مدرنیته، مارکس و وبر،نقد و بررسی کتاب ماکس وبر و کارل مارکس نوشته کارل لویت، با پیشگفتاری از برایان ترنر، ترجمه شنهاز مسمی پرست، انتشارات ققنوس، ۱۳۸۵
چرا درسالهای اخیر گرایشی به بازخوانی برخی از آثار فلسفی و جامعه شناسی متفکران کلاسیک عصر مدرن (حداقل درغرب) رواج پیدا کرده است. درپس این بازخوانیهای متأملانه چه چیزی وجود دارد و به کدامین نیاز پاسخ میدهد. چرا انتشارات راتلیج درسال ۱۹۹۳ کتاب “ماکس وبر و کارل مارکس” نوشته کارل لوویت را که درسال ۱۹۳۲ به چاپ رسیده است، با پیشگفتار برایان اس. ترنر از نو به چاپ میرساند!؟
لوویت در مقدمه کتاب خود علیالرغم اذعان به تفاوت نگرشی مارکس و وبر، به فرض مشترکی اشاره دارد که در هر دو دیدگاه رکنی مهم به شمار میآید: سرشت مشکل زای (problematic) جهان سرمایهداری؛ و به باور من، بر اساس همین سرشت مسئله ساز است که بازخوانی ها در زمان معاصر صورت میگیرد و سعی میشود تا فارغ از هر گونه تعصبی فکری به موقعیتهایی توجه کنیم که در چشم انداز تفکرات کلاسیک، پیش زمینه واقعیت امروز انسان مدرن تا حدی به نمایش گذارده میشود. به بیانی از دید فلسفه روش تحقیق وبر شاید بتوان اینگونه گفت که انگیزه هر یک از ما از بازخوانیها روشن و قابل درک کردن این مطلب است که سرشت کنونی جهان معاصر چگونه به صورتی که هم اکنون هست، درآمده است. زیرا آموختهایم که برای هر پدیدهای فرایندی متصور شویم.
نوشتههای مرتبط
اما آنچه که لوویت را برانگیخت تا به بازخوانی وبر و مارکس دست زند، برخاسته از شرائط زمانهای است که آن دو را همواره در برابر هم قرار میداده، بدون آنکه اعتنایی به وجود ” فرض مشترک فلسفه انسان شناختی” ای داشته باشد که لوویت مبنای هر دو دیدگاه میداند. و بر اساس آن، نگرش انتقادی هر دو به جهانِ تحت سیطره عقلانیت و سرمایهداری شکل میگیرد. لوویت در تأئید سخن ولف نسبت به دغدغههای انسان مدرن در دیدگاه مارکس و وبر میگوید:« مارکس، درمانی پیشنهاد میکند، حال آنکه وبر فقط “تشخیصی”به دست میدهد» (ص ۷۲).
بیش از نیم قرن از زمانه لوویت میگذرد و اکنون مدتهاست که دیگر کمتر کسی از”درمان” مارکس سخنی به میان میآورد. با این وجود هنوز کلیت جامعه سرمایهداری با آموزه مارکس درباره شیوه تولید آن، قابل شناسایی است. بدون دریافتی از روابط تولید به مفهوم مورد نظر مارکس محال است به سرشت مشکل ساز جهان سرمایهداری راه بریم. سرشت و خصلتی که وبر با ” عقلانیت نا عقلانی” و مارکس با ” از خود بیگانگی” از آن یاد میکند.
به طور کلی بررسی لوویت، متمرکز بر انسان شناختی فلسفی است. او معتقد است « مارکس و وبر جامعه شناسان فلسفیاند؛ نه به این دلیل که آنها ” فلسفه اجتماعی” خاصی تأسیس کردند بلکه به این دلیل که در واقع، پیرو اصل اساسیِ کارشان در مواجهه با مشکلات واقعی و بالفصل هستیِ انسانی ما، کلیت موقعیت زندگی معاصر تحت حاکمیت” سرمایهداری” را زیر سئوال بردند» (صص۷۱، ۷۲). بنا بر نقل قول ذکر شده، چنانکه میبینیم، لوویت قصد دارد تا در کتاب خود کلیت منسجمی از نگرشهای مارکس و وبر حول محور مسئله دار بودن انسان عصر جامعه عقلانی ـ سرمایهداری ارائه کند. ترنر در پیشگفتار خود، این نحوه بررسی لوویت را ناشی از گرایشهای اگزیستانسیالیست هایدگری وی میداند: « از نظر لوویت، تحلیل هایدگری از مسئله کلاسیک ماهیت و وجود سرآغاز فلسفه مدرن و بنابراین، سرآغازی برای فهم فلسفی مناسب از مارکس و وبر بود» (ص۱۷).
