مرگها و یادها، ناصر فکوهی، انتشارات انسانشناسی، ۱۳۹۹
معرفی کتاب: گفتن از مرگ و شنیدن از مرگ در جهان کنونی، از همان ابتدا حسی ناراحتکننده و اضطرابآمیز را در گوینده و شنونده ایجاد میکند؛ حسی که برای انسانشناسان آشناست و در مفهوم «تابو» خود را متبلور میکند: آنچه نباید بر زبان راند، آنچه نباید بهسویش رفت و به کُنش رساند. مدرنیته، مرگ را از زندگی ما بیرون رانده است، همانگونه که شروع فرایندهای بزرگ شهرنشینی پس از رنسانس بهگونهای نمادین با بیرون راندن گورستانها از شهر همراه بود. مدرنیته مرگ را در زندگی ما به یک حوزۀ تابویی رانده و این همان چیزی است که دربارۀ حوزهها و گروههای اجتماعی متعدد دیگری نیز اتفاق افتاده است؛ نگاه کنیم به پدیدههایی چون سالمندی، بیماری، ناتوانیهای فیزیکی و ذهنی، جنون و در یککلام متفاوت بودن و متفاوت زیستن و حرکت در خلاف جهت متعارف روزمرگی در معنای عام آن و با سکانسها و کلیشههای ازپیشتعریفشدۀ آن. مدرنیته در رویکرد سودجویانه و ابزارگرایانه و ابزار سازندۀ خود نسبت به انسان، تلاش کرده است همۀ این پدیدهها را از زندگی ما بیرون براند. با وصف این، بیرون راندن، همواره شکل همگن و یکدست نداشته است و بنا بر مورد، فرهنگ، دوره و موقعیتهای متفاوت، بیشتر یا کمتر، قطعیتر یا نسبیتری داشته است؛ اما کنترل کالبدی، هدایت اندیشه و کُنش و بهخصوص مرزهایی نامرئی که از خلال زبان، ما را درون خود اسیر کرده و ناچار به تبعیت از خود میکنند، وجود دارند تا ما با این پدیدهها صرفاً در زمانها و مکانهای خاصی وارد رابطۀ حسّی/ ذهنی/ کُنشی شویم: بیماران روانۀ بیمارستانها میشوند، کهنسالان روانۀ خانههای سالمندان، دیوانگان روانۀ تیمارستانها؛ گروهی نیز به زندان فرستاده میشوند یا خواسته و ناخواسته از زندگی فیزیکی محروم میشوند و در همۀ این موارد، جهان مدرن برای کالبد، ذهن و حسهای ما «زمان و مکانِ ملاقات» را تعیین میکند که معنای دیگرش بهحاشیهراندن و فراموشی آن موجودات، جز در آن پرانتزهاست، کسانی که دیگر جایی در جهان روزمرگی و نظمِ بیرحم آن ندارند.
نوشتههای مرتبط
داستان این کتاب، روایتی آشناست که همه دوست دارند فراموشاش کنند. داستان یادهایی فراموش ناشدنی، اما فراموش شده؛ داستان دوستانی که دوست داشتی باز هم میتوانستند کنارت بودند، اما نیستند. کتاب در همان حال، مجموعهای بزرگ از گفتارها و نوشتههایی است که در طول سالها دربارۀ مرگ در همۀ اشکالاش به بیان آوردهایم. جستارها، مقالهها و گفتگوها. همۀ مرگها، خشونتآمیز، در آرامش یا در آشوب و درد؛ همۀ مرگها و بسیاری از اندیشهها دربارۀ مرگ آنها که بسیار به ما نزدیکاند اما نزدیکشان نمیخواهی و آنها که آنقدر دورند که باورشان نداری. داستان این کتاب، یاد دوستان و بزرگانی نیز هست که تاریخ معاصر ما را رقم زدند و برای همیشه باید بزرگشان بداریم و حتی گاه، یاد هیولاهایی که تاریخ جهان را به خون و خشونت و بیرحمی آلوده ساختند.
