انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مسائل اجتماعی (۶): ارزش‌های فرهنگی

بالمورلی ناتراجان/ برگردان ملیحه درگاهی

مفهوم ارزشهای فرهنگی (Cultural values) دو مؤلفه قدرتمند علوم اجتماعی را برای تولید مفهومی که گمراه‌کننده و در عین حال لغزنده و مناقشه برانگیز است، در کنار یکدیگر قرار می دهد. گمراه‌کننده از آن جهت که وانمود می کند رفتار انسانی، بویژه تفاوتهای رفتاری بین گروهها، را بواسطه تأکید بر اینکه حیات انسانی نیز حیات اخلاقی است که به گونه‌ای متفاوت ارزش‌گذاری شده، تبیین یا تفسیر می کند. ارزش فرهنگی این روند را از طریق گسترش مفهوم ارزش به مثابه آنچه که درک افراد از چیزی که درست، زیبا و خوب و بنابراین آنچه که مطلوب است، تکمیل می کند. از این رو گروههایی با تفاوتهای رفتاری به دلیل ارزشهای متفاوت یا ارزشهای فرهنگی، به عنوان گروههای متفاوت دیده میشوند. مفهوم ارزش بواسطه افتراق مطلوب از دلخواه تند و تیزتر می شود؛ مفهوم “مطلوب” مبتنی بر یک نگرش قوی در باب توجیه اخلاقی است، در حالیکه “دلخواه” به گونه‌ای محدود اشاره به چیزی بیش از اولویتها ندارد. چنین تأکیدی بر رفتار انسانی به عنوان امری ارزشمند برای درک کنشهای اجتماعی یک فضای حیاتی مطمئن را برای رویکردهای فرهنگی به رفتار انسانی ایجاد می کند، شیوه‌هایی که مجزا از رویکردهای جامعه شناسی، سیاسی و اقتصادیِ مرسوم هستند که بر نهادهای اجتماعی، روابط اجتماعی، قدرت و بازار یا معاملات غیر بازاری کالا تمرکز دارند.

با این اوصاف، مفهوم به دقت پرداخت شده ارزش، وقتی به عنوان ارزش فرهنگی توصیف می شود و هنگامیکه به گونه‌ای غیرانتقادی مورد استفاده قرار می گیرد، به سرعت لغزنده و منازعه‌ای میشود. در حالیکه بحثهای شدید بر سر دامنه دقیق، معنا و ارزش مفهوم “فرهنگ”، بویژه در شاخه انسان‌شناسی و جامعه شناسی فرهنگ، کاربران آن را از اغراق در ارزش تبیینی آن آگاه می کند، نمی توان مناظره‌های مشابهی در مورد مفهوم “ارزش فرهنگی” مطرح کرد. در حالیکه بحث در مورد ارزشهای فرهنگی به دنبال تفکیک قائل شدن بین ارزیابی اخلاقی و شناخت واقعی، یا بین مطلوب و دلخواه است، به ندرت با این پرسشها مواجه می‌شویم که آیا ارزشها با ساختارهای قدرت رابطه دارند، چگونه؟ برای مثال آیا فردی می تواند یک ارزش فرهنگی را از یک ارزش سیاسی مجزا کند؟ اندیشمندان اجتماعی و انسان‌شناختی اشاره دارند به اینکه ارزشگذاری به معنای مرسوم کردن سلسله مراتب است. بدین ترتیب ارزشها تا حد زیادی سیاسی هستند و بوسیله تعریف با سازمان قدرت و نابرابری مرتبط شده‌اند. بنابراین یک ارزش با چه معنایی می تواند فرهنگی باشد؟ به بیان دیگر، مسئله مربوط به مفهوم “ارزشهای فرهنگی” این نیست که افراد با ارزشهایی که روی کنشهایشان اثرگذار است عمل نمی کنند، بلکه باید گفت آشکار ساختن اینکه چه چیزی دقیقا ارزش فرهنگی است، دشوار است و بنابراین فرض اینکه ارزش فرهنگی امری بدیهی است از نظر فکری گمراه‌کننده است. چنین تمایزات اساسی در استفاده از یک لفظ که به سبب نظارت در توسعه مفهوم شکل نگرفته، گویا نیستند. این تمایزات نتیجه اغراق در ارزشهای فرهنگی هستند که بواسطه تلقی غیر انتقادی از مفهوم “فرهنگی” ایجاد شده‌اند. در نتیجه ارزش فرهنگی پرسشهای باز اساسی را در مورد اعتبار تبیینی و تفسیری خود باقی می گذارد.
