مدرسه من: شرح یک بیروایتی؛ نقدی بر مدارس حومه تهران، از منظر مدرسهزدایی ایوان ایلیچ
یک دوراهی: بودن یا نبودن مدرسه؟
ایوان ایلیچ تنها کسی نیست که مدرسه را از منظر کارکردش در جامعه نقد کرده است. اما قطعا از معدود متفکرانی است که بیهیچ پردهپوشی سخن از براندازی این نهاد میراند. از دیدگاه او مدرسه روزی قرار بود راوی آموزش و پرورش نسلهای جامعه باشد؛ اما امروز نهادی است که این روایت را بهسختی درهم شکسته و از هدف نخستینش چنان پرت افتاده که راهی جز از میان برداشتنش باقی نگذاشته است…
با خواندن «مدرسه زدایی از جامعه» اثر ایوان ایلیچ بازمیگردم به آن دوازده سال، دوازده سالی که در مدارس یکی از شهرکهای حومۀ تهران گذراندم و امروز با گذشت هر سال از عمرم، تصاویر مبهمتری از آن در خاطر باقی میماند. نقادیهای ایلیچ دربارۀ مدرسه غیرقابل فهم نیست؛ ولی برای من تا حدی حسرت بار است! به این فکر میکنم که مسئلۀ مدرسۀ من پرت افتادن از آن هدف نخستین نبود… که مرحلهای “پرتافتادهتر بودن” بود، در مقایسه با مدرسهای که ایلیچ در کتابش به آن تاخته است…
مدرسه من یک مدرسه حومهای در تهران بود؛ یعنی تهرانی بود و تهرانی نبود؛ مکانش مرکزی بود و امکاناتش حاشیهای؛ جایی در دور رقابتهای تحصیلی مثل کنکور و المپیاد نداشت؛ ذوق و انگیزهای را نمیپروراند؛ و بدتر آن که در آن دوران غالباً سهشیفته بود و ما در نیمکتهای سهنفره و کلاسهای شلوغش به دشواری درس میخواندیم. جان کلام، مدرسه من به مثابۀ یک مرکز سواد آموزی، اما از نوع اجباریاش بود. وظیفهای اجباری که سرباز زدن از آن به قول ایلیچ نوعی «فقر» به حساب میآمد.
حال که سالهاست از آن دوران دور شدهام؛ گاه از خود میپرسم که جای آن دوازده سال، ورای این تصاویر کدر، در کیفیت وجودی امروزم کجاست؟ امروز با تکیه بر آن سالها کجا ایستادهام؟ جایی که امروز ایستادهام خوب است یا بد؟ مدرسه در چگونه رقم خوردنش چه سهمی داشته؟ اصلا مسئلۀ اصلی بیشتر درباره بود و نبود مدرسه است یا بهتر و بدتر شدنش؟
دلیل آنکه پاسخ دادن به این سوالات برایم اهمیت دارد، آن است که من تا پیش از شش سالگی باور داشتم که مدرسه سرزمین موعود من است. روزی نبود که پا برزمین نکوبم و از مادرم جواب نخواهم که چرا مرا یک سال زودتر به دنیا نیاورده است! آن روزها خواهر و برادرانم محصل بودند و من با دیدن دفتر و کتابهایشان در گوشه و کنار خانه، حسرت مدرسه رفتنشان را میخوردم؛ بیآن که بدانم در زمستانها برای رفتن به دبیرستانشان در شهرک مجاور، تا زانو در برف، مسافتی طولانی را پیاده میروند.
