مافیای دانش و دانشگاه: نگاهی به رابطه علم و قدرت در کشورهای توسعه یافته و در ایران
از جمله مواردی که میتوان به سرعت در مقالهای درباره «مافیا» به طور عام و مافیای دانش و دانشگاه (که لزوما یک چیز نیستند) به طور خاص بر آن تاکید کرد، قدیمی بودن این مفهوم، اما تحول شتابزده و عمیق آن در قرن بیستم است. این تحول را میتوان کمابیش با دگرگون شدن ِ روند زیستگاهی و معیشتی انسانها در قرن بیستم انطباق داد. بنابراین ما میتوانیم از یک مافیای بسیار باستانی و در طول زمانی بسیار طولانی سخن بگوییم که اساس آن روابط تجاری مبتنی بر نظامهای کاستی، خُرده کاستها و یا خویشاوندی بوده است و لزوما نمیتوان آن را در معنای «جنایت سازمان یافته» (organized crime) که امروز به طور گستردهای برای نام بردن از این پدیده در جهان یاد میشود، نام برد. در دوران باستان، نظامهای ِ کاستی یا شبهکاستی (شغلی – اجتماعی) سازماندهیهای جمعی برای ایجاد اجتماعات را به وجود میآوردند و میتوانستند (و اغلب اتفاق میافتاد) که درونشان نوعی از آسیب فسادآمیز بروز کند. برای نمونه روابط خاصی که خارج از رسم و رسوم و قواعد و ضوابط قرار میگرفت و سبب میشد منافع و سود حاصل از کنشهای اجتماعی به جای روند پیشبینی شده در عرف یا قانون و ضوابط، در جهت خاصی حرکت کند. و «فسادانگیز» بودن این امر ناشی از آن بود که از «مشروعیت عرفی» یا «مشروعیت قانونی» برخوردار نبود، مثالی بیاوریم: تا موضوع روشن شود. انتقال امتیازات، ثروت و قدرت از نسلی به نسل دیگر، اگر بر اساس ضوابط و عرف انجام میشد (ولو این ضوابط به خودی خود و امروز از نظر ما غیرقابل دفاع باشند) دارای «مشروعیت» اجتماعی بودند. اما اگر این انتقال از این ضوابط خارج میشدند و بر اساس «بده و بستان»های پشت پرده صورت میگرفتند، همیشه خود را با خطر «مشروعیتزدایی» از فرایند شکلگیریشان روبرو میکردند که خود به آسیب دیدن پایداریشان میشد . اگر در نظامی سلطانی که پسر باید پس از مرگ پدر جای او را میگرفت (مثلا در دربار عثمانی کلاسیک) را در نظر بگیریم، پدر پادشاه میمُرد (به مرگ طبیعی یا در جنگ) و رسم بر تختنشستن پسر ارشد اجرا میشد، کشتن همه برادران دیگر (تا زمانی که قانون تغییر و رسم محبوس کردن پیش آمد) امری کاملا «مشروع» بود. اما اگر در مرگ پادشاه یا در هر بخش دیگر از این فرایند «توطئه» یا «تخطی» اتفاق میافتاد، از فرایند «مشروعیتزدایی» میکرد و اغلب بهانهای برای شورشهای باستانی بود.