حتی یک فهم گذرا از مباحث حول و حوش فرهنگ (این مورد تا حدی غامض‌تر از کابرد لفظ ارزش به خودی خود است) باید، حداقل تا اندازه کمی، ما را در برابر استفاده از اصطلاح ارزشهای فرهنگی محتاط کند. این موضوع ابتدا رشد مفهوم “فرهنگ” را مشخص می کند، سپس مثالهایی مطرح می‌کند از اینکه چگونه ارزشهای فرهنگی به مباحث عمومی در مورد مسائل اجتماعی شکل می دهند، و در نهایت مسئله حقوق بشر را به عنوان مثالی در نظر می گیرد از اینکه چگونه ممکن است ارزشهای فرهنگی بهترین روش برای نگاه کردن به مشکلات اجتماعی نباشند. در سرتاسر این مطلب اصطلاح ارزشهای فرهنگی به مثابه امری پروبلماتیک دیده شده است.
بی شک فرهنگ در طول تاریخ در میان دشوارترین اصطلاحات جای دارد. فرهنگ به لحاظ ریشه‌شناختی با مضمون کشت مرتبط است چنانچه در واژه agri-culture به معنی کشاورزی می‌بینیم، این معنای اولیه از فرهنگ یک فعالیت، تولید (افراد برای کاشتن نیاز به کار کردن دارند)، و همزمان تولید یا مجموعه‌ای از تولیدات را مشخص می کند – مصنوعات کشت شده یا فرهنگی شده. اگرچه به تدریج این معنای دوگانه طی دو قرن بعدی فروکاسته شد، چنانچه نظریه‌پردازان “دیگری” فرهنگی در اروپا فقط بر مفهوم فرهنگ به مثابه تولید تأکید داشتند. فرهنگ به عنوان نوعی از مالکیت در نظر گرفته می شد که انسانها به درجات گوناگون در اختیار داشتند (یا نداشتند). حیاتی است در نظر بگیریم که نظریه‌پردازیهای اخیر ارتباط نزدیکی با تجربه اروپاییها از استعمارگری در آمریکا، آسیا و آفریقا و همچنین آشکار شدن اشکال جدید تقسیم طبقاتی و پدرسالاری در جوامع اروپایی، دارند.
این تصور کلاسیک از فرهنگ با صراحت بیشتری توسط منتقد ادبی انگلیسی، متیو آرنولد، مطرح شده است، مبنی بر اینکه فرهنگ به بهترین دستاوردها و اندیشه‌های بشری اشاره دارد، به بیان کوتاه فرهنگ مجموعه ای از ارزشهای عالی یا کمال به خودی خود است که بواسطه مردم آشکار می شود. البته مسئله ای که باقی می ماند این است که چه کسی تصمیم می گیرد چه چیزی کمال است یا چه چیزی بهترین ارزشهایی است که نسبتا آزموده نشده اند و منجر به شکلگیری مفاهیم “فرهنگ عالی” و “فرهنگ نازل” می شوند؛ ارزشهایی که اثبات شده که برای ترویج تمدن استعمار و همچنین برای حکومت نخبگان در هر جامعه ای کاربرد دارند. بنابراین فرهنگ، در معنای آرنولدی، به مثابه “دارایی معدودی از افراد” در نظر گرفته می شد، چنانچه فرض بر این بود که برخی از مردم در مقایسه با دیگران به میزان بیشتری از آن برخوردارند، و شمار زیادی از مردمان بدبخت و فقیر کاملا فاقد آن هستند. در این دیدگاهِ فرهنگی مفاهیم وحشی و بربر که مخالف با متمدن بودند، تشدید شدند. عموما فرهنگ به عنوان تولیدات فاخرترِ هر گروهی معنی می شود، و بویژه اشاره به تولیداتی دارد که در قلمرو طبقه حاکم آگاه به هنر، موسیقی، ادبیات، رقص، شعر، مجسمه سازی و فعالیتهایی از این قبیل، جای دارند.