در همینجا لازم میدانم تا پیش از ورود به هر گونه بحث و کنکاشی، این نکته را یاد آوری کنم که در مورد وجود خصلتهای اگزیستانسیالیستی در روش شناسی وبر، جای شک نیست و من درمقالهای دیگر به این موضوع پرداختهام ، اما براین باورم که در خصوص مارکس میبایست بیشترین احتیاط را داشت. هستی شناختی انسان مدرن مارکس، انسانی که درچنبره تقسیم کارِجامعه عقلانی قرار گرفته است، وضعیت از خود بیگانگی جامعه مدرن و سرمایهداری را نشان می دهد. وضعیتی که با انکشاف آن از سوی مارکس، فلسفههای اگزیستانسیالیستی مدرن، از جمله فلسفه هایدگر، بن مایههایی فلسفی، برای تفکر درباره مسئله دار بودن انسان مدرن فراهم کرد. به بیانی این مارکس بود که برای نخستین بار پرده از مسئله دار بودن انسان مدرن به لحاظ هستی شناختی برداشت، و نحوه تلقی او از خود، جهان و روابط موجود در آن را به مثابه کالا ـ ابزار افشاء کرد. اما مارکس تمامی این تلقیِ تقلیل یافته انسان از خود را ناشی از ساختار جامعه سرمایهداری دانست. حال آنکه اکثر فلسفههای اگزیستانسیالیسیتی، از جمله هایدگرِ در مقام فیلسوف اگزیستانسیالیست ، آنرا ذاتی انسان مدرن دانستند و با این شناخت، جنبهای تقدیرگرایانه به از خود بیگانگی انسان مدرن دادند. این تشخیص و تمایز گذاری همان احتیاطی است که در خصوص مارکس نسبت به پنداشت اگزیستانسیالیستیِ انسان شناختی فلسفی او باید رعایت کرد. چرا که وی تمامی عناصر بیگانه کننده هستی اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی جامعه سرمایهداری را برملا میکند تا بتواند آنرا درهم شکند، نه آنکه از خود” مسئله”ی انسان مدرن فلسفهای بسازد. توجه به این نکته تمایزی اساسی و مهم بین مارکس و نگرش فیلسوفان اگزیستانسیالیستی ایجاد میکند.
اکنون باید دید تفسیر وبر و مارکس از جهان سرمایهداری برحسب عقلانی شدن (وبر) و از خود بیگانگی (مارکس) چیست.
وبر، واقعیت و معناداری آن
لوویت، اهمیت روش شناختی علم اجتماعی وبر را از اینروی میداند که وی خواهان دریافتن کیفیت ویژه واقعیتی است که زندگی انسان مدرن را احاطه کرده و به همین نحوه ای که امروز هست، در آن جای داده(ص ۷۸). اما پیش فرض چنین دریافتی از نظر وبر مستلزم معناداری آن دریافت است. به بیان وبر« طبقه بندی کردن فرایندی به عنوان مثلاً پدیدهای اجتماعی ـ اقتصادی، دال بر چیزی که به “نحو عینی” ، ذاتی خودِ فرایند باشد نیست، جهت گیری علاقه شناختی ماست که آنرا تعیین میکند و این جهت گیری ناشی از معنای خاص فرهنگیِ چنین فرایندی است»(ص۷۹). بنابراین همانگونه که میبینیم روش شناختی وبر پیش از هرچیز متکی به معناداربودن پدیدهها در روابط فرهنگیِ خاص است. اما به محض آنکه صحبت از معنا به میان میآید، سروکارمان با” ارزش” ی میافتد که از نظر علمگرایان جایی در مقولات علمی ندارد. چرا که در بهترین حالت آنرا همانگونه که وبر هم در بالا یاد آوری کرد، امری فرهنگی میدانند. معنایی که با پیش فرضهای ارزشیِ فرهنگی خاص وجود مییابد، از نظر وبر شرط هرگونه موضوعیت یافتن بررسی و شناخت پدیدههای اجتماعی و اقتصادیای است که به صورت یک” عین” در نظر ما جلوه گر میشوند.
درهمین جاست که وبر همچون تمامی پوزیتویستها بین “واقعیت” و “ارزش”جدایی برقرار میکند. اما برخلاف آنان درصدد است نشان دهد که هرگونه بررسی از واقعیت، متأثر از امری ارزشی است. به عنوان مثال از نظر وبر ما فقط هنگامی قادر به بررسی جامعه شناسانه از پدیدهای تاریخی به عنوان” سرمایهداری” هستیم که پیشاپیش این مقوله به لحاظ معناداری برای ما قابل فهم باشد. اما وی همین معناداری و قابل فهم بودن را منوط به ارزشهایی میکند که به لحاظ فرهنگی پیشاپیشی موجودند. به بیانی اگر ما پیشفهمهای ارزشی را نداشته باشیم راهنمایی نداریم تا از سرمایهداری در مقام یک جامعه شناس با گرایشهای لیبرالیستی دفاع و یا در مقام جامعه شناسی با تمایلات مارکسیستی از آن انتقاد کنیم. بنابراین از نظر وبر سرشت علمی که به مسائل انسانی چه به لحاظ اجتماعی، یا اقتصادی، و یا سیاسی آن میپردازد، آمیخته به امر ارزشی ـ فرهنگی است. از اینرو وظیفه فلسفه اجتماعی را آشکار ساختن پیشداوریهای ارزشیای میداندکه در مقام ایده به صورت “راهنما” تحقیقات علمی را پیش میرانند(صص ۸۱،۸۲). اصلاً از نظر وی« ایمان به ارزش حقیقت علمی، محصول فرهنگهای خاص است» (ص۸۰).
لوویت درباره این جهد و کوشش منزه طلبانه وبر نسبت به “علمی بودن علم” میگوید:« این سعه صدر دقیقاً به آن معنایی “علمی” است که مارکس از رویکردی”علمی”به مثابه رویکردی “انتقادی” سخن میراند و هر دو را حقیقتاً “انسانی” میداند…. وبر شأن حقیقی انسانی را دقیقاً در آن رویکردی میبیند که نتایجی اثباتی از آنچه” معلوم” نیست میگیرد. در نتیجه کار او فاش سازی مبسوط “مقصود نهایی” ، یعنی فرضهای ارزشی راهنما در تحقیق علمی، خادم هدفی دو گانه است: نه تنها حضور و اهمیت این فرضها را ثابت میکند و آن گاه آنها را به خود وامینهد، بلکه مقصود بسیار معین تر و قطعی تر ابهام زدایی از محتوای آنها را نیز دارد» (ص ۸۴ ، تاکید از من است).
