برگردان طراوت مظفریان
تاریخ انسانشناسی- ارائه شده در کنگره بینالمللی هنرها و علم- (سن لوئیس- سپتامبر ۱۹۰۴)
نوشتههای مرتبط
از من خواستند درباره تاریخچه انسانشناسی صحبت کنم. این کاری که به من واگذار شده آنقدر وسیع است و زمانی که در اختیار من است آنقدر کوتاه بوده که غیرممکن است عدالت را در مورد آثار متفکرانی به جا بیاورم که انسانشناسی را به آنچه امروز هست تبدیل کردند. بی فایده است اگر بخواهم کار بهترینها را از میان کسانی که در این علم ما مشارکت کردند، مشخص کنم. تمام کاری که بتوانم انجام بدهم این است که درباره شرایط عمومی تفکری علمی بحث کنم که باعث ایجاد انسانشناسی شده است.
اگر ازین نقطه نظر به کارم نگاه کنید، من را میبخشید که تلاش نمیکنم تعریفی ارائه کنم که انسانشناسی چه باید باشد و با چه موضوعاتی باید سروکار داشته باشد. بلکه به جایش پیشنهاد خودم را پیش میبرم، که چه چیزی هست و چطور توسعه پیدا کرده؟
قبل از آنکه به موضوع وارد شوم، باید بگویم که انسانشناسی نظری قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم، از لحاظ مقیاس و روش متفاوت از علمی است که در زمان حاضر به آن انسانشناسی میگوییم و در بحث ما جایی ندارد.
در زمان حاضر، انسانشناسان خودشان را با مسائل مربوط به زندگی بدنی و ذهنی نوع بشر درگیر میکنند، چیزهایی که در اَشکال متنوع جوامع، از دوران اولیه گرفته تا عصر حاضر، پیدا میشود. پژوهشهای آنها مربوط به اَشکال و عملکردهای بدن، و همچنین تمام انواع تجلیات زندگی ذهنی است. بنابراین، موضوع اصلی انسانشناسی از طرفی یک شاخه از زیستشناسی و از طرف دیگر شاخهای از علوم ذهنی است. در میان پدیدههای ذهنی، به زبان، اختراع، هنر، دین، سازمان اجتماعی و قانون توجه خاصی شده است. در میان انسانشناسان دوران خودمان، میزان قابلتوجهی از تخصصگرایی در موضوعات اصلی را با توجه به همین تقسیمبندی که ارائه شد، میبینیم.
مشابه علوم دیگری که موضوع اصلی آنها توزیع واقعی پدیدهها و رابطه علی آنهاست، ما در انسانشناسی هم دو روش متمایز در تحقیق و اهداف تحقیق پیدا میکنیم: یکی، روش تاریخی برای بازسازی تاریخ واقعی توع بشر است؛ دیگری، روش تعمیمی برای ایجاد قوانین جدید جهت توسعه خودش است. با توجه به تمایل شخصی محقق است که این یا آن روش در پژوهشهای او غالب میشود. بخش قابلتوجهی از تخصصگرایی جغرافیایی و تاریخی در بین کسانی جا دارد که آنها را انسانشناسان مکتب تاریخی مینامیم. برخی انرژی خود را صرف روشنگری درباره ابتداییترین تاریخ نوع بشر میکنند، در حالیکه دیگران ساکنان مناطق دورافتاده را مطالعه میکنند، و سایرین هم بقایای دوران اولیهای را که در زمان ما به جا مانده.
درنتیجه، شرایطی که طرح شد حاکی از نتایج یک توسعه طولانی است که شروع آن را میتوان به روشنی در نیمه دوم قرن هجدهم مشاهده کرد. علاقه به فرهنگها و ظاهر ساکنان سرزمینهای دوردست، البته که بسیار قدیمیتر است. توصیفات هرودت نشان میدهد که حتی در میان ملتهای کهن، باوجود آنکه تمدن خودمرکز[۱] بودند، این علاقه اندک نبوده است. جهانگردان قرون وسطی، کنجکاوی معاصرانشان را با برخوانی تجربیاتشان برمیانگیختند. ادبیات اسپانیایی فتح آمریکا، مملو از نشانههایی درباره فرهنگ بومیان جهان جدید است. اما به ندرت، میتوان نشانهای پیدا کنیم که این مشاهدات به موضوع رفتارهای علمی تبدیل شده باشد. اینها کنجکاوی بوده و در همان حد هم باقی مانده بود. فقط زمانی که رابطه آنها با تمدن خودمان تبدیل به موضوع بررسی شد، آن موقع بود که بنیانهای انسانشناسی پی افکنده شد. سرنخهایی از آن را می توان در ملاحظات اولیه دینشناسان درباره رابطه بین ادیان بتپرستی و الهامات مسیحیت پیدا کرد. که به این نتیجه رسیدند که اَشکال پستتر فرهنگ، خصوصا از حیث دین، به دلیل انحطاط و سقوط از حقیقت الهامشدهای بوده که آثار آن را میشد در باورهای اولیه پیدا کرد.
در طول نیمه دوم قرن هجدهم، ما مفهوم بنیادین انسانشناسی را مییابیم که عقلگرایان به خوبی آن را صورتبندی کردند، کسانی که از انقلاب فرانسه جلوتر بودند. این حس عمیق که نابرابری سیاسی و اجتماعی نتیجه نقص توسعه تمدنی است و اینکه اصالتا تمام انسانها برابر زاده شدهاند، روسو را به فرضیه خام وضع طبیعی ایدهآل رساند که باید دوباره همان را به دست میآوردیم. افراد زیادی در این ایدهها شریک بودند و رابطه میان فرهنگ مردمان بدوی با تمدن ما، موضوع بحث باقی ماند. “ایدههایی در مورد تاریخ بشر”[۲] از هردر[۳] متعلق به همین زمان است که شاید برای اولین بار بود که تفکر بنیادین توسعه فرهنگ بشر به عنوان یک کل به روشنی بیان شد.
