انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مفتش بزرگ و توتالیتاریسم

«چند گفتار درباره‌ توتالیتاریسم»، ترجمه عباس میلانی

کسانی که با آثار فیودور داستایوفسکی (۱۸۲۱ـ ۱۸۸۱) آشنایی دارند، از نگاه تلخ و گزنده‌ی این نویسنده‌ی روسی به خوبی باخبرند. نابغه‌ای که در بازنمایی معضلات و پارادوکس‌های اگزیستانسیالیستی به طرزی شگفت متبحر و در عین حال بی‌رحم است؛ در نگرش وی ناباوری به رهایی و رستگاری انسان از شر (بخوانیم نادانی) حرف اول را می‌زند. به بیانی شرِ ناگزیری انسان را به مثابه‌ طرح‌واره‌‌ی تشریح وضعیتِ «انسانِ در موقعیت» می‌بیند: همان وضعیتی که کندوکاو درباره‌اش چنان در ادبیات داستایوفسکی جا افتاده که آنرا به مرجعی نمادین تبدیل کرده است.

«مفتش بزرگ»، داستانی است بسیار جذاب و با ارزش؛ نه صرفاً به دلیل برملا کردن نگرش‌های توتالیتاریسمی بلکه همچنین «با ارزش» به این دلیل که وادارمان می‌کند تا به یاد آوریم «اندیشه»، هرگز از بیم و هراس‌ها و نیز موقعیت‌های مادی و عینی زندگی‌ قابل تفکیک نیست. به بیانی به یاد آوردن این نکته که هرچه هم بکوشیم تا فی‌المثل والا و آسمانی جلوه کنیم، اما هرگز از زمین، تن و نیازهای جسمانیِ خود جدایی‌پذیر نیستیم. هم از اینرو مفهوم «آزادی»، هیچگاه نمی‌تواند امری انتزاعی و فارغ از واقعیات عینیِ تنِ پیشاپیش اجتماعی، در اندیشه ظاهر شود. وضعیتی که از دید زهد، خاستگاهی «طبیعی» (طبیعت‌گونه) دارد و لاجرم به «گناه» درمی‌آمیزد….

*************************************

راوی حکایت می‌کند که ماجرای «مفتش بزرگ» در «سیاه‌ترین روزگار تفتیش عقاید» در اسپانیا و شهر سویل اتفاق می‌افتد. همان ایام ناگوار و تیره‌ی قدرت کلیسا که آوازه‌ی هول‌انگیز آن در سراسر اروپا پیچیده بود. روزگاری که به نام دین و حفاظت از کلام مقدس، و یا شکر به درگاه ذات باریتعالی، هر کس که به نظر می‌رسید در چارچوب دین‌ نمی‌گنجد با برچسب «ملحد» در آتش افکنده می‌شد. باری، ماجرا به «ظهور مسیح» یا همان ناجی بزرگ مربوط می‌شود. البته راوی بی‌آنکه به صراحت نام وی را به زبان آورد، به اشاره می‌فهماند که حضرت مسیح فقط برای دیدار فرزندان خود در آن روزگار ظاهر شده بود و ظهورش هیچ ارتباطی با آن روز موعودی که نویدش داده شده، نداشت. بهرحال به محض قدم گذاشتن در خیابان‌های شهر همه ‌مردم هلهله کنان او را می‌شناسند. همه مردم و از جمله مفتش بزرگ شهر یعنی «اسقف اعظم» که در سکوت مدتی اعمال و رفتار وی را با دقت تحت نظر می‌گیرد و عاقبت بعد از دیدن یکی دو معجزه از وی (که بنا بر جزع و درخواست مردم انجام گرفته بود، مانند شفا دادن نابینای مادرزاد و همچنین زنده کردن دخترکی مرده)، به قراولان خود فرمان می‌دهد تا وی را بازداشت و روانه‌ی زندان کنند.