عقلانیت افسون زدا و رهاییِ وجودی (اگزیستانسیال)
بجاست روی عبارت” به خود وانهادن” لوویت اندکی تأمل کنیم. چرا که به اعتقاد من همین عمل وبر در به خود وانهادن کشف محموله ارزشیِ گزاره علمی است ک مسیر وی را به سمت گرایشهای اگزیستانسیالیستی باز میکند. او با این عمل بازاندیشانه علمی خویش (ابهام زدایی از علم)، در واقع انسان مدرن را در برابر فقدان سرنمونهای هنجاریِ عام درسرشت علمی قرار میدهد که پس از بیرون راندن خدا از جهان، با آن روبروست: «. .. این کمبود ناشی از خصایص آن عصر فرهنگی خاصی است که تقدیرش آن بوده که از ]میوه [ “درخت دانش “بخورد تا بر این امر وقوف یابد که ما باید “خودمان قادر باشیم” “معنای” تاریخ را “خلق کنیم”….»(ص۸۲). خلق معنای تاریخی خود، بر اساس جهان بینیها، ارزشها و آرمانهای متفاوت انسانهای معاصر که جایگزین ارزشهای عام و همگانی جهان سنت شده است، نزاع بین ارزشها را در پی دارد. اینکه من چگونه معنایی برای زندگیام بسازم در عصر عقلانیت، تماماً به خودم واگذار میگردد. انسان مدرن، از نگاه وبر انسانی است که تقدیرش به خود وی وانهاده شده است. علم مبتنی بر عقلانیتی که ادعای توهم زدایی از جهان را دارد از نظر وبر دیگر اجازه داشتن پیش داوریهای برین نسبت به وجود رابطه انسان با چیزی بیرون از وی درمقام امری متعالی نمیدهد(ص۱۱۰). بنابراین آنگاه که گفته میشود، جامعه شناسی وبر، فردیتگراست،از همین روست. زیرا به دیده او عصر مدرن مترادف است با عقلانیتی که گسستی عمیق بین انسان و جهانش برقرار کرده است. در چنین وضعیتی به اعتقاد او آنچه وجود دارد و حقیقی و واقعی است، شخص منفرد خود بسندهای است که در جهانی عقلانی محبوس شده است. عقلانیتی که با تقسیم کار با فردیت تخصصی وی سروکار دارد. از دید چنین عقلانیتی او یا کارمند است یا خیاط یا کارگر یا دانشمند و یا…؛ و مسئولیت وی در حیطه تخصصی اش تنها محدود میشود به مسئولیت در قبال سازمان یا موسسهای که در آن کار میکند. به عنوان مثال کارمند یک موسسه در برابر ارباب رجوع خود، آنزمان که به وی نه میگوید، هیچگونه مسئولیتی شخصی درقبال پاسخی که میدهد ندارد. شأن انسانی او در اینجا عقب میکشد و فقط مبدل به کارمندی بینام و نشان، و یا مأمور و معذور میگردد.
وبر در برابر این قفس آهنین بوروکراتیک، نگرانی اگزیستانسیالیستی خود را بروز میدهد: « تو گویی که ما در واقع، دانسته و عمداً، خواستهایم به انسانهایی بدل شویم که نیازمند “نظم” اند و نه چیزی دیگر، انسانهایی که اگر این نظم، لحظهای متزلزل شود میترسند و نگران میشوند، و انسانهایی که اگر سازگاری منحصر به فردشان با این نظم قطع شود مأیوس میگردند…. مسئله اساسی….آن چیزی است که برای مخالفت با این دستگاه در اختیار داریم، مخالفتی بدین منظورکه شأن انسانیت از این گسیختگی روح، از این سلطه مطلق آرمانهای بوروکراتیک زندگی محفوظ ماند»(ص۱۰۹).
اما چگونه میتوان شأن یا نشان انسانیت را در چنین وضعیتی حفظ کرد. اصلا آیا وبری که عقلانی شدن جهان را تقدیر انسان مدرنی میداند که از میوه درخت دانش خورده است، راه برون شدی از این نظم آهنین سراغ دارد!؟ آری، اما به صورت فردی؛ به عبارتی رهایی از راهی وجودی در شرائطی عقلانی. به اعتقاد وبر، همین نظام عقلانیت است که راه را برای رستگاری فردی باز میکند. اما نخست میباید آنرا به تأئید رساند تا بعد بتوان برای آزاد سازی فردی نفیاش کرد. نفی آن در گروی تأئیدش است. وی در نظام عقلانی، آزادیای تناقض دار میبیند که از قضا همان را پیش شرط رهایی فردی از قفس آهنین میداند.