نوشتههای مرتبط
بنابراین، پدید آمدن نظامهای مافیایی، به معنای ایجاد نوعی شبکه همبستگی میان افرادی بود که (اغلب درون خانواده) به یکدیگر اطمینان داشتند و با ایجاد این شبکه جدید شبکه ریشهایتر تقویت میشد. شاید حتی بتوانیم بگوییم این امر در همان منطقی قرار میگرفت که به وجود آمدن شبکههای جماعتی باستان، مثلا شبکههای پهلوانان در کشور خود ما، یا شبکه هنرهای رزمی در کشورهای آسیایی و غیره. و به این ترتیب است که از تقریبا اوایل شروع تجاری شدن دریایی جهان از خلال شهرهای بندری بزرگ (مرکانتیلیسم) ما شاهد شکلگیری دستههایی هستیم که براساس نظام خانوادگی شکل میگرفتند (پیوند خونی با باوری که به قدرت خون وجود داشت) و دارای مجموعهای از روابط درونی میان اعضای یک خانواده واقعی یا یک خانواده قراردادی (انجمنهای اخوت، انجمنهای مردان و…) هستیم. این انجمنها نوعی شیوه همیاری در جهانی بود که با فرایند تجاریشدن به شدت بر خشونت آن و شیوه خشونت در آن شروع به دگرگونی میکردند. انقلاب صنعتی نیز این امر را تقویت میکرد، زیرا در کنار تبهکاران، دزدان و «ولگردان» (با تفسیر بسیار گستردهای که به این واژه داده میشد و گاه در کشوری مثل انگلستان میتوانست شامل همه فقرا بشود) نظامهای دیگری شکل میگرفتند. این نظامها، هم شکل خودجوش داشتند و بر اساس گردآمدن ِ افراد یک خانواده با محوریت یک «پدرسالار» به وجود میآمدند و هم میتوانستند به صورت تصنعی چه با استفاده از نظام خویشاوندی و قبیلهای (مثلا در نزد حاکمان عرب، یا سازمان دادن به اراذل و اوباش برای ایجاد یک کودتا یا بازیهای سیاسی مثلا در خود ایران در نهضت ملی شدن نفت علیه دکتر مصدق) ایجاد شوند. در این زمینه برای آنکه به بحث خود در حوزه دانش برسیم ، فکر میکنم بهترین روایتی که در اختیار داریم «سه گانه پدرخوانده» است که حکایت یک خانواده مافیایی سیسیلی را از ابتدا تا سه نسل نشان میدهد. فرانسیس فورد کاپولا(کارگردان فیلم) از ابتدا نشان میدهد که چگونه یک مافیای محلی کوچک و خانوادگی در نسل نخست، در نسل بعدی چنان رشدی میکند که با نهادهای سیاسی و اقتصادی و سیاسی و امنیتی و پلیسی، ارتباط یافته و میتواند دولتی درون دولت به وجود بیاورد. و سرانجام در بخش سوم فیلم نشان میدهد که مافیا هرچه بیشتر برای بقا و پایداری خود، اولا تلاش میکند میان روابط خانودگی (هسته مرکزی و اولیه خود) و روابط اجتماعی خویش (شکل توسعه یافتهاش)، به یک تعادل عقلانی برسد و ثانیا ، میان روابط کاملا غیرقانونی (هسته اولیه و پنهان و همیشه مورد نیاز) و روابط اقتصادی قانونی خود همین کار را بکند. اگر این فیلم که در فاصله ۱۹۷۲ و ۱۹۷۴ (پدر خوانده یک و دو) تا ۱۹۹۰ (پدر خوانده سه) ادامه مییابد و روایت تحول مافیا را تقریبا از ابتدا تا انتهای قرن نشان میدهد، در ذهن خود ادامه دهیم شاید به مرحلهای چهارم نیز برسیم که امروز درونش هستیم و آن ادغام سه حوزه بزرگ قدرت در شبکههای بزرگ و کوچک مافیایی است که عبارتند از: مافیای دولتهای ملی ( مثلا روسیه به مثابه یک دولت- مافیای بزرگ و اغلب دولت- مافیاهای جهان سوم)، مافیای شرکتهای بزرگ فراملیتی که قدرت اقتصادی و اجتماعی و سیاسیشان امروز از بسیاری از دولتها قویتراست ( نگاه کنید به سرمایه و ارزش مالی شرکتهایی چون آمازون، گوگل، فیسبوک، مایکروسافت و مقایسهشان با تولید ناخالص ملی بسیاری از دولتهای ملی) و سرانجام مافیای سیاسی – نهادی دولتهای پیشرفته دموکراتیک (نظیر آنچه در مجموعه کشورهای ثروتمند از G8 گرفته تا G20 می بینیم). منطق این مافیاها و روابط و سازمان یافتگیشان به ویژه در عصر ارتباطات و انقلاب اطلاعاتی به هیچ رو به سیستمهای مافیایی کلاسیک و حتی مدرن (تا اواخر قرن بیستم) ربطی ندارد. افراد لزوما یکدیگر را نمیشناسند و اصولا حتی به موقعیت مافیایی خود آگاه نیستند و مجموعه بزرگی از سازمانها، بانکها و شرکتهای مالی، بازارهای سهام، دستگاههای جاسوسی و نظامی، سرمایهداران بزرگ، سازمانهای غیرانتفاعی عظیم، رسانهها، باشگاههای ورزشی (به ویژه در فوتبال)، احزاب سیاسی، هکرهای سازمان یافته، وغیره در آنها روابط پیچیده و پویایی با یکدیگر دارند. سیستم