نقدی بر فیلم پرندۀ نقاشیشده The Painted Bird
کارگردان: Václav Marhoul محصول: جمهوری چک، سال ساخت: ۲۰۱۹
نوشتههای مرتبط
پرندهای نقاشیشده واجد نوعی ترس درونی و هردمفزاینده است. ترسی که از مواجهۀ مخاطبان با گرایشهای تاریک و شرورانۀ درونیشان زاده میشود. نوعی ترس پایدار و روزمره. شاید که رخدادهایی همچون جنگ، تنها جرقهای است بر انبار باروت شرارت درون. فیلم با آن حرکات نرم و هنرمندانۀ دوربین و در نهایت زیبایی، زشتی را به تصویر میکِشد. آنجا که تنها یک عمل مهربانانه، دادنِ یک وعده غذا، شستشوی تن، حرارتِ کمجانِ شومینه یا انعکاس مواجِ شمایل مسیح بر در-و-دیوار و رواقهای کلیسا، خود یک مرهم بزرگ و ارزشمند محسوب میشود. فیلم به هیچوجه در قید نگاهداشت حسی خوب در تماشاگر نیست و در نهایت چیرهدستی، بیرحمیِ بشر را چونان که در دیسی پیش چشم مخاطب میگذارد. جهانِ گروتسکِ فیلم، جهانی است که آلمانها و روسها، فرهنگ محلی، ملی و جهانی، زنها و مردها، انسانها و حیوانات، نظامی و غیرنظامی، والد و فرزند، به یک نسبت سهم خویش را در تولید شرارت ایفا نموده، و بیآنکه سرکوبگر و سرکوبشوندهای در کار باشد، همگی به اتهام بربریت در محکمۀ فیلم، محکوم میشوند.
جنگ یک سیستم است، سیستمی که روی تیرگیهای درون آدمی حساب باز میکند. اگر در بیا و بیین Come and See ساختۀ کارگردان روس کلیموف Elem Klimov، این بیشتر ساختارهای بیرونی هستند که در مظان اتهامِ برپانمودنِ آتش هستند، اینجا؛ روحِ بیمار و تاریک آدمی مقصر اصلی است. چیزی دوستانه و مهرآمیز در طبیعت نمیبینیم و نمییابیم؛ در آدمیان، در کودکی، در زنها یا در گروندگانِ به کلیسا. حتی حیوانات خانگی نیز در چیزی سهیم هستند که کمتر بر پردۀ سینما به تصویر کشیده شده، و کودکی سبزه چونان قهرمانِ خاموش فیلم که درد و رنج را تجربه کرده و چون مایی که نظارهگرِ دردیم تنها میبیند میشنود عذاب میکِشد و عمر خویش را، کودکیِ خویش را بر این سیارۀ وحشی، بیچرا میگذراند.
حال بیش از نیم قرن پس از جنگ جهانی دوم، با ادراک و فهمی کاملتر درمییابیم که شکست پاسیفیستها در تقابل با فاشیستها، چقدر اندوهبار، جانفرسا و دردناک بوده است؛ شکستی تاریخی که مسیر توسعه را دیگرگون کرد و میلیونها کشته روی دست تاریخ برجای گذاشت. در آن زمان، نازیهای کتقهوهای در آلمان، و فاشیستهای مشکیپوشِ ایتالیا، سوار بر موج احساساتِ دروغین وطنپرستیِ آغشته به خاک و خون و نژاد، بلایی بر سر اروپا و بسیاری دیگر از کشورها از آسیا گرفته تا افریقا و تا خاور دور آوردند که جرقهاش حسی ساده و دمِ دستی بود: تحقیر و تمسخرِ صلحطلبی و آرامشخواهی. اکنون با یک پرش زمانی هفتادواندیساله، پرندۀ نقاشیشده را که میبینیم بیشتر با پایههای روانی و عاطفی شرارتِ تنیده در جنگ و در آدمی، مواجه شده و آن را بیشتر میفهمیم. شر چونان عاطفهای منفی نه صرفاً یک حالت درونی، بلکه نوعی تعامل اجتماعی است که در گفتگوی میان اذهان و فرهنگها شکل میگیرد؛ وقتی این فرهنگ به تباهی میل میکند، همهچیز را با خود به قعر میبرد. تکتیراندازی که نظامی یا غیرنظامی سرش نمیشود، مومنی که از تجاوز ابایی ندارد، حکیمی محلی که از قوای طبیعت به شکلی خشن برای زجر آدمی بهره میبرد و آسیابانی که از فرط تعصب، چشمان مردی را از حدقه درآورده خوراک گربهها میکند و در نهایت کودکیای که بر باد رفته بهنحو تاسفباری زودهنگام به بلوغ میرسد.