برای توضیح مطلب، دوباره مثال کارمند بینام و نشان را بکار میگیریم. همانگونه که در آنجا دیدیم کارکرد نظام عقلانی به گونهای است که به جای انسان با فرد متخصص سروکار داردو از فرد در مقام موقعیت تخصصیاش، توقع مسئولیت در قبال سازمانی دارد که در آن کار میکند و نه بیشتر. اما از سویی دیگر مسئولیت فردی وی در قبال خودش به عنوان”انسان” را به خود او واگذار میکند. به بیانی از آنجا که عقلانیت بوروکراتیک مدرن، بر اثر توهم زدایی از جهان و نشاندن عقلانیت علمی به جای آن، نه با انسان بلکه با فرد متخصص سروکار دارد، قلمرو ارزشهای فردی افراد در مقام انسان را به خود آنها واگذار میکند. اینکه کارمندی در قبال نهای که به ارباب رجوع خود میدهد، دچار بد وجدانی شود یا نه، کمترین ارتباطی با نظام بوروکراتیک عقلانی و علمی مدرن ندارد. و وبر برای رهایی وجودی، به همین حیطه ارزشیای تکیه میکند که به خود فرد واگذار شده است. انسان مدرن مجبور است خود ارزشهایش را بیافریند و مسئولیت آنها را به عهده گیرد. این امکان پرخطیری که فرد در آن به لحاظ وجودی دچار تناقض میشود،(زیرا ازیکسو میباید چشم بر مشکلات ارباب رجوع خود ببندد و به وی نه گوید، و ازسویی دیگر در مقام انسانی که ارزشهایش مبتنی بر شأن انسانیت است، میباید آنها را ببیند، درک کند و از خود همدردی نشان دهد)، از نظر وبر جایگاه آزادی فردی است. همین نگاه دوم است که او را بیرون از قفس آهنین قرار میدهد و در همین فضای ارزشهای شخصی و فردی است که میتواند نظام عقلانیت را به نقد گیرد تا سپس آنرا به حیطه تخصصی دیگری تحت عنوان قلمرو روشنفکری انتقال دهد.
متأسفانه تفسیر لوویت از وبر در حیطه عمل رهایی بخش در این مسیر مشخص پیش نرفته است و فقط به توصیف کلی نگرش فلسفی وبر از “آزادی حرکت” فرد در قلمروهای تخصیص یافته نظام عقلانی بسنده کرده است: «در هیچ موقعیتی وبر خود را به صورت کلیت نشان نمیدهد، بلکه صرفاً خود را به عنوان کسی نشان میدهد که متعلق به این یا آن حوزه خاص در این یا آن نقش است(ص۱۱۲)… از نظر او دقیقاً این شکل وجود ]چند پاره[ نه تنها اجازه حداکثر “آزادی حرکت” را میدهد، بلکه آنرا تحمیل میکند. درمیان این جهان تربیت شده و تخصصی شده” متخصصان بدون روح و لذت گرایان بدون قلب” میتوان این جا و آنجا، با نیروی قویِ نفی، برای غلبه بر نوعی قفس خاص “اسارت” اقدام کرد. این است معنای “آزادی حرکت” » (ص۱۱۳). غلبه بر اسارت، با وجودیکه تنها در عمل فردی میسر میگردد، اما بازنمود نقد آن برخلاف تصور وبر و تفسیر لوویت (ص۱۱۴)، از سطح فرد فراتر میرود. چراکه با توجه به خصوصی شدن قلمروها و حرکت آزاد و فعال افراد درمیان قلمروها، کافی است تا نقد را از حیطه شخصی وارد حیطه فارغ از ارزش بنیادیِ بین الذهنی کرد. کارمند بینام و نشان ما میتواند در مقام شهروند، قلم بدست گیرد و با توجه به ارزشهای شخصیاش کلیت نظام بوروکراتیک را به نقد گیرد و آنرا در روزنامهای به چاپ رساند. بیآنکه لازم باشد به خاطر ارزشهای فکریاش جوابگوی کسی یا قدرتی باشد. نقد وی از سطح رهایی و رستگاری فردی فراتر میرود و چنانچه از پتانسیلهای مناسبی برخوردار باشد، به مرور زمان میتواند مورد حمایت افراد دیگر قرار گیرد و به صورت ارزشی درآید که در حوزه بین الذهنی، قادر به رقابت با دیگر ارزشهاست و به عنوان سرمایه فرهنگیِ خصوصی بر ضد قدرت بوروکراتیک عمل کند. تا جایی که با تحت فشار قرار دادن ساختار بوروکراتیک، به شکل گیری انواع و اقسام سازمانهای مددکاری جهت رفع کمبودهای اجتماعی منجر شود.
باری، آنچه سبب میگردد تا وبر از عقلانیت و قلمروهای تخصصی شده فارغ از ارزش آن دفاع کند” محافظت از فرد انسانی” در کل است(صص۱۱۲،۱۱۳). حتا با وجودیکه« عمداً از آرمان انسانیت عام پرهیز میکند»(ص۱۱۴). دفاع وبر بیدلیل نیست. زیرا به اعتقاد وی به محض آنکه هر کدام از قلمروهای تخصصی با ارزشِ اعتقادیِ خاصی به مشروعیت رسد، آن قلمرو به سلطه آن اعتقاد خاص درمیآید و ورود دیگر ارزشها را با مانع مواجه میکند. و از سویی دیگر به لحاظ اگزیستانسیالیستی، راه را بر انتخاب مسئولانه فرد در گزین کردن ارزشهایش میبندد و از او معتقدی عاری از مسئولیت وجودی میآفریند. «نگرش بنیادینی که وبر در این جهان عقلانی شده فرض میکند و همچنین حاکم بر “روش سیاسی” اوست، تکلیف به لحاظ عینی تأئید نشده فرد نسبت به خویش است. فرد، فردِ قرار گرفته در این جهان تسلیم و انقیاد، در مقام “انسان” به خودش تعلق دارد و متکی بر خویش است. پیش شرط این موضع دقیقاً جهان دستورها، نهادها، موسسات و اوراق بهاداری است که این موضع با آنها مخالف است…» (ص۱۱۱).
