تجربه، یکی در شهری در ایران، شهر تاکستان در استان قزوین و دیگری در شهری در آلمان، در شهر بن.
در ادامه تلاش خواهم کرد این دو تجربه را با جزییات مشاهده شده و تجربه شده خودم بیان کنم. به همین دلیل به نظرم رسید که این موقعیت نسبتا مشابه با ایران میتواند فرصتی برای مقایسه آنها فراهم کند، فرصتی برای فهم عمیق ساختارهای بنیادین دو جامعه متفاوت از دریچه یک رخداد ساده، اما رخدادی که بتواند الگوهای اساسی جامعه را برای تنظیم امینت زیستی، روابط، نظام بهداشت، منش شهروندی، الگوهای سازماندهی و نظم حکمرانی نشان بدهد.
بالاخره بعد از همه کش و قوسهای فراوانی که در ایران بر سر سیاست واکسیناسیون رخ داد، قرار شد سالمندان و اقشار مختلف طبق اولویت بندی خاصی واکسن دریافت کنند. هرچند هیچ گاه توضیح دقیقی از چرایی تاخیر و کمبود واکسن به مردم داده نشد و فقط شاهد وعدهایی بی سرانجام بودیم، طی تماسهای تلفنی و اعلان قبلی با سالمندان، مراکزی برای واکسیناسیون سامندان اعلام شد.
وقتی نوبت به سن ۶۵-۷۰ سالهها رسید، قرار شد من مادرم را به مرکز واکسیناسیون ببرم. این مرکز، مدرسهای در مرکز شهر بود. قرار بود ساعت هشت واکسیناسیون شروع شود. با توجه به اینکه حدس می زدیم شلوغ باشد، نیم ساعت زودتر رفتیم. در مدرسه تعدادی دانش آموز و چند معلم و سرایدار مدرسه بودند که آنها اطلاعی نداشتند و فقط میگفتند صبر کنید تا “خودشون بیان”. حدود ۳۰ سالمند آمده بودند، برخی تنهایی و برخی هم با یکی از فرزندان. اما فضای واکسیناسیون حدودا ۵ پله داشت. چند صندلی محدود در حیات وجود داشت که آن هم برای آن جمعیت کافی نبود. هوای گرم برای افراد مسن نه تنها مناسب نیست، بلکه میتواند برای سلامتی آنها مضر هم باشد و این قاعده ساده بهداشت هم در انتخاب مکان رعایت نشده بود.
اکثرا سالمندان هم استرس داشتند و کلافه بودند، هم اینکه نمیدانستند واکسیناسیون چگونه و به چه ترتیبی انجام خواهد شد. چندباری که با کارمندان مدرسه صحبت کردم، دیدم کسی توجهی نمیکند و البته مسئولیتی هم نداشتند. نهایتا برگهای از مدرسه گرفتم و اسامی را نوشتم. چون این سالمندان دائما نگران نوبت و ترتیب کارشان بودند. با نوشتن اسامی آنها، تقریبا با خیال راحت رفتند در سایهای ایستادند. هرکس هم میآمد، من اسمش را اضافه میکردم. ساعت ۸:۱۵ ماشین اداره بهداشت آمد و چهار نفر پیاده شدند. یکی از آنها دم در سالن تزریق واکسن ایستاد و بقیه رفتند داخل. آنکه دم در ایستاده بود مسئول صدا کردن مردم بود. یک نفر از آنها هم مسئول ثبت نام و دو نفر هم مسئول تزریق بودند. بی آنکه برنامهای داشته باشند، چندباری که از آنها پرسیدم چرا با تاخیر آمده اید و این افراد سالمند در این شرایط حالشان خوب نیست، محترمانه پاسخی به من ندادند. با مسئول صدا کردن افراد صحبت کردم و لیست را به او دادم. یک اتفاق ساده بود که انجام دادنش موجب آرامش و ترتیب کارها شد؛ و البته باز هم مردم به اینکه طبق همان لیست افراد صدا شوند، تردید داشتند و چند نفری برای چک کردن این مساله که طبق لیست میرویم داخل، از پلهها بالا آمدند و پرسیدند.
