انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مجموعه عکس و روایت با محوریت مرگ

نه. همین‌جاست. خودم یادم هست. یک روز دو روز که نیست. درخت وسط. آن یکی را گذاشته برای من. بلنده را  هم برای عبدالله. می‌گویند نرو. توی این خاک پا نگذار. پات را می‌خورد بلاخره. آمدند ریختند کارشناسی کنند چی کنند گفتند این خاک هرچه برود توش زود می‌پوساند. این خاک آفتاب کم می‌بیند. این خاک سرد است. ده ماهش به یخ و سرماست. اما خبری نبود، یک باره چو افتاد که خاکش خطر است. کلی آدم از شهر رفت. خانه‌هاشان را گذاشتند و رفتند. ساخته و نیم‌ساخته که می‌پوسد. می‌ریزد. کسی هم ازشان نمی‌خرید دیگر. چندتایی هم ریخت. بارحیم گفت: « الا و بلا توی همین خاک دفنم کنید. سنگ قبر هم نمی‌خواهم. مگر نمی‌گویید می‌پوساند، سنگ هم پوسیده می‌شود. یک نهال بکارید آن هم اگر پوسید که پوسید. چه قدر است این‌جا. از آن سر تا آن سر چشم چشم را می‌بیند. حتی اگر پیدایم نکردید داد بزنید هـــــآی بارحیم رؤیای مردنت کجاست؟ زیر آغوش خاک و برف، کدام کدام را می‌کُشد؛ و من برایتان[۱] از منشور رازهایم می‌گویم و گل‌های سپیده‌مان در علف حادثه.» اما نهالش هنوز سرپاست. قدکشیده این همه. حالا چون خودش این زیر است هی آدم فکر می‌‌کند جانش را داده به جان نهال. سرشاخه‌هاش دهان بارحیمم است و شکوفه‌ی دیر به دیرش شعرهای بارحیم. دفتر آخرش را صدبار پای همین قبری که نیست خوانده‌ام و بارحیم آن زیر هست یا نیست دیگر که خاک بردتش، اما با من می‌‌خواند  وقتی به این جا می‌رسم که می‌گوید: گورم را نخواهی یافت/ ای ماه/ ای َبدر خلاص/ در سوسوی شَبدَر و منقار مرغان بهار/ و نخواهی یافت خاکسترم را/ ای سپیده راز/ که زخمها زدی/ بر سینه ام/ کُنجِ ویرانه هات. اما من گور او را خواهم یافت. آن‌قدر این مسیر را رفته و آمده‌ام که صبح شود و نهال افتاده باشد و زیر برف گم شده باشد، باز او گم نمی‌شود. من که حالیم نیست نقطه‌ی فعلی‌اش را، نمی‌دانم به طول به عرض هرچه هست، او این‌جاست. زیر این زمین که هر روز به دیدنش می‌آیم تا شعرهاش که یخ‌زده‌اند یا نه از زیر برف بدمند. من از این شهر نمی‌روم. خاک بر سرم اگر بروم. ریخته که ریخته من هنوز پایم را روی خاک می‌کشم تا به بارحیم برسم.

 

عبدالله گفت ببریمش همین نزدیک خاک کنیم تنش توی این خاک نپوسد. گفتم مگر خاک‌های دیگر نمی‌پوساند؟ مگر تو خاک باز کرده‌ای ببینی کی دستش مانده کی سرش؟ این حرف‌ها چیست. ذات خاک است بپوساند. اما این‌جا خاک خودش است. خاکِ شناس. دیر یا زود که چیزی نمی‌ماند ازش. عبدالله گفت پس برای چیزی که نیست روزی ده بار می‌روی پای نهالش شعرهاش را می‌خوانی؟ گفتم از کجا نه معلوم که همین نهال از سر همین شعرها جان گرفته باشد. عبدالله هم خانه‌اش را نفروخته گذاشت و رفت که پای بچه‌اش به خاک این‌جا نگیرد و نپوسد. اما من هر روز می‌آیم. پا دارم. دست دارم. نه برف می‌‌خورتم نه خاک. هرچه شهر هم خالی‌تر شود صدایم را بلندتر می‌کنم. فریاد می‌کشم که با من بخواند او که در درگاه برف خوابیده‌ است به خاک و جنبنده‌ای حتی به میدانش دیگر نمی‌آید انگار به غربت مرده باشد. اما من به وعده‌گاهش می‌آیم و می‌بینم که همیشه هست. او این‌جا مرده‌ است و من و نهالش هنوز نپوسیده‌ایم.

 

  • عبارات ایتالیک داخل متن بخشی از اشعار زنده‌یاد «قاسم آهنین جان» است.
  • عکس: نسترن فرجادپزشک