مارکس و مفهوم از خود بیگانگی
لوویت، برخلاف برخی از مارکسیستها و مارکس شناسانی که بین مارکسِ” دستنوشتههای فلسفی” و مارکس” سرمایه” فاصله و جدایی ایجاد میکنند، میخواهد تفسیری منسجم و یک دست از وی ارائه دهد. به اعتقاد لوویت، هدف غایی مارکس” رهایی انسانیِ انسانیت” بوده و از اینرو وی را اومانیستی واقعی میداند(ص۱۳۱). بنابراین لوویت صرفِ اکتفا به نقد اقتصاد سیاسی مارکس و حذف مواضع فلسفی وی را، طرز تلقی عامیانه از تفکرات مارکس میبیند(صص۱۲۹،۱۳۰).لوویت ابتدا برای ساختن چهارچوبی منسجم از تفکرات اومانیستی در اندیشه مارکس، تاریخچه فکری مارکس را از زمان نوهگلی تا تمایلات وی به فوئرباخ و سپس نقد مارکس از هردوی آنها را نشان میدهد. یکی از مفاهیمی که مارکس تلاش کرد تا آنرا مطابق با دیدگاه خود درآورد(که از نظر لوویت کاملا اومانیستی است)، مفهوم” از خود بیگانگی” است. «مارکس مشتاق بود نشان دهد که آن وضوح ظاهری که با آن]در[ جامعه بورژوایی، بورژوا و انسان یکسان گرفته میشوند، فرضی تردید برانگیز است… مارکس به این منظور که انسان را از جزئیت ذهنیاش رها سازد و بر بیگانگی انسانی که ناشی از تخصصی شدن است، غلبه کند، “رهایی انسان” را که نه تنها سیاسی و اقتصادی بلکه انسانی خواهد بود ضروری میداند…. نقد مارکس از انسان در جامعه بورژوایی به نقدی از جامعه و اقتصاد میانجامد بدون آنکه به این ترتیب معنای اصلی انسان شناختیاش از دست برود»(ص۱۳۷).
مارکس، از خود بیگانگی انسان مدرن را ناشی از فرایندی میداند که پدیده سرمایهداری در هستی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی انسان به وجود آورده است. فرایندی که جامعه بورژوایی با تقسیم اجتماعی کار و تخصصی کردن آن، بین انسانِ متخصص و انسان به مفهوم کلیاش جدایی انداخته. از نظر وی جامعه بورژوایی تمایل به حذف آن پارهای در انسان دارد که قادر به جذبش نیست. چرا که فقط او را با کارکرد تخصصیاش میشناسد. برملا کردن از خود بیگانگی انسان در جامعه بورژوایی (سرمایه داری ) را مارکس در سه قلمرو یا بهتر است بگوئیم در سه جنبه از هستی وی آشکار میکند:
۱.از خود بیگانگی در هستی اقتصادی
این شکل از خود بیگانگی، نمودی “کالا”یی پیدا میکند. لوویت میگوید:« مارکس، انسان را در جامعه بورژوایی با کالا به منزله محصول صرف کار، مقایسه میکرد. زیرا انسان مانند کالا، “سرشت دوگانه” بحث انگیزی به خود میگیرد: درقالب اصطلاحات اقتصادی،” شکل ارزشی” و “شکل طبیعی” … انسان در این جهان کالاها به شکل ارزش بورژواییاش وجود دارد، به چشم خودش و به چشم دیگران نقشی مهم ایفا میکند. شاید در مقام ژنرال یا بانکدار » (ص۱۳۵). ارزش کالایی پیدا کردن انسان، همان نگاه خریدارانهایست که در فرهنگ بورژوایی انسان حتا از خودش میتواند داشته باشد. خود را دیدن همچون کالایی که از قابلیتهای ابزاری ـ کاربردی خاصی برخوردار است. او قبل از آنکه خودش را به چشم انسان ببیند، خود را معلم یا کارگر یا… میبیند. اما در خصوص یک شیء این مسئله را مارکس چگونه میبیند!؟ لوویت معتقد است که نخستین افشاءگری مارکس در این خصوص« در مقاله درباره مباحثهای درReinish Diet ، درباره قانون پیشنهاد شده علیه سرقت چوب به وضوح پدیدار میشود… که] در آن[ واژگونی بنیادی “وسیلهها” و “هدفها”، و واژگونی “عین” و “انسان” است که متضمن بیگانه شدن انسان و سلب مالکیت او از خودش به سود شیء است… خارجیت یافتگی انسان به سود شیء همان از خود بیگانگی است، به این دلیل که اشیاء ذاتاً برای انسانها وجود دارند، درحالیکه انسانها غایاتی در خود هستند… تا وقتی که یک طرف تنها یا عمدتاً خود را مالک چوب میداند و فقط این آگاهی محدود و جزیی را از خود دارد، در حالیکه دیگری نیز انسان به شمار نمیآید بلکه فقط سارق چوب دانسته میشود…از هر دو نظر چیزی بیجان،… چوب صرف است که برای آدمی تصمیم میگیرد…. زیرا مانند کالا خصلتی بت گونه دارد. بنابراین بتهای چوبی میتوانند غالب گردند درحالیک آدمیان قربانی میشوند »(صص۱۳۹ ،۱۴۰).