داستایوفسکی به واسطه‌ی بازجویی مفتش بزرگ از زندانیِ خود، به بزرگترین دغدغه‌ی اقتدارهای دینی اشاره‌ی مستقیم می‌کند: “حق نداری چیزی بر آن‌چه در روزهای قدیم گفته‌ای بیفزایی….”(ص۲۰). به معنایی نشان دادن مشروعیت اقتدار نهفته در مراجع کلامی، آنهم تنها به واسطه‌ی تاریخی شدن آن. و از قضا به اتکای همین اقتدار و مشروعیت‌ِ آن است که می‌تواند در ادامه بگوید: “نمی‌دانم خود او هستی یا کسی مانند او، ولی فردا حکم محکومیتت را صادر خواهم کرد و به عنوان پست‌ترین ملحدِ زمان بر صلیبی خواهمت سوزاند”. به نظر موقعیت طنزآمیزی می‌رسد هرچند که زندانی در تمام مدت ساکت است و کلامی بر زبان نمی‌راند. اما در عوض با دقت به سخنان مفتش بزرگ گوش می‌دهد. و ظاهراً همان دقت به مخاطب منتقل می‌شود، چرا که احساس می‌کنیم مایلیم با طیب خاطر به سخنان مفتش گوش فرا دهیم. چرا که وی را کمتر از فیلسوف‌های بدبینی نمی‌بینیم که معتقدند «انسان، طاغی و گناهکار آفریده شده است و قادر به تغییر سرشت و در نتیجه سرنوشت خویش نیست»؛ بهرحال رفته رفته سخنان مفتش تبیین‌گر شکی می‌‌شود که می‌تواند دامن‌گیر مؤمن مسیحی شود: شکی که سرچشمه‌ی نخستین آن را می‌توان در درد و عجزی یافت که به لحاظ فلسفی در پیام مسیح نهفته است: «بشارت آزادی»؛ مفتش به‌مثابه فیلسوفی که خود را ناجیِ واقعی انسانها و جامعه‌ی بشری می‌داند استدلال می‌کند که انسانها از «آزادی» بیمناک و هراسانند (ص ۲۴)، زیرا نمی‌توانند بار سنگین «مسئولیت» را بر دوش گیرند. او معتقد است انسان‌ها ترجیح می‌دهند به جای آزادی که جز رنج و عذاب چیزی برایشان ندارد، به نان دست‌ یابند. نانی که می‌تواند به عوض درد، گرسنگی را درمان کند.

وانگهی او بر این باور است که انسانها هرگز قادر نخواهند بود مفهوم بشارت آزادی را دریابند. زیرا به دلیل کم دلی تاب تحملِ وسوسه‌ی «آزادیِ وجدان» را ندارند (ص ۲۷). به معنایی حملِ این ودیعه‌ی وجودی همواره برایشان به بارآورنده‌ی بزرگترین «اضطراب» بوده است. پس در جستجوی کسی‌ هستند تا آنرا تقدیمش کنند. گذشته از این وی معتقد است توزیع نان و آزادی هرگز نمی‌تواند به طور مساوی اتفاق افتد. او انسانها را موجوداتی می‌بیند که با کمال میل و داوطلبانه قدرت مرعوب کننده را می‌جویند. قدرتی که بتواند آزادی را با تمامی مصائبش بپذیرد و نان را هم به تساوی تقسیم ‌کند: “سرانجام آزادی‌شان را پیش پای ما خواهند نهاد و به ما خواهند گفت: « ما را بندگان خود کنید، ولی شکممان را سیر نگاه دارید»”(ص۲۵).

