انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

معرفی کتاب: دیالکتیک رهایی بخشی: فانون، فروید، هگل

استفان بردپولان معرفی: زهیر باقری نوع پرست

هدف این کتاب یافتن جایگاه فرانتس فانون در سنت فکری نظریه اجتماعی ایدئالیسم آلمانی از کانت و هگل تا فروید و آدورنو است و نیز نوآوری ها و بسط این سنت توسط فانون بررسی می شود. در این کتاب، شاخصه سنت فکری مذکور، مدعای فلسفی است که سوژه را باید در پی رشد طرحواره ذهنی منسجمی از جهان فهمید تا بتواند جایگاه خود را در جهان پیدا کند. پیش شرط یافتن جهان به عنوان خانه برای سوژه، داشتن تعهد اخلاقی به دیگران است. تنها زمانی می توانیم «خودمان» باشیم که تعین خود را به شکل بین الاذهانی مشخص کرده و برای فهم تعریف فردیت خود در این تعین تلاش کنیم. سرچشمه این نظریه را میتوان در اصول خودآیینی کانت و بین الاذهانی هگل یافت.

در بخش اول این کتاب، نویسنده خوانشی از کانت، هگل و فروید ارائه می دهد تا چهارچوب نظری خود را مشخص کند. بر اساس نظریات اخلاقی کانت و بحث ارباب و برده هگل، نویسنده سعی دارد نشان دهد که سوژه ها تنها در صورتی به رسمیت شناخته خواهند شد که یکدیگر را به عنوان محدودیتی بر اعمال و سوبژکتیویته خود به رسمیت بشناسند. در رابطه ارباب و برده، ارباب بین الاذهانیت را مردود می داند یا به عبارتی هیچ قیدی از جانب برده برای خود متصور نمی شود، در حالی که برده یک بین الاذهانیت مطلق را تجربه می کند یا به عبارتی قید مطلقی از جانب ارباب برای خود متصور می شود. هر دو این نوع نگاه اشتباه است، چرا که هیچ یک بین الاذهانیت را «برابری» فهم نمیکنند.

تقاضای برابری که در کنش بین ارباب و برده بوجود می آید، مدلی به دست می دهد که به واسطه آن میتوان مواضع فانون را بهتر فهمید. مدعای فانون که در آسیب شناسی روانی استعماری، سوژه های استعمار شده در وحدت بخشیدن به «خود» برای خود و در مواجهه با دیگران ناتوان هستند و دیالکتیک وی برای استعمار زدایی و رهایی که مرهون مدعای قبلی فانون است را میتوان در این چهارچوب بهتر دریافت.

نویسنده در ادامه به طرح ریزی خوانشی از فروید می پردازد که در آن رشد حیات روانی کودک کانون این خوانش است. حیات روانی در تلاش برای یافتن لذت در جهانی که غیرقابل پیش بینی است رشد می کند. کودک مفاهیمی را می پروراند تا بتواند در غیاب رویداد واقعی، رضایت روانی کسب کند. از نظر بردپولان، نظرات فروید به ما کمک می کنند تا انعطاف پذیری روان و مقاومت بسیار زیادش در برابر بدبختی را بهتر درک کنیم. همچنین به کمک نظرات فروید می توان دریافت که چگونه ساختارهای اجتماعی که تلاش می کنند وحدت روانی را برای سوژه ها تسهیل کنند تاثیر معکوس گذاشته و به بروز مشکلات روانی می انجامند. این رویکرد برای فهم موضع فانون در قبال آسیب شناسی روانی استعماری و همچنین یکپارچگی روانی در حکومتی عادلانه به ما کمک میکند.

در فصل های سه و چهار، بررسی هایی صورت می گیرد تا نشان دهد که فانون را باید در سنت ایدئالیسم آلمانی بررسی کرد. همچنین دیالکتیک به ما کمک میکند تا وضعیت سوژه استعمار شده را ماهیتا قطعه قطعه شده در نظر نگیریم بلکه به آن وضعیت به مثابه تلاشی برای یکپارچگی و کامل شدن نگاه کنیم. در این بخش، موضع بردپولان، با دیگر مفسران فانون که سوژه استعمار شده را ماهیتا قطعه قطعه شده در نظر میگیرند متفاوت است. همچنین در این بخش بررسی آسیب روانشناسی به عنوان پدیده ای اجتماعی زیر سوال می رود و به عنوان پدیده ای وابسته به یک رویداد روانی-فردی تعریف می شود. آسیب روانشناختی به عنوان پدیده ای ماهیتا پویا تعریف می شود که در آن توازن انرژی بین روان یا درون شخص با جهان تجربه یا دنیای بیرون از شخص از بین رفته است. آسیب روانشناسی در این نگاه، حاصل ناتوانی در یافتن جایگاه خود در جهان و وحدت بخشیدن به خود و محرک های بیرونی است که از جهان خارج بر شخص وارد می شوند.

پس از مشخص شدن چهارچوب اولیه، نویسنده به بررسی کتاب «پوست سیاه، صورتکهای سفید» فاون می پردازد. خوانش نویسنده از این کتاب بر اساس دیالکتیک ارباب و برده هگل است، و از نظر او در این رابطه هر دو از آسیب های روانی مرتبط ولی وارونه رنج می برند. در حالی که تمرکز اصلی فانون روی سوژه استعمار شده است، با این حال، نگاه او به مشکلات استعمارگر نیز جدی و قابل تامل است. نویسنده در این بخش، بین ارباب و برده، ارباب را شخصی می داند که از آسیب روانی جدی تر رنج می برد، چرا که ماهیت آسیب روانی را ناتوانی در پذیرش تجربه های جدید می داند. استعمارگر، برده را مجبور می کند تا برای او کار کند، و بدین شکل ارتباط ارباب با واقعیت از دست می رود، و در سوبژکتیویته ی خود زندانی و وادار می شود تا خواسته اولیه خود مبنی بر کنترل مطلق که او را به درگیری با برده واداشته بود را تکرار کند.