در خصوص کالایی که جامعه سرمایه داری تولید میکند، همین کیفیت بیگانه کننده قابل شناسایی است. کیفیتی که کالا را به عنوان شیء مستقل از رابطه اجتماعیِ کار جلوه میدهد و وارد بازار میکند. مارکس در اینباره میگوید:« راز شکل کالایی، صرفاً مبتنی بر این واقعیت است که خصیصه اجتماعیِ کارِ انسانها را به منزله خصیصه عینی خود محصولات کار، به منزله کیفیتهای طبیعی اجتماعی این چیزها برای انسانها منعکس میکند. در نتیجه، رابطه اجتماعی تولید کنندگان با کار جمعیشان خود را به مثابه رابطهای اجتماعی میان ابژهها که مستقل از خود آنان وجود دارد به آنان نشان میدهد… من این را بت پرستیای مینامم که مرید محصولات کار است»(صص ۱۴۴، ۱۴۵).
۲. نمود بیگانگی در هستی سیاسی
مارکس، آنرا در تناقض درونی دولت مدرن از یک سو و جامعه بورژوایی از سویی دیگر میداند: کیفیتی که به دو پاره کردن انسان به فردی خاص و مستقل، و شهروند عمومی میانجامد. از نظر مارکس هدف غایی جامعه سرمایهداری، خلق افراد خصوصی یا وجود شخصی و انسانیت خصوصی است. به بیانی افرادی عاری از خصلت سیاسی. «شهروند واقعی خود را در سازمانی دو گانه مییابد:] سازمان[ بوروکراتیک، که تعیّن خارجی صوری دولت جدا شده است، قدرت حکومتیای که به شهروند در واقعیت مستقلش ارتباط ندارد، و] سازمان[ اجتماعی، سازمان جامعه مدنی. ولی در قلمرو دومی او فردی منفرد خارج از دولت میماند: قلمرو خصوصی به دولت سیاسی به معنای دقیق کلمه ارتباطی ندارد…»(ص۱۴۹).
ستیز مارکس با این قلمرو شخصیای است که آنرا غیر سیاسی میداند و از اینرو بیانیه حقوق بشر را هم بیانیهای در خدمت به فرهنگ بورژوایی میبیند:« … به این ترتیب هیچ یک از به اصطلاح حقوق بشر، خارج از محدوده انسان خود محور نمیرود… انسان نه تنها در حقوق بشر، به عنوان موجود نوعی، لحاظ نمیشود، بلکه برعکس، خود زندگی جامعه، همچون نظامی به نظر میآید که نسبت به فرد خارجی است… تنها پیوند میان انسانها ضرورت طبیعی، نیاز و نفع شخصی، حفظ دارایی آنها و شخصیت خود محورانه آنهاست.»(ص۱۵۳).
۳. نمود بیگانگی در هستی اجتماعی
این نمود را مارکس در وجود پرولتاریا یا طبقه کارگر میبیند. چرا که وجود کارگر در فرهنگ جامعه سرمایه داری، اساساً به معنای کسی است که نفع میرساند. در نتیجه شخصیت انسانیاش به تمامی از وی گرفته شده است.« هر چند طبقه مالک و پرولتاریا اساساً از خود بیگانگی یکسانی نشان میدهند، طبقه مالک درون این از خود بیگانگی خود را خرسند و پا برجا احساس میکند، و آگاهی انتقادی از موقعیتش ندارد، در حالیکه آن یک، طبقهای است که از انسانیت زدایی شدنش آگاه است و در نتیجه برای غلبه بر آن تلاش میکند.»(ص۱۵۶).
اکنون زمان آن رسیده که بین دیدگاه مارکس و وبر مقایسهای انجام دهیم تا تشابه ها و تمایزهای این دو دیدگاه را مشخص سازیم. در وهله نخست همانگونه که در ابتدا هم گفتیم، تفاهم هر دو بر سر “مشکل زا” بودن جامعه عقلانی است. عقلانیتی که خصیصه اصلی جامعه مدرن است و با تقسیم کار و خلق انسان متخصص شناخته میشود. یکی دیگر از این تفاهمات” ناعقلانی بودن” جامعه مدرن در جابه جا کردن “هدف” و “وسیله” است. به عنوان مثال از نظر وبر پول درآوردن به منظور تأمین سطح مطلوب معاش، عقلانی و قابل فهم است. اما اگر پول درآوردن غایتی فینفسه شود، با عقلانیت نا عقلانی مواجه هستیم(ص۹۲). از نظر مارکس هم همانگونه که در مثال چوب دیده شد، جا به جایی” وسیله” و” هدف” نشانگر ناعقلانیتی است که منجر به برتری یافتن شیء نسبت به انسان و آگاهی شیء گونه انسان از خود میشود.(ص۱۳۹).
