انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مرگ مشاهیر و حقوق اجتماعیِ آنان

تصویر: بودلر

«مامان عزیزم… از بودلر تا سنت‌ اگزوپری: نامه‌هایی از نویسندگان»، / [اروین رونوسی]، ترجمه مینا دارابی امین، تهران: انتشارات ققنوس، ۱۳۸۸

مقدمه

گستره قلمروی خصوصی افراد چگونه تعریف و تعیین می‌شود؟ شاید بهتر باشد با ذکر مثالی به طور عینی با این پرسش روبرو شویم. آیا اجازه داریم نامه‌های خصوصی افراد را باز کنیم و آنها را بخوانیم؟ احتمالاً ساده‌ترین پاسخ این است که مکاتبات خصوصی افراد، آنگونه که از اسمش پیداست خود به خود مشمول قلمروی خصوصی می‌شود و بنابراین چنین اجازه‌‌ای نداریم. اما آیا این حقوق در مورد نامه‌های خصوصی مشاهیر هم رعایت می‌شود!؟ اصلاً چرا مشاهیر، خصوصاً مشاهیر از دنیا رفته با مشکل قلمروی خصوصی مواجه‌‌اند؟ آیا این به دلیل شهره بودن‌ آنهاست؟ یا اینکه مرگِ آدم‌ها، می‌تواند آنها را بدون حقوق اجتماعی کند، در چنین وضعیتی، این بدین معنی است که آدم‌های مرده فاقد حقوق اجتماعی‌اند؟

اکنون مسئله را نه از نظر حقوقی، بلکه از نظر اخلاقِ اجتماعی مطرح می‌کنیم: آیا خواندن نامه‌های خصوصی اشخاص عمل درستی است؟ حتا به فرض آنکه آن شخص، یکی از نمادهای میراث فرهنگ جهانی باشد؟ اصلاً آیا محسوب شدن یک شخص به عنوان«میراث فرهنگ جهانی»، می‌تواند توجیهی برای انتشار نامه‌های خصوصی‌ او باشد؟ آیا هیچگاه از خودمان پرسیده‌ایم که بر اساس چه هدفی این نامه‌ها منتشر می‌شوند و به سمع و نظر «همگان» می‌رسد؟ و یا نامه‌های به شدت شخصیِ به اصطلاح این «مفاخر فرهنگی» به چه کار «همگان» می‌آید؟ به عنوان مثال نامه رنجبار بودلر برای مادرش به چه کار مخاطب بی‌نام و نشان می‌آید؟ آیا بودلر هیچگاه می‌توانسته حدس بزند آنزمانی که در سال ۱۸۶۶ در بروکسل بسر می‌برده، در نامه ۲۰ مارسی که تنها برای مادرش نوشته بود و در آن از غم و اندوه خود و احساس حقارت‌اش گفته، یکصد و پنجاه سال بعد با حفظ هویت نگارندگی‌اش به سمع و نظر میلیونها آدم خواهد رسید!؟ به عبارتی دقیق‌تر آیا او و یا سایر مفاخر فرهنگی جهان، هیچگاه می‌توانستند تصور کنند که احساس کاملاً شخصی و خصوصی آنها به خانواده و عزیزانشان بعدها آنچنان بی‌حفاظ شود و تنزل پیدا کند که به کالایی فرهنگی تبدیل شود و برای پر کردن اوقات فراغت «همگان» به فروش رسد!؟ و عجیب آنکه در بین این نامه‌ها نه تنها به تقاضای صریح همینگوی در محفوظ داشتن نامه‌اش از چشم اغیار وقعی گذارده نمی‌شود (ص۸۵) ، بلکه نامه‌ای را هم که وی در سال ۱۹۱۸ برای مادرش نوشته و این تقاضا را در آن کرده، همراه با سایر نامه‌های خصوصی دیگر مفاخر فرهنگی جهان، چاپ می‌شود و به فروش می‌رسد!