جنگ چه از ضرورت طبیعت بشری برخیزد چه از ضرورت تاریخ، آنقدر وحشیانه و محنتبار و جانگداز است که در تمام طول فیلم از ته قلب آرزو میکنیم که ای کاش بچه زودتر بمیرد؛ مرگ، مرگِ رهاییبخش. این توسعه، این پیشرفتگیِ اجتماعی مفتضحشده در جنگها، نسلکشیها و پاکسازیهای قومی بیش از آنکه بدهد از آدمی گرفته است. وقتی پرندۀ نقاشیشده را میبینیم همۀ امیدهامان در این خصوص که آیا امکانپذیر است زمانی اندیشۀ جنگ – یا آنطور که انسانشناسِ معروف مارگارت مید میپندارد، ابداع جنگ – ترک گفته شود، بر باد میرود. مید توصیه کرده تا بایستی جعل یا ابداع جنگ را با چیزهای دیگری جایگزین کرد؛ با ابداعاتی جدید، همانگونه که اتومبیل و تراکتور جایگزینِ درشکه و خیش شده است. شاید جنگ یک انتخاب باشد اما زمانی که شروع شد توان انتخاب را از آدمی میگیرد و او را در معرکهای از اجبارها و وسوسهها گرفتار میسازد. وسوسه مفهومی دینی است و در فیلم تنها در یک صحنه، دین چونان پناهگاهی اصیل به تصویر کشیده میشود آنهم کوتاه و با احتیاط آنجا که پسربچه رودرروی محراب کلیسا درست پیش از آنکه شرارت سر برسد در محضر خدا دعا میکند. قدیسه اِدیت اشتاین را عقیده بر این است که هرگونه ورود به جهان یا تحلیل آن سوای دخیلنمودن مفهوم، وجود یا عنصر خدا از پیش محکوم به شکست است؛ گو اینکه در فیلم آبی از اجاق کلیسا گرم نمیشود که هیچ، کشیش، بیاطلاع از پلیدی نهفته در یکی از پیروان خویش، پسرک را به او میسپارد تا مورد تجاوز قرار بگیرد. اما در هر حال، کلیسا سرشت ایمنیبخش خویش را به گونهای حفظ میکند. کارنامۀ کلیسا و نهاد دین در جنگها پرمساله است و نقشآفرینی کلیسا طی جنگ جهانی دوم چندان درخشان نیست اما رویکرد خالق پرندۀ نقاشیشده به مذهب، خصلتی محتاطانه داشته و به نوع نگرش روسلینی در رم شهرِ بیدفاع Rome, Open City نزدیک است؛ کشیش با نیتی پاک به یک کودکِ پناهجوی جنگ پناه میدهد.
مید راست گفته که جنگ، ابداع و جعلی پایدار بیش نیست اما در امید به وانهادنش و جایگزینیاش با نهادی دیگر به اشتباه رفته است. از روزگار مید تا کنون بسیاری انسان در جنگهای بیامان و در اثر سیاستهای نادرستِ ابلههایی که با هوسی سیریناپذیر پوتینهای خودشان را برق میاندازند کشته شدهاند و هنوز روان آدمی به سادگی اسیر تبلیغاتِ خانمانسوز میشود و آنها را جذبِ خویش میکند. روزگار جنگ که فرا رسد، به تعبیر فروغ و آنچنانکه در پرندۀ نقاشیشده ترسیم شده، روزگارِ وانفسایی خواهد بود و شد که نجاتدهنده در گور خفته است.