اما مورد اساسی تر در اشتراک نظر هر دو، “رهایی” یا “رستگاری” انسان از حصار عقلانیت (به زبان وبر) یا از خود بیگانگی (به زبان مارکس) است. ضرورتی که هردو درک میکنند اما راهکاری کاملاً متفاوت از هم ارائه میدهند. و در همین جاست که تمایزات دو دیدگاه به طور مشخص برجسته میشوند. همانگونه که در خصوص امکان رهایی وبر دیدیم، وی برای دستیابی رستگاری فردی در نظام عقلانی، بر تفکیک و آزاد سازی قلمرو خصوصی از قلمرو عمومی پا فشاری میکند. تفکیکی که مارکس آنرا نشانه از خود بیگانگی میداند. به بیانی آنجا که مارکس در نمود سیاسی از خود بیگانگی، جامعه بورژوایی را از اینرو به نقد میکشد که محقق کننده فردیت خصوصی شده است، وبر این خصوصی سازی را از آنجا که معیارهای ارزش گذاریاش به عهده فرد واگذارمیشود، به مثابه امکان رهایی میبیند. از نظر وی نبود ارزش بنیادی در حیطههای تخصصی شده، آزادی حرکت (بخوانیدش اجازه ورود) فرد به هر قلمرویی را امکان پذیر میسازد. زیرا پذیرای هر فردی با هر نوع ارزشهای اعتقادیِ شخصی اش است. کارمند بی نام و نشان مثالیمان میتواند حتا در حیطه روشنفکری هم قرار گیرد و با ارزشهای سیاسی ـ فکری خودش نظام عقلانی را نقد کند. وانگهی اصلا صرف وجود قلمرو روشنفکری تنها به دلیل همین امر تفکیک سازی قلمرو شخصی از قلمرو عمومی و واگذاری خلق ارزش به قلمرو شخصی و خصوصی است. قلمروی که به دلیل جداییاش از قلمرو عمومی با مشروعیت کامل میتواند بسیاری از ارزشها را در خود پذیرا و عرصه رقابت بین آنها گردد. وبر میگوید:« مبارزه تنها میان منافع طبقاتی روی نمیدهد، آن گونه که ما امروزه میل داریم باور کنیم. بلکه در میان جهان بینیها هم رخ میدهد؛ اگر چه، البته این امر کاملا درست باقی میماند که جهانبینیای که فرد برمیگزیند در میان بسیاری چیزهای دیگر تعیین میشود و بیتردید تا حد برجستهای، به موجب قرابت گزینشی آن با” نفع طبقاتی” او معین میشود.»(ص۱۷۵). با این حال صرف وجود مشروعیت نزاع ارزشی، در حیطههای خصوصی شده واقع در قلمرو عمومیای که فاقد ارزش توتالیتر خاصی است، بیان کننده وجود آزاد از هرگونه اعتقاد و ارزش است. حال آنکه چنانچه دیدیم، از نظر مارکس جدایی بین جامعه مدنی و جامعه سیاسی (دولت) منجر به از خود بیگانگی میگردد. چرا که میتوانند مستقل از یکدیگر عمل کنند (ص۱۴۹). موجودیت فرد منتزع از سازمان سیاسی (دولت)، از نظر مارکس «خارج از موجودیت اشتراکی او قرار دارد»(همانجا). لوویت در توضیح بیشتر سخن مارکس میگوید:« دولت او دولتی”انتزاعی” است. زیرا به مثابه سازمان اداریِ عقلانیِ بروکراتیک، خود را از زندگی واقعی، یعنی زندگی خصوصی شهروندانش منتزع میکند…»(همانجا، تاکید از من است). و وبر برای رهایی انسان از قید هرگونه ایدئولوژی حاکم و توتالیتر شده، بر همین انتزاع چنگ میاندازد. انتزاعی که دولت را نه تنها از دخالت در حیطه شخصی و فردیِ افراد جامعه باز میدارد، بلکه با سلب اجازه بنیان گذاری هرگونه ارزشی در قلمروهای خصوصی مواجه میشود.
افراد جامعه مجازند نه تنها بر اساس سلائق و علاقهمندیهای ارزشی خویش، زندگی و نحوه تفکر خود را سامان دهند، بلکه آن ارزشها را در قلمرو روشنفکریِ آزاد از هر نوع سلطه ارزشی وارد کرده و به رقابت با دیگر ارزشها درآورند. و بدین سان به حوزه عمومیِ بین الذهنی لیبرال به لحاظ ارزشی دست یابند. حوزهای کاملا آزاد و به دلیل غیر جماعتی بودنش انتقادی؛ جایگاهی بین الذهنی، مابین قلمرو شخصیِ خصوصی شده و قلمرو همگانیِ بروکراتیک و عقلانی؛
بنابراین میبینیم از اینرو حوزه عمومی بین الذهنی و انتقادی در جوامع مدرن عقلانی شده، وجودی مشروع دارد که مطابق روش شناختی وبر، جامعه عقلانی به دلیل ارزش زدایی از جهان و نیز جدایی بین ارزش و واقعیت، به آزاد سازی فردیت از قلمرو عمومیِ جماعتی و ارزشهای متصل به آن عمل کرده است. با ذکر مثالی تأثیر مثبت این جداسازی را در جوامع مدرن نشان میدهیم: اگر درجهان سنت، زنان نمیتوانستند قاضی دادگاه شوند و یا به مقام ریاست جمهوری دست یابند، از اینرو بوده که حیطههایی همچون قوه قضائیه و یا مجریه هر دو به عنوان نهادهای جهان واقعی، با ارزش گذاریهای نگرشی ـ اعتقادیِ جهان سنت تنظیم میشدند. به بیانی، ارزشهای اعتقادی در واقعیت ( جهان واقعی) به عینیت میرسید. یعنی حذف زنان از حیطههای عدالت و مسئولیت در قلمرو عمومی عملاً از پشتوانههای ارزشی ـ اعتقادیای برخوردار بوده که بر جهان سنت حاکم بوده است. و بدین ترتیب بین واقعیت و ارزش اتحاد، همخوانی و یکپارچگی دیده میشده است. زیرا جهان سنت برخلاف جهان عقلانیت، اصلاً مبنای ساختش مبتنی بر” ارزش” بوده است. بنابراین چه در زندگی شخصی و چه در قلمرو عمومی یا همگانی، ارزشهای مسلط مشترکی وجود داشتندکه به واقعیت شکل میبخشیدند و کنترل نحوه زندگی شخصی، باورها و اعتقادات فردی را مطابق با قلمرو عمومیای که قدرت در آن جریان داشت و حامی ارزشها بود، به عهده میگرفتند. ضعیف النفس بودن زن، واقعیتی بود که از سوی ارزشهای جهان سنت شکل میگرفت و به عنوان باوری که گاه مأخذی دینی ـ اعتقادی هم برای آن دست و پا میکردند، به اذهان انتقال میداد.