و بالاخره آخرین پرسش، آیا ورود به قلمروی کاملاً شخصی نامه‌های خصوصیِ مشاهیر و بزرگانِ علم و ادب، به لحاظ منطقِ عمل انجام شده، خود به این معنی نیست که در جهانی زندگی می‌کنیم که در آن، «مشاهیر» و «چهره‌شدگان»‌اش فاقد حیطه شخصی و امنیت اجتماعی‌اند؟ پیشتر درباره فقدان حقوق اجتماعیِ «چهره شدگان» در قلمروی عمومی (ایران) گفته بودیم (روحی، زهره،۱۳۸۹، www.anthropology.ir/node/7076 ) بنابراین ضرورتی به تکرار این مسئله نمی‌بینیم، در عوض این‌بار با توجه به عدم حضور نویسندگان نامه‌ها و بی‌توجهی به حقوق خصوصی «مردگان»، می‌خواهیم شرایطی را بررسیم که به لحاظ تاریخی، تعیین‌کننده ساختارهای روابط اجتماعی‌‌‌اند. به یک معنا تا حد امکان می‌خواهیم «نامه‌های خصوصی» این بزرگان را از دستبرد روانشناسی‌های عامیانه محفوظ بداریم و به جای آن، نگاه را به سمت روابط اجتماعی موجود در آن دوران و ضعف‌های ارتباطیِ ناشی از آن سوق دهیم.

ماهیت رابطه مادر و فرزندی

مسلماً پرسش از ذات رابطه مادر و فرزندی (اینکه به عنوان مثال من چگونه فرزندم را درک می‌کنم و یا فرزندم چگونه مرا درک می‌کند)، اگر با حذف زمینه‌های ادراکی و نیز نادیده انگاشتن پیش‌فهم‌های تاریخی ـ اجتماعیِ آن صورت گیرد، اساساً غلط، غیر قابل اعتماد و فاقد جدیت برای کار‌های پژوهشی است. هر نوع «رابطه»‌ای فقط در چارچوب مشخص و خاصی از محتوای تاریخی و شکل ساختاری‌ست که تبدیل به فرایندی ارتباطی می‌شود. خصوصا که آن ارتباط، همچون رابطه مادر و فرزندی در ساختارهای اجتماعیِ برهه‌های تاریخی، ساخته و پرداخته شود.
برخلاف تصور عموم، روابط اجتماعی همانگونه که از اسم‌اش هم پیداست، ذاتی جدا و مستقل از«قدرت» و الگوهای فرهنگی، اجتماعی، و غیره ندارند. آنهم قدرت و الگوهای برآمده از ساختار اجتماعی ـ سیاسیِ مشخصی که در جهت تداوم و حفاظت از ماهیت نظام ساختاری خویش همواره بازتولید می‌شوند. بنابراین حتا آنجا هم که کنش‌های اجتماعی شکلی تنش‌آمیز و تقابلی پیدا می‌کنند، باز هم می‌باید آنرا متأثر از چارچوب مشخصی دانست که به دلیل وجودش، روابط اجتماعی دستخوش تنش می‌‌شوند.
لب کلام، آنگاه که سراغ «روابط اجتماعی» اعم از عاشقانه، خانوادگی، و… در متون تاریخی (از هر نوعش) می‌رویم، فقط با لحاظ داشتن چنین چارچوبی است که می‌توان خوانشی واقعی از حوادث گذشته داشت. یعنی به همان صورتی که می‌باید پیشاپیش بدانیم هیچ رابطه‌ای اجتماعی، بدون حضور ضمنیِ ساختار قدرت اساساً وجود ندارد (حال چه این قدرت، توزیع شده بین طرفین رابطه باشد، و یا بلوکه و انباشت شده، نزد یکی از طرفین)، می‌باید بدانیم روابط عاشقانه و یا مادرـ فرزندی و یا … ، به واسطه الگوهای مورد مصرف خویش، در بستری اجتماعی شکل می‌گیرند. در هر حال درک «روابط» به طور عموم (چه در جستجوی درک روابط در گذشته تاریخی باشیم و چه به دنبال فهم روابط در عصر حاضر)، بدون در نظر داشتن سرشت اجتماعی ـ تاریخی تک تک عناصر شناختی، امکان‌پذیر نیست. سرشتی که (به دلیل اجتماعی و سیاسی‌ بودنش) همواره حامل نزاع بر سر قدرت و دستیابی به منابع (اعم از اقتصادی تا فرهنگی) به طور انضمامی است.
بنابراین، درک واقعی نامه‌های خصوصی مشاهیر هم در ادامه وضعیت توصیف‌شده بالا، فقط به پشتوانه چنین عناصری میسر می‌شود. واقعیت این است که در خصوص حفاظت از موقعیت خصوصی این نامه‌ها، و نیز پرهیز از هر گونه داوری شخصیتی غلط، شاید راه مناسب این باشد که به جای متمرکز شدن بر یک حالت عاطفی، بر زمینه‌های اجتماعیِ واکنش‌برانگیز دقت و تمرکز کنیم.