ارتباط میان آنها برخلاف آنچه در «نظریههای توطئه» (Conspiracy theories) بیان میشود، یک «دولت پشت پرده» (Deep state) نیست. درست برعکس میتوان گفت نظریههای توطئه از جمله همین نظریه «دولتهای پشتپرده» و «دستهای پنهان» خود از ابداعهای آنها به ویژه در محیطهای دانشگاهی و شبه دانشگاهی و شبهعلمی است. روابط این شبکههای پیچیده به صورت تلویحی و براساس نوعی بازی که هر کسی نقش خود را روی شبکه به شیوهای که به یک شطرنج چند بُعدی (اصل تفکر، در اینجا اصل علم مافیایی و مافیای علمی است) شباهت دارد، انجام میدهد. از این رو ضعیفترین افراد در این زمینه کشورها یا افرادی هستند که متوجه پیچیدگی ِ جوامع و روابط کنونی جهان نیستند و بدین ترتیب به سادگی قابل دستکاریاند.همه چیز در این شبکههای پیچیده، باید «منطقی» و «عقلانی» و به زبانی «علمی» جلوه کند و استفاده ابزاری از «عقلانیت» و «دانش» و «دانشگاه» در آن باید در یک دیالکتیک پیچیده با پوپولیسمهای «ضد علم»، «ضد عقلانیت» و «ضد دانشگاه» صورت بگیرد. چیزی شبیه آنچه امروز در فاجعه ترامپ و وضعیت آمریکا میبینیم که گویای از دست رفتن کنترل به دلیل پیچیدگی این بازی است و نه توطئهای از سوی این یا آن بخش آن. و از یاد نبریم که اگر امیدی برای فرودستان باشد دقیقا در همین عدم توانایی به کنترل کامل ِ نظامهای مافیایی جدید به دلیل پیچیدگی روزافزون آنهاست. و این موقعیت خوبی است که به مافیای دانش و دانشگاه برسیم.
وقتی سخن از دانش و دانشگاه و دانشمند و فرزانه و… واژگانی از این دست به میان میآید، تصاویری اسطورهای ذهن ما را اشغال می کنند که نه در گذشته و نه به ویژه امروز واقعیت نداشته و ندارند. اگر از جهان «ابتدایی» به قول گروهی مردم شناسان نسل نخست، و یا به قول لوی استروس «غیرنوشتاری» بگذریم که منطقی کاملا متفاوت نسبت به دانش و شناخت دارد و آن را شاید بتوانیم در برخی از جوامع روستایی یا عشایری حتی تا امروز بیابیم و نامی که در انسانشناسی بر آن نهاده شده «دانش مردمی» (ethnoscience) است، بگذریم. در جهان موسوم به «متمدن» از تمدنهای باستانی بین النهرینی (بابل، آشور، ایلام) تا مصر و هند و چین و حتی جوامع باستانی آمریکای میانی (مایاها و آزتکها) یا جنوبی (اینکاها) ، نهادهای دانش و شناخت تقریبا همیشه وابسته به یکی از گروههای فرادست جامعه بودهاند. در جوامع هندواروپایی، این گروهها دو کاست جنگجویان و روحانیون بودند و بنابراین کاست سوم، یعنی فرودستان ِ کشاورز عملا جایگاهی در این نهادها نداشتند. سواد، خاص اشرافزادگان بود و هر کسی نه حق سخن گفتن و نوشتن داشت و نه به خصوص توانایی چنین کاری را. مفاهیمی همچون «کشف» ، «بازگشودن راز اشیاء» ، «تعبیر خواب»، «پیشگویی آینده»، «ابداع اشیاء تازه» و غیره، تنها میتوانستند در گروههای فرادست و یا به شدت زیر نظر و در خدمت آنها، مورد استفاده باشند. در جوامع هندواروپایی، فرایند شناخت عموما در دست روحانیون یعنی نهاد دین بود و کاربردهای آن، اغلب در دست گروه جنگجویان که پادشاه نیز از میان آنها انتخاب میشد. بنابراین «خنثی بودن دانشمند» و یا «فراتر بودن ارزش و احترام و …» او، یک اسطوره باستانی است که پس از دوران صنعتی شدن و امروز در دوران اطلاعاتی شدن و سلطه هوش مصنوعی و رایانهها ادامه یافته است. به زبان دیگر «دانش» و شاید در معنایی دیگر در هر دو ریشه فناورانه و زیباییشناسانه «هنر»، هرگز کاملا مستقل نبودند. البته یاغیان و شورشیان زیادی وجود داشتند که از جریان اصلی جدا و یا حتی در برابرش میایستادند اما اغلب آنها به سختترین شکل مجازات میشدند، فراموش نکنیم. ما از فرهنگی بیرون آمدهایم که در آن شعری چون «آن یار کزو گشت سر ِ دار بلند/ جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد» وجود داشته و در ذهن اغلب ایرانیان خانه کرده است.اما ابتدا تصور نکنیم که این خاص ما بوده است. «اسرار» میتوانستهاند وجود داشته باشند و یا حتی درباره آنها بحث و گفتگو وجود داشته باشد: آنچه امروز میتوان در واژگانی چون «باطنیگرایی» یا هرمنوتیک یافت. اما آن کار که کسی نمیتوانست انجام دهد، «روشن کردن» اسرار بوده است.