اولین روز مدرسه را خوب بهخاطر دارم: یک مدرسه نوساز که برای نشستن پشت نیمکتهای تروتمیزش از مدتها پیش شوق داشتم؛ آن روز گریه نکردم، بر خلاف بسیاری از بچههایی که به صحنۀ اشکریختنشان با بهت و شاید کمی تمسخر مینگریستم. معلممان که آمد قند در دلم آب شد. اولین چیزی که یادمان داد این بود که در دفترهایمان یک خط درمیان بنویسیم؛ آن روز یاد گرفتم خطوط کوتاه و هم اندازه بکشم…
به جرئت میتوان بگویم که از آن روزها تا امروز، دفتر مشق هیچ دانشآموزی را ندیدهام که اولین مشقهای زندگیاش را آنقدر تمیز و مرتب بنویسد که من مینوشتم. دفترهایم را هنوز دارم. هنوز گاه و بیگاه به سراغشان میروم و برگ برگشان را به تماشا مینشینم. دفترهایی که در لابهلای خطوطش عشق به یادگیریِ کودکی خوانده میشود، که ماهها ورود به مدرسه را به انتظار نشسته…
یک سوال: در مدرسه چه آموختم؟
شاید به نظر عجیب باشد، اما این سوال مرا یاد واژۀ اصطکاک میاندازد! واژۀ اصطکاک اولین چالش آموزشی من در دوران مدرسه بود. کلاس سوم دبستان بودم و روزی در خانه به خواهرم درس پس میدادم؛ با اطمینانخاطر برایش واژۀ اصطکاک را اینگونه توضیح دادم: وقتی به دستانمان صابون میزنیم اصطکاک “زیاد” میشود!…
روز بعد خواهرم به مدرسه آمد و ساعتها با معلممان بحث و جدل کرد تا به او معنی اصطکاک را بفهماند. فکر میکنم این از همان دست اتفاقاتی است که ایلیچ خیلی زود آن را دریافته بود و به یک جامعۀ «مدرسهزده» نسبتش میداد: «اعتقاد به ارزش گواهینامهها». از دیدگاه ایلیچ این اعتقاد سبب شده که معلمان ماهر کمیاب شوند.
البته این اتفاق و نقد بر آن، تمامیت مدرسۀ من را بازنمایی نمیکند. ما در مدرسهمان معلمان حاذق و دلسوز هم داشتیم؛ معلمانی که نهایت تلاششان را میکردند تا دستِکم در همان چارچوب تعریف شدۀ مدرسه کار خود را به درستی انجام دهند… اما پرسش امروز من بنیادیتر است: اگر معنای آموزش، یادگیری مهارت باشد، آیا من در مدرسه مهارتهایی را که امروز به آنها نیاز دارم، آموختهام؟ از ساعات بیشماری که بر سرکلاسهای درس نشستم برای امروز چه اندوختم؟ آیا دوران دانشگاهم با همۀ کاستیهایش تداوم دوران مدرسهام بود؟
به نظرم اگر پاسخ این سوالات را بر عهدۀ ایلیچ بگذاریم، قطعاً به هریک با دیدۀ تردید نگاه خواهد کرد: او یادگیری را یک نیاز غیرمادی میداند که در نهاد مدرسه به صورت کالا با آن برخورد میشود؛ و چنین میشود که مدرکگرایی و اتکا به نمره جای آموزش واقعی و یادگیری را میگیرد. به نظر ایلیچ یادگیری مهارتهای مورد نیاز، حتی اگر تخصصی باشند و در متن جامعه و خانواده قابل یادگیری نباشند، به هیچ روی نیازی به صرف سالهای طولانی در مدرسه ندارند.
به نظر میرسد این پاسخ بیراه نباشد. من از روز ورودم به دانشگاه از حساب و هندسهای که خواندم بهرۀ چندانی نبردم؛ شیمی و فیزیک به کلی فراموشم شده؛ حتی کتابهای اجتماعی و مدنی، که شاید به لحاظ موضوعی قرابت زیادی با تخصص امروزم داشتند، صرفاً خاطرهای از یک کلاس درس بیاهمیت هستند. علاقهام به کتابخواندن هم به دوران مدرسهام وابسته نبود و جز سواد خواندن و نوشتن به فارسی، زبانهای دیگر را در مدرسه نیاموختهام… پس من در مدرسه چه کردم؟
یک حسرت: کدام ذوقهایم در مدرسه پرورانده شد؟
گویا طبق برنامۀ مدرسه، قرار بود ذوق و ادب ما در کلاسهای پرورشی پرورانده شود. هر سال یک دفتر پرورشی هم داشتیم که تنها نقش و نگاری که در حاشیهشان میکشیدم، در خاطرم مانده است. اما در عمل این کلاس به چشم ما شبیه یک ساعت تنفس و شاید حتی یک شوخی بامزه بود!