تلاش در جهت استقلال اجتماعی ـ فکری

یکی از ویژگی‌های کاملا بارز کتاب «مامان عزیزم…» البته به جز یک مورد، تلاش نویسندگانِ جوان نامه‌ها در جهت دستیابی به استقلال شخصیتی است. شاید بتوان گفت از منظری جامعه‌شناسانه در تمامی نامه‌ها ما با نسل (عموماً فرانسوی) جوانی مواجه می‌شویم که از قرن ۱۹ تا اواسط قرن ۲۰ ، در صدد رهایی شخصیت اجتماعی خود از اقتدار خانواده و سلطه مادران‌اند. و این یعنی ما با نزاعی تاریخی در قلمروی روابط خانواده روبرو هستیم. کشمکش‌هایی حیاتی برای نسلی جوان در جهت گسستن یوغ «فرزندی ـ صغیری»؛ از این منظر، «مادر» مهمترین نماینده‌ی خانواده در نگه‌داشت ساختار اقتداری این یوغ است. شارل بودلر (۱۸۲۱ـ ۱۸۶۱) ، در ۱۸۵۷ برای مادر خود می‌نویسد:
“باور کنید که به هیچ وجه نباید نگران من باشید؛ اما خود شما مایه نگرانی من هستید، آنهم شدیدترین نگرانی‌ام. و بی‌تردید نامه سرتاسر اندوهی که برایم فرستاده‌اید چیزی نیست که قادر به فرونشاندن این نگرانی باشد…من خیلی به آمدن اونفلور فکر کرده بودم، ولی جرئت نکردم در اینباره به شما چیزی بگویم… از آنجا که شما با خانواده امون زندگی می‌کنید، نگذارید کتاب [گل‌های شر] به دست دوشیزه امون بیفتد. در مورد کشیش محل، که لابد او را به حضور می‌پذیرید، می‌توانید کتاب را به او نشان دهید. او فکر می‌کند من دوزخی شده‌ام. البته جرئت نمی‌کند این را به شما بگوید. شایع شده بود که تحت تعقیب قرار می‌گیرم، اما چنین اتفاقی نمی‌افتد. دولتی که درگیر انتخابات وحشتناک پاریس است وقت تعقیب یک دیوانه را ندارد… اما (چرا همه چیز را نگویم؟) من باید به آقای امون فکر می‌کردم. او دوست شماست و من نمی‌خواهم شما را ناراحت کنم. با وجود این، فکر می‌کنید بتوانم حقارت او، خشونتش و رفتار بی‌ادبانه‌ای که باعث شد در آن روز دردناک به او مشت بزنم، همه را فراموش کنم؟ آن روز من به خاطر رضایت شما و نه چیز دیگری خودم را کوچک کردم، بیشتر از آنی که خود شما در طول این همه سال کوچکم کردید…” (ص ۱۱ـ ۱۴).
و باز هم از نظر جامعه‌شناسی آنچه سبب می‌شود تا بودلر این خوارشدگی و نیز خوارشدگی ‌های دیگر را نه تنها تحمل، بلکه به دست خویش برنامه‌ریزی کند، وجود قانون نظارت بر ارثی‌ است که حتا بودلر ۴۰ ساله را وامی‌دارد تا در صدد رضایت مادرش برآید و او را راضی به اجازه برداشت بیشتر از سهم ارث پدری‌اش کند. ارثی که گویا تحت نظارت آقای آنسل قیم او برداشت و هزینه می‌شده است (ص ۲۲). بنابراین به جای نگاه ترحم‌انگیز به بودلر شایسته است با دقت، به قوانینی نظر افکنیم که بودلر ۴۰ ساله را برآن می‌دارد تا داوطلبانه از مادرش خواهش کند که قیم مالی او شود. به هر حال او در سال ۱۸۶۱ در همین رابطه برای مادر خود می‌نویسد:
“این برنامه‌ای است که قرار بود با تو در میان بگذارم: من راه‌حلی موقتی می‌خواهم. واگذاری مبلغ کلانی تا سقف مثلاً ۱۰۰۰۰ فرانک، ۲۰۰۰ تا برای تحویل سریع به خودم؛ ۲۰۰۰ تا هم در اختیار تو برای آمادگی در رفع احتیاجات پیش‌بینی شده یا پیش‌بینی نشده، مایحتاج زندگی، لباس و غیره […] اگر تو این طرح خوشبختی ساز را تأئید کنی، می‌خواهم تا آخر ماه یا شاید از همین حالا به اونفلور بیایم. ترتیبی می‌دهم که دنبالم بیایی. خودت خوب می‌دانی که جزئیات زیادی هست که در نامه نمی‌گنجند. خلاصه اینکه می‌خواهم هر یک از این مبالغ فقط در صورت رضایت تو پرداخت شوند،… در یک کلام می‌خواهم قیم حقیقی من تو باشی…” (صص۲۲ـ۲۳).