اما عملکرد افراد لزوما همسو با این نظم ناشی از لیست نبود. یکی دو نفر آمدند و گفتن ما نمیتوانیم منتظر بمانیم و حالمان خوب نیست و ما مریض هستیم و باید زودتر واکسن بزنیم. بقیه با گلایه به او می گفتن فکر کردی ما جوانتر از تو هستیم. این نوع نزاعها چندباری رخ داد و مشاجرههای لفظی بود. وقتی واکسیناسیون شروع شد، تقریبا ده نفری که زده شد، یک نفر از طریق یکی از کارمندان بهداشت، از درب پشتی آمد داخل و واکسن را بی نوبت زد. مشاجرههای کوتاهی بین آدمها رخ میداد.
افراد نگران عدم رعایت ترتیب بودند و لذا دائما آن ۵ پله را بالا میرفتند و با مسئول صدا کردن آدمها چک میکردند که چند نفر به آنها مانده است. فضا اندکی پر تنش بود، عدهای مضطرب می رفتند نوبتشان را چک کنند و عده ای مضطرب از اینکه نکند کسی که می رود بالا بدون نوبت واکسن بزند. مسئول صدا کردن هم مثل نگهبان امنیتی درب ورود را گرفته بود که کسی بی نوبت وارد نشود. اما تنشهای خفیف کلامی بین افراد بر سر نوبت در می گرفت.
وقتی نوبت مادرم شد و وارد شدیم، خانومی نشسته بود. فرمی را با دست مینوشت، عکسی با موبایل شخصی اش میگرفت، وقتی هم پرسیدم مگر سیستم و کد ملی نیست، گفت که سیستم دائما قطع و وصل می شود. اینکار را انجام میدهم و بعدا وارد سیستم میکنم. پس از حدود ۵ دقیقه کارهای ثبت نام، برای چک کردن سن و بیمارهای زمینهای و…، رفتیم داخل، دو نفر واکسن میزدند. یک خانم و یک آقا. توضیح اندکی دادند که اگر درد داشتید، سه تا مسکن به فاصله هشت ساعت از هم بخورید. گفتم تغذیه یا …، هیچ توصیهای ندارد و به کوتاهی جواب دادند غذاهای مقوی بخورند برایشان بهتر است؛ و بعد هم رفتیم. حتی با توجه به آنکه واکسیناسیون در ایران به کندی و با تاخیر بسیار انجام شده بود، سیستمی برای رصد کردن افراد و مطالعه پیامدهای احتمالی واکسن هم وجود نداشت. فقط واکسن باید تزریق می شد و بس.
در فاصله زمانی که نوبت ما بشود، چون اسامی افراد را من نوشته بودم، برخی فکر میکردند که من کارمند اداره بهداشت هستم، و پیگیر نوبتشان میشدن، شماره هرکس را به او اعلام کرده بودم، و بعد چک میکردم چه شمارهای داخل هست، به او میگفتم چندنفر به نوبت شما مانده است. گفتگوهای افراد جالب بود. از هم میپرسیدن که چه نوع واکسنی است. برخی برایشان مهم نبود، فقط واکسن بود و همین. برخی هم دقیق میدانستند، واکسن سینوفارم چینی. به قول یکی از پیرمردها، که گفت “خب معلومه واکسن چینی میزنند، چون ما الان مستعمره چین شدیم”.
این گفتگو در ایامی بود که ماجرای قرارداد یا توافق همکاری مشترک با چین در ایران به طور مبهم مطرح شده بود. از سوی دیگر برای یکی دو نفر از آنها مساله صرفا بهداشت نبود، مساله آن بود که از سلامتی شان مطمئن شوند تا بچه هایشان را دوباره ببینند و دور همی خانوادگی شان را داشته باشند. پیر زنی هم میگفت این واکسن ها را بزنیم تا امسال روضهها را راحت برویم. آن یکی گلایه داشت که کرونا باعث شده دوستان و اقوام مسن خودش را نبیند و آمده که واکسن بزند تا بتوانند سری به دوستانشان بزنند.
