رقص سما
مرگ بی مرگی بود ما را حلال
نوشتههای مرتبط
برگ بی برگی بود ما را نـوال
زندگی و مرگ دو همزادند، دو همپیالۀ جام آفرینش که درعین تنیدگی،با یکدگر خویشاوندی و نزدیکی دارند.انسان از همان بدو تولد هر لحظه میزید و هر لحظه میمیرد؛
در رحم زادن جنین را رفتن است در جهان او را ز نو بشکفتن است
مرگ ملموس ترین و درکپذیرترین دلواپسی غایی انسان است. گویی تمام زندگی در یک کلام خلاصه میشود: «اکنون هستم، اما روزی میرسد که دیگر نیستم». به همین علت هماره تنش و تعارضی وجودی میان آگاهی از اجتناب ناپذیری مرگ و آرزوی ادامۀ زندگی وجود دارد. ترس از مرگ نقش مهمی در تجارب درونی انسان ایفا میکند؛ به راه های گونهگون به ذهن انسان هجوم میآورد و در زیر پوستۀ ظاهری رفتارها خود را پنهان و آدمی را مضطرب میسازد.اما نگاه عارفان یا بهتر است بگوییم نگاه انسانشناسان با مردمان عادی باچنین مسأله سترگی متفاوت است. پژوهشگران و آشنایان با عرفان و مباحث انسانی، تقریباًهم صدا و هماهنگ، مولانا را عارف مردی بزرگ و انسانشناس میشمارند که جهان را گونهای دیگر دید، شناخت و به دیگران شناساند.مولانای جان درمیان اندیشمندان با ژرفاندیشی خود نگاهی ویژه به زندگی و مرگ دارد. به دیدۀ این شاعرِانسانگرای شادان، زندگی و مرگ چونان «بهار اندر خزان» در هم تنیده است و این دو را از هم جدایی نه:
آن بهاران مضمر است اندر خزان دربهاراستآنخزانمگریزازآن
همره غم باش و با وحشت بساز! میطلبدرمرگِخودعمردراز
نیک پذیرفتنی است که مرگ به عنوان ناشناختهترین پدیده برای انسان هماره هراس انگیز بوده، اما به هر روی با نگاه گسترده و ژرف مولانا می توان از درد آن کاست و هراس از آن را نادیده انگاشت. پیش از همه چیز باید خاستگاهِ هراس از مرگ را دانست. به دیدۀ مولانا خاستگاه هراس از مرگ، خواستن ها و وابستگیهای ماست؛ اگر این خواستن ها را اندکی در گوشهای وانهیم، از دام هراس تا اندازهای رها میشویم؛ آن زمان است که زندگی از نو آغاز میشود.
هر انسانی فراخور حال و مقام خویش با درد و رنج آشناست. این رنجها بنابر استدلال مولانا پارههای مرگ هستند. اگر با پارههای مرگ آشتی کنیم، با کلیّت آن نیز که خودِ مرگ باشد، آشتی خواهیم نمود:
دان که هر رنجی زمُردن پارهای استجزو مرگ از خود بران گر چارهای است
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت دان که کلّش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ گر گشت شیرین مر تو رادان که شیرین میکند کُل را خدا
مرگ اتمامِ«فرصت سبز زندگی» است و این امری ساده – چونان که بر زبان بسادگی جاری میشود-نیست. با اینکه مرگ امری ناگزیر است، هنگامی که نیک مینگری،میبینی مردمان به گونهای میزیند که گویی آنان را هرگز مرگی نیست. اما فراموشیهای دورهای و کوتاهمدت، روزی دوباره از نو نمود میکند؛ چراکهمرگ هماوردی است که هیچ گاه مغلوب نمیشود. هراس از مرگ در جان و تن آدمی سرشته شده است. اینهراس به دیدۀ مولانا، همان هراس از خود است. آدمی از خود، یا به دیگر سخن از کردههای خویش میهراسد.بنابراین مرگ چیزی جز رنگ همان انسانی که از او میهراسد، نیست؛ مرگو هراس از آن،قد و قامتش را از همان انسان وام گرفته است؛ او که نیککردار است، آیینۀ مرگش روشن و او که جانی کدّر و عبوس دارد، بیتردید بهرهاش آیینهای تیره است:
مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست آینه صـــافی یقین همرنگ اوست
پیش تُرک آیینه را خوش رنگی است پیش زنگی آینــه هم زنگی است
پس ای جان! بشنو او که از «مرگ اندر فرار» میهراسد و میرمد، از خویش ترسان و گریزان است؛ زیرا روی زشت خود را چشم در چشم، بی پایمردی هیچچیز مینگرد:
آنکه میترسی ز مرگ انــدر فرار! آن زخود ترسانی ای جان هوش دار!