در بغرنجی و دشواری موقعیت پیش رو کمترین تردیدی نمی‌توان داشت. و این چیزی است که در همان زمان هم برای بودلر روشن است و معترضانه نسبت به آن واکنش نشان می‌دهد. مگر نه اینکه شرایط ارتجاعی و غیر انسانیِ ساختارهای اقتدارطلب، از آنجا که با تحمیل اسارت و رنج انسان‌ها برپا می‌گردد، همواره نزد تمامی نسل‌های تاریخی مورد اعتراض واقع شده است! اما تنها مشکل اینجاست که لبه تیز حمله بودلر چنان که در زیر خواهیم دید به جای خود ساختار قضایی (حقوقی)، به سمت مشاجرات خانوادگی لغزیده است. بهرحال بودلر در در ادامه همان نامه بلند ۱۸۶۱ خود به مادرش، می‌نویسد:
“افکارت را محتاطانه با آنسل در میان بگذار. او آدم خوبی است ولی کوته‌فکر است. او آدمِ عمداً بدی را در ذهن دارد که باید سرزنشش کرد حتا اگر این آدم، آدم مهمی باشد. او از سر لجاجت می‌گذارد تا من به هلاکت برسم. به جای اینکه فقط به فکر پول باشی، کمی هم به آبرو، به آسایش و به زندگی من فکر کن… گاهی این فکر به ذهنم خطور می‌کند که مشاور خانوادگی بگیرم یا حتا در دادگاه حاضر شوم. می‌دانی که چیزهای زیادی برای گفتن دارم. مگر جز این بوده که من در شرایطی وحشتناک هشت جلد کتاب نوشتم. من توانستم خرج خودم را در بیاورم. اما بدهی‌های دوران جوانی‌ام مرا از پای درآوردند. به احترام تو، با ملاحظه حساسیت وحشتناکت، این کار را نکردم. لطفاً از این بابت قدردانِ من باش. باز هم تکرار می‌کنم، من مجبورم که تنها به تو متوسل شوم.[…]” (صص۲۳، ۲۴).

بنابراین آنچه که در دوران بودلر(؟)، حداقل برای بودلر ناشناخته بوده، به چالش کشیدنِ قانونی است که به موجب آن وارثان عاقل و بالغ، به لحاظ مالی تحت قیمومیت و سرپرستی فردی دیگر روزگار می‌گذراندند. چنانچه در خصوص بودلر دیدیم او حتا در سن ۴۰ سالگی از آزادی تصمیم‌گیری درباره امور و مسائل مالی خویش محروم بوده است. از نگاه کانتی این سلب آزادی، پدید آورنده سلب مسئولیت اجتماعی است. چگونه می‌توان از فردی که آزادی عمل و در نتیجه مسئولیتی در قبال دارایی خود ندارد، توقع مسئولیت در امور اجتماعی داشت؟ زیرا همانگونه که واضح است، قوانینی از این دست، جدا از پیامدهای تخریبی‌ای که به لحاظ اخلاقی اجتماعی هر آن می‌تواند اشخاص را (با انگیزه کسب رضایت سرپرستان مالی‌شان در جهت برداشت بیشتر و پذیرفتن هزینه‌های بیشتر،) به تملق گویی وادارد و خود به خود به یکی از منابع تولید فساد اخلاق اجتماعی تبدیل شود، بلکه قادر است از راه ایجاد مانع بین اشخاص و داراییِ آنها، بلوغ و احساس مسئولیت نسبت به خویشتن و امور مربوطه را دائماً به تأخیر ‌اندازد، ضمن آنکه به مثابه ریسمان اسارتِ سیاسی، شهروندانِ بالغ و عاقل را به موقعیت نظارت و کنترلیِ فراتر از خود می‌بندد و بدین ترتیب آنها را در شرایط نامطلوب «صغیری» (به لحاظ فقدان قدرت شهروندی) نگه می‌دارد.
بنابراین موقعیت اجتماعی «مادران»ی که عملاً منتقد ساختارهای اجتماعی و سیاسی وضع موجود نیستند، همانگونه که در نمونه بودلر شاهد بودیم، «نمایندگی کردن» ساختار ارتجاعی و اقتدار طلب است؛ که دانسته یا نادانسته در قلمروی روابط خانوادگی، بر اساس مصرف غیر نقادانه الگوهای فرهنگی و اجتماعی‌ای که همان ساختار در اختیار آنها قرار داده، در جهت بازتولید به حفاظت از چارچوب‌های اجتماعی ـ سیاسی وضع موجود دست می‌زنند.

