انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

معرفی فیلم صفر، بیست و یک

این فیلم مستند، اثر محمد شیروانی، پخش صحبت‌های انسان‌هایی است که هویتشان با کار گره خورده‌است. سؤال‌هایی که چنین پاسخ‌هایی را حاصل کرده‌اند حضور ندارند، اما پاسخ‌ها به حد کفایت گیرایی و محتوای غنی دارند. سادگی و صداقت پاسخ‌دهندگان و لوکیشن فیلم، بر تأثیرگذاری آن می‌افزاید.

صفر بیست و یک با بوق‌های آزاد آغاز می‌شود. بوق‌هایی که همواره برایمان تداعی‌گر انتظارند. صفر بیست و یک داستان انسان‌هایی است که تمام زندگیشان را در انتظار پاسخ سپری کرده‌اند، پاسخی که از خلال شبکه‌های نامتناهی این شهر فرا برسد؛ باری این انتظار جز با بوق‌های اِشغالِ پی‌در پی همراه نمی‌شود.
این چهره‌های منتظر، اسباب زندگیشان در کوله‌بارهای کوچک خلاصه می‌شود، تصور کردن این‌که آن‌ها سکونت‌گاه ثابتی ندارند و تنها با همین کوله‌بار از سازه‌ای ناشناس و بیگانه به سازه‌ای دیگر مهاجرند، شیوه‌ای از گذران زندگی را نشانگر است که شاید دور از جهان تجارب بسیاری از ما باشد. آن‌ها دائماً در حال رانده‌شدن‌اند، از شهرشان، از محل کارشان، از کوچه‌ها و میدان‌ها، از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر و تا همیشه فریب این بوق‌های آزاد دامانشان را رها نخواهد کرد. این مردمان را حتی از انسانیتشان به وادی کار می‌رانند، تمام بودِ آن‌ها در یک نقطه متمرکز می‌شود «کار سخت». کار طاقت‌فرسایی که همواره در غلاف خود «خطر» اندوخته دارد. بدین‌جهت آن‌ها پیش از آن‌ و حتی به‌جای آن‌که انسان شناخته شوند؛ کارگراند.

کارگرانی که موقعیتشان در تمام جنبه‌ها متزلزل است، موقعیت اقتصادی، خانوادگی، مسکونی، درآمدی، امنیت جسمی و ذهنی، سلامتی و بهداشتی. «سی و شش متر پایین بودم دیگه، نگاه کردم دیدم طنابو جمع کردن دور چرخ. تا صدا زدم طنابو بدین، یهو آتیش گرفت. … چهارتا محوطه مثل این محوطه بود. آتیش از اون‌ور، از این‌ور، از این‌ور، از این‌ور (اشاره به چهار طرف اطرافش). یه ده مترم اون‌ورتر یه چاهی بود رابطه داشت به این. باد از اونجا می‌زد،… میومد، منم این وسط. هیچ چارم نداشتم به‌غیر این‌که اشهدم رو بگم، هیچ چاره‌ی دیگه نداشتم.» (دقیقه‌ی ۱۴و ۱۹ ثانیه تا دقیقه‌ی ۱۴و ۵۰ ثانیه)

اگر چه فیلم تلاش می‌کند این تقلیل‌یافتگی انسان‌ به کارگر را بزداید، در تمام جملات، گویندگان حاضر درفیلم، درباره‌ی زندگی روزمرشان صحبت می‌کنند و نشان می‌دهند پیش از آن‌که کارگر باشند؛ دانش‌آموزند، پدرند، جوانند، بیمار می‌شوند، فرزندانشان را به سامان می‌رسانند، شوخ‌طبعی می‌کنند، عاشق می‌شوند، اشک می‌ریزند، روزگاری در جبهه‌ها رزمنده بوده‌اند، جنگی که یقیناً پیروز میدانش گفت‌وگوکنندگان این فیلم و امثالشان نیستند. هر یک از این انسان‌ها درک و پنداشت‌های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، مذهبی، فرهنگی و منزلتی ویژه‌ای برای خود دارند؛ با وجود همه‌ی این‌ها، هم‌چنان، خواه ناخواه، تمام جنبه‌های زیست آنان در ارتباط با کارشان معنا می‌یابد‌، از آن‌جایی‌که بیشترین زمان را هنگام کار کردن و یا در انتظار کار بودن سپری می‌کنند، بخش اعظم درکشان از حوزه‌های گوناگون، از خلال کار و تجارب حاصل از آن شکل گرفته‌است‌ و نیز در زمینه‌ی کار برایشان کارایی دارد.