روی زشت توست، نه رخسـارِ مرگ جان تو همچون درخت و مرگ برگ
اما مرگ و اندیشیدنِ بِدان همیشه سیاه و تلخ نیست، روی دیگرش جای بسی امید و شادی است. مرگاندیشی رهاوردهایی دارد که موجب تعالی و رشد انسان میشود. اندیشۀ به مرگ زایش است. انسان مرگاندیشعمرِ خود را کوتاهتر از آن مییابد که در پیچ و خم روزمرگی و بدزندگانی له شود و هر روز حسرتی بر بارِ حسرتهای دیروزینش بیفزاید. مرگ اندیشی تولدی دوباره و نوزایی و رستاخیزِ «جان وجود» است؛و آن زمانی روی می دهد که تمام تمایزها و تفاوت ها برچیده میشود و همه یکرنگ میگردد:
زنگیان گویند خود از ماست او
رومیان گویند بس زیباست او
چون بزاید در جهان جانِ وجود
پس نماند اختلافِ بیض و سود
گر بود زنگی برندش زنگیان
روم را رومی بَرد هم از میان
آدمی از همان اوان کودکی درمییابد که زندگیومرگرانمیتوانازهمجداکرد.هرانسانیمرگرامیچشد؛ «کل نفس ذائقه الموت»؛ همگان مرگ را زادهایم،هنگامی که همه دربرابر مرگ یکسانیم،پس چه جای گلهمندی وشکایت.انسانی که بدین امر اینگونه میاندیشد، زندگی اش متفاوت از دیگران می شود. مرگاندیشی، عینِ زندگی است؛ چراکه آدمی را به کنش و عشق ورزیدن وا میدارد.
مرگاندیشی رهاوردهای بسیاری دارد. انسان مرگاندیش آرام است. مهر میورزد، بیچشمداشتی. همه جهان را میستاید و دوست دارد، زیراکه جلوه گاه حق است و البته میداند که این دنیا با تمام رنگهایش دیری نمیپاید و باید امروز یا فردا رختِ سفر بربندد. ازین رو بلندنظری و مناعت طبع رهتوشه سفرِ دنیاییش می شود. ستم دیگران را می بخشاید، زیرا که نمی خواهد طعمِ دلپذیر زندگی را با گِل و لای کدورت و نفرت بیالاید. هر روز بر تلاشش میافزاید. نسبت به تمام رخدادهای اطرافش، چه آنها که مستقیماً به او وابسته است، چه نه، کنشگرانه رفتار میکند. انسان مرگاندیش کنشپذیر نیست؛ وی به اندازۀ جهان بینی و شناختش تأثیرگذار است. واقعنگرانه زندگی میکند؛ در توهم و تخیّل غوطه نمیزند و رشتۀ ارتباط خود را با دنیا و واقعیت نمیگسلد. مصائب و مشکلات زندگی را آسان میگیرد و در مقابل بر شکیبایی و تابآوری خودمیافزاید. پیامد و پشتبند آن یکی از مهمترین رهاوردهای زندگی حاصل میآید و آن دل نبستن به دنیاست. انسان مرگاندیش دیرزمانی است که بانگ و طبلکهای مرگ را میشنود. از هنگام تولد، هر لحظه جرس فریاد میزند که «برخیز وقتِ رفتن است» این «بانگِ رحیل است» که بر طبل و دهل میکوبند؛ و «تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است».بارها «حضرت مصطفیصفرمود: دنیا ساعتی است»،اما بیشتر مردمان این کلام را ناشنوایند:
سالها این مرگ طبلک میزند
گوش تو بیگاه جنبش میکند
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضربِ شگفت
در دقایق خویش را دربافتی
رمزِ مردن این زمان دریافتی