در این متون کلاسیک بود که برخی از انسان‌شناسان به صراحت مفهوم دیگری از فرهنگ به مثابه امری مجزا از مضامین نخبه‌گرای فرهنگی را بسط دادند. تقریبا می توان سه مرحله (یا موج) را در طول قرون بعدی شناسایی کرد. اولین مرحله در نیمه قرن ۱۹ نگاه تیلوری به فرهنگ بود که آن را به مثابه تمامی اصطلاحات فراگیر برای تمامی باورها و رفتارهای بشر در نظر می گرفت که آموخته می شوند، نه اینکه به لحاظ زیستی به ارث برسند. بدین معنا فرهنگ شیوه تمام و کمالِ زندگی بود- اعتقادات، اعمال، ایده آلها، هنجارها و ارزشهایی که اقتصاد، سیاست، خویشاوندی، مذهب و زیبایی‌شناسی را اندزه‌گیری می کنند. از این رو هنوز هم یک فرهنگِ برخوردار فرهنگی بود که به عنوان دارایی نگریسته می شد، به استثنای فرهنگی که به عنوان دارایی همگانی مد نظر قرار می گرفت. همه دارای فرهنگ هستند حتی اگر در انواع متفاوت. یک چنین مفهومی از فرهنگ به مثابه یک روش کاملِ زندگی یک معنای تکاملی را در بر میگیرد، آن زمان نیز به مانند حال حاضر فرهنگهای “ابتدایی” و “پیشرفته” وجود داشت – ارزیابی کیفی به جای اندازه‌گیری کمی. این مفهوم از فرهنگ توسط موسسه‌های انسان‌شناسی طرفدار بوآس توسعه بیشتری در جهت غیر تکاملی پیدا کرد، این موسسات به طور جدی روشهای “علمی” برای مطالعه فرهنگهای مختلف پایه‌گذاری کردند. مفهوم بوآسی از فرهنگ، در مجموع، تفاوت فرهنگی را در امتداد خطوط نژادی یکسانی فرض می کرد که برای تکذیب شدن طراحی شده بودند. این روند به مسئله فرهنگی کردن نژاد انجامید که در آن فرهنگ همان کارکرد طبقه بندی را ایفا می کرد، چنانچه هم اکنون مفهومِ از نظر علمی مشکوکِ نژاد ایفا می کند. بنابراین آنچه یک نژاد یا قومیت یا ملیت را از دیگری متمایز می کند فرهنگ مفهومی شده است، آنچه که یک فرهنگ را از فرهنگ دیگر افتراق می دهد نژاد، قومیت یا ملیتهای مختلف آن است. به استثنای این واقعیت که مفهوم بوآسی فرهنگ قاطعانه افکار زیست شناختی در مورد نژاد را از فرهنگ مجزا کرد، مباحث پروبلماتیک در باب این مضمون همچنان ادامه دارد.
موج دوم از دیدگاههای کلاسیک در مورد فرهنگ جنبه های فرهنگی زندگی را از دیگر وجوه آن جدا می کند. فرهنگ وضوح تحلیل و تجربی خود را کسب کرد و این جنبش مشابه نظریات دورکیمی در مورد فضای ویژه برای “جامعه” بود. بهترین تشریح از این موج توسط کیلفورد گیرتز ارائه شد، وی از فرهنگ برای ارجاع به فعالیتهای انسانی استفاده کرد که بخصوص با ساخت معنا از طریق نماد مرتبط بودند. بر اساس نظریات گیرتز انسانها در بافتی از معنا که به دور خودشان تنیده‌اند معلق هستند، و این بافت فرهنگ است. طرفداران گیرتز به نوبه خود این امر را برای فرهنگ (در شکل منحصر به فرد آن) میسر کردند که به طور گسترده، نه به عنوان دارایی که یک فرد دارد یا ندارد، بلکه به عنوان وجهی از زندگی، یک وضعیت متداول از بودن برای همه انسانها، نگریسته شود. بنابراین ما دو مفهوم متفاوت داریم – فرهنگها و فرهنگ. اولی اشاره دارد به گروههایی که به لحاظ فرهنگی متفاوت هستند، در حالیکه فرهنگ به یک جنبه از این موضوع و اینکه چگونه همه انسانها زندگی می کنند، اشاره دارد.