نزاع بر سر تثبیت صلاحیت، و بهاء دادن به الگوهای جدید
یکی از مشخصات نظامهای ارتجاعی، خصلت سرکوبگری آن است. اما برای آنکه جامعه‌ای بتواند سرکوبگری را تاب آورد نیازمند ساختارهایی است که از طریق بازتولید شیوه سرکوبگری، به بقای نظام ارتجاعی یاری رسانند. از اینرو بسیاری از متفکران علوم اجتماعی (پارسونز و آلتوسر) اساسی‌ترین قلمرو برای بازتولید هر گونه ایدئولوژی و نظامی را قلمروهای آموزشی (فرهنگی) و خانواده می‌دانند. با توجه به همین امر می‌توان گفت که در جوامع سرکوبگر،«خانواده» و فرهنگ رفتاری حاکم بر آن، در بسیاری از موارد یکی از مهمترین ارکان نگه‌ داشتِ ساختار ارتجاعی است. چرا که با اقتباس از شیوه رفتار حاکم بر جامعه، به تهدید، تنبیه و سرکوب الگوهای فرهنگی ـ اجتماعیِ نوینی می‌پردازد که فرزندان در برابر الگوهای پیشین قرار می‌دهند. و احتمالا تنها آنگاه این همکاری ناگفته و نانوشته بین اقتدار حاکم بر نظام اجتماعی و والدین گسسته می‌شود که حاکمیت، اقدام به توزیع غیر عادلانه ثروت ، منابع و قدرت ‌کند، و بدین ترتیب به سرکوب والدینِ (متعلق به گروههای اجتماعیِ) «غیر خودی» روی ‌آورد.
از این مطلب که بگذریم، شاید بتوان بخش زیادی از مخالفتهای جوانان با الگوهای فرهنگی و اجتماعیِ مورد تأئید مادران و پدران (خانواده‌ها) را از منظر جامعه‌شناسیِ تاریخی، نزاعی اجتماعی ـ تاریخی تفسیر کرد: جنگی بدون خونریزی و کشتار؛ اما گاه به شدت خشن در جهت فتح جایگاهی که به سلائق و الگوهای فرهنگیِ قلمروی عمومی، مشروعیت می‌دهد. آنهم صرفاً از اینرو که در جوامع و نظامهای اجتماعیِ غیر دموکراتیک، تنها با پس زدن سلائق و الگوهای ارتباطی ـ فرهنگیِ پیشین، فرزندان می‌توانند جایی برای فرایند اجتماعیِ سلائق و الگوهای فرهنگیِ متعلق به تجربه‌های نسل خویش باز کنند.
بهرحال با توجه به چنین تفسیری، به سراغ نامه‌های آندره ژید و ارنست همینگوی می‌رویم. تا شاهد تلاشی باشیم که از سوی آنان در جهت تثبیت صلاحیت خویش صورت می‌گیرد. آندره ژید (۱۸۶۹ـ ۱۹۵۱) در ۱۸ اکتبر ۱۸۹۴ در سن ۲۵ سالگی در نامه‌ای برای مادر خود می‌نویسد:
“تمام وجود استدعا می‌کنم بگذار روابط من و مادلن همین طور آرام پیش برود. […] گمان می‌کنم هر کدام از ما برای سر و سامان دادن به زندگیِ خود به اندازه کافی عاقل باشیم. و این نقطه‌ای هست که دیگر هیچ ارتباطی به دیگری ندارد ونصیحت هم راهی در آن ندارد. […] به اندازه کافی به این دو فرزند خود اعتماد کن و آنها را آزاد بگذار تا با خوشبختی بازی کنند و مدام فکر نکن که آنها قواعد بازی را بلد نیستند. […] چیزی را که در مورد شغل‌ها می گویی درست متوجه نمی‌شوم. وقتی شغل من را با شغل پزشکان یا مهندسان مقایسه می‌کنی، می‌ترسم که سخت در اشتباه باشی. در این مورد هم مایلم با تو حرف بزنم. چرا اسامی به صورت خاص اطلاق می‌شوند؟ آیا هیچ آدمی شبیه آدم دیگر هست؟ آیا هر هنرمندی لزوماً استثنایی بر تمامی قوانین نیست؟ موردی بی‌همتا که دیگر یافت نمی‌شود؟ آیا او وجودی بی‌ارزش نخواهد بود اگر قبلاً کسی مثل او بوده باشد؟ چون این را بدان که آثارِ بزرگ می‌مانند و مثل عمل جراحی پزشکان نیستند که باید در مورد هر بیماری از نو تکرار شود. حرفه‌های دیگر، هر چه باشند، همواره موضوعی ثابت در اختیار فرد شاغل می‌گذارند. در مورد هنر به هیچ وجه این طور نیست؛ ما روی خودمان کار می‌کنیم. اهمیت فوق‌العاده زندگیِ هنرمند از همینجا ناشی می‌شود. […] این نامه را نگهدار، همه نامه‌هایم را نگهدار، من بهترین چیزها را به کسانی می‌نویسم که بیشتر دوستشان دارم” (صص۴۷ـ۴۹).