«وقت رفتن» عبارتی که در عینِ سادگی، دنیا دنیا معنا بر روی دوش خود حمل می کند. همین اندیشه به مرگ است که بتدریج از وابستگی به دنیا میکاهد. اما بزرگترین رهاورد مرگاندیشی، معنایافتن زندگی است. اگر مرگ نبود، زندگی «معنای» خود را از دست میداد؛ آن وقت همه چیز مهمل و بیارج تلقی میشد.مرگلازمۀزندگیاست؛اگرمرگنبود،آدمیتاهمیشهدرچرخۀدردناکخوروخوابوخشموشهوت،پیچانوافتانوخیزانرهمینوردتابهغایتِپوچیبرسدوالبتهازآنسراوراامید،عشقوتعالینیزنبود! وآنهنگامبودکهدردناکترینمسأله؛یعنیپوچی،خودرابهانسانِمبتلابدینچرخهمینمایاند. وآنوقتآدمیازخودمیپرسید،زندگیرادیگرچهارجواعتباری؟! آیا چنین زندگانی تسلسلی باطل نیست؟! آیا همه چیز هیچاهیچ نیست؟! و مهمتر آنکه آیا براستی زندگی، بیمرگ خوش است؟! مولانا با روایتی کوتاه و گویا این همه پرسشِ انسان را جامۀ سخن میپوشاند که:
آنیکیمیگفتخوشبودیجهان
گرنبودیپایمرگاندرمیان
آندگرگفت: ارنبودی مرگ هیچ!
کَه نیرزیدی جهان پیچپیچ!
جانِ کلام این روایت کوتاه روشن است؛ اگر مرگ نبود، زندگی ارزش و اعتبار خود را از دست میداد و حتی جهان به اندازۀ یک «پر کاه» هم نمیارزید.
نکته ای دیگر دربارۀ مرگاندیشی،مرگِ اختیاری است. میتوان گفت ژرفترین سخن مولانا درمورد مرگ، باور او به مرگِ ارادی، پیش از مرگ اجباری است. مرگ اختیاری، از خویش رَستن و به خدا (حق) پیوستن است. پیوستِ روح با حق. بدین معنی که انسان در مقام معنویت بمیرد؛ یعنی از تمام تعلقات و وابستگیهای مادی دل برکند، قالبهای کهنه را فرو ریزد و زندگی را عاشقانه بزید؛ چراکه«مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی!». انسان مرگاندیش میآموزد که جانِ جانِ زندگی در مرگ ارادی است؛ «آزمودم مرگ من در زندگی است» و اینگونه جاودانه میشود، زیرا چون رهد«زین زندگی پایندگی است»؛ بنابراین سرخوشانه فریاد برمیآورد که «اقتلونی اقتلونی یا ثقات»، زیرا زندگی من در مرگ من است؛ «ان فی قتلی حیاتا فی حیات!»
سرانجام باید گفت این گونه مردن و به بیانی رساتر، مرگاندیشی بهرۀ هرکسی نمیشود. انسان راستین است که معنای انسانیت را دانسته است و از واقعیت نمیهراسد. او خود را در هیاهو و غوغای زندگی دنیایی گم نمیکند و زمانی را برای اندیشیدن به مرگ وامینهد. کسی که براستی حقیقت زندگی را دریافتهاست و میداند لحظهای که رفت به عدم میپیوند. پس چه نیک است که رهتوشهای درخور فراهمآورد. کوتاهسخن او که عاشق زندگی است، براستی هدایت شدهاست و او را از مرگ چه هراسی! چراکه هر لحظۀ او کنشی پسندیده است؛ چون میداند زندگی جز یادکردی نیک هیچ باقی نمیگذارد:
عاشقان را هر زمانی مردنی است مردن عشّاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هُدی و آن دو صد را میکند هر دم فِدی
هر یکی جان را ستــاند دَه بها از نُبــی خـــوان: عَشــرۀ اَمثالها.
دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی، شهید بهشتی