ما از مرگ میگوییم؛ مرگی که گفتن و شنیدن از آن در جهان کنونی، از همان ابتدا حسی ناراحتکننده و اضطرابآمیز را هم در گوینده و هم در شنونده برمیانگیزد؛ حسی که برای انسانشناسان آشناست و در مفهوم «تابو» متبلور میشود، آنچه نباید بر زبان راند، آنچه نباید به سویاش رفت و به کنش رساند.
گفتن از مرگ و شنیدن از مرگ در جهان کنونی، از همان ابتدا حسی ناراحتکننده و اضطرابآمیز را در گوینده و شنونده ایجاد میکند؛ حسی که برای انسانشناسان آشناست و در مفهوم «تابو» خود را متبلور میکند: آنچه نباید بر زبان راند، آنچه نباید بهسویش رفت و به کُنش رساند. مدرنیته، مرگ را از زندگی ما بیرون رانده است، همانگونه که شروع فرایندهای بزرگ شهرنشینی پس از رنسانس بهگونهای نمادین با بیرون راندن گورستانها از شهر همراه بود. مدرنیته مرگ را در زندگی ما به یک حوزۀ تابویی رانده و این همان چیزی است که دربارۀ حوزهها و گروههای اجتماعی متعدد دیگری نیز اتفاق افتاده است؛ نگاه کنیم به پدیدههایی چون سالمندی، بیماری، ناتوانیهای فیزیکی و ذهنی، جنون و در یککلام متفاوت بودن و متفاوت زیستن و حرکت در خلاف جهت متعارف روزمرگی در معنای عام آن و با سکانسها و کلیشههای ازپیشتعریفشدۀ آن. مدرنیته در رویکرد سودجویانه و ابزارگرایانه و ابزار سازندۀ خود نسبت به انسان، تلاش کرده است همۀ این پدیدهها را از زندگی ما بیرون براند. با وصف این، بیرون راندن، همواره شکل همگن و یکدست نداشته است و بنا بر مورد، فرهنگ، دوره و موقعیتهای متفاوت، بیشتر یا کمتر، قطعیتر یا نسبیتری داشته است؛ اما کنترل کالبدی، هدایت اندیشه و کُنش و بهخصوص مرزهایی نامرئی که از خلال زبان، ما را درون خود اسیر کرده و ناچار به تبعیت از خود میکنند، وجود دارند تا ما با این پدیدهها صرفاً در زمانها و مکانهای خاصی وارد رابطۀ حسّی/ ذهنی/ کُنشی شویم: بیماران روانۀ بیمارستانها میشوند، کهنسالان روانۀ خانههای سالمندان، دیوانگان روانۀ تیمارستانها؛ گروهی نیز به زندان فرستاده میشوند یا خواسته و ناخواسته از زندگی فیزیکی محروم میشوند و در همۀ این موارد، جهان مدرن برای کالبد، ذهن و حسهای ما «زمان و مکانِ ملاقات» را تعیین میکند که معنای دیگرش بهحاشیهراندن و فراموشی آن موجودات، جز در آن پرانتزهاست، کسانی که دیگر جایی در جهان روزمرگی و نظمِ بیرحم آن ندارند.
فراموشی، معادلی برای ناپدیدشدن است. همانگونه که در اسطورهشناسی یونانی هادس[۱]، خدای اعماق زمین و دوزخ، یکی از پسران کرونوس[۲] (خدای زمان) در کنار زئوس[۳] (خدای آسمانها) و پوزهدیون[۴] (خدای دریاها)، حاکم جهان مردگان بود و درعینحال نامش معنی «ناپدیدشده» میداد و یونانیان گروهی از مردگان خود را «ناپدیدشده و بینام»، خطاب میکردند: کالبدی که روح خود را ازدستداده است، نمادی از ناپاکی همچون واژۀ فونستوس[۵] (جنازه) بوده و هست که حضورش برخلاف کالبد زنده ایجاد ترس، اضطراب و وحشت از «آلودگی» میکند. این همان مرزی است که مری داگلاس[۶] در حدفاصل میان برون (جهان دیگری و شیطانی) و برون (جهان خودی و خدایی) قائل میشود؛ کالبد بیجان از روح جدا میشود تا دو سفر آغاز شوند، سفری به مرگ و سفری به فراموشی؛ دیالکتیک مرگ و فراموشی نیز از همینجا آغاز میشود.