و ارنست همینگوی (۱۸۹۹ـ ۱۹۶۱) نیز در نامه‌‌ای که در ۱۹ سالگی خویش، (۱۶ ژانویه ۱۹۱۸) برای مادرش می‌نویسد، خواستی جز تثبیت صلاحیت خویش در انتخاب‌هایش ندارد. آنگونه که خواهیم دید، او به خوبی از این امر آگاه است که دفاع از دوستان‌اش به عنوان ارزش‌های انتخابیِ او، آنروی سکه دفاع از صلاحیتی است که برای آزاد سازی شخصیت اجتماعی‌ اش از سلطه خانواده (مادر)، عنصری مهم به شمار می‌رود و از اینرو کارایی زیادی دارد:
“راستی مادر، وقتی چیزهایی را خواندم که درباره کارل (ادگار) و بیل (اسمیت) نوشته بودی، به شدت عصبانی شدم. می‌خواستم بلافاصله برایت نامه بنویسم و بگویم در این مورد چه فکر می‌کنم، ولی صبر کردم تا کمی آرامتر شوم. تو که هیچوقت کارل را ندیده‌ای و فقط آشنایی سطحی با بیل داری، بدجوری بی‌انصافی کرده‌ای. کارل شاهزاده است و تقریباً حقیقی‌ترین و واقعی‌ترین مسیحی‌ای است که تا به حال دیده‌ام. از میان کسانی که می‌شناسم، بیشترین تأثیر مثبت را او بر من گذاشته. کارل مثل این پیزله مدام از مذهب حرف نمی‌زند ولی مؤمنی عمیقاً درستکار و آدم شریفی است. من هیچوقت از بیل نپرسیده‌ام که معمولاً به کدام کلیسا می‌رود، چون این موضوع هیچ اهمیتی ندارد. ما هر دو به خدا و مسیح ایمان داریم و به زندگی واپسین امید داریم و این مناسک دینی چندان اهمیتی ندارند. خواهش می‌کنم دوباره شروع نکن به انتقاد کردن از بهترین دوستان من…”(ص ۸۴).

همانگونه که شاهد هستیم ، همینگویِ جوان، در سال ۱۹۱۸ همزمان با تلاش برای تثبیت صلاحیت خود و دوستانش، در کار ارائه الگوهای جدیدِ اجتماعی نیز هست: احترام به قلمروی خصوصی و شخصی دیگران؛ و همچنین ارائه تلقی نوینی از دین؛ به منزله قلمروی خصوصی. در این لحظه، جا دارد یادی از ماکس وبر (۱۸۶۴ـ ۱۹۲۰) و نظریه «جنگ ارزشها»ی وی کنیم. نظریه‌ای که به لحاظ تاریخی، کم و بیش با ایستادگی و حال و احوالات مبارزه‌جویانه نویسندگان جوان در برابر ارزش‌های تحمیلی خانواده‌ها همخوانی بسیاری دارد. بهرحال، همینگویِ جوان، به واسطه الگوهای ارزشیِ جدیدش، (بخوانید الگوهای رقیبِ تازه نفسی که در صدد بی‌اعتبار کردنِ مشروعیت الگوهای صاحب اقتدار پیشین‌اند) توان ایستادگی در برابر ارزش‌های حاکم بر جامعه‌ای را پیدا می‌کند که مادر وی (به دلیل تعلق و وابستگی به آنها)، آنها را نمایندگی‌ می‌کند. در نامه‌ای دیگر (۱۹۲۷) زمانی که ۲۸ سال دارد می‌نویسد:
“وقتی در مورد کتاب خورشید هم می‌دمد برایم نامه نوشتی، جواب ندادم، چون نمی‌توانستم جلوی عصبانیتم را بگیرم، و وقتی عصبانی هستی نوشتن نامه احمقانه است و احمقانه‌تر اینکه چنین نامه‌ای را برای مادرت بنویسی. این که تو کتاب مرا نپسندی کاملاً عادی است و من متأسفم که تو کتابهایی را می‌خوانی که مایه رنج و ناخرسندی‌ات می‌شود. […] به علاوه، تو که خودت هنرمندی می‌دانی که نباید نویسنده را مجبور به دفاع از موضوعی کنیم که برگزیده، بلکه باید او را به لحاظ شیوه پرداختش به موضوع نقد کنیم” (صص۸۵ـ ۸۶).