تا بدین ترتیب با فرمان بری به آرامش دست‌ ‌یابد: آرام و قرار یافتن؛ هم از غم نان و هم وسوسه‌‌ی آزادی وجدان. وجدانِ طاغی و سرکشی که کارش یکسره به راه انداختن آشوب درونی است و مدام «بایدها و نبایدها» را برمی‌انگیزد …. همواره سرگشته و آشفته‌ از هستیِ اقتدارآمیز خطوط قرمز: زیستن در حوالی مرزهای پر خطری که نزدیک شدن به آن اضطراب می‌زاید و پریشانی به بار می‌آورد…. آری این نحوه‌ی اندیشه و اعتقاد اسقف اعظم، مفتش بزرگ شهر سویل است. به بیانی او خود یا بهتر است بگوییم کلیسا را اصلاح‌کننده‌یِ به حق اندیشه‌های مسیحیت می‌داند؛ به اعتقاد وی این کلیساست که از عشق حقیقی نسبت به فرزندان مسیح لبریز است. کلیسایی که همانا نجات دهنده‌ی واقعیِ مومنی است که از فرط اندیشه‌ی گناهکاری، چون بید بر خود می‌لرزد. آخر کلیسا می‌داند که چگونه با انسان وحشت زده از آزادیِ وجدان رفتار کند: “به آنها اجازه‌ی گناهکاری می‌دهیم؛ می‌گوییم که عقوبت این گناهان را ما خود می‌پذیریم. و براستی بار گناهانشان را بر دوش خواهیم کشید …[آنها] دردآورترین رازهای ذهن خود را بی‌استثناء پیش ما خواهند آورد و برای یک یک آنها پاسخی خواهیم داشت” (صص ۳۴،۳۵). و بدین ترتیب داستایوفسکی بر عمیق‌ترین درد اگزیستانسیالیستیِ بشر انگشت می‌گذارد: عمل دردناک دست‌ یافتن به «پاسخ»؛ پاسخ به انتخاب بین این یا آن چیز: تصمیم و مسئولیت؛…

اکنون اگر جهان‌بینی مفتش را وارونه کنیم، هر چند در بدو امر به نظریه‌ا‌ی نسبتاً دینی دست خواهیم یافت که فی‌المثل این «اندیشه‌ی گناهکاری» بوده که قلمرو دانش را به روی انسان گشود، اما چنانچه به بررسی ادامه دهیم و به جای روشِ دینیِ دل‌مشغولیِ به اندیشه‌ی‌گناه (و شیوه‌ی رهایی و یا پالوده شدن از آن)، به خودِ مسئله‌ی «درکِ» گناه توجه نشان دهیم، آن گاه درخواهیم یافت که «درک از گناه»، امری تماماً تفسیری است یعنی به یاری فرض تفسیری قلمداد کردنِ نحوه‌ی «درکِ گناه»، می‌توانیم این ایده را دنبال کنیم که اگر نحوه‌ی تفسیری درکِ از گناه به تفسیرهای متفاوت قلمروهای گوناگون فرهنگی راه نمی‌یافت، شاید حرکت به سوی خودشناسیِ آگاهانه، هرگز اتفاق نمی‌افتاد. تفاسیری که در نهان همگیِ آنها مبتنی بر شرایطی اجتماعی بوده‌اند، به طوری که در نهایت و بنا بر اقتضای زمانه، ذهن بشر را به جسارت بازپس‌گیری وجدان آزادِ خود از کلیسا وادار ساختند. برای این ادعا تنها کافی است به تاریخ اجتماعی فلسفه‌ی غرب مراجعه کنیم.

آری، سخن از ذهنی است که بر اساس وضعیت اجتماعی و مادی زمانه‌ی خود، عاقبت توانسته است به اقتدار وحشت‌آفرین عصر تفتیش عقاید پایان دهد. به بیانی می‌خواهیم بگوییم همانگونه که مفتش بزرگ هم دریافته بود (اما از آن بر علیه آزادی انسان استفاده می‌کرد)، هرگز نمی‌توان انسان را از شرایط مادی‌اش جدا کرد. اما همواره باید به یاد داشت که این شرایط مادی، چیزی انتزاعی و دور از قلمرو عمومی نیست، بلکه همچون هستی اجتماعی قلمرو روزمره، اساسی تاریخی و دیالکتیکی دارد؛ به طوری که می‌تواند از انسان موجودی اجتماعی و اهل تعامل ب‌سازد. بهرحال آنچه باعث می‌شود عمر تفتیش عقاید در هر گوشه و کنار جهان با فاصله‌هایی زمانی سرآید، همین خصوصیت تاریخی بودن انسان و موقعیت‌هایش است. خصلتی که عموماً مفتش‌های بزرگ از آن غافلند….