در این میانه که واکسیناسیون شروع شده بود، پیر مردی به من گفت “پسرم برو ببین واکسن را با آب قاطی نکنن به ما بزنن”. این حرفش جدی بود، که برای او توضیح دادم این کار را نمیکنند و نشدنی است. در میانه این گفتگوها، جالب بود، در شهری کوچک، کرونا چطور سالمندان را دچار انزوا و فشار روحی ناشی از آن کرده بود. به همین دلیل واکسن هم سلامت جانشان بود و هم سلامت روحشان؛ و خوشحال از اینکه حالا فرزندان و نوه هایشان و اقوامشان راحت می آیند و می روند.
هر چند مسئول صدا کردن افراد مرد مهربانی بود که با این مسن ترها بسیار محترمانه حرف میزد و تلاش میکرد علیرغم صحبتهای تلخ بعضی از آنها، باز هم مهربان باشد و آرام. اما در نهایت این خصیصه اش، شخصی بود. مسئول نام نویسی و تزریق، خیلی ساده و مکانیکی کارشان را میکردند، چندان هم توجهی به حال روحی و فشار و اضطراب افراد نداشتند. از مسنترها هم نمیپرسیدند چیزی میخواهید در این باره بدانید یا نه (بهتر آن بود که کسی میآمد در حیاط یک توضیح بهداشتی عمومی می داد، تا افراد منتظر، آرامش داشته باشند). اما در نهایت خیلی سریع و ساده کارها و ثبت نام و بعد هم تزریق انجام میشد و تمام. همه چیز خیلی حداقلی در حد یک کنش فنی و تکنیکی برای تزریق تعریف شده بود. سیستم هم چندان برنامه ریزی نداشت، حتی متوجه تعداد پلههایی که برای آدمهای مسن که خیلی از آنها یا پادرد دارند و یا با عصا هستند، و پله برای این افراد مضر است، نبودند. در نوبت دوم، برای تزریق دوزدوم واکسن مادرم، نشد که دوباره بروم.
داستانی از شهری دیگر در قارهای دیگر؛ تجربه واکسیناسیون در کلن – آلمان
از میانه خرداد ماه برای یک فرصت مطالعاتی سه ماهه به شهر کلن در آلمان رفتم. برای پرواز هم باید یک تست پی. سی. آر. میدادم که خب، جوابش منفی بود و پرواز کردیم. طبق قانون دو هفته باید در قرنیطینه میبودیم. بعد حق رفت و آمد داشتیم و در فضاهای بسته هم حتما باید ماسک زده میشد. دولت آلمان خودش یکی از طرفین اصلی فایزر بود و در کشور آلمان بای وان تک تولید آلمان را داشت، اما با توجه به نقش آلمان در اتحادیه اروپا، باید بقیه کشورهای اتحادیه هم تامین میشدند. اما به تدریج آلمان میزان زیادی واکسن مانند جانسون و جانسون و حتی فایزر خرید و حدود چهار مدل واکسن برای تزریق در کشور فراهم کرد و هرچه بیشتر واکسیناسیون را عمومی کرد. در عین حال، سیستم گستردهای برای تست پی سی آر و یا تست سریع کرونا در همه جای شهر فراوان بود که افراد تست میداند و برای ورود به برخی فضاهای کاری و آموزشی تست سریع لازم بود و می شد به این مراکز عمومی تست رفت و در حدود ۱۵ دقیقه طول می کشید.