نظریه عمومی برونو لاتور (Brno Latour) جامعهشناس، علم و یکی از مهمترین متخصصان در جهان کنونی دراین باره نیز دقیقا همین است، کاری که پیش و همزمان با او پیر بوردیو دیگر جامعهشناس فرانسوی درباره کل نظام آموزشی و از جمله دانشگاه بیان کرده است: اینکه ادعا کنیم علم در خدمت آزادی ِ فرودستان بوده یا هست، بیشتر یک آرمان است تا یک واقعیت. دانشمندان و هنرمندان اگر نگوییم همیشه، اغلب در خدمت صاحبان قدرت و ثروت بودهاند (و اغلب چارهای جز این نیز برای کار خود نداشتهاند) و این واقعیت غیرقابل انکار تاریخی را، گروهی حتی امروز برای توجیه کالایی شدن گسترش هنر و علم در دفاع از این فرایند به کار میبرند. اما با این واقعیت که تصویر دانشمندی که در گوشه خانهاش دود چراغ میخورد و برای دل خود مینویسد و یا عالمی که به فکر بشریت است و بینیاز از هر کمکی میتواند به کار خود ادامه دهند، اسطورههایی چندان معنادار نیستند. اما نباید مسائل را سیاه و سفید دید: دانشمندان همواره کوشیدهاند راهی بیابند که بتوانند در همان حال که امکانات خود را از دست نمیدهند به خیر جمعی نیز کمک کنند. با صنعتیشدن و دموکراتیزه شدن سواد، دانشگاه و تحصیلات و رسانهها و امروز شبکههای اجتماعی و ابزارهایش این امر هر روز امکانات بیشتری مییابند و شورش دانشمندان میتواند موثر باشد. اگر امروز میبینیم سیاستمداران در مواردی مثل تغییر اقلیم یا بیماریهای ویروسی و نیاز به تغییر سبک زندگی – با توجه به افزایش سرسامآور مصرف – تا اندازهای حاضر به قبول سخن دانشمندان شدهاند، این امر بیشتر حاصل یک استنتاج تجربی آنها و یک حساب و کتاب تجربی است و نه برآوردی از نوعی تغییر اخلاقی که هرگز اتفاق نیافتاده است.