اما این جداییِ بین ارزش و واقعیت را که وبر از آن استقبال میکرد، به هیچ وجه به مذاق مارکس خوش نمیآید. چرا که او انسان جماعتی را میپسندد. مارکس همچون هگل به پیوند و اتحاد بین فرد و دولت میاندیشد(ص۱۵۴). او قرون وسطی را از این بابت که” انسان جماعتی” را در خود دارد مورد تأئید قرار میدهد و اشکال بزرگ آنرا به این دلیل میداند که آن انسان را آزاد نمیبیند.« در قرون وسطی هر حوزه خصوصیِ زندگی، حوزه عمومی را تقویت میکرد. زندگی مردم و زندگی دولت در قرون وسطی عین هم بود. انسان، اصل حقیقی دولت بود، ولی انسان ناآزاد»(ص۱۶۷).
در اینجا به این مسئله نمیپردازیم که راهکار مارکس برای از میان برداشتن وضعیت” ناآزاد “بودن انسان جماعتی چیست. چرا که اکثر کسانی که این متن را میخوانند با انقلاب پرولتاریای مارکس به منزله انقلاب رهایی بخش انسانیت انسان آشنایی دارند، آنچه در اینجا از اهمیت برخوردار است، مسئله اگزیستانسیالیستیِ انسان جماعتی یا موجود نوعیِ اجتماعیِ مارکس است. مسئله اساسی این است که انسان جماعتی برای آنکه از خصلت جماعتی بودن برخوردار باشد، پیش از هرچیز میبایست انسانی باشد که زندگی شخصی خود را با ارزشهایی سامان دهد که بیرون از قلمرو شخصی و خصوصی وی ساخته شدهاند، یا به بیانی، ارزشهایی را برای قلمرو شخصی خود برگزیند که در جهت تقویت ارزشهای قلمرو عمومی باشد. تا بدینوسیله یکپارچگی بین خود و قلمرو عمومی را حفظ کند. در این حالت چه بر سر فردیت وی به لحاظ مسئولیت وجودی او در قبال خویش میآید. به مجرد آنکه اقدام به ساختن ارزشهای شخصیای کند که در قلمرو عمومی موجود نباشد، خصلت جماعتی بودناش را از دست میدهد. خصلتی که مطابق با اندیشه مارکس بر از خود بیگانگی انسان در مقام فرد جدا از اجتماع چیره میشود.
چنانچه دیده میشود، مارکس برای بیرون راندن از خود بیگانگی، ناچار است دوباره به ساختن جامعه بر پایه ارزشها رجوع کند و جدایی بین قلمرو شخصی و قلمرو عمومی را از طریق “ارزشهای همگانی” از میان بردارد. چیزی که از نظر وبر رواج” اخلاق غیر مسئولانه” است.
اختلاف نظر انسان شناختی بین مارکس و وبر، با وجود تفاهم هر دو بر مسئله برانگیز بودن عقلانیت، به اعتقاد من، اختلافی کاملاً فلسفی است. فلسفه اومانیستی مارکس، رویکردی طبیعت گرایانه دارد: بازگرداندن انسان به سرشت اجتماعیاش(ص۱۶۲) و بر این مبنا زدودن از خود بیگانگی به این معناست که« انسان، عبارت از جهان آدمیان، زندگی اش بیان نمود زندگی و خود آگاهی اش جهان آگاهی»(ص۱۵۸) محسوب شود. حال آنکه رویکرد فلسفی وبر، اگزیستانسیالیستیِ از نوع نیچهای است: پافشاری بر فقدان ارزشهای عام به مثابه امکان خلق ارزشهای خودِ غیر جماعتی و رواج اخلاق مسئولیتی؛ وبر برای چنین منظوری بر عقلانیتی تکیه میکند که در عین نفی آنرا مورد تأئید قرار میدهد تا بدین ترتیب وجوه پارادوکسیِ آنرا آشکار سازد.
با وجودیکه راه “رهایی” مارکس و وبر کاملاً مخالف و جدا از یکدیگر است، اما هر دو با نقدی که از مدرنیته داشتهاند بزرگترین یاریگر ما در شناسایی مبانی جامعه مدرن و سرمایهداری بودهاند. جامعهای که با تقسیم کار و انسان خصوصی شده سروکار دارد: انسانی که در فرایند شیوه تولید سرمایهداریِ برآمده از عقلانیت مدرن، نگاهی شیء گونه به خود میگیرد و در قلمرو فردیت تخصصی شدهاش با تبدیل خود به متخصصی بی نام و نشان، به تناقض وجودیِ ناشی از چند پارگی خویش پی میبرد و از خود بیگانگی را تجربه میکند. انسانی که در غیاب خدا، در جهانی فاقد ارزشهای کلان و عام زندگی میکند. انسانی تنها و به خود رها شده.
این مطلب نخست در مجله جهان کتاب شماره ۲۲۰ـ۲۲۱، شهریور ـ مهر ۱۳۸۶، منتشر و برای باز انتشار به سایت « انسان شناسی و فرهنگ» ارائه شده است.
آدرس وبلاگ زهره روحی :zohrerouhi.blogspot.com
روحی، زهره، « ماکس وبر، متفکر وجودی مدرنیته»، نشریه نقد و بررسی کتاب تهران، شماره ۱۱، سال ۱۳۸۴