«من وا کنم به شما بگم. (اشاره به آویز لباسش که نام یکی از ائمه‌ی شیعیان برآن نوشته شده‌است.) این‌ورش که مال برکته، مال روزیه، روزی. مثلاً این رو گردنم می‌کنم، روزی میاد طرف من. البته رُوش هم نوشته‌ها نه که از خودم بگم، دعا توشه. اسم امام جواده، پسره آقا امام رضا. اسمشم نوشته اینجا. برای سِحْر و جادو. مثلاً یکی سِحْرت بکنه، البته من اعتقاد ندارم به این چیزا ها، به دعا اینا، یکی سِحْرت بکنه، مثلاً یه سنگی میخواد بیفته رو سرت، خدا یه‌کاری میکنه نمیفته به هوای همین.»(دقیقه‌ی ۱۲و ۵۴ ثانیه تا دقیقه‌ی ۱۳و ۴۰ ثانیه)
شناخت آن‌ها از شهر نیز رابطه‌ی تنگاتنگی با موقعیت شغلیشان دارد. آن‌ها مناطق شهر را بر اساس ساختمان‌هایی که ساخته‌اند می‌شناسند، بر اساس شب‌هایی که بدون سرپناه زیر آن پل یا این پل سر کرده‌اند، بر اساس چاه‌هایی که حفر کرده‌اند و بر اساس میدانی که در آن گرد هم آمده‌اند. نرخ خرید و فروش خانه و زمین برایشان مهم است چرا که با ادامه‌ی کار و زندگی بی‌ثباتشان پیوند دارد. نگاهشان به کارگران افغانستانی به‌عنوان بیگانه‌هایی که عرصه را برآنان تنگ می‌کنند شکل گرفته‌است. گویی در همان لحظه که این افراد خشم فروخورده‌ی خود را نسبت به همکارانشان از ملیتی بیگانه بیان می‌کنند، کارگردان از نشان دادن کارگران افغانستانی و گفت‌وگو با ایشان پشیمان می‌شود.
این پشیمانی آگاهانه رخ می‌دهد، نه از برای صحه گذاشتن بر این مواضع، که به سبب آشکار کردن وجود واقعیتی که تلخ وتند است. جماعتی طرد شده از درون جماعتی مطرود! آن‌ها مضاعف طرد شده‌اند، هم از بیرون و هم از درون، به‌سبب روابط میان همکارانشان. از این روست که کارگردان به نمایش چند چهره‌ی افغانستانی مبهوت و رنج‌دیده بسنده می‌کند، با این کار حساسیت مسأله را دوچندان به تصویر می‌کشد و خشونتی که با ساز و کارهای درونی و بیرونی بر آن‌ها مستولی می‌شود را نشان می‌دهد.
اما چیزی ورای دیدگاه‌هایشان آنان را به یکدیگر پیوند می‌زند. آن‌ها گزینه‌هایی برای انتخاب ندارند. از جغرافیایی پراکنده با زمینه‌های فرهنگی متمایز، چیزی مشترک آن‌ها را به تهران کشانده‌ و وضعیت مشابهی را برایشان رقم زده‌است. این مردمان دور، از چهارسوی نقشه‌ی جغرافیایی، با زبانی مشترک دردی مشترک را واگو می‌کنند و عجب آن‌که جزییات سخنانشان چنان به هم نزدیک است که روحی یگانه را می‌توان برفراز گفته‌هایشان متصور شد. این یگانگی نه در مرزهای کاغذی یک کشور که به وسعت جهان مبسوط است. تمام کسانی‌که وجودشان به‌ «کار» تقلیل یافته‌است، می‌توانند با این گویندگان همدل باشند.
این موقعیت متزلزل حتی به آن‌ها اجازه نمی‌دهد در جست‌وجوی کار باشند. آن‌ها فقط انتظار می‌کشند تا انتخاب شوند. انتظار جزیی از برنامه‌ی روزمرشان است و در همین ساعت‌های متمادی منتظر ماندن، عمرهاشان سپری می‌شود و روزها پایان می‌یابند.
«شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز، توجه فرمایید، توجه فرمایید! دلاورمردان غیور ایرانی از جایْ‌جایْ مملکت ایران، از جایْ‌جایْ مملکت ایران، در تهران، خیابان دلاوران، چهار راه تکاوران همچنان در انتظار کارند. انتظار اشدالموت. انتظار هم‌پای مرگ است.» (دقیقه‌ی ۴۶و ۱۶ ثانیه تا دقیقه‌ی ۴۶ و ۴۵ ثانیه)

نویسنده و کارگردان: محمد شیروانی
سال ساخت:۱۳۸۷
مدت زمان: ۵۱ دقیقه