حوالی همین زمان بود که کوک[۴] سفرهای خاطرهانگیزش را انجام داد و فرهنگ قبایل جزیرههای اقیانوس آرام را برای اولین بار به اروپاییان شناساند. دانشجویان مشتاقانه مشاهدات او و توصیفات فورستر[۵] را برمیداشتند و بهطور گسترده در دفاع از نظریاتشان به کار میبردند. با این حال، حتی بهترین تلاشهای این دوران هم اساسا نظری و استقرایی بود، چراکه روش استنتاجی صُلب به ندرت در دامنه علوم طبیعی فهم شده بود و کمتر از آن در علوم ذهنی. درکل، در حالیکه مطالعه زندگی ذهنی نوع بشر به طور قطع در آغاز یک ویژگی تاریخی با خودش داشت، و درحالیکه دانش تکامل تمدن به عنوان هدف غایی آن شناخته میشد، اما بخش زیستی انسانشناسی هم در یک مسیر کاملا متفاوت توسعه پیدا میکرد. منشا آن مدیون جانورشناسان قرن هجدهم است. و در سازگاری با گرایشهای نظاممند عمومی آن دوران، تلاشهای اصلی به سوی طبقهبندی نژادهای انسان و به سمت کشف ویژگیهای معتبر هدایت شد، با این هدف که بتوان نژادها را به عنوان انواع یک گونه یا به عنوان گونههای متفاوت توصیف کرد. این تلاشها برای طبقهبندی، بیشمار بود، البته هیچ دیدگاه جدیدی را توسعه نداد.
در طول قرن نوزدهم، یک رویکرد بین این دو مسیر شکل گرفت که میتوانیم کار کلم[۶] را مثال بزنیم. جنبه طبقهبندی آن با کار تاریخی و بحث برجستهای مربوط به کشف تفاوتهای ذهنی میان انواع جانورشناختی یا نژادهای انسان، و با این سوال درباره چندژنی یا تکژنی بودن ترکیب شد. شور و شوقی که به واسطه جنبههای کاربردی و اخلاقی درباره مسئله بردهداری برانگیخته شده بود، باعث شد توجه به این مرحله از مسئله انسانشناختی متمرکز شود.
همانطور که قبلا بیان شد، بیشتر دادههای انسانشناسی را جهانگردانی جمعآوری کردند که هدف اولیه آنها کشفیات جغرافیایی بود. به همین دلیل مواد جمعآوریشده خیلی زود توجه جغرافیدانان را جلب کرد که از نقطهنظر جدیدی به آن نگاه میکردند. از نظر آنان، روابط میان انسان و طبیعت دارای اهمیت اصلی بود و توجه آنها کمتر به سوالات روانشناختی جلب میشد و بیشتر به سمت استقلال اَشکال فرهنگی از مجاورتهای جغرافیایی، و کنترل شرایط طبیعی توسط انسان با پیشرفت تمدن مربوط بود.
در نتیجه، ما حدودا در میانه قرن نوزدهم، آغازگاه انسانشناسی را داریم که از سه نقطهنظر برآمده بود: تاریخی، طبقهبندی-محور و جغرافیایی. در حدود همین زمان بود که جنبه تاریخی پدیده طبیعت، ذهن پژوهشگران را در دامنه کلی علم به خود جلب کرد. با زیستشناسی شروع میشد و در اصل تحت تاثیر قدرتمند داروین، به تدریج کل روش علم طبیعی و ذهنی را دگرگون کرد و منجر به صورتبندی جدیدی از مسائل آنان شد. این ایده که پدیده کنونی [۷] از اَشکال قبلیاش توسعه یافته بود که از نظر ژنتیکی به آنها متصل بود و آنها را تعیین میکند، پایههای قدیمی طبقهبندی را لرزاند و باعث شد دستهای از امور واقع را -که تا پیش از آن جدا از هم به نظر میرسیدند- به یکدیگر گره بزند. وقتی که صریحا از آن صحبت شد، ثابت شد که دیدگاه تاریخی علوم طبیعی بسیار قوی است و مسائل قدیمی در پیش تلاشهای جدید برای کشف تاریخچه تکامل رنگ باخت. از همان ابتدا، گرایش قدرتمندی برای ترکیب ارزشگذاریهای سوبژکتیو مراحل مختلف توسعه با جنبه تاریخی وجود داشته، که اکنون به عنوان استاندارد مقایسه مورد استفاده قرار میگیرد. تغییری که اغلب از اَشکال ابتدایی و اَشکال پیچیدهتر، از یکنواختی به تنوع، مشاهده میشود، به عنوان تغییری از کمارزش به باارزشتر تعبیر میشد و در نتیجه دیدگاه تاریخی در بسیاری موارد به عنوان سایه آشکار غایتشناسانه در نظر گرفته میشود. تصویر بزرگ طبیعت که برای اولین در آن کیهان به عنوان واحدی ظاهر میشود که شکل و رنگ آن دائما در حال تغییر است، هر جنبه آنی به وسیله دقیقه گذشته تعیین میشود و خود تغییرات پیش رو را تعیین میکند، هنوز ذیل یک عنصر سوبژکتیو که منابع عاطفی دارد، مبهم مانده که باعث میشود ما بالاترین ارزش را به چیزی نسبت دهیم که برایمان نزدیک و عزیز باشد.
این دیدگاه جدید تاریخی با روش تعمیمی علم هم در تعارض برآمد. بر همان دیدگاه قدیمی از طبیعت سوار شده بود که در آن کشف قوانین عمومی به عنوان هدف نهایی پژوهش در نظر گرفته میشد. براساس این دیدگاه، قوانین را میتوان به وسیله رویدادهای فردی با نمونهای نشان داد و به هرحال وقتی آن قوانین کشف شوند، گیرایی خود را از دست میدهند. رویداد واقعی[۸] هیچ ارزش علمی در خود ندارد، مگر تا زمانی که منجر به کشف یک قانون عام شود. البته این دیدگاه اساسا بر خلاف دیدگاه صرفا تاریخی است. در اینجا، قوانین طبیعت در هر رویداد فردی شناسایی میشود، و گیرایی اصلی به عنوان حادثه تصویر جهان، درین رویداد متمرکز میشود. به نوعی، دیدگاه تاریخی شامل یک عنصر قوی زیباشناختی است که رضایتش را در مفهوم روشنی از رویداد فردی پیدا میکند. به سادگی میتوان فهمید که ترکیب این دو نقطهنظر منجر به تابعیت واقعیت تاریخی، ذیل مفهوم قانون طبیعت میشود. در واقع، ما خیلی زود درمییابیم که تمام علومی که نقطهنظر تاریخی را برای اولین بار اتخاذ کردند، تلاش میکردند قوانینی را کشف کنند که تکامل با توجه به آنها رخ داده باشد. نظم موجود در فرآیندهای تکامل به مرکز جذابیت تبدیل شده بود، حتی پیش از آنکه فرایندهای تکامل مشاهده و فهم شده باشد. تمام علوم به طور یکسان نسبت به نظریات نارس تکاملی مبتنی بر مشاهده همسانیها و تشابهات مفروض، مقصر بودند. این نظریات میبایست بارها و بارها اصلاح میشد، چنانکه پیشرفت آرام دانش تجربی از دادههای تکاملی، نااستدلالهای[۹] آن را اثبات میکرد.