اما آیا از نامه‌ها و تفسیرهای انجام شده باید به این نتیجه رسید که همواره بین مادران (خانواده‌ها) و فرزندان، نزاع ارزشی و یا جنگ قدرت وجود دارد؟ مسلماً نه! چرا که در همین کتاب حداقل چند نامه وجود دارد که مانع از چنین تعمیمی در حد «قانون» می‌شود. به عنوان مثال می‌توان از نامه بسیار با طراوت و مهر‌آمیز آنتوان دو سنت اگزوپری (۱۹۰۰ـ ۱۹۴۴) در سن ۱۹ سالگی یاد کرد. پاریس، ۱۹۱۹ :

” نامه بلندی برایتان می‌نویسم تا کمی سرگرمتان کنم. چون فکر می‌کنم وقتی خودم مریضم، خیلی دلم می‌خواهد نامه‌های بلندی از کسانی که دوستشان دارم دریافت کنم. در ضمن از اینکه احساس می‌کنم شما مریض هستید خیلی ناراحتم. دوست دارم کمی شما را بخندانم، ولی در توالی روزها و شبهای این زمانه چیزِ خیلی بامزه‌ای نمی‌بینم. […] خیلی خوشحال می‌شوم اگر روزی خاطرات شما را از جنگ بخوانم. مامان عزیزم، مشغول این کار شوید. البته شما که خودتان هنرِ نقاشی دارید چه لزومی دارد به جای پرداختن به همین کار، خودتان را در نشانه‌هایی خسته کنید که به نظر من از ریاضیات هم بسیار مبهم‌ترند!” (صص۹۵ـ۹۷).

اگزوپری با همان روحیه توأم با احترام به ارزش‌های مادر خویش در سال ۱۹۳۰ یعنی در سن ۳۰ سالگی می‌نویسد:
“خیلی متأسفم که ناراحتتان کردم، البته خودم هم ناراحت شدم. می‌دانید کمی به این مسئله عادت کرده‌‌ام که خودم را پشتیبانی برای همه شما بدانم. می‌خواستم به شما کمک کنم، بعد هم به سیمون و موقع برگشتن خانواده را دورِ هم ببینم. […] کم می‌نویسم، فرصتش را ندارم؛ اما وقتی کتابی را به این آرامی شکل دهم کتاب خوبی از آب در می‌آید.
می‌بوسمتان مامان، باور کنید محبت شما ارزشمندترینِ محبت‌هاست و ما همیشه در لحظه‌های سخت به آغوش شما پناه می‌آوریم و بیشتر وقتها مثل کودکی خُرد به شما نیازمندیم، و باور کنید که شما منبع بزرگی از آرامش هستید و چهره شما به اندازه همان زمانی که به کودکانتان شیر می‌دادید اطمینان‌بخش است. […] تبعید شدن از دوران کودکیِ خود، تبعید دردناکی است” (صص ۹۹ـ ۱۰۱).