از زمانی که مشاغل حساس و سالمندان تزریق شدند، شدت و گستره بیشتری به واکسیناسیون داده شد تا هرچه زودتر وضعیت نرمال شود. آلمان در حدود خرداد ما توانست در یک مقعطی تا روزانه حدود هفتصدهزار واکسن تزریق کند. از اوایل تیرماه سایتی راه اندازی شد که وقت می داد هر کس برای تزریق واکسن ثبت نام کند و زمان مشخصی به او داده میشد. البته در این مرحله کسانی میتوانستند که کارت بیمه دولت آلمان را داشته باشند. ده روز بعد، مراکزی اعلام شد که بدون ثبت نام روزهای تعطیل از ۱۰ الی ۱۴ تزریق میکردند. وقتی این خبر را شنیدم، از یکسو تصمیم گرفتم برای واکسن اقدام کنم و از سوی دیگر نیز برای من جالب بود که رفتار مردم در چنین موقعیتی که نسبت به همه سیستمهای قبلی تزریق، بی نظمتر بود، چه اتفاقی میافتد و نظم چگونه برقرار می شود.
برای همین ساعت ۸:۴۵ صبح روز شنبه راه افتادم که حدود نه و نیم برسم به آن مکان مورد نظر. با دو نفر از دوستان رفتیم. آنها هم شرایطی همانند من داشتند، مدعو دانشگاه بودند و بیمه دولت آلمان نداشتیم. حدود ۹:۴۵ به محل اصلی رسیدیم. یک سالن یا فضای فرهنگی بزرگ بود. نزدیک ایستگاه قطار و ایستگاه اتوبوس. دو نفر دم در ایستاده بودند، جمعیتی حدود یکصد نفر بصورت پراکنده در اطراف بودند. آدمها خیلی آرام و خونسرد نشسته بودند. فضای باز گستردهای بود. هرکس سوالی داشت از افراد دم در سالن میرفت و میپرسید. دو خبرنگار هم به آرامی آمدند و خبری تهیه کردند و رفتند. آدمها خیلی اضطرابی نداشتند، فقط منتظر بودند واکسناسیون سر ساعت ده شروع شود. یک خانم با کارت شناسایی که بر روی لباسش نصب شده بود، دم در به افراد شماره می داد.
دوستم رفت که برای همه ما بگیرد، اما مسئول شمارهها نپذیرفت، به هرکس فقط یک شماره داده می شد. من شماره ۱۲۵ بودم. ساعت ده کارشان را شروع کردند، فضا نوار کشی شده بود، مسیر صف به فاصله ۱۵ متر، یک متر یک متر خط قرمز روی زمین کشیده شده بود که آدمها بدانند با چه فاصله و ریتمی باید حرکت کنند. یک نفرهم ایستاده بود برای توضیحات. از او پرسیدیم که آیا ما که بیمه دولت آلمان نداریم و مدعو دانشگاه هستیم، امکان دارد واکسن دریافت کنیم. رفت داخل سالن و از مسئولی پرسید، آمد و گفت، آری مشکلی ندارد.
وقتی واکسیناسیون شروع شد، اعلام کردند که هر ساعت ۴۰ نفر تزریق خواهند شد؛ لذا شمارههای ۱ الی ۴۰ در ساعت ده الی یازده، و ۴۰ – ۸۰ ساعت یازده تا دوازده و همینطور؛ لذا نوبت ما ساعت یک تا دو بود. ما هم رفتیم داخل شهر، در دانشگاه شهر بن به همراه یکی از دوستانی که دانشجوی آنجا بود، گشتی زدیم و حدود یک و ربع برگشتیم. پرسیدند که شماره دارید، گفتیم آری و بعد در همان صف ایستادیم. به نوبت ما را صدا میکردند برویم داخت. دو نفر برای ثبت مشخصات ما در سیستمهای کامپیوتری که جلوی شان بود در ورودی داخلی سالن نشسته بودند. از ما پرسیدند که واکسن بای وان تک میخواهید که در دو مرحله تزریق میشود یا واکسن جانسون اند جانسون که یک بار تزریق می شود؛ و البته توضیحاتی هم درباره برخی ویژگیهای هرکدام از این واکسنها دادند. بعد از آنکه انتخاب کردم، مشخصات ثبت شد و برگهای پرینت شد که مشخصات ما روی آن بود و باید اطلاعات پزشکی از جمله بیماریهای خاص را ذکر می کردیم. سپس از من پرسیدند که آیا راهنما واکسن و بیماری کووید را به انگلیسی نیاز دارید، که وقتی خواستم، آن را پرینت کرده و به من داد. در یک سالن فرعی در حدود ۱۰۰ متر در قسمت ورودی مجموعه اختصاص یافته برای کرونا بود، نشستیم و فرم مربوطه را پر کردیم. سه نفر در سه اتاق بزرگ نشسته بودند و تزریق واکسن را انجام می دادند.