انسانشناسی ضربان نیروبخش نقطهنظر تاریخی را حس میکرد و توسعه خطوطی را دنبال میکرد که میتوان در تاریخچه علوم دیگر هم دنبال کرد. اتحاد تمدن و فرهنگ بدوی که هِردِر آن را پیشگویی کرده بود، حالا به عنوان یک یقین میدرخشید. کثرت و تنوع فرهنگها و باورهای نادر به عنوان گامهای ابتدایی در تکامل تمدن از اَشکال ساده فرهنگ ظاهر میشد. تشابه پررنگ بین فرهنگهای مناطق دورافتاده، اثبات مسیر یکسانی بود که در امتداد آن تمدن جهان توسعه یافته بود. قوانینی که این توسعه یکسان فرهنگی با توجه به آن رخ داده، به مسئله جدیدی تبدیل شد که توجه انسانشناسان را به خود جلب کرد.
اینها همان منابعی است که نظام بلندپروازانه هربرت اسپنسر و نظریات مبتکرانه ادوارد بارنت تایلور از آن ظهور کرد. تفکر ذیل این تلاشهای بیشمار برای نظاممند کردن کل بازه پدیدههای اجتماعی، یا یک یا چند ویژگی آن- مثل باور دینی، سازمان اجتماعی، اَشکال ازدواج- عبارت از این باور بود که یک سیستم قطعی[۱۰] را می توان پیدا کرد که همه فرهنگها با توجه به آن توسعه پیدا کرده باشند، که یک نوع تکامل از شکل بدوی به والاترین تمدن وجود داشته باشد که به کل نوع بشر قابل ربط باشد، که با وجود تنوع بسیاری که به وسیله شرایط محلی و تاریخی ایجاد شده، نوع عام تکامل در همه جا یکسان باشد.
تایلور این نظریه را با روشنی بیشتری بحث کرد، که اثبات آن را در همسانی رسوم و باورهای سرتاسر جهان میدید. او تشابه خاص و رخداد رسوم خاص با ترکیبهای معین را ناشی از تعلق آنها به یک مرحله خاص از توسعه تمدنی دانست؛ که به طور ناگهانی ناپدید نمیشوند، بلکه برای مدتی به شکل بقایایی باقی میمانند. درنتیجه، هر جایی که رخ دهند، اثبات وجود یک مرحله پستتر فرهنگ با خصوصیات رسومی است که از آن گذر کردند.
انسانشناسی وجود خود را مدیون انگیزههایی است که این اندیشمندان به دست دادند و نتایجی که به دست آوردند. آنچه که آشوبی از واقعیتها به نظر میرسید، حالا یک صف منظم و مرتب شده بود و برای اولین بار بود که گامهای عالی درباره پیشرفت آرام از توحش به سوی تمدن با سختگیری به تصویر کشیده میشد. ما نمیتوانیم تاثیر تعمیمهای جسورانه پیشگامان انسانشناسی مدرن را دست بالا بگیریم. آنها این اصول جدید تکامل تاریخی را با قدرت و ثبات قدم برای تمام پدیدههای زندگی متمدن به کار بردند، و درین کار بذر روح انسانشناسی را در اذهان تاریخدانان و فیلسوفان کاشتند. انسانشناسی که با سختی در ابتدای مسیر تبدیل شدن به یک علم بود، در همان زمان از این حیث متوقف شد که شخصیت خود را به عنوان یک علم تکین از دست داد، اما به روشی تبدیل شد که به تمام علوم ذهنی مرتبط بود و برای همه آنها واجب بود. ما هنوز در میانه این توسعه هستیم. علومی که اول تاثیر تفکر انسانشناختی را حس کردند، مربوط به حقوق و دین بود. البته مدت زیادی نبود که اخلاق، زیباییشناسی، ادبیات و فلسفه نیز به طور عام شروع به پذیرش نقطهنظر تکاملی کرده بودند، یعنی به شکلی که انسانشناسان اولیه آن ارائه کردند.
دیدگاه تعمیمی تکامل فرهنگ را در تمام مراحل متفاوتش -که نتیجه نهایی این روش است- میتوان موضوع تحلیلهای بعدی درباره دلایل روانی دانست، این دلایل توالی منظم مراحل فرهنگ را پیش میکشید. به دلیل شکل انتزاعی این نتایج، این تحلیل باید استقرایی باشد. ممکن نیست با استنتاج از دادههای تجربی روانشناختی به دست آمده باشد. درین واقعیت، یکی از ضعفهای این روش نهفته است که تعدادی از انسانشناسان را به بیان تا حدی متفاوت ازین مسئله کشاند. من در اینجا به طور خاص به آدولف باستیان و جورج جرلاند اشاره میکنم. هر دوی آنها تحت تاثیر یکسانی صفات بنیادین فرهنگ در سراسر جهان بودند. باستیان در یکسانی آنها، تاثیر یکسانی ذهن انسان را مشاهده میکرد و این صفات بنیادین را “افکار ابتدایی[۱۱]” مینامید و ملاحظات بیشتر درباره منشا آنها را نادیده میگرفت، چرا که یک رفتار استنتاجی درباره این مسئله غیرممکن است. از نظر او، مسئله حیاتی انسانشناسی کشف ایدههای ابتدایی بود؛ و اگر میخواست این پرسش را بیشتر دنبال کند، عبارت از اصلاح آنها تحت تاثیر محیط جغرافیایی بود. دیدگاه جرلاند با باستیان از لحاظ تاکید بر تاثیر محیط جغرافیایی بر اَشکال فرهنگ موافق بود. به جای ایده مرموز ابتدایی باستیان، جرلاند فرض میکند که عناصر یافت شده در بسیاری از بخشهای جهان، میراثی مشترک از مراحل اولیه توسعه فرهنگی است. خواهیم دید که در هر دوی این دیدگاهها، نظام تکاملی فقط دارای سهم ثانویه است، و تاکید اصلی بر عللی مبتنی است که اصلاحات صفات بنیادین و همسان را به بار آورد. ارتباط نزدیکی میان این انسانشناسی و مکتب قدیم جغرافیایی وجود دارد. در اینجا، روابط روانی و محیطی، تابعی از رفتار استنتاجی باقی میماند، درحالیکه از سوی دیگر، فرضیه بنیادین، منشا صفات مشترک را برای تحقیقات بیشتر حذف میکند.
