کارل مارکس
برگردان درنا احمدی
نوشتههای مرتبط
چکیده:
انسان شناسی اقتصادی در نتیجهی مباحثهی ذاتگرایی/صورتگرایی در دههی ۱۹۶۰ به رشتهای مجزا تبدیل شد. از آن به بعد، اندیشهی مارکسی در این رشته مهم شد. درحالی که ایدههای مارکسی روششناسی آلترناتیوی بدست میدادند، اما ایدههایی جدید برای انسانشناسی اقتصادی نبودند. این مقاله در پی شفافسازی رابطهی بین انسانشناسی اقتصادی و اقتصاد سیاسی مارکسی است و درعین حال توجهات را نیز به حوزهای از نظریهی مارکسی معطوف می کند که بهطور معمول توسط اقتصاددانان ارتدوکس بررسی نمیشود.
کلیدواژهها: مارکسیسم، انسانشناسی اقتصادی، روششناسی
۱.مقدمه:
انسانشناسی و اقتصاد سیاسیِ مارکسی یک ویژگی شناختشناسانهی مشابه مهم دارند: هر دو رشته چشمانداز پژوهش مشترکی دارند. انسانشناسی و اقتصادسیاسی را