مجموعه، زیرمجموعه، فرامجموعه و نشانگر
در این مبحث که ادامهبحث هفتههای گذشته در مورد نشانه-معناشناسی دیداری است به این نکته خواهیم پرداخت که چگونه یک واحد کوچک نشانهای که به خودی خود بر هیچ چیزی دلالت ندارد میتواند جانشین نوع گردد و رابطههایی جدید را به وجود آورد.
نوشتههای مرتبط
مجموعه، زیرمجموعه، فرامجموعه و نشانگر
در این مبحث که ادامهبحث هفتههای گذشته در مورد نشانه-معناشناسی دیداری است به این نکته خواهیم پرداخت که چگونه یک واحد کوچک نشانهای که به خودی خود بر هیچ چیزی دلالت ندارد میتواند جانشین نوع گردد و رابطههایی جدید را به وجود آورد.
مجموعه، زیر مجموعه، فرامجموعه
نوع می تواند دارای واحدهای کوچکتر باشد. این واحدها به دو شکل قابل دسته بندی هستند.
۱) واحدهایی که خود دالهایی از یک نشانه ارجاعی هستند. مثال (سر می تواند دارای واحدهای کوچکتر دالی باشد مثل چشم، گوش، بینی)
۲) واحدهای به دست آمده بر هیچ نوعی دلالت ندارند. اما دارای ویژگیهای سادهای هستند که شرایط شناسایی یک نوع را فراهم میسازند. مثال: یک سر میتواند سازماندهی از خطوط خمیده یا راست باشد که رابطههای متفاوتی را میسازند.
در مورد اول میتوان از عنوان مجموعه (سر) و زیر مجموعه (چشم، بینی، دهان) استفاده نمود. در مورد دوم، نوع تجزیه شده نشانگر نامیده میشود.
فرامجموعه
هر مجموعه به مجموعه دیگر پیوند خورده و به این ترتیب مجموعه بزرگتر یا کاملتری به دست میآید. مجموعهای که به این ترتیب به مجموعهای بزرگتر یا فراتر از خود ملحق میگردد به دال جدیدی پیوند خورده است که فرامجموعه نامیده می شود. واحد سر با واحد بدن و بدن با زوج و زوج با گروه و گروه با اجتماع و اجتماع با ملت پیوند خورده و فرا مجموعه را به وجود میآورد.
شناسگر و شناسه:
در یک بافت عنصری که شناسه است مثل سر عناصری مثل چشم، بینی، دهان، را به خود پیوند داده است. این عناصر شناسگرها هستند. اما در جایی دیگر همین سر ممکن است شناسگر باشد برای شناسهای مثل بدن. اگر بینی شناسگری برای سر است، در جایی دیگر همین بینی میتواند شناسهای باشد که شناسگرهای آن عبارتند از پرههای بینی.
نشانگر
دال تبدیل به شناسگر شده در جایی متوقف میگردد. یعنی اینکه حدی دارد. فراتر از این حد، واحدهای متعلق به نوع یا مجموعه دیگر نمیتوانند به زیر مجموعه های بیشتری تقسیم گردند. این حد نهایی بروز یا حضور یک نوع، نشانگر نامیده میشود. در شکلی که پرههای بینی بروزی ندارند، یک خط راست یا مورب حد نهایی آن زیر مجموعه به شمار میرود و بنا بر این نشانگر نامیده میشود. امکان صرفه جویی در واحدهای جزییتر و توقف مجموعه با ایجاد نشانگر وجود دارد. سر میتواند به زیر مجموعهها و دالهای دیگر یعنی کوچکتر تقسیم گردد. اما همین سر میتواند در حد نشانگر بروز نماید و توقف حضور یا زیر مجموعهها رخ دهد. یعنی اینکه سر مستقیماً به نشانگر تبدیل گردد: دور سر رسم می گردد.
تفاوت نشانگر با واحد
تفاوت نشانگر با واحد یا مجموعه را میتوان به بحث تجزیه دو گانه زبان نزدیک دانست. همه ما میدانیم که بر اساس نظریه زبانشناس فرانسوی مارتینه، زبان از تجزیهای دوگانه سود میجوید. یعنی اینکه به دو شکل برش میخورد. برش اول یا تجزیه اول زبانی همان تجزیه گفتار به تکواژهاست. و برش دوم یا تجزیه دوم زبانی همان تجزیه تکواژها به واجهاست. در مورد نشانگر نیز همین اتفاق صادق است. بینی می تواند یک بار برش واجی خورده و به پره های بینی تقسیم گردد. اما همین بینی میتواند برش تکواژی خورده و فقط به صورت یک خط راست یا مورب که نقش معنایی بینی را ایفا می کند، نشان داده شود.