دو پزشک عمومی / یا شاید هم پرستاری که تزریق را انجام میدادند، توضیحات کافی را اول ارائه دادند، که این واکسن چیست و چگونه کار میکند و عواقب آن چیست، و چه باید کرد برای هر مسالهای یا پیامدی. باز هم برخی بیماریها مهم زمینه را با ما چک کردند. بعد فرمها را تایید کرده و واکسنها را تزریق کردند. برگه را باید میبردیم به شخص دیگری در داخل سالن فرعی میدادیم که دفترچه واکسن را صادر کند، که نوبت بعدی را برای ما ثبت کند. خود دکتری که تزریق کرده بود، آمد و ما را به سمت شخص مسئول ثبت دفترچه واکسن هدایت کرد و به او توضیح داد که چه باید بکند؛ و خودش هم دوباره به انگلیسی آدرس نوبت بعدی را برای من توضیح داد. حدود ۳-۴ دقیقه طول کشید.
آدرس محل تزریق بعدی داده شد. سپس به ما گفته شد که یک سالن انتهایی هم هست که باید ۱۵ دقیقه آنجا بشینیم و اگر عوارضی نداشتیم بعد از آن برویم. مردی آنجا نشسته بود و یک میز بزرگ برای پذیرایی با قهوه و لیوانهای تمیز و آب معدنی و فنجان و … بود که هم میتوانستید خودتان پذیرایی کنید و هم اینکه شخصی میآمد و میپرسید که شما قهوه میخورید یا نه و از شما پذیرایی میکرد. وقتی زمان ۱۵ دقیقه استراحت شما میگذشت، آن پیرمرد میآمد و میگفت شما میتوانید تشریف ببرید، خیلی با احترام و به نرمی این نکته را میگفت که هم افراد بروند و هم اینکه سالن برای نفرات بعدی هم خالی شود.
کرونا: یک مساله، دو دنیای متفاوت
شاید در این رفتارهای آدمها در این دو بستر متفاوت میتوان تفاوتهایی دید که نشان از تفاوت الگوهای فرهنگی و اجتماعی و ساختارهای کلان هر جامعه است. این عوامل برای مقایسه عبارتند از:
مساله اول، اعتماد به ساختار هست. یعنی ساختار کلان حکمرانی که مسئولیت اصلی مبارزه با بحران و مشکلات عمومی را دارد، در این زمینه هم مسئول واکسیناسیون است، طبق یک برنامه از قبل اعلام شده، کارهایش را انجام میدهد. چیزی که اعلام می شود، انجام می شود.
بر سر موعدش و طبق روالش. آدمها به وعدههای ساختار اعتماد دارند. پیشتر که سرعت واکسیناسیون کم بود، رسانهها از آن انتقاد داشتند، اما وعده الکی به مردم داده نمیشد که از فلان روز فلان قدر واکسیناسیون می کنیم و بعد هم یادشان برود و باز هم وعده تهی بعدی.
به همین دلیل به ساختار در این کشور آلمان اعتماد هست. اما در ایران، دقیقا قضیه متفاوت است. وعدههای بی پایان و فاقد ضمانت اجرایی، سبب شده تنها حنایی که رنگ نداشته باشد، حنای ستاد مقابله با بحران و وزیر عزیز پروعده بی سرانجام است.
به همین دلیل ساختار نه تنها به دلیل وعدههای اجرا نشده اش قابل اعتماد نیست بلکه به دلیل نحوه عملکردش در بی پاسخ گذاشتن خواسته مردم برای واکسیناسیون به بهانه کشف واکسن داخلی و …، باز هم موضوع بی اعتمادی مردم است.