ارزشگذاری سوبژکتیوی که مشخصه بیشتر نظامهای تکاملی باشد، از همان بخش آغازین وجود داشت و قسمتی از انسانشناسی تکاملی بود. اما طبیعی است که در مطالعه تاریخ فرهنگ، تمدن خودمان به استاندارد تبدیل شود، که دستاورد دورانهای دیگر و نژادهای دیگر باید بر اساس دستاوردهای خودمان اندازه گیری شود. در هیچ موردی سختتر نبوده که “عینک فرهنگی[۱۲]” را کنار بگذاریم مگر برای نگاه کردن به فرهنگ خودمان (ازین اصطلاح مناسب فون دن اشتاین استفاده کردم). به همین دلیل، ادبیات انسانشناسی در تلاش برای تعریف تعدادی از مراحل متکثر فرهنگ است، از اَشکال ساده گرفته تا تمدن کنونی، از توحش با عبور از بربریت تا تمدن، و یا از مفروض پیشاتوحشی با عبور از همان مراحل تا عصر روشنگری.
این تلاش برای ایجاد خط الگومند تکاملی، طبیعتا باعث برگشت به تلاشهای جدید طبقه بندی شد که هر گروهی یک ارتباط ژنتیکی با دیگری داشته باشد. این تلاشها هم از نقطهنظر فرهنگی و هم زیستشناختی بود.
در اینجا لازم است از یک خط تحقیقاتی انسانشناختی صحبت کنیم که تاکنون به آن بیاعتنا بودیم. منظورم روش زبانشناختی است. منشا زبان یکی از مسائلی بود که در قرن نوزدهم بسیار مورد بحث قرار گرفت و به دلیل ارتباطش با توسعه فرهنگ، جهتگیری انسانشناختی مستقیمی دارد. روابط مانوس میان زبان و روانشناسی قومی را هیچکس روانتر از استاین هال بیان نکرد. او دریافت که شکل تفکر به وسیله کل محیط اجتماعی قالبریزی میشود که زبان بخشی از آن است. به دلیل تغییرات سریع زبان، رفتار تاریخی این مسئله زبانشناختی بسیار پیش از جنبه تاریخی علوم طبیعی فهمیده شده بود. وقتی هنوز به ندرت درباره ارتباط ژنتیکی گونهها فکر میشد، ارتباط ژنتیکی زبانها به طور روشنی شناسایی شده بود. هرچه بر دانش زبانها افزوده میشد، آنها را بر اساس تبار مشترک گروهبندی می کردند، و وقتی نمیتوانستند ارتباط بیشتری را اثبات کنند، سعی میکردند طبقه بندی را براساس مورفولوژی(ریختشناسی) ارائه کنند. برای یک زبانشناس که کل توجه او معطوف به مطالعه بیان تفکر به وسیله زبان میشد، زبان فردی همان شخص است، و در نتیجه، طبقهبندی زبانها باید نزد او به مثابه طبقهبندی مردمان نمودار شود. نمیتوان هیچ جلوه دیگری را از زندگی ذهنی انسان، به دقت و قطعیت زبان طبقهبندی کرد. در هیچ چیز دیگر، رابطه ژنتیکی به این روشنی ایجاد نمیشود. فقط زمانی که هیچ ارتباط ژنتیکی مورفولوژیک دیگری یافت نشود، زبانشناس مجبور میشود زبانها را متناسبسازی کند و دیگر نمیتواند هیچ سرنخی درباره ارتباط و منشا آنها به دست آورد. پس عجیب نیست که ازین روش برای طبقهبندی نوع بشر استفاده میشد، هرچند در واقع زبانشناس فقط زبانها را طبقه بندی میکرد. نتیجه این طبقهبندی به لحاظ قطعیت، در مقایسه با نتایج طبقهبندی زیستشناختی و فرهنگی، بهطور برجستهتری رضایتبخش به نظر میرسید.
در همین حین، منابع روشمند انسانشناسی زیستشناختی یا بدنی هم توسعه یافت و به پژوهشگر این امکان را داد تا تمایز بهتری را میان انواع بشر، به نسبت آنچه تاکنون توانسته بود، ایجاد کند. نشانه توسعه این شاخه از انسانشناسی عبارت از معرفی روش متریک بود که توسعه اولیه قدرتمندش مدیون کوئتلت[۱۳] بود. کمی بعد، میبایست دوباره به این مبحث برگردیم. برای الان شاید کافی باشد بگویم که تعریف روشنتری از عبارات “نوع[۱۴]” و “تغییرپذیری[۱۵]” منجر به کاربرد روش آماری با اهدافی شد که متغیرهای جزئی مقایسهای را می شد بهطور رضایتبخشی از هم تمیز داد. با کاربرد این روش بود که خیلی زود آشکار شد که میتوان نژادهای بشر را به انواعی بخشبندی کرد که مشخصه مناطق جغرافیایی قطعی و مردمان ساکن در آنها وجود داشته باشد. همین سوتفاهمی که در اینجا شکل گرفت، در بین زبانشناسان هم وجود داشت. از آنجاییکه آنها زبان و مردم را شناسایی میکردند، کالبدشناسان هم نوع بدنی و مردم را مورد شناسایی قرار میدادند و طبقهبندی خود را از مردمان بهطور کلی بر مبنای ویژگی بدنی آنها شناسایی میکردند.