همین امر است که سبب سیالیت و جابهجایی نشانهها میگردد. یعنی اینکه نشانگرها میتوانند هر کجا که بخواهند متوقف گردند و یا اینکه تبدیل به گونه نشانهای از نوع تکواژی یا تجزیه دوم زبانی گردند.
به این ترتیب، رسم یک چشم که با خطی راست انجام میگیرد، اگر در جایگاه خاصی در مجموعه سر قرار گیرد، چشم خوانده میشود و اگر همین خط در جای دیگری از مجموعه سر قرار گیرد، دهان است و نه چشم.
امپریالیسم زبانی یا نشانه ای
همانطور که قبلا نیز اشاره شد یک جعبه کبریت به خودی خود نشانه نیست. اما اگر من فراموش کرده باشم که جعبه کبریت چیست و کسی برای یادآوری به من جعبه کبریتی را نشانم بدهد، این جعبه کبریت میشود نشانه گروه جعبه کبریتها. یعنی در اینجا این جعبه کبریت دیگر مرجع نیست، بلکه خود، نشانه است. یعنی واسطه بین من و جعبه کبریت مرجع. وقتی که از چیزی نشانه میسازیم، بعضی از کارکردهای معمول آن را از بین میبریم و مجموعه ویژگیهای آن را از نو بازسازی میکنیم. به عنوان مثال دار قالی در تبلیغی تلویزیونی تبدیل به آلت موسیقی میشود که مضراب بر آن نواخته میگردد. پس میبینیم که یکی از ویژگیهای مهم نشانهسازی تغییر کارکردهای رایج آن است.
در هر حال نکته مهم در ارتباط با بحث امپریالیسم زبانی و یا نشانه ای این است که هیچ یک از دو نظریهای که زبان و نشانه را سرلوحه همه چیز میدانند، قابل قبول نمیباشد. به عقیده سوسور، زبانشناسی زیر مجموعه علم بزرگ و وسیعتر نشانه شناسی است. اما بارت این نظر را منقلب نمود و زبانشناسی را سرلوحه همه نشانهها قرار داد، چرا که به عقیده او زبان به تنهایی قابلیت متازبانی دارد و میتواند تمام سیستمهای نشانهای را زیر پرچم خود قرار دهد.
اما باید دانست که امپریالیسم زبانی به همان میزان خطرناک است که امپریالیسم نشانه ای. نشانه و زبان با یکدیگر در نوعی بده و بستان به سر میبرند. زبان قابلیت رمز گذاری یا کد بخشی یا “زبانی نمودن” یا کلامبخشی به نشانه را دارد. به همان میزان که نشانه قادر است تا مدلولهای زبانی را توسعه بخشیده، تکثیر نموده و غنی سازد. بسیار سادهانگاری است که اگر نشانه اسب را فقط محدود به مدلول زبانی اسب بدانیم. چرا که نشانه اسب میتواند مدلولهای زبانی سرعت، نجابت، سربلندی، استقامت، وفاداری، زیبایی و … را بیافریند. پس دو دنیای نشانه و زبان هر کدام برش خود را میزنند. گاهی نشانه موتوری میشود تا به توسعه زبان منجر شود، چرا که مدلولهای زبانی جدیدی از ورای نشانه شکل میگیرند که برای ما غیرمنتظره است. در همین تابلوی عصر عاشورای فرشچیان، اسب به نشانهای تبدیل میگردد که مدلولهای زبانی ویژهای تحت عنوان فراجسمانهای، فرازمانی، فرامکانی و فراکنشی را میآفریند. اسب در نقش اسب بودن خود ظاهر نمیگردد. او حاضر کننده غایب، انتقالدهنده تاریخ، پویابخش به زمان، رد یا اثری از اسطوره، پیامی از استواری و استمرار کنش است. پس، اسب یک نشانه پویا است که نه برای اسب بودن خود که برای ثبت حادثه و واقعه در مرکز مکان و زمان قرار میگیرد.