بنابراین بر خلاف باور مفتش، تاریخ غرب و مسیحیت نشان داده است که پس از فراز و نشیب‌های فراوان همین انسانِ به قول مفتش «کم‌دل و قیّم طلب»، (که روزی خواهان تفویض آزادی وجدان خویش بود)، نه تنها امروز به خصوصی‌ کردن دین فکر می‌کند و به طور کامل نسبت به روش‌های ارتجاعیِ “پرستش جمعی” و پیامدهای خونینِ آن (ص ۲۶) بی‌اعتماد است بلکه به لحاظ فکری به چنان رشدی رسیده که برای بازپس‌گیری آزادیِ وجدان خویش و رهایی خود از هر نوع اقتدار ـ و در حال حاضر اقتدار بوروکراتیک دولت‌های قیم‌مآب ـ ، به روش‌های برقراری «خودگردانیِ دموکراتیک» می‌اندیشد.

به نظر می‌رسد تفاسیری از این دست، می‌تواند پذیرنده‌ی ایده هایی باشد که به آزادگی و یا عشقی آزاد می‌اندیشند. عشقی که هدف خود را خارج از قدرت ارعاب در نظر می‌گیرد. مفتش می‌گوید: “تو عشقی آزاد می‌خواستی، نه جذبه‌های بنده‌ای در ساحت قدرتی ارعاب آور” (ص۲۹). و این روی‌گردانی از «جذبه‌های در ساحت قدرت ارعاب»، به معنای نفی تمامی جذبه‌های تحت قلمرو توتالیتاریسم است. قدرت‌هایی که معمولاً تلاش می‌کنند، سیاست‌هایی را بر‌گزینند که به پایگاه پوپولیستی و شبکه‌های اجتماعی آن در جامعه راه یابند. و از قضا راز بزرگ مفتشِ داستایوفسکی نیز در چنین گزینشی است: “اگر نان را برمی‌گزیدی، عطش همه گیر و همیشگی بشر را برای کسی که بتواند پرستش کند سیراب می‌کردی….(ص ۲۷).

اما «زندانیِ» بشارت دهنده‌ی آزادی به مسیری دیگر اندیشیده است. جایی که نه اثری از پرستش‌های هیستریک است و نه ایمان کورکورانه و یا خلاصی یافتن از آزادی وجدان. زیرا مفتش به او می‌گوید: ” به جای آنکه آزادی را از انسان سلب کنی، بر این آزادی افزودی و لاجرم ملکوت معنوی انسان را تا ابد به ملعنت این آزادی دچار کردی”(ص، ۲۸).

باری، همانگونه که دیدیم مفتش معتقد است که نان و آزادی با یکدیگر ناسازگارند. و در این‌باره وی به نانی اشاره می‌کند که تنها از طریق اطاعت از قدرت به دست می‌آید. اطاعت از قدرت ارعاب کننده‌‌ای که با حذف آزادی وجدان تعریف می‌شود. حال آنکه آزادی وجدان در رابطه‌اش با نان نه به چشم پوشی از آن بل به توزیع عادلانه‌ی آن می‌اندیشد. توزیعی که به دست نمی‌آید مگر آنکه پیش از آن همگان سهمی عادلانه از قدرت و نحوه‌ی توزیع آن برده باشند. به بیانی نانی که توزیع عادلانه‌ی آن نه از راه چشم پوشی از آزادی وجدان، بل به عکس از طریق بیداری آن و نیز افزایش آزادیِ همگان در نظارت بر قدرت و در جهت توزیع ثروت باشد. آری به نظر می‌رسد تنها راهی که می‌تواند بر بن‌بست نگرش مفتش بزرگ چیره شود، عشق به آزادی باشد؛ عشقی برخاسته از هشیاری آزادیِ وجدان که به خودگردانیِ دموکراتیک می‌اندیشد…

اصفهان ـ اردی‌بهشت ۱۳۹۲

مشخصات کامل داستان

فیودور داستایوفسکی، مفتش بزرگ، (برگرفته از کتاب چند گفتار درباره‌ی توتالیتاریسم)، ترجمه عباس میلانی، نشر اختران، ۱۳۸۱