با توجه به زبانزد بودن رابطه عمیق مارسل پروست و مادرش، و نیز عشق پر شور پروست به وی، گمان نمی‌کنم نیازی به آوردن نامه‌های او باشد، در عوض، توجه را به فضای تفاهم آمیزی جلب می‌کنیم که در پس نامه‌های پروست، اگزو پری و یا …، وجود دارد. فضایی که «مادر» (یا «خانواده») در صدد نمایندگی کردن ارزش‌های سرکوبگرانه حاکم برنمی‌آید و به فرزندان اجازه بروز علائق و خواستهای جدید خود را می‌دهد. به بیانی دیگر از راه حس اعتماد به فرزندان، کمک به آشکار شدن ارزش‌هایی جدید می‌کند. تا جایی که این احتمال وجود داشته باشد که حتا خودش هم بتواند همچون جوانان مجذوب آنها شود و در جهت رشد و تعالی خویش آنها را انتخاب کند. ژان کوکتو (۱۸۸۹ـ ۱۹۶۳) در ۱۵ سپتامبر ۱۹۰۷ ، برای مادر خود می‌نویسد:
“خیلی خوشحالم از اینکه تو بالاخره ارزشی را برای مترلینگ قائل شدی که شایسته اوست. کیپلینگ را دوباره بخوان، تحسین‌ برانگیز است. نوری که روشنی نبخشید اثری سرشار از نبوغ است . اینجا همه دوستت دارند و من عاشقت هستم. […] مامان عزیزم، هیچ چیز در دنیا بجز نامه‌های تو مرا خوشحال نمی‌کند و کوچکترین تعریف و تمجیدت، مرا در برابر حملات مقاوم می‌کند” (ص ۷۰).

بنابراین شاید بتوان گفت، آنچه موجب آرامش حداقل برخی از فرزندان، (در مقام حاملان ارزشهای جدید) می‌شود، «خواست همراهی نسل گذشته» (بخوانیدش نمایندگان ارزشهای پیشین) در کشف و حمایت از موقعیت‌های ارزشیِ جدید است. اما آیا به نظر نمی‌رسد که این خواست، از آنجا که مسیرِ حمایتی یکطرفه‌ای را می‌طلبد، خواستی غیر دموکراتیک است! ؟ و به نوبه خود بحثی جدی و ضروری می‌طلبد؟

کلام آخر
به نظر نمی‌رسد نیازی به انکار وابستگی و رابطه خاصی باشد که در جوامع گوناگون همواره (به هر صورت ممکن) بین مادران (پدران) و فرزندان وجود داشته است. و مسلما صِرف اجتماعی بودن و نیز وابستگی‌های درون ذاتی آن، خود به خود ایجاد تنش بین طرفین می‌کند؛ اما آن تنشی که در سراسر متن حاضر از آن صحبت رفته و به طور دقیق به «نزاع ارزشها» تعبیر شده است، برآمده از وضعیتِ تاریخی خاصی است که از آن با دوران مدرن یاد می‌شود. یعنی به زمانی باز می‌گردد که «شک کردن» به جهان و واقعیات ریز و درشت آن، بخشی تفکیک ناپذیر از زندگی در قلمروی روزمره گردید. آنهم صرفاً از اینرو که عناصر متافیزیکیِ حمایتی خود را (به منزله مبداء و علت نخستین) از دست دادند.
در چنین وضعیتی اگر بخت یارمان باشد، و هر چه سریعتر مرحله دموکراتیزه شدن قلمروی عمومی را از سر بگذرانیم، شاید بتوان از طریق الگوهای دموکراتیکِ اجتماعی، رابطه «مادر (پدر) ـ فرزند»ی را در فضایی از حس احترام متقابل و رعایت حقوق فردیِ طرفین تجربه کنیم؛ در غیر اینصورت گمان نمی‌رود همگی از آن تفاهم نسبی و آرامشی برخوردار شویم که همینگویِ ۵۰ ساله، آنرا در ۱۷ سپتامبر ۱۹۴۹ با مادر خود تجربه کرده است:
“از نامه هفتم سپتامبرت ممنونم. آن روز، دریافت کتابهایی که زمان بچگی به ما داده بودی، واقعاً برایم لذت‌بخش بود. کتابها در کی‌وست، انبار شده بودند و سالها بود آنها را ندیده بودم. بگذار به خاطر توجهات عالی و محبتی که نسبت به همه ما داشتی به تو تبریک بگویم، آنزمان که بچه بودیم و لابد منبعد بزرگی از دردسر. دیدن چیزهایی که تو در کتابها نوشته بودی خیلی دلچسب بود و عکسهایی که پدر گرفته بود، تقریباً همه عالی بودند. امیدوارم احوالت همچنان مساعد باشد و همه چیز بر وفق مراد تو” (ص ۸۹).

این مقاله نخست در جهان کتاب ، شماره ۲۶۰ ـ ۲۶۲ منتشر و برای تجدید انتشار به انسان شناسی و فرهنگ ارائه شده است.