خاطرهانگیزترین کلاس پرورشیام را در مقطع دوم راهنمایی تجربه کردم. معلم جوانی داشتیم که هربار برای تنبّه ما قصههای جالبی را به عنوان روایتهایی واقعی تعریف میکرد. مثلا یکی از درسهایش این بود که مبادا شب تشنه بخوابیم؛ و بعد داستان دختری را تعریف کرد که تشنه خوابید و روحش به دنبال آب، از جسم جدا شد و به درون کوزهای زیر درخت پرتقال حیاط خانهشان رفت. از قضا پرتقالی از درخت بر روی در کوزه افتاد و روح آن دختر در کوزه حبس شد. روز بعد همه گمان میکردند که دختر مُرده است. انجام داستان این بود که در مراسم ختم دخترک، پسر بچۀ بازیگوشی پرتقال را از روی کوزه برداشت و روح آن دختر آزاد شد.
از حکایت آموزشی خانم معلم که بگذریم، میرسیم به ذوق من در نقاشی و خاطرۀ دیگری که در کلاس پرورشی دارم. در دوران راهنمایی هنوز علاقهام به نقاشی را از دوران کودکی حفظ کرده بودم. آموزشی در این باره ندیده بودم، اما مدام از هرچیزی و هرکسی طرحی میکشیدم: از خودم در آینه؛ از معلم و همکلاسیهایم در کلاس و حتی طرحهایی با تکیه بر ذهنیاتم… آن روز هم پرورشی داشتیم و به طبع دست من در کشیدن نقاشی بازتر بود. دفترم را باز کردم و روی صفحهای سپید نقش عروسی را کشیدم که بر فراز یک تپه ایستاده بود؛ غافل از آن که پیشتر در صفحه مقابل پرترۀ پسری را کشیده بودم که از قضا رو به سوی عروس قصۀ ما دارد! گرم طراحی بودم که حس کردم سایهای بر دفترم افتاده… معلم پرورشی بود. به خودم جرئت دادم و به زحمت سر از دفتر برداشتم؛ همان هنگام دفتر را از زیر دستم بیرون کشید و نگاهی به میانش انداخت. سپس سر را بالا گرفت و بی آن که نگاهی به من و دفترم کند، آن را روی سرم کوبید… از نگاه خانم پرورشیمان کشیدن این دو نقاشی در دو صفحۀ مجاور جای ایراد و اشکال بود.
گرچه چنین حال و هوایی در مدرسه دلیلی کافی برای کنارگذاشتن نقاشی نبود، اما بهجای خود یک علت محسوب میشد. دوران دبیرستان به کلی نقاشی را کنار گذاشتم و در دانشگاه فراموش کردم که روزی شوقی به آن داشتهام.
امروز پس از گذشت سالها، بهتر میتوانم بفهمم که تلاشهای مدرسه برای “پروراندن ما” چه سهمی در نابودی ذوقهایمان داشت… ایلیچ پرورش را «استفاده خلاق و کاوشگرانه از مهارتها» تعریف میکند و راه رشد خلاقیت را گردِهم آمدن کسانی میداند که دلبستگیهای مشابه داشته باشند. حال باید پرسید که مدرسه برای دلبستگیهای هریک از ما چه کرد؟ کدامین قدم را برداشت، جز تعریف یک کلاس مشخص که در تمامی مقاطع و تمامی مدارس موضوعی واحد داشت؟ موضوعی که هراندازه دغدغۀ متولیاش بود، از ذهنیات و ذوقیات ما دانشآموزان دور بود: دغدغهای به نام «همگنسازی و تجانس آموزشی». باید پرسید که دغدغهای که از آنِ ما نبود، چگونه میخواست با گردهم آوردن اجباری ما به یادگیری خلاق و کاوشگرانهای ختم شود که ایلیچ از آن سخن میراند؟
یک نابرابری: سهم مدرسۀ من در رقابتهای تحصیلی چه بود؟
ایلیچ مدرسه را نهادی میداند که به رغم هدفی که برای آموزش همگانی دارد، نابرابری را تشدید کرده؛ وی میگوید: «مدرسه به جای آن که فرصتها را یکسان کرده باشد، انحصار توزیع آنها را در اختیار گرفته است». باید به صراحت بگویم که مدرسۀ حومهای من در توزیع فرصتها سهمی نبرد. دوران تحصیلی من مقارن است با سالهایی که تبوتاب کنکور و المپیاد و رقابتهایی از این دست در اوج بود. اما گویا دامنۀ آن به شهر ما نمیرسید. اگر هم سخنی از کنکور و المپیاد بود، به مثابۀ پسماندی بود که با موج آن جوش و خروشها به ساحل رانده میشد و جنبش و شوقی را در میان معلمان و دانشآموزان نمیانگیخت. حتی امروز هم در مدارس شهرک من خبر چندانی نیست. مدرسه همان مرکز سوادآموزی است که بود. مدرسه در این شهرک به مثابۀ یک مکان ایزوله است؛ شاید بهتر باشد که از آن به یک مکان عایقبندی شده تعبیر کنم که هیچ صدایی طبق روال عادی به آن درز نمیکند.