خیلی زود این دو اصل با هم به تصادم رسید. مردمانی که از نظر ژنتیکی به وسیله زبان به هم متصل بودند، یا حتی همان زبان را داشتند، در انواع مختلفی یافته شدند؛ و مردمانی که از یک نوع بودند، از نظر زبانی متفاوت شناخته شدند. ازین گذشته، نتایج طبقهبندی بر اساس گروههای فرهنگی، با هر دو طبقهبندی زبانشناختی و بدنی مغایر بود و نمایندگان این سه مسیر پژوهش انسانشناختی، در جنجالهای طولانی و تلخ بر سر صحت نتایج خود مناقشه میکردند. این جنگ عقاید به طور خاص در زمینی در جریان بود که مسئله “آریایی” خوانده میشد. و به تدریج به این واقعیت رسیدند که هر کدام از این طبقهبندیها بازتابی از دسته خاصی از واقعیتها بوده است. طبقهبندی زبانشناختی سرنوشت تاریخی زبانها، و بهطور غیرمستقیم، مردمانی را که به آن صحبت میکنند، ثبت میکند؛ طبقهبندی بدنی روابط خونی گروههای مردم را ثبت میکند و در نتیجه مرحله دیگری از تاریخ آنها را دنبال میکند؛ درحالیکه طبقهبندی فرهنگی رویدادهای تاریخی را ثبت میکند که مشخصه دیگری است، اشاعه فرهنگ از یک شخص به دیگری و جذب یک فرهنگ توسط آن یکی. در نتیجه، روشن شد که طبقهبندیهای مورد تلاش، بیانی از دادههای تاریخی بود که بر تاریخچه نانوشته نژادها و مردمان سوار شده بود و تبار، ترکیب خون، تغییرات زبانی و توسعه فرهنگ را ثبت کرده بود. تلاش برای طبقهبندی تعمیم داده شده که مبتنی بر این روشها باشد، می تواند فقط برای آن گروه از پدیدهها ادعای اعتبار کند که همان روش در موردش به کار رفته باشد. نمیتوان انتظار توافق میان نتایجی را داشته باشیم که از تجمیع اصلی نوع بدنی، زبانی و فرهنگی باشد. در نتیجه، دیدگاه تاریخی انسانشناسی از سوی مناقشات میان این سه روش طبقهبندی پشتیبانی میشد.
ما قبلا گفتیم که روش تکاملی ذاتا مبتنی بر مشاهده یکسانی رسوم فرهنگی در سراسر جهان بود. از سوی دیگر، یکسانی به عنوان اثبات یک تکامل منظم و یکپارچه فرهنگی فرض میشد. از طرف دیگر، فرض بر این بود که ایده ابتدایی ارائه شود که از نیاز ذهن بشر برآمده باشد و نتوان آن را تحلیل کرد، یا به عنوان اولین شکل باقی مانده از تفکر بشری باشد.
اهمیت ایدههای ابتدایی یا رسوم جهانشمول فرهنگی، به وسیله مجادلات ادامهدار طولانی بین نظریه استقلال منشا با نظریه اشاعه از یک جای دنیا به جای دیگر، برجسته شده بود. این منازعه پیش از تولد انسانشناسی مدرن شروع شده بود، با مسابقه میان نظریه گریم[۱۶] درباره منشا و تاریخ اسطورهها و اثبات بنفی[۱۷] درباره اشاعه، که مبتنی بر پژوهشهای آموخته شده او در تاریخ ادبیات قصهها بود. هنوز هم در جریان است. از طرف دیگر پژوهشگرانی هستند که ملاحظه اشاعه را کلا حذف میکنند، که باور دارند که محتمل نیست و اثبات این ادعا را نامربوط میدانند که یکسانی رسوم فرهنگی را کلا به یکپارچگی نوع بشر و به واکنش یکپارچه ذهن بشر به همان محرک، نسبت بدهند. یکی از افراطگرایان این مسیر، دانیل جی. برینتون[۱۸] فقید بود. از سوی دیگر، فردریش راتسل[۱۹] که ازینکه به تازگی او را از دست دادیم متاسفیم، بدون شک به این فکر تمایل داشت که تمام یکسانیها در رسوم فرهنگی را باید به حساب اشاعهگری گذاشت؛ مهم نیست که مناطقی که در آن پیدا میشوند چقدر از هم فاصله داشته باشند. در مقایسه با این دو دیدگاه، دید سومی که قبلا اشاره شد و جرلاند آن را ارائه کرده، حامیان کمتری داشت، یعنی همان که چنین رسوم فرهنگی را از آثار و بقایای مراحله اولیه در فرهنگِ تعمیم یافته میدانست.
مشهود است که نمیشود این مسئله را با بحث مداوم درباره واقعیتهای عمومی، برپا کنیم، چون این توضیحات متنوع از نظر منطقی به یک میزان محتمل هستند. نیاز به پژوهش واقعی درباره تاریخچه تکین چنین رسومی وجود دارد تا دلایل توزیع کنونی آنها کشف شود.
در اینجا باید به مطالعات فولکلور اشاره کنم که علاقه زیادی را در دوران اخیر به خود جلب کرده و باید آن را یک شاخه از تحقیق انسانشناختی در نظر بگیریم. فولکلور در ابتدا با ثبت خرافات کمیاب و رسوم و قصههای عامیانه شروع شد، بعد به علمی برای تمام تجلیات زندگی عامیانه تبدیل شد. فولکلورشناسان، در درجه اول خود را با فولکلور اروپا مشغول میکنند و بعد با موادی که انسانشناسان از سرزمینهای خارجی جمعآوری کرده باشند. نظریهپردازان فولکلور هم به دو اردوی هواخواه نظریه روانشناختی و نظریه تاریخی تقسیم میشوند. در انگلستان آن اولی قدرت دارد. اما در سراسر قاره، به نظر میرسد که نظریه تاریخی در حال معروف شدن باشد. به نظر میرسد که هویت محتوی فولکلور در سراسر اروپا یک واقعیت تثبیت شده باشد. برای یکی از طرفین، به نظر میرسد که وقوع این اَشکال فولکلور از یک طرف، به خاطر نیاز روانی باشد و از طرف دیگر ناشی از ماندگاری رسوم و باورهای اولیه باشد. به نظر میرسد که نزد دیگری منشا آن به خاطر انتشار ایدهها در سراسر قاره باشد که حداقل بخشی از آن دارای شواهد ادبی است.
هرچند شاید چنین مناقشهای هم در فولکلور و هم در انسانشناسی برقرار باشد، اما روشن است که باید منجر به پژوهشهای تاریخی مفصلی شود که میتوان با آن مسائل مسلم را حل کرد، و از این گذشته منجر به پژوهشهای روانشناختی در شرایط انتقال[۲۰] ، سازگاری و ابتکار خواهد شد. درنتیجه، چنین مناقشهای ما را فراتر از محدودیتهایی میبرد که نظریه ایدههای ابتدایی و یک نظام تکین تکاملی ایجاد کرده بود.