با آنچه گفته شد نباید تعجب کنیم که از مافیای دانشگاهی سخن گفته شود که مصادیق آن را همه کمابیش میشناسند و به همین دلیل بیشتر از مصادیق، سازوکارها و فرایندها و دلایل و ریشههایش اهمیت دارد. اما برای آنکه بدون مصداق سخن نگوییم چند مثال می آوریم که دانشگاهیان و دانشجویان به سادگی و سایرین شاید با اندکی تعمق میتوانند مسائل را درک کنند. اگر خواسته باشیم در کشور خودمان مثال این مافیاها را بزنیم می توانیم به «اقتصاد و بازار کنکور» و تقلب های گسترده از فروش رساله و کتاب گرفته تا مافیاهایی که برای ورود به دانشگاه ها چه به عنوان عضو هیات علمی و چه در ردههای مختلف دانشجویی (به ویژه دکترا) اشاره کنیم. رقابت میان دانشگاهها برای به دست آوردن بودجههای پژوهشی و چگونگی «مصرف کردن» آنها و سازوکارهای این فرایندها، از مصادیق دیگر این مافیاها هستند که اساسشان باز هم یا در نظام خویشاوندی قابل یافتن است یا در نظام ایدئولوژیک. اما اگر به سطح جهانی نیز برویم با اشکال «اصیلتر» و «پیشرفتهتر» همه این مسائل روبرو میشویم و خبری از نوعی «پاکیزگی» کامل در رفتار و گفتار و کردار دانشگاهیان نیست جز مواردی استثنایی که قاعده را تایید میکنند. رسواییهای گستردهای که در دو سال گذشته برای مثال در چند دانشگاه بزرگ آمریکا بر سر پذیرفتن فرزندان ِ هنرپیشههای پولساز هالیوود برای وارد کردن فرزندانشان به دانشگاههای معتبر صورت گرفت، نمونهای بارزی از این قضیه است که حتی به برخی موارد به محکومیتهای زندان برای والدین نیز انجامید. اینکه در آمریکا و در میان دانشگاهها و اتفاقهای فکری، سیاسی و مالی بروشنی وجود دارند، نه تنها عذاب وجدانی اخلاقی به همراه ندارند بلکه اصولا جذب «سرمایه» را به یکی از شروط پیشرفت دانشگاهی در دانشگاه های معتبر آمریکا تبدیل کردهاند و مشخص است که تمام شرایط برای شکلگیری مافیاها یعنی دستههایی که بدون مشروعیت و از راههای غیر قانونی یا غیرعرفی امتیازات را برای خود کسب میکنند، در این دانشگاهها وجود دارد. تنها تفاوت شاید در همان چیزی باشد که ما در مافیای اقتصادی نیز میبینیم: مافیای دانشگاهی در کشورهای پیشرفته، کارا و به دور از چشمهای «نامحرم» انجام میگیرد و موثر است در عین حال این مافیا خود را با روشهای گوناگون پاکسازی کرده و در فرایندی از «زیباسازی»(eugenization) قرار میدهد. در حالی که درکشورهای جهان سوم و فقیر، همین مافیا پرسرو صدا، بیاثر و غیرکارا، اما بسیار خشن بوده و اغلب به تسویه حسابهای پُرتنش منجر میشود. آنچه مافیای دانشگاهی را از اشکال ِ پیشین مافیایی در حوزه علم و یا از اشکال کنونی مافیایی مثلا در حوزههایی مثل ورزش، اقتصاد، سیاستگذاریهای فرهنگی و بازار هنر جدا میکند ، در میزان و رفتارهای خویشتندارانهای است که باید دانشگاهیان به آن پایدار باشند و اغلب به صورتی ناخودآگاه هستند. ضوابط رمزگذاری شده، و زبانی خاص که تنها خودشان معانی الفاظ، تکیه کردن بر این یا آن موضوع یا کلمه را رمزگشایی و درک میکنند. دلیل این امر پذیرشی تقریبا درونی درباره «خنثی بودن» علم است. «پاک» بودن علم باید از خلال «غیرمنتفع» بودن آن از نتایج حاصل از استفاده از شناخت علمی بیرون بیاید. از همین رو تعداد بیشماری موسسات تشکیل می شوند، از جمله در حوزه رسانهای، اتقاقهای فکری، موسسات مشاوره و غیره که نقش زنجیری را بین دانشگاه کاملا علمی و نهادهای بنا بر تعریف، خنثی و علمی، برقرار میکنند. اما کافی است که اندکی با دقت به شرایط بنگریم تا ببینیم چطور توزیع سرمایهای که برای علم اهمیتی حیاتی دارد، انجام میگیرد . در فاصله سالهای ۱۹۵۰ تا ۱۹۹۰ سرمایههای بیپایانی صرف مطالعات مربوط به شوروی پیشین و اقمارش انجام میشدند، پژوهشکدههای بیشمار و کتابها و مقالاتی از آن هم بیشتر، ولی باید از خود پرسید چه میزان از این پژوهشها بر جامعه تخریب شده و بیسامانی چون روسیه کنونی انجام میگیرند؟ زیرا محوریت مربوط به جنگ سرد و به خاک نشاندن روسیه به پایان رسید. همین امر امروز و از حدود سالهای دهه ۱۹۸۰ در باره منطقه خاورمیانه در حال انجام است. سناریوهای بینهایی، از یک معماری جدید ارضی- قومی تا تشکیل دولت هایملی کوچک یا برعکس اتحادیههای بزرگ چند ملتی، و یا پیوندهای محکم بین استبداد ِ خانوادگی جدید و استبدادهای حزبی پیشین، حقوق بشر، برنامههای کودتا، براندازی، ایجاد شورش، ساختن تاریخ و غیره در زبان هستند که منشا سرمایههای آنها کاملا روشند؛ ولی این امر سبب نشده و نمی شود که کسانی به سراغ تحلیل در آن تحقیقات نروند ولو آنکه بدانند حاصل کار آنها مستقیما علیه کشورهایی که ادعای دفاع از آنها و مردمانشان را دارند، مورد استفاده قدرتهای بزرگ قرار میگیرد. مشکل، حل کردن یک تناقض در مغز دانشمند است: اینکه خود را از سلطه ثروت و قدرت رها بداند و بنابراین بتواند ادعا کند او «کار خودش را میکند» بیآنکه مسئولیتی در قبال سوء استفاده از کارهایش را برعهده بگیرد.