گاهی نیز زبان موتوری می شود تا نشانه بتواند در ابعاد مختلف تکثیر گردد و گونههای بیشماری از نوع خود را بروز دهد: مثل واژه نگاه که میتواند سبب تولید تصاویر بیشماری در حوزه نگاه گردد: نگاه بسته، باز، سرگردان، متمرکز، محتاط، شرمگین، نجیب، گریزان و غیره. فراموش نکنیم که گونههای نشانهای قبل از هر چیز گونههای حسی- ادراکی هستند که سرچشمه گونههای زبانی قرار میگیرند.
چای و مادلن معروف پروستی گواه همین نکته است که رابطهای حسی- ادراکی با چای که تابع مرکزیت جسمانهای پروست شوِشگر (همانطور که میدانیم پروست نه به دلیل کنشی و روایی یعنی انجام عملی، بلکه به دلیل رابطهای حسی- ادراکی و تحت تأثیر حس چشایی به انسانی کاملا متفاوت تبدیل میگردد. یعنی تغییر تابع کنش نیست، بلکه تابع شوِش یعنی شدن بدون کنش است) بود، نوعی چای- نشانه را به وجود میآورد که موجب تکثیر گونههای مدلولی زبان مثل قدرت، توانایی، پایداری، طراوت، دگرگونی، تعالی، سرزندگی و غیره میگردد. یعنی چای پروستی همه چیز است جز چای. این یعنی تعالی نشانه. اما بدون سوار بر اسب زبان بودن چگونه چای میتوانست به نشانهای متعالی تبدیل گردد ؟ پس ما به تعامل زبان و نشانه معتقدیم. همین تعامل است که منجر به معرفی دنیا میگردد که دایره المعارفی است مرکب از مدلولهای زبانی و ومدلولهای نشانهای- تصویری است. مهمترین کارآیی این تعامل را باید در گفتمانهای تبلیغاتی جست. یعنی جایی که نشانهها پویایی زبان را و زبان پویایینشانهها را سبب میگردد.
در تبلیغ قهوه، می بینیم زبان و تصویر در تعامل با یکدیگر قرار میگیرند. در زبان قهوه از قهوه بودن خود عبور میکند تا به لذتی وصف ناپذیر تبدیل گردد. توسعه نشانهای قهوه اتفاق میافتد. در تصویر نیز که زبان است، فنجان قهوه از فنجان بودن خود عبور میکند تا سراسر رؤیا، خاطره، پرواز، موسیقی … گردد. چرا که فنجان به هالهای مبهم و ناپایدار از فنجان که ترکیب نور و بخار است تبدیل شده است. پس نتیجه میگیریم که زبان و نشانه در تعامل با یکدیگر قرار دارند.
البته، ممکن است این پرسش مطرح گردد که مگر میتوان زبان و نشانه را از یکدیگر جدا نمود ؟ مگر زبان خود نشانه و نشانه خود زبان نیست. ما معتقدیم که گاهی نشانه از زبان سبقت میگیرد همانطور که گاهی زبان از نشانه سبقت میگیرد. آنوقت دیگر زبان عینا خود نشانه و نشانه خود زبان نیست. یعنی به عنوان مثال وقتی زبان کارکرد اسطورهای، فرهنگی، تاریخی، اتیک و … به خود میگیرد و از کارکرد زبانی (کارکرد اولیه، ثابت، مستقیم، فوری، ابژکتیو …) خود فاصله میگیرد، میتوان گفت که بعد نشانهای آن غلبه نموده است. وقتی میگوییم کسی سیمرغ بلورین یا خرس طلایی جایزه گرفت، سیمرغ و خرس در ابعاد نشانهای وسیعی ظاهر میگردند که به هیچ وجه بر کارکرد اولیه و زبانی سیمرغ یا خرس که حیوان هستند دلالت ندارد. در اینجا سیمرغ و خرس هر کدام بر اساس موقعیت و بافتی که در آن ظاهر شدهاند، برکارکرد فرهنگی، هنری، اسطورهای و حتی تاریخی نشانه سیمرغ و یا خرس دلالت دارند. چرا که سیمرغ مارا به افسانه سیمرغ، به ادبیات، استعاره، و … ارجاع میدهد.
در همین مثال ساده، “هر که بامش بیش برفش بیشتر”، مگر بام و برف از بام بودن و برف بودن خود گذر نکردهاند تا هر کدام در موقعیت فرهنگی، کنشی و تجربه زیستی بهکار گرفته شده توسعه نشانهای یابند و بر سیالیت نشانه- معنا دلالت کنند ؟