فرهنگهای باستانی برخلاف فرهنگ مدرن، مردگان را به حاشیهایشدن و فراموشی محکوم نمیکردند. انسانیتِ انسان در آن بود که میدانست خواهد مُرد و مرگ امری ناگزیر است که در بطن زندگی نهفته شده و زندگی از آن میزاید همان طور که در رومی میگفتند: «زندگی در مرگ نهفته»[۷]، ازاینرو از قدیمیترین ایام و در اغلب تمدنها، مرگ بهمثابۀ یکی از مراحل گذار در تعبیر وان جنپی[۸] از این اصطلاح، همچون تولد، بلوغ و ازدواج، بهشمار میآمده است. رابطۀ نزدیک میان زایش و مرگ در نمادگرایی زمین بهمثابۀ نماد زن، باروری و مادری کاملاً نمایان است: مادر آنچه را زائیده است بار دیگر طلب میکند. همین نمادگرایی در ادیان و باورهای مختلف به اشکال گوناگون دیگری نیز درآمدهاند، همان طور که در بسیاری موارد، آسمان یا دریا (که دو خدای دیگر زادۀ کرونوس بودند) جایگزین زمینشدهاند و پدر، جایگزین مادر (همچنان که خود کرونوس حاصل ازدواج زمین و آسمان بود) و ما نیز میگوییم: ما از خدا آمدهایم و به خدا بازمیگردیم یا در تعبیری گویا از مولانا: «ما ز بالاییم و بالا میرویم / ما ز دریاییم و دریا میرویم».
بازماندن روح در دیالکتیکی روشن با از میان رفتن و حتی نابودی کالبد پیش میرود، ولو آنکه ما خود این تخریب را در مناسک گذار سازماندهی کنیم یا آن را گاه در اشکالی که شاید به نظر غیرانسانی و وحشیانه بیایند به انجام رسانیم. در بسیاری فرهنگها، جنازه همچون نوزادان تازه به دنیا آمده، شسته میشود، عطرآگین و تزیین و در لباسی آخرین، بنا بر فرهنگ،، نمادی از پاکی (کفن) و در جامگانی فاخر به خاک سپرده میشود. در فرهنگهایی چون زرتشتی و تبتی باستان، مردگان را خوراک جانوران میکردند و گروههایی از سرخپوستان حتی به خوردن مردگان خود میپرداختند که به این پدیده در انسانشناسی «درونمردهخواری»[۹] میگوییم؛ اما در همۀ این موارد درست برخلاف آنچه جوامع مدرن تلاش میکنند استدلال نمایند، ما نه با بیحرمتی و زیر پا گذاشتن احترام نسبت به عزیز ازدسترفته، بلکه با باور به مرگ بهمثابۀ یک مرحلۀ هستیشناسانه از زندگی در مفهوم کلان کیهانی آن سروکار داریم. در این مناسک «آلودگی» و فروپاشیِ جسد، پشتسر گذاشته شده و کالبد روانۀ سفری به فراموشی یا بینامونشان شدن و ناپدیدی میشود تا روح بتواند برعکس سفری دیگر را در قالب زایشی دوباره تجربه کند.