اصولا آنچه که در گفتگوهای عمومی هست، نوعی ناکارمدی و گاه بی توجهی به ضرورت مقابله با بحران است. مساله برق و ناکارمدی در تامین برق و گزارشهایی از کشته شدن مردم در بیمارستانها به خاطر فقدان برق و… می رسد، همه و همه مشروعیت و کارآمدی سیستم را قبل از هرچیز قربانی خودش کرده است.
مسئولیت پذیری مسئولان عملا مورد تردید جدی است، بالاخص که درایران شایعهای قوی هست که برخی مقامات واکسن خوب زده اند. این شایعه حتی اگر دروغ باشد، بهانهای برای نمایش بی اعتمادی به آنهاست. به قول یکی از استندآپ کمدیهای ایران، دو نوع کرونا هست، کرونای مردم که گاه آنها را به کام مرگ می برد و کرونای مدیران که آنها را بیمار می کند، ولی در دو سه روز خوب می شوند و دوباره پشت دوربینها و صندلیهای ریاستشان حاضر می شوند. این طنزها بخشی از همان بی اعتمادی هستند.
مساله دوم، اعتماد به قواعد هست. در مراحله قبلی که مستلزم ثبت نام در سایت بود، شرط اصلی بیمه دولت آلمان بود؛ لذا با وجود ثبت نام، وقتی به آن مرکز تلفن کردم گفتند امکانش نیست و باید ثبت نام خودتان را کنسل کنید که نفرات دیگری بتوانند از آن نوبت استفاده کنند.
قواعد شخصی نیست، به میل شخصی هم اجرا یا تعلیق نمیشوند و قابل چانه زنی هم نیستند. این بار در شهر بن، چنین قاعدهای اعلام نشده بود. به همین دلیل امکانش برای ما فراهم بود. ولی در ایران، شهرداران به جای قشرهای در فوریت تزریق آمدند و واکسن زدند، بازار سیاه واکسن هم شکل گرفت و …، گویی نظم و قاعدهای در کار نیست، هرکه زور یا پول دارد به واکسن هم می تواند دسترسی زودهنگام داشته باشد.
مساله سوم، اعتماد به نهادهای واسط در میانه حکمرانی کلان و مردمان عادی است. اصولا تصمیم نظام حکمرانی برای حل یک بحران بواسطه نهادهای میانجی مثل اداره بهداشت شهر انجام میشود در تجربه آلمان، به خوبی مشهود بود که نهادها و مکانیسمهای اجرایی، قابل اعتماد هستند. آنها نیز بر حسب کارآمدی حداکثری سازمان یافته اند.
هرچند بوروکراسی آلمان هم به نوبه خودش کندیهایی دارد و گاه مشکلاتی، اما در حد موجود با معیارهایی از خیر عمومی سازمان یافته است؛ لذا مردم به نهادی که اعلام کرده واکسیناسیون میکند اعتماد دارند. این اعتماد در مواجهه محترمانه و همراه با اعتماد و احترام به قواعد و نحوه عملکرد آن سازمان است.
در حالی که در ایران این اعتماد نهادی نیست. اگر در اینجا، یک نفر تقریبا از نه و نیم، شماره نوبت توزیع می کند، و بقیه تیم تزریق هم قبل از شروع کارشان، در جایشان مستقر شده اند. در ایران یک ربع با تاخیر میآیند به بهانه تاخیر در رسیدن واکسنها و بعد هم یک ربع طول می کشند که مستقر شوند (در ایران با آنکه نوبت واکسیناسیون مادرم، نفر دهم بود، حدود ساعت یازده تزریق انجام شد یعنی سه ساعت پس از اعلام زمان اصلی). اینجا کسی تنش نداشت، در ایران آدمها به شدت تنش داشتند و اضطراب پایمال شدن نوبت شان را داشتند.
در اینجا وقتی شماره داری، مطمنی نوبتت سرجایش است. مسئولین و کارشناسان کار، آماده بودند هر سوالی پرسیده شود، اگر نمیدانستند میرفتند از مسئول مربوطه میپرسیدند و در نهایت جوابی بر حسب قاعدهای بالادستی داده میشد.