در این میان نمیدانم چه شد که من در المپیاد شرکت کردم؛ شاید انگیزهام آن قدر نیرومند بود که حتی همان صداهای ضعیفی که به گوشمان میرسید، در من حرکتی را پدید آورد. در المپیاد زبان انگلیسی به مسابقات منطقه رفتم و از آنجا به رقابتهای استان تهران راه پیدا کردم. اما مسابقات استانی نقطه پایان رقابت المپیادی در زندگی من بود. و من تا سالها پس از آن، برای ناکامیام تنها یک دلیل داشتم: کم هوشتر بودن از بچههای دیگر و یا شاید برعکس، خارقالعاده بودن آنها.
مسئله اصلی این بود که من نه از اردوهای المپیادی باخبر بودم، نه منابعی داشتم و نه فرصت دیداری با بچههای با استعداد و انگیزه؛ و نه حتی از نقش مهم آموزشهای خارج از مدرسه چیزی میدانستم. در شهرک ما مردم مدرسه را تنها نهادی میدانستند که در آموزش تخصص دارد؛ آنها کلیه فرایندهای آموزش فرزندانشان را به این نهاد واگذار کرده بودند؛ و این سبب شده بود که تصور من و بسیاری دیگر از آموزش، به زعم ایلیچ، امری «اسرارآمیز و تقریباً یک کار ناممکن» باشد. تصوری که باعث شد بسیاری از همدرسهایم دست از یادگیری بکشند و به یک زندگی ساده و بیخلاقیت درهمان شهرک قناعت کنند.
یک تعمق: ضدروایت و بیروایت
ایلیچ نهاد متعارف مدرسه را، به عنوان یک ضدروایت برای آموزش و پرورش، نقد میکند و خواهان براندازی آن است. اما من فکر میکنم مدرسۀ من نهایتاً نهادی بیروایت بود! یک دورۀ بیاتفاق که قادر نبود تو را در همان چارچوب معیوب جامعهای «مدرسهزده» گامی به پیش براند، یا با تناقضات ساختاریاش به تو توان تأمل و نقد ببخشد. ایلیچ در جایی میگوید «هر نیاز سادهای که پاسخ نهادی بیابد موجب میشود طبقه جدیدی از فقرا و تعریف تازهای از فقر پدید آید». مقصود او از فقرا، کسانی است که از مدرسه رفتن بازماندهاند. اما من بر آنم که از منظری دیگر، فقر درون مدرسه هم قابل تعریف است؛ و مدرسه حومهای من نماد بارزی بود از فقری فراموش شده؛ مدرسهای که در همان فرصتهای آموزشی بحث برانگیز مدارس سهمی ناچیز داشت. مدرسهای «بیروایت» که روزی آرزوی«ضد روایت» بودنش را داشتم.
کلیۀ اقتباسات از نظریات ایوان ایلیچ، از منبع زیر بوده است:
مدرسهزدایی از جامعه، ایوان ایلیچ، ترجمۀ داور شیخاوندی، نشر گیسا، ۱۳۸۹
این مقاله پیشتر در نشریۀ روایت، شمارۀ هشتم و نهم، خرداد و تیر ۱۳۹۵، منتشر شده است و امروز با اندکی ویرایش در سایت انسانشناسی و فرهنگ بازنشر میشود.