با این وجود درک گیرتزی از فرهنگ موفقیت درخشانی در محدود کردن قلمروی مجزایی از فرهنگ داشت که به هنگام درگیر شدن با معنا، در پاسخگویی به سوالات شکست میخورد. بافت فرهنگ برای چه کسی بود؟ چه کسی این بافت را ایجاد می کند؟ ایا همه افرادی که درآن معلق هستند سهم مساوی در تولید آن دارند؟ مهترین مسئله این بود که در نگرش گیرتز این واقعیت که فرهنگ فقط یک محصول – بافت – یا یک تولید – و ساختن بافت نیست، بلکه در حقیقت مبارزه یا مسابقه ای بر سر تولید است، در نظر گرفته نشده بود و همین امر مورد نقد قرار گرفت. به عبارت دیگر تأکید پیروان گیرتز بر فرهنگ به مثابه امری مشترک متاسفانه واقعیت قدرت را پنهان می کند، زیرا فرهنگ به سادگی توسط همه کسانی که داخل مرزهایش هستند به اشتراک گذاشته نمی شود بلکه در واقع یک سایت رقابتی بر سر معانی است که پرسش مرزهای گروه فرهنگی را در بر میگیرد. در نتیجه طی دو دهه گذشته ما شاهد مرحله سوم از نگرش کلاسیک به فرهنگ بوده ایم که در حال حاضر مفهوم فرهنگهای متفاوت به خودی خود را مسئله‌برانگیز کرده است.
در موج سوم فرهنگ دیگر به عنوان یک گروه که شیوه ای فرهنگی از زندگی را به اشتراک می گذارد، نیست. در عوض، فرهنگ (فعالیت) و فرهنگ (گروه) به مثابه امری که توسط قدرت ساخته می شود مور ملاحظه قرار می گیرد (مبارزه هایی بر سر ایجاد معنا)، بنابراین معانی و مرزهای و حاشیه‌های بین فرهنگی را کمرنگ یا رقابتی می کند، فضاهای بینابینی را برجسته می کند، با شرایط معمول بودن ترکیب می شود، و تمرکز انسانشناسان را به جای مطالعه ساده دیگریِ تقریبا موجود، به فرایندهای دگرسازی معطوف می‌کند. در حال حاضر یک انسانشناسی “معمول” ( در منطق کوهنیانی) را داریم که از تولید خود و دیگری سخن می گوید و بنابراین فرهنگ به خودی خود را به مثابه محصول تفاوت می بینید. بدین ترتیب تفاوت هم به عنوان ایجاد کننده ساختار گروهی و هم مضمونی که بوسیله تشکیلات گروهی و هویتهای موجود در اینچنین گفتمان فرهنگی شکل گرفته، تاریخی شده و ارائه شده است. برای نمونه انسان‌شناس مکزیکی نستُر گارسیا کانکلینی از اصطلاح فرهنگ بدین‌گونه استفاده کرده است، او به فرهنگ به عنوان تولید اجتماعی معنا از طریق بازنمایی‌های نمادینِ (نشانه‌شناختی) ساختار مادی برای درک، اصلاح و دگرگونی نظام اجتماعی، می‌نگریست. بنابراین فرهنگ مفهوم پویایی است که به ما خاطرنشان می سازد که دعاوی سنت همیشه از طریق سایتهای قدرت و مبارزه بر سر معانی ایجاد می شود. با برگشتن به مفهوم “ارزشهای فرهنگی” می‌بینیم که این مفهوم عموما به عنوان یک ابزار تبیینی برای میزان گسترده ای از مسائل اجتماعی همچون فقر، مدرنیزاسیون، تعارض دینی و قومی، نابرابری جنسی و نژادی و طی سالهای اخیر دموکراتیزه شدن، مورد استفاده قرار می گیرد. با وجود انتقادات صریحی که در مورد محتوای پژوهشی این نظریات وجود دارد بسیاری از آنها که مبتنی بر ارزشهای فرهنگی هستند مورد اقبال افکار عمومی قرار گرفته اند. از جمله مثالها در این زمینه تز هانتینگتون، یا نظریه برخورد تمدنها، است که برای تبیین تمامی تعارضات در مقیاس جهانی، ارزشهای فرهنگی را در لفاف واحدهای تمدنی فرامیخواند؛ نمونه دیگر نظریه فرهنگ فقر است که کنشهای ارزش‌محور و تصمیم‌گیری رفتاریِ فقرا به عنوان تفسیری برای فقرشان را در خود دارد؛ نظریه مدرنیزاسیون که به شناخت “عقبه” یا اصطلاح خوش تعبیرتر سنتی – ارزشهای مردم کشورهای در حال توسعه که همچون غل و زنجیره مانع می شود که آنها از خوردن میوه‌های