اما در ایران، وقتی چندبار از کارشناسان مربوطه خواستم به این پیرمردان و پیرزنان درباره واکسن یک توضیح مختصر بدهید، گفتن حالا بعدا. در نتیجه ما با نوعی کاستی استراتژیک در مواجهه با بحران در سطح حکمرانی مواجه هستیم که امتدادش در ناکارآمدی نهادی است. آدمها معمولا به ابژههای سیاستهای ما تقلیل یافته اند.
آدمها را بیشتر بدنهایی می دانیم که باید واکسن بدانها تزریق شود، نه آنکه شخصیتهایی باشند که باید قبل از هرچیز شان انسان و احترام داشته باشند و حقوق اولیه شهروندی شان رعایت شود. تقلیل مردم به شهروندان دارای حقوق و تقلیل مردم به بدنهای نیازمند به یک تزریق، تفاوت اصلی دو استراتژی واکسیناسیون در ایران و آلمان بود. به نظر همه تفاوتهای بعدی را هم در این مکانیسم تقلیل دادن می توان دنبال کرد.
مساله چهارم، منش شهروندی تابع قانون یا منش پرتنش است. در شهر بن آلمان، اصولا قاعده و قانون مورد پرسش نبود، بلکه مرجع حل و رفع سوالات و مسائل آدمها بود؛ لذا شهروندان چه از ترس مجازات تخلف از قانون و چه از سر اعتماد به قانون، عملا با آرامش آمدند و رفتند. کارآمدی نهادهای بالادست و شیوه عملکرد کارآمد در نهادهای میانجی، امتدادش را در شهروند آرام و همراه خواهند داشت. در حالی که حکمرانی غیرمسئولیت پذیر، نهادهای میانجی ناکارامد و کارمندانی نامناسب، امتدادش را در شهروندانی با تنش و مضطرب خواهد دید. به همین دلیل باید گفت که در این میانه یک سیستم بزرگ را داریم. از سطح حاکمیت کلان و نهادهای بالادستی که برای کل جامعه تصمیم می گیرند. نهادهای میانجی که واسطه اجرای سیاستها هستند. گروههای مردمی و رسانهها نقطه پایان ماجرای هرگونه سیاستگذاری سلامت هستند. همه اینها از سطح منش نهادی تا منش فردی، از سطح شهروندی فردی و سازمانهای شهری، همه و همه در یک نظم منطقی کنار هم هستند. چرخه ناکارآمدی و مسئولیت ناپذیری، در هرکدام که باشد اگر یک اختلال موردی باشد، که رفع می شود با هر هزینهای که ایجاد کند، باید رفع شود. اما وقتی تداوم ناکارآمدی و مسئولیت ناپذیری حلقههای قبلی زنجیره باشد، که همچنان خودش را بازتولید می کند و کار را به دشواری پیش می برد.
مساله کرونا و واکسن بیش از آنکه یک بحران مدیریت شده باشد، یک فاجعه اجتماعی بود، و به یک درد بی پایان در حیات اجتماعی ما بدل شد. نحوه عملکرد نهادهای متولی امر، سبب شد که بیش از آنکه افتخاری ملی باشد، مایه تاسف و سرخوردگی مردم شود. وقتی تجربه واکسن مادرم را داشتم، برایم تاسف بار بود که چرا یک کار ساده اولیه (امنیت جانی و سلامتی مردم) که یک تصمیم ساده واردات انبوه واکسن و طراحی یک سیستم کارآمد و مسئولیت پذیر برای واکسن (تولید داخل یا واردتی) را لازم داشت، باید به یک بحران جدی با نوعی تحقیر سیستمایتک و نهادی مردم بدل شود. این روزها هم هر روز واکسنی کشف میشود و شاید همانند داستان دوره احمدی نژاد که دختری نوجوان در آشپزخانه شان ابتکاری بزرگ در قواعد علمی انرژی اتمی نشان داده بود، این روزها همین را کم داریم که در خانهها واکسنی برای این ویروس کشف شود (البته در طبی که به نام اسلامی خودش را مشهور کرده از این کشفیات شق القمر دارد)، همه اینها همراه است با اینکه ما شاهد فوت روزانه ۱۵۰ نفر هستیم، در حالی که با مدیریت صحیح و تعیین مسئولیت نهاها و اشخاصی که مخل این روند بودند، میشد جلوی مرگ این همه شهروند را گرفت.