در فصل پنجم، نویسنده نظریه انقلاب فانون در کتاب «دوزخیان روی زمین» را با نظریات روانشناختی فانون پیوند می دهد. اغلب شارحان، این کتاب را جدای از نظریات روانشناختی فانون در نظر میگیرند. ابعاد روانشناختی در راستا و طیف عمل انقلابی در نظر گرفته شده، چرا که هر چه سرکوب نیروی استعمارگر بیشتر می شود، روان سوژه استعمارشده تحت استرس بیشتری قرار می گیرد، و او را به فروپاشی نزدیک تر می کند. با این حال، سرکوب بیش از اندازه، در دیالکتیک مورد نظر فانون، مارکس و هگل، سوژه استعمار شده را از تعهدات ایدئولوژیکش رها می کند. روانِ در حال فروپاشی توان حفظ ایدئولوژی سرکوب را ندارد، چرا که محتوایی منسجم است که بتوان آن را ایدئولوژیک نامید. بنابراین با تقلیل سوژه استعمار شده به عدم، که نتیجه عمل استعماری است، او نسبت به انسان بودن خود دوباره آگاهی می یابد. رهایی از ایدئولوژی سرکوب، این امکان را به سوژه استعمار شده می دهد تا بین خود و استعمارگر تفاوتی نبیند، و به شکلی عینی و ملموس تمایل خود به آزادی را ترسیم کند.

در ادامه نویسنده، نظریه خشونت فانون را به عاملیت انسان مرتبط می سازد. در این بخش، زمینه سرکوب مطلق، زمینه ای است که هر ابراز نظری درباره آزادی از طرف استعمارشدگان، ضرورتا توسط استعمارگران به عنوان خشونت تلقی می شود، چرا که تخطی از ساختار مطلق قدرت استعماری در نظر گرفته می شود. در این بخش نویسنده موضع خود نسبت به نظریه خشونت فانون را از نظریه هانا آرنت در این زمینه تمایز می بخشد، و فانون را در تلاش برای معاوضه خشونت با قدرت معرفی میکند.

در بخش بعدی، نویسنده نظریه استعمارزدایی فانون را در زمینه فلسفه تاریخ هگل مورد بررسی قرار می دهد. بدین منظور، نویسنده، ابتدا به بررسی نظر هگل در مورد تاریخ می پردازد. تاریخ نزد هگل سریالی از مدعاهای آزادی توسط نقش آفرینان تاریخی است که پس از مدتی مشخص می شود اشتباه بوده است و با مدعاهای دیگری از آزادی جایگزین می شود. از این رو تاریخ ضرورتا تاریخ بی عدالتی است. همچنین نویسنده، در مورد این مدعای هگل عنوان می کند، که فهم عقلانی از تاریخ تنها با نگاه به گذشته میسر است، که می توان از آن برداشت کرد که مدرنیته نهایتا مفهوم آزادی را به غایت خود رسانده است و از طریق آن میتوان جامعه را مورد ارزیابی قرار داد.

در نهایت نویسنده به ترسیم دیالکتیک استعمارزدایی نزد فانون می پردازد، که توسط مبارزه مسلحانه آغاز شد ولی در ادامه توسط کشاورزها، روشنفکران، کارگرها و بورژواها ادامه یافت. هر گروه تلاش دارد مدعای خود در مورد آزادی را بر دیگر گروهها تحمیل کند. هر یک از این مدعاها توسط گروه دیگری نفی می شود، و گروه بعدی مدعایی جهانی تر از گروه قبلی ارائه می دهد و بدین طریق در نهایت میتوان ایده آزادی به عنوان فرهنگ ملی را بدست آورد. بدین شکل آزادی به دست می آید، و جامعه ای شکل می گیرد که در آن ساختارهای اقتدار سیاسی می توانند بر اساس الگوی ساختارهای اقتدار روان عمل کنند.

 

این کتاب صرفا به بررسی فروید و هگل و تاثیر آنها بر افکار فانون نمی پردازد، بلکه در واقع نشان می دهد که فروید و هگل شباهت های بسیار زیادی دراند و این شباهت است که زمینه افکار فانون را شکل می دهد. فانون بر اساس این زمینه فکری سعی داشت جامعه عدالت محوری بر اساس خودآیینی فردی را طرح ریزی کند. این زاویه نگاه، به نویسنده کمک کرده است تا بتواند فانون را به کانت، مارکس، سارتر و مکتب فرانکفورت مرتبط سازد و نوآوری های فانون در این سنت های فکری را شناسایی کند. بدین ترتیب فانون از خوانش استعماری/پسااستعماری رها می شود و ایده های او در فلسفه سیاسی و نظریه اجتماعی بررسی میشود.

 

این کتاب برای علاقه مندان به فلسفه سیاسی در سنت هگلی- مارکسی جالب توجه خواهد بود؛ در این کتاب فانون به عنوان آخرین نماینده دیالکتیک ماتریالیستی مطرح می شود که ایده فلسفه تاریخ را به شکل جدی پیگیری می کرد. همچنین علاقه مندان به روانکاوی و نقد اجتماعی می توانند از نظرات فانون در زمینه تشخیص و درمان آسیب شناسی روانی اجتماعی بهره ببرند.