شایسته است به جنبه دیگری از نظریههایی که در اینجا بحث شد، اشاره ویژه کنیم. منظورم فرضیه “روانشناسی عامیانه[۲۱]” در تمایز با روانشناسی فردی است. روانشناسی عامیانه با آن کنشهای روانی سروکار دارد که در هر فرد به مثابه واحد اجتماعی جای میگیرد، و روانشناسی فردی باید با دادههای روانشناسی اجتماعی تفسیر شود، زیرا هر فرد میتواند فکر کند، احساس کند و فقط به عنوان عضوی از گروه اجتماعی که به آن تعلق دارد، عمل کند. درنتیجه، به رشد زبان و همه پدیدههای قومی از نقطهنظر روانشناسی اجتماعی پرداخته شده و توجه ویژهای به تاثیرات ناخودآگاهی داده شده که شلوغی و توده مردمی را تحتالشعاع قرار میدهد. (توجه) به فرآیندهای تقلیدی. من از بین کسانی که انرژی خود را صرف این موارد و مسائل مرتبط کردند، از استاین هال، ووندت، بالدوین، تارده، استول، نام میبرم. بهخاطر تلاش آنها و تعدادی از جامعهشناسان و جغرافیدانان بود که رابطه میان ” روانشناسی عامیانه” و روانشناسی فردی به طور رضایت بخشی روشن شده است.
ما اکنون به ملاحظه تاریخچه اخیر سوماتولوژی[۲۲] میپردازیم. این دیدگاه تاریخی تغییرات ژرفی را هم درین شاخه از انسانشناسی ایجاد کرد. به جای طبقهبندی تکامل انواع انسان، به موضوع اصلی پژوهش تبدیل شد. دو پرسش درباره جایگاه بشر در طبیعت و تکامل نژادها و انواع انسان پیش کشید. روشهای مورفولوژیک (ریختشناسانه) و جنینشناسانه- که زیستشناسان آن را توسعه دادند- درمورد گونههای انسان به کار رفت و تلاشهای جدید برای کشف پیشینیان انسان، جایگاهش در میان ردههای حیوانات، و شواهد مربوط به مسیری که گونهها در آن توسعه یافتند، معطوف شد. برای مشخص کردن گرایش این پژوهشها، فقط لازم می دانم که از هاکسلی[۲۳] و ویدرسهایم[۲۴] نام ببرم.
با این حال، از یک نظر، مطالعه گونههای انسان از ردههای حیوانی متفاوت است. من قبلا ذکر کردم که تفاوت جزئی که برای انسانشناس مهم است، منجر به جایگزینی توصیف کیفی متریک در روش گفتاری[۲۵] یا کیفی شد. مطالعه تاثیرات انتخاب طبیعی، محیط، وراثت، آنچنان که در مورد بشر به کار میرود، افزودن جزئیات به این روشها را به یک ضرورت تبدیل کرد. علاقه ما به تفاوتهای جزئی در مورد بشر خیلی بیشتر از حیوانات یا گیاهان است، همینجا بود که برای اولین بار نیاز به دقت کیفی حس شد. ما توسعه روشهای کیفی برای مطالعه گونههای انسان و گسترش این مطالعه از زمینه آناتومی به فیزیولوژی و روانشناسی تجربی را مدیون فرانسیس گالتون هستیم. کارل پیرسون تحقیقات او را گسترش داد تا نظاممند شد، در دستان او بود که محدودیتهای ریشهای این پرسش درباره مواجهه دقیق مسئله زیستشناختی با انسانشناسی رشد پیدا کرد و تبدیل به یک روش زیستشناختی عمومی برای مطالعه ویژگیها و توسعه تنوعها شد.
حالا میتوانیم مسائل بنیادینی را خلاصه کنیم که ویژگی کنونی انسانشناسی از آنهاست. در شاخه زیستشناسی، ما مسئله تکامل ریختشناسی بشر و توسعه انواع را داریم. که جدای ازین پرسشها، همان همبستگی میان خصلتهای بدنی و ذهنی است که هم نفع کاربردی و هم نظری دارد. در انسانشناسی روانشناختی، پرسشهای مهم عبارتند از کشف نظام تکامل فرهنگ، مطالعه اصلاحات رسوم عمومی ساده تحت تاثیر شرایط متفاوت جغرافیایی و اجتماعی، پرسش از انتقال و منشا همزمانی، و روانشناسی عامیانه در مقابل روانشناسی فردی. البته، همه میدانیم که این فهرستبندی کامل نیست، بلکه فقط برخی مهمترین دیدگاههایی ذهن پژوهشگران را دربرمیگیرد.
دانشجویان درگیر گردآوری موادی هستند که تاریخچه نوع بشر براساس آن ساخته میشود، کار آنها تحت تاثیر عمیق همین پرسشهاست. فایده ندارد تلاش کنیم گزارش مختصری را، حتی از جمعآوریهای متواضعترین گردآورنده امور واقع، ارائه بدهیم. درباره اینکه تلاشهایش چطور دورافتادهترین بخشهای جهان را پوشش داده، چگونه سعی کرده بقایای نژادهای گذشته را کشف و تفسیر کند.
فکر میکنم عادلانه باشد بگوییم کارش در اصل به توضیح مسائل خاصی مربوط است، علاقه اصلیش را از یک عشق فردی درباره یک مسئله خاص و تمایلی آتشین میگیرد تا ابهام آن از بین ببرد و تصویرش را در رئوس مطالب به طور واضح ارائه کند. با این حال، مشاهدهگری که خوب آموزش دیده باشد و واقعا علمی باشد همیشه از روابط عمومی مسئله خاص خود آگاه خواهد بود و در رفتارش نسبت به آن سوال خاص تحت تاثیر بحثهای نظری عمومی دورانش قرار خواهد گرفت. با حسرت باید گفت که تعداد مشاهدهگران انسانشناس که فهم کافی از مسائل روز داشته باشند، اندک است. هرچند تعداد آنها در طول بیست سال گذشته، به طور قابل توجهی افزایش پیدا کرد و درنتیجه، می توانیم پیشرفت مداوم در اعتبارپذیری و دقت مشاهدات در دسترس را ملاحظه کنیم.