مدرنیزاسیون و مدرنیته لذت ببرند- می پردازد؛ و گفتمانهای بی‌پایان در مورد تمایزات نژادی و جنسیتی نمونه های دیگر هستند، این گفتمانها در عین اینکه مراقبند به ظاهر جنسیت را زیستی یا نژاد را طبیعی نکنند، اما در واقع با سخنرانی به شیوه‌های خاصِ ارزشهای اساسا متفاوت زنان و مردان، یا بوسیله اعضای به اصطلاح متفاوت و از این‌رو افرادی از نژادهای جداگانه، تا حد زیادی همین کار را انجام می دهند. مشکوک‌ترین و خطرناکترین سوء‌استفاده از مفهوم ارزشهای فرهنگی در بحثهای مرتبط با ارزشهای خانواده اتفاق می افتد، جاییکه به ظاهر هیچگونه آگاهی در مورد سرشت ایجاد شده ازچنین دعاوی وجود ندارد. به نظر می رسد تمامی اینها از یک طبیعت انسانی نامشخص که به طور خائنانه‌ای نژادی، طبقه ای و جنسیتی شده، سیلان یافته باشد.
هیچ یک از این کاربردهای مضمون ارزشهای فرهنگی، پیش زمینه فکری مفهوم فرهنگ که در ابتدای مدخل مورد بحث قرار گرفت را در نظر نگرفته اند. عبارت فرهنگی در مفهوم “ارزشهای فرهنگی” به دو صورت عمل می کند – به عنوان جنبه ای از زندگی (که با تولید معنا مرتبط است) و به مثابه مرجعی برای بنیان تفاوت گروهی. در این گفتمان از ارزشهای فرهنگی فرض بر این است که هر گروه یک شیوه فرهنگی از بودن یا ارزشها را به اشتراک می گذارد، و ظاهرا گروهها بر اساس این ارزشهای ارائه شده از یکدیگر متفاوت هستند. هر دو فرضیه مسئله‌برانگیز هستند. به عبارت دیگر، ارزشهای فرهنگی، در تعریف، هیچگاه جهانی نیستند. آنها همیشه خاص هستند زیرا با گروههایی از مردم پیوند دارند که ظاهرا به عنوان یک گروه عمل می کنند، چراکه ارزشهای فرهنگی را تسهیم می کنند.

چنین فرمول‌بندی از وجود بدیهی گروههای فرهنگی ( بر اساس ارزشهای فرهنگی متفاوت) به بحثهای شدید در مورد ادعای حقوق فرهنگی، بویژه در بافت جهان‌شمول‌ترِ حقوق بشر، انجامیده است. این مناظره در عرصه جهانی شدن که مرزها با معافیت در پرداخت جریمه برای جریانهای مالی، کالاها، خدمات و تصاویر شکسته شده، جنبه حیاتی دارد، حتی اگر به تازگی این جریمه‌ها به عنوان موانع برای خیل مردمی که به عنوان دیگری‌های فرهنگی دیده شده‌اند و تنوع تفاسیر از آنچه دموکراتیک معنی می شود، دوباره ایجاد شده باشند. در چنین بافتی به سادگی از کنار مشکلات اجتماعی همچون کار کودکان یا ختنه زنان می گذرند و آنها را به عنوان تفاوتهای ارزشهای فرهنگیِ گروههای فرهنگی مشاهده می کنند. تله دوگانه قوم‌گرایی یا تعصب ساده، و روی دیگر آن یعنی نسبی‌گرایی فرهنگی، هر دو این فرضیه را مطرح می کنند که این مشکلات در واقع بروزهای ارزشهای فرهنگی به عنوان امور مخالف با مسائل سیاسی- اجتماعی و اقتصادی هستند. در حالیکه قوم گرایی خواهان فعالیتهایی مبتنی بر پیش‌داوریی نژادی و متعصابنه در مورد همه فرهنگهای متمایز با فرهنگ خود فرد هستند، نسبی‌گرایی به طور شکوهمندانه حتی از محکوم کردن اعمال ظالمانه که بر اعضای هر گروه فرهنگیِ مبارزی وارد می شود، امتناء می کند. نتیجه این است که گروههای خاص به عنوان دیگری های فرهنگیِ یک خود سراسرنما مفروض می شوند که فقط مشاهده می کند و هیچگاه بر آن نظارت نشده است. قومیت گرایی و نسبی‌گرایی فرهنگی هر دو انگاشتهای مشکوکی درباره مسائل فرهنگی و اجتماعی هستند. هر دو ناتوان از دلالت دادن خود در تنزل دیگری هستند. در حالیکه فردی در اعلام برتری خود پیروزمند است، دیگری بیشتر اوقات یک ندای ضعیف برای مشاهده همه اعمال با متانت است و سرانجام با مسائل اخلاقی و شناختی مواجه می شود.