زایش از مرگ، در دو معنای بیولوژیک و نمادین – فرهنگی اتفاق میافتد تا فراموشی جسم سبب فراموشی روح، که همان دوزخ ابدی است، نشود. این زایش از یکسو زایشی بیولوژیک، بازتولیدی در نظام خویشاوندی و در روابط جسمانی است؛ فرزند برجایمانده، تداوم ژنتیکی ـ مادی یک روح است که در حیات آتی خود به جنگی روزمره و بیپایان با فراموشی موجود ازمیانرفته، خواهد رفت. حضور فیزیکی انسانِ درگذشته، یک تجربۀ فیزیکی و بنابراین طبیعی است، تجربهای که جهان را در مقیاسهایی متفاوت، دگرگون کرده است، جهانِ پس از او، دیگر جهان پیش از او نیست، مگر آنکه، انسانی به بدترین معنای ممکن در یادها و خاطرهها مرده باشد و نام (به تعبیر ادبی ما «نام نیکو»ی) خود را از دست داده باشد؛ اما زایش دیگری نیز در کار است و آن زایش فرهنگی- نمادین است، تغییری که عزیز ازدسترفته در جهان اندیشهها و ذهنیتها، نشانهها و باورها بر جای گذاشته است: بدین ترتیب هر بار یادی از او میشود، هر بار کتابی که نقش قلم او در آن حکشده، تصویر یا اثری هنری که خلق کرده در چارچوبی حسی-شناختی و در مسیر نگاهی انسانی قرار میگیرد، زایشی دوباره انجام میگیرد؛ ابدیت از آنِ ازدسترفتگانی است که جهان را تغییر دادهاند و یادگاری از خود برجای گذاشتهاند.
ازاینرو و در نتیجهگیری هرچند نمیتوان انکار کرد که تعبیر مرگ با مفاهیمی چون خواب، تاریکی و سیاهی، جنون و تسخیر کابوس، ریشههایی عمیق و تاریخی در همۀ فرهنگها دارد، اما برخلاف مدرنیته که فراموشی و بهحاشیهراندن و اخراج از زندگی روزمره را بهمثابۀ ابزار اصلی مقابله با این سرنوشت ناگزیر پیش مینهد، فرهنگهای انسانی با دیدن مرگ بهمثابۀ دروازهای بهسوی استعلا و دستیابی به خداوند (در سنتهای ابراهیمی)، دروازهای بهسوی آزادی روح از قفس جان (همچون سنتهای عرفانی و مانوی) و دروازهای برای بازگشتی ابدی و آغاز دوبارۀ چرخهای بیپایان (همچون سنتهای پیش کلمبی) امریکا، فراموشی را بهمثابۀ غیبت، هیچبودگی و نیستی از اندیشۀ مرگ و اندیشۀ زندگی خود بیرونرانده و نبود آنکه را میرود در بودنش، در حضورش و تبلور زندگیبخشِ یادها و خاطراتش بازمیآفرینند.
بااینهمه، درد و اندوه و افسوس اینجاست، زخم ندیدن و نبودنِ کالبدی که تا دیروز حسش میکردیم؛ اما از یاد نبریم که درد، خود نشانۀ حسی زنده و زندگی آفرین است و بیدردی مطلق، نشانۀ مرگی مطلق.
اطلاعات کتابشناختی مرگها و یادها
مرگها و یادها، ناصر فکوهی، انتشارات انسانشناسی، ۱۳۹۹
سال | ۱۳۹۹ |
قطع | رقعی |
نوبت چاپ | اول |
تیراژ | ۱۰۰۰ |
تعداد صفحه | ۴۵۲ |
ناشر | انسانشناسی |
شابک | ۹۷۸-۶۲۲۹۵۵۲۶۸۱ |
برای دانلود بیست صفحۀ اول کتاب روی لینک زیر کلیک کنید
بیست صفحۀ اول مرگها و یادها
[۱]. Hades
[۲]. Chronos
[۳]. Zeus
[۴]. Poseidon
[۵]. Funestus
[۶]. Mary Douglass (1921-2007) انسانشناس بریتانیایی
[۷] .vita in morte sumus
[۸]. Arnold van Gennep (1873-1957) انسانشناس هلندی
[۹]. Endocannibalism