باید به یک یا دو جنبه از کار تحقیقاتی انسانشناس میدانی اشاره کنیم. مطالعات باستانشناسی پیش از تاریخ به واسطه بحثهای مرتبط با تکامل نوع بشر و فرهنگ انسان دچار یک تکان شد. دو مسئله بزرگ توجه باستانشناسان را به خود جلب کرد: منشا و اولین ظهور نژاد انسانی؛ و توالی تاریخی نژادها و انواع فرهنگها. از نظر باستانشناس، تعیین یک ترتیب زمانمند مهم است. تعیین دوره جغرافیایی که بشر در آن ظهور پیدا کرده، رابطه زمانمند اولین انواع بشر نسبت به جانشینهای بعدیشان، توالی انواع فرهنگ همانطور که به واسطه مصنوعات هر دوره تعیین شده، و تعیین حدودی زمان مطلقی که این بقایا به آن تعلق داشته، مسائل اصلی است که باستانشناسی نگران آنهاست. نتایج به دست آمده، سرراستترین پاسخ را به سوال عمومی تکامل فرهنگ دارد، چراکه تلاش ایدهآل باستانشناسی در عمل با این مسئله عمومی تلاقی دارد، راهحلی که در دانش توسعه کرونولوژیک فرهنگ دربرگرفته خواهد شد. البته، در بسیاری از موارد این سوال کرونولوژیک را نمیتوان پاسخ داد و بُعد مشاهدات باستانشناختی به سادگی با مشاهدات قومشناسی از انسانهای اولیه ردهبندی میشود .
کار میدانی قومشناسان از جهات مختلفی تحت تاثیر بحثهای نظری انسانشناسان بود. نیازی نیست که درباره این واقعیت مشاجره کنیم که حوزه تحقیقات قومشناسی با درنظر گرفتن بازه کلی پدیده فرهنگی به طورکامل، گستردهتر و جامعتر شده است. جالبتر، انگیزهای است که به مشاهده تاریخی و روانشناختی داده شد. از طرفی، نظریه انتقال، پژوهشگران را وادار کرد توزیع و تاریخ رسوم و باورها را محتاطانه دنبال کنند و بهطور تجربی مشخص کنند آیا آنها آفرینشهای همزمان هستند یا به عاریت گرفته شده و اقتباس شدهاند؟ از طرف دیگر، شرایط روانی که با انواع مختلف فرهنگ همراه شده، احتیاط بیشتری را به خود جلب کرد.
مطالعات باستانشناختی و قومشناختی با نظریات انسانشناختی عطف به گذشته شدهاند. نظام بزرگ تکامل فرهنگ، که برای همه نوع بشر معتبر است، مقبولیت خود را هرچه بیشتر از دست میدهد. به جای خط ساده تکامل، کثرتی از خطوط همگرا و واگرا ظاهر میشود که گردهم آوردن آنها در یک نظام سخت است. به نظر میرسد که ویژگی برجسته، به جای یکسانی، “تنوع” باشد. از طرف دیگر، به نظر میرسد بتوان واقعیتهای روانی عمومی معینی را تشخیص داد، که اتصال روانشناسی عامیانه به روانشناسی فردی را وعده میدهد. روند چنین توسعهای در تاریخ علوم دیگر برایمان آشنا است، مثل جغرافیا و زیستشناسی. نظریههای درخشانی که بازه کلی مسائل علوم در آن ساده و به راحتی قابل کاوش به نظر میرسد، اینها همیشه قبل از دورههای کار تجربی مداوم بود که باعث میشد اصلاح کامل نظریههای اصلی واجب شود و در دورهای از عدم اطمینان، به حمله استنتاجی سختتری از مسائل اخیر راه می برد. در مورد انسانشناسی هم همین طور است. این دوره نظاممندسازی دیرتر از علوم دیگر در آن رشد کرده و حالا وارد تجدیدنظرخواهی تجربی نظریاتش میشود.
اگر کسانی که انسانشناسی را به آنچه امروز هست تبدیل کردند نشان ندهیم، طرح ما از تاریخ گرایشهای غالب در انسانشناسی ناکامل خواهد بود. چیزی که قبلتر گفتم به روشنی نشان میدهد که بهندرت دانشی به اندازه انسانشناسی تنوع روشی دارد. زیستشناسان، زبانشناسان، جغرافیدانان، روانشناسان، تاریخدانان و فیلسوفان مسائل آن را مورد توجه قرار دادهاند. تا ده سال قبل ما هیچ انسانشناس آموزش دیدهای نداشتیم، بلکه از کلیه علومی که درینجا ذکر کردم، دانشجویانی به سمت تحقیقات انسانشناختی کشیده میشدند و شاید از جاهای دیگر. درمورد اکثر آنها علاقهشان به یک مسئله خاص برانگیخته میشد، با ملاحظات نظری نبود که رشتهیشان را انتخاب میکردند. برخی دیگر از علاقه عمومی به تکامل نوع بشر جذب میشدند. بهترین آنها به تدریج با روح تحقیق انسانشناختی نفوذ پیدا میکردند که شامل ارزشگذاری بر لزوم مطالعه همه اشکال فرهنگ انسان بود چرا که تنوع اشکال آن به تنهایی میتواند بر تاریخچه توسعه، گذشته و آینده آن روشنگری کند، و اینکه حتی فقیرترین قبیله، یک جنایتکار تحقیر شده و انحطاط فیزیکی را برای مطالعه دقیق با ارزش به حساب میآورد زیرا بیان زندگی ذهنی او از ظاهر فیزیکیاش کمتر نیست و میتواند بر تاریخچه نوع بشر نوری بیافکند.