رویکردهای جایگزین پاسخی برای درک یک چنین مسائل اجتماعی به مثابه تأثیرات تنازعاتی است که بر سر معانی و کنترل مادی شرایط اقتصادی، سیاسی و قانونیِ موجودیت گروههای ترکیبی فرهنگی، به صورت تاریخی ساخته و مشروط شده است. از این رو مسئله به جای حقایق واقعا موجود زندگی اجتماعی، بدل به یکی از ارزشهای فرهنگی مشاهده به عنوان مطالبه ای جدی و جدلی می شود. در نتیجه امر مهم در اینجا تبدیل به یکی از دعاوی سنجشِ حقوق فرهنگی می شود بر این اساس که چگونه هنجارهای گروهی به شیوه‌های پیچیده بواسطه تفاوت قدرت درون و بین گروهها شکل می گیرند، و چگونه گرایش به عمل میان افراد ترویج می شود، افرادی که قدرت و ارزشها را به روشهایی تجربه می کنند که جدا کردن آنها در غوغای زندگی روزمره دشوار است (ن. پاریلو: ص ۱۹۳-۱۹۶)

Balmurli Natrajan

See also
Cultural Relativism; Culture of Poverty; Culture Wars; Ethnocentrism; Postmodernism; Power; Values

Further Readings
• Abu-Lughod, Lila. 1991. “Writing against Culture.” Pp. 137–۶۲ in Recapturing Anthropology: Working in the Present, edited by R. G. Fox. Santa Fe, NM: School of American Research Press.
• Boggs, James. 2004. “The Culture Concept as Theory, in Context.” Current Anthropology 45(2):187–۲۰۹.
• Cowan, Jane K., Marie-Benedicte Dembour, and Richard A. Wilson, eds. 2001. Culture and Rights: Anthropological Perspectives. Cambridge, England: Cambridge University Press.
• Geertz, Clifford. 1973. “Thick Description: Toward an Interpretive Theory of Culture.” Pp. 3–۳۰ in The
• Interpretation of Cultures: Selected Essays. New York: Basic Books.
• Markus, Gyorgy. 1993. “Culture: The Making and the Makeup of a Concept (An Essay in Historical Semantics).” Dialectical Anthropology 18:3–۲۹.
• Roseberry, William. 1994. “Balinese Cockfights and the Seduction of Anthropology.” Pp. 17–۲۹ in Anthropologies and Histories. New Brunswick, NJ: Rutgers University Press.
• Sewell, William. 1999. “The Concept(s) of Culture.” Pp. 35–۶۱ in Beyond the Cultural Turn: New Directions in the Study of Society and Culture, edited by V. E. Bonnell and Lynn Hunt. Berkeley, CA: University of California Press.
• Sökefeld, Martin. 1999. “Debating Self, Identity, and Culture in Anthropology.” Current Anthropology
• ۴۰:۴۱۷–۴۷.
• Visweswaran, Kamala. 1998. “Race and the Culture of Anthropology.” American Anthropologist 100:70–۸۳.
• Wilson, R. 1997. “Human Rights, Culture and Context: An Introduction.” Pp. 1–۲۷ in Human Rights, Culture and Context: Anthropological Perspectives, edited by R. Wilson. London: Pluto.

منبع:
دانشنامه مسائل اجتماعی (Encyclopedia Of Social Problems)، به ویراستاری وینسنت ن. پاریلو