اما در این میان فقط وزیر عزیز بهداشت را داریم که از الگوی خاص موفقیت آمیز ایران در عرصه جهانی نام میبرد و همه هم او را تشویق میکنند. وزیری که یکی از مقامات زیردستش منتقدان را پوفیوز خطاب میکند و البته ادعای ادب میکند. اینجاست که مساله آزار دهنده میشود و منش مسئولیت ناپذیر نهادها و حکمرانی خودش را در منش پر تنش شهروندان یا جانهای بیهود تلف شده عزیزان این مردم در اثر این بیماری نشان میدهد.
فقدان اعتماد و کارآمدی، در موقعیتهای بحرانی، قطعا بحران را تشدید میکنند و رفتارهای خشونت بار را بیشتر خواهند کرد. این خشونت حتی از سوی کادر درمان هم ممکن است رخ بدهد هرچند این همه مدت عمیقا و با همه وجودشان برای سلامتی مردم عزیزشان مایه گذاشته اند، اما این خطاها که دیده می شود، بیشتر ناشی از منش نهادی آنها (منشی که در آنها به عنوان عضو یک سازمان باید باشد و بدانند که با مخاطبان سازمان باید محترمانه رفتار کنند و گرنه مجازات میشوند – البته مساله تربیت منش پزشکی در ایران، به شدت مورد چالش و نقد است، سری به مطبهای پزشکان بزرگ اگر زده شود، این تقلیل بیمار به کیف پول، و تقلیل او به یک جسم بیمار بی اهمیت، عمیقا آزاردهنده است.)
نظام پزشکی اصولا در نوعی ارتباط اقتداگرایانه تحقیر آمیز با مردم مراجع در اکثر موارد برخورد میکند. این نظام تربیتی آشفته خودش را در خودکشیهای برخی دانشجویان دوره تخصصی پزشکی به خوبی نشان داده است که خود این دانشجوها، اولین قربانی آن هستند) و همچنین منش شهروندی آنها به عنوان عضو جامعه اخلاقی است. به همین دلیل فارغ از آنکه بخواهیم مقصر را حکمرانی بدانیم و نهادهای کلان، یا اینکه مقصر را مردم عادی بدانیم و …، مقصر را باید یک سیستم ترکیبی از ساختارهای کلان و کنشگران خرد دانست که به نوعی همدیگر را بازتولیدکرده و تداوم میبخشند. ما شاهد نهاد وزارت بهداشت هستیم که اصولا برنامه مدونی برای ارتقای سواد سلامت مردم ندارد، زیرساختهایی که در دورههایی فراهم شده، این روزها به خصوصی کردن و پولی کردن هرچه بیشتر بیماری و سلامت، آن را منبعی در خدمت افراد خاص قرار داده است.
در این میانه وقتی واکسن را میزنی، نمیدانی خوشحال باشی یا متاسف. خوشحالی از اینکه واکسن لازم برای سلامتی خودت را که یک حق طبیعی است، داری و متاسفی و شاید هم شرمسار از اینکه عزیزان هموطن تو این حق اولیه را نه بر سر یک دلیل منطقی و جدی، که بر اثر یک بازی اقتصاد سیاسی از دست داده اند و هر روز به لطف این کم کاری بزرگ، ۱۵۰ نفر جان میدهند بی آنکه کسی مسئول این جانهای از دست رفته باشد. به همین سبب واکسن زدن یک خوشحالی پر از حس گناه هست.
این مطلب قبلا در فرارو منتشر شده است.