حتی الان این منشاهای مختلف انسانشناسی در کثرت روشهایش بازتاب دارد. یک تاریخدان یا اقتصاددان سیاسی که با مسائل انسانشناسی در تماس قرار بگیرد، نمیتواند روشهای زیستشناس و زبانشناس را دنبال کند. انسانشناس دوران ما هم نمیتواند خواستههای همه را برای نیاز به دادههای انسانشناختی برآورده کند و شاید این گونه به نظر برسد که تطبیقپذیری لازم برای او، برای مفید بودنش به عنوان یک دانشمند، برخی محدودیتهایی را ایجاد میکند. با این حال، راه حل این دشواری آنقدر هم دور نیست. ما دیدیم که دامنه وسیعی از انسانشناسی از طریق کاربرد نقطهنظر تاریخی جدید در علوم ذهنی توسعه پیدا کرد؛ که برای کسانی که خودشان را با این دسته از مسائل دانش انسانشناختی مشغول میکنند ضروری است. درنتیجه، هرچند نقطه نظر انسانشناختی شاید رفتاری از شاخهای قدیمیتر از علم را منتشر کند و به توسعه دیدگاههای جدید کمک کند، اما کمک انسانشناسی این است که استقلال علوم قدیمی را از بین نمیبرد و اهداف و روشهایش را در یک تاریخچه طولانی توسعه داده است. با آگاهی از تاثیر نیروبخش نقطهنظر ما و عظمت این علم تکین همهجانبه درباره بشر، انسانشناسان مشتاق شاید چیرگی انسانشناسی را بر علوم قدیمیتر اعلام کنند، درحالیکه آنها به روش دست یافتهاند ما هنوز با آن کمکش داریم، درحالیکه آنها ساختارهای اصیلی را ساختند آشوب بر کار ما حکمرانی میکند. روند توسعه به جهت دیگری، در تداوم هر علم به خودی خود، اشاره میکند که شاید روشهای انسانشناسی به آنها کمک کند. تقاضاهای عملکردی در انسانشناسی هم، یک تعریف و محدودیت میدان کاری را، به جای گسترش مداوم، طلب میکند.
به نظر میرسد که توسعه تاریخی کار انسانشناسی هنوز به وضوح یک دامنه دانشی را جدا نکرده که تا پیش ازین هیچ علم دیگری به آن نپرداخته باشد. این تاریخچه زیستشناختی نوع بشر در همه انواع آن است، زبانشناسی است که برای مردمانی بدون زبان نوشتاری به کار رفته، قومشناسی مردمانی بدون اسناد تاریخی، و باستانشناسی پیشاتاریخی است. درست است که این محدودیتها را دائما پشت سر میگذارند، اما یک مشاهدهگر بیغرض تشخیص میدهد که در تمام زمینههای دیگر دانش خاصی نیاز است که نمیتوان آن را با انسانشناسی عمومی تامین کرد. مسئله عمومی تکامل نوع بشر را پژوهشگران قبایل اولیه به دست گرفتند، حالا دانشجویان تاریخ تمدن. ما شاید هنوز بتوانیم آخرین تلاش انسانشناسی را، در معنی گستردهتر این عبارت، تشخیص دهیم، اما باید بفهمیم که با همکاری میان علوم ذهنی و تلاش انسانشناسی است که به ثمر میرسد.
میدان تحقیقی باقی مانده برای انسانشناسی، به معنی محدودتر این عبارت، حتی هنوز هم بسیار گسترده است، و نشانههایی مبنی بر قسمت کردن آن وجود دارد. روشهای زیستشناختی، زبانشناختی، و قومشناختی- باستانشناختی آنقدر متمایز هستند که در کل یک انسان در تمامی آنها به طور برابر متخصص نخواهد بود. به سرعت زمان به سمتی پیش میرود که شاخه زیستشناختی انسانشناسی بالاخره از باقی جدا شود و به بخشی از زیستشناسی تبدیل شود. و به نظر ضروری میرسد، چون تمام مسائل مربوط به تاثیر محیط جغرافیایی و اجتماعی و همه آنهایی که به وراثت مربوط هستند، در درجه اول ویژگی زیستشناختی دارند. ممکن است یک انسانشناس عمومی این مسائل را طرح کند. زیستشناس آنها را حل خواهد کرد. همینقدر دلایلی قانعکننده برای اصرار به جدایی کار صرف زبانشناختی از کار قومشناسی وجود دارد. فکر میکنم خیلی زمان دوری نباشد که انسانشناسی به طور ساده و محض فقط با رسوم و باورهای مردمان کمتر متمدن سروکار داشته باشد، و زمانی برسد که زبانشناسی و زیستشناسی کاری را توسعه و ادامه دهند که ما اکنون انجام میدهیم، چون کس دیگری به آن اهمیت نمیداده است. ازین گذشته، ما همیشه باید مطالبه کنیم که یک انسانشناس که کار میدانی انجام میدهد باید با اصول این سه روش آشنا باشد، زیرا همه آنها برای پژوهش درباره این مسائل مورد نیاز هستند. به همین اندازه باید مطالبه کنیم که او فهم استواری از نتایج روش انسانشناسی داشته باشد، به آنگونه که در علوم گوناگون به کار میرود. که همینها به تنهایی به کارش دیدگاه تاریخی میبخشد و ارزش علمی بالاتری را ایجاد میکند.
آخرین سخن مربوط به این ارزش است که روش انسانشناختی در سیستم عمومی فرهنگ و آموزش ما لافزنی میکند. دلم نمیخواهد که به ارزش عملکردی آن نزد کسانی ارجاع دهم که باید با نژادهای خارجی یا پرسشهای ملی سروکار داشته باشند. آنچه از نظر آموزشی اهمیت بیشتری دارد قدرتش برای فهم ریشههای تبلور تمدنمان است، که ما را با ارزش نسبی تمام اشکال فرهنگ مسحور کند، و در نتیجه به عنوان ملاک ارزشگذاری اغراقآمیز از جایگاه دوران کنونیمان به کار میآید، که ما مایلیم آن را هدف غایی تکامل بشر بدانیم، در نتیجه خودمان را از مزایای درسهایی که فرهنگهای دیگر به ما میدهند، محروم میکنیم و مانع از نقد عینی کار خودمان میشویم.
فرانتس بوآس
[۱] Self- centered
[۲] Ideen zur Geschichte de Menschheit
[۳] Herder
[۴] Cook
[۵] Forster
[۶] Klemm
[۷] Phenomena of the present
[۸] actual
[۹] fallacies
[۱۰] definite
[۱۱] Elementargedanken
[۱۲] Culturbrille
[۱۳] Quetlet
[۱۴] type
[۱۵] variability
[۱۶] Grimm
[۱۷] Benfey
[۱۸] Daniel G. Brinton
[۱۹] Friedrich Ratzel
[۲۰] transmission
[۲۱] Völker-psychologie
[۲۲] somatology
[۲۳] Huxley
[۲۴] Wiedersheim
[۲۵] verbal