ما تنها در چند دهه اخیر موارد معدودی را داشتهایم که دانشمندان زیر فشار وجدان و اخلاق و البته افکار عمومی ناچار شدهاند مشارکتشان را در سرکوب عمومی و دستکاری کامل جوامعشان به سود قدرت و ثروت نپذیرند و کار خود را دستکم در حوزه مدنی متوقف کنند و آن برخی از شاخههای زیست شناسی به ویژه کلوناژ و دستکاریهای ژنتیک (آن هم نه در همه چیز و همه جا) بکشند. دانشمندان علوم اجتماعی در این میان پشت سپر جامعه شناسی انتقادی قرار گرفته اند، اما مشکل در آن است که به صورتی سیستماتیک دانشگاهها زیر محاصره بیرونی قرار میگیرند و در کشوری مثل آمریکا و تقریبا تمام کشورهای توسعهیافته، حاشیهای کردن کامل یا نسبی علوم دانشگاهی و خود نهاد دانشگاه به ویژه در علوم «غیر کاربردی» مثل جامعه شاسی و فلسفه آغاز شده است. وقتی کشوری مثل آمریکا را در نظر بگیریم که یک حقوقدان یا یک معمار ، یا یک جامعه شناس میتواند در بخش خصوصی و کار مستقیم برای ارگان های قدرت و ثروت و یا اشخاص قدتمند و ثروتمند بین ده تا صد برابر ِ همکاران دانشگاه، دستمزد دریافت کند، چگونه میتوان انتظار داشت که دانشمندان به این شکل از فساد تنندهند؟ بنابراین در دانشگاه نیز شکلگیری مافیاها بین نهادها و شخصیت ها همچون بیرون دانشگاه انجام شده اما صورت «زیباسازیتر» شده و به خصوص با استفاده از زبان دانشگاهی، و ابزارهای غیرقابل دسترس برای عموم (همچون ژورنالها و جلسات علمی و فوقتخصصی) حالت «انجمنهای رمزآموزی» بیشتری دارد. در اینجا مناسک رمز آموزی/ پاگشایی)(initiation) مراحلی دارد که هدف اصلی از آنها خارج کردن اولیه او از سیستم اجتماعی و گوشه گیرکردنش برای ساختن و درونی کردن وی به مثابه یک «دانشمند» به دور از جامعه و صرفا علاقمند به «شناخت جامعه» سازند تا در مرحله نهایی او را به جبهه بازگردانند اما این کار باید عمدتا در اغلب های ناخودآگاهانه برای کنشگران اجتماعی انجام بگیرد. همین امر را در هنر نیز میبینیم و بسیار موفقتر بوده است. برای یک هنرمند نقاش اینکه تابلوهایش به فروش برسند امروز بزرگترین افتخار است و هرچه گرانتر بهتر. تناقضی که میان پرفروشترین تابلوهای جهان (آثار پاپ آرت و مدرن و تازه) و رده بعدی پُرفروش (آثار قرن نوزدهمی هنرمندان درگذشته که اغلب در فقر و تنگدستی مُردند) تناقض و دیالکتیک قابل توجهی است که خبر از تحول ناخودآگاهانه برای درونی شدن و مشروعیت یافتن درون گروهی از نظامهای مافیایی در این حوزه نسبت به قرن نوزده دارد. این در حالی است که درعلم هنوز تا به این حد موفقیت در درونی شدن انجام نگرفته زیرا عناصر شورشگر و آنها که از ابزارهای دانشگاهی در نوعی خرده مقاومت روزمره و در اجزای کوچک نظام استفاده میکنند، بسیار بیشتر است. بسیاری از دانشمندان و متفکران علوم اجتماعی، و انسانی، اصولا امروز این تصور را که باید از دانش خود پولی به دست بیاورند که با آن تامین معاش کنند را کنار گذاشته اند و سیستم دو زیستی در خود ایجاد کرده اند که از یک سو فعالیتی را برای معاش خود داشته باشند و از سوی دیگر فعالیتی هنری را بدون آنکه وارد جریان اصلی و پرقدرت هژمونیک آن شوند.
در جلسات دانشگاهی، سکوت بیشتر از سخن گفتن اهمیت دارد و نگاهها بیشتر از کلمات. در این جلسات «پدرخواندهها» جایگاهی پراکنده و نه تمرکز یافته دارند، گاه در ردیفهای پشتی مینشینند و گاه اصولا در جلسه حاضر نیستند. اما تصمیمگیریها اغلب به صورت ناخودآگاه بر اساس منافعی که میتوان لزوما به معنای مافیایی، یعنی فاسد و حاصل زد و بند برای یک گروه یا گروههای خاص و نه برای نفع جمعی گرفته میشوند، خود را بازتاب میدهند. یک جمله، هم در آنچه گفته میشود و هم در آنچه گفته نمیشود، یک نگاه، یک حرکت دست، یک حرکت بدن، یک اشاره، یک لبخند، در اینجا اجزایی از یک سیستم نشانهشناسی بزرگ را تشکیل میدهند که تنها برای رمزآموختگان قابل درک است. تضادی که میان آرامش ظاهری دانشگاه و خشونت شدید نمادین آن به گفته بوردیو وجود دارد، دقیقا از همین امر ناشی میشود. بنابراین بحث در مورد مافیای دانش پیش و بیش از هرچیز به مشروعیتبخشی به «عقلانیت» در تعریفی که کاملا خودمحورانه بستگی دارد، اما ناشی از منافع گروههای خاص بیرون آمده از این فرایند نیز دارد. فیلیپ دسکولا در کتاب معروف خود «فراتر از طبیعت و فرهنگ» نشان میدهد، چگونه انسانهای غربی طبیعت را ابداع کردند تا سپس به بحث درباره «سرنوشت» آن به مثابه کسانی بیرون از آن بنشینند و مشروعیت خود را در این زمینه به کرسی بنشانند. همین کار را ادوارد سعید در مورد ابداع «شرق» ی خیالین میکند که سپس امکان میدهد شرقی واقعی را از آن بیرون کشید و بر آن حاکم شد. سخن گفتن از عقلانیت علمی، از «بدیهی بودن علمی» به ویژه زمانی که بیشترین مشروعیت را مییابد که پوپولیسم ضد علمی به میدان وارد میشود. هیچ کسی نمیتواند بهتر از مشروعیت علمی در برابر شخصیتی پوپولیست و کلاهبردار چون ترامپ دفاع کند. در این زمینه، دیالکتیک علم / ضدعلم نه در واقع برای دفاع از علم بلکه برای مشروعیت بخشیدن به ادعای «خنثی» بودن علم وارد میدان میشود؛ آن هم در شرایطی که همه شاهدند علم به هیچ رو خنثی نیست و به ویژه به صورت برابر برای انسانها و در رابطه انسانها و طبیعت، خنثی عمل نمیکند. اما حسن مشروعیتبخشی به امر خنثی در آن است که میتوان دانشمندان را کاملا نسبت به خنثی بودن «علمی» شان و نسبت به ضرورت فرافکنی «امر جانبدارانه» یا «امر ایدئولوژیک» به سمت دولت، یعنی در واقع به سمت «جامعه» قانع کنند. هر اندازه، این امر قویتر انجام شود، مافیای علمی میتواند بهتر و با سهولت بیشتری کار کند و علمی را بسازد دقیقا در جهت آن چیزی که از او خواسته میشود، بدون آنکه جز با تحلیل های گسترده و غیرقابل دسترس برای عموم نتواند عدم مشروعیت آن و مکمل بودن ِ قدرتهای شناخت علمی و شناخت سیاسی، مکمل بودن ابزارگونگی در علم و ابزارگونگی در سیاست را نشان داد و به خصوص به اثبات رساند.
اسفند ۱۳۹۹، شماره نوروز ۱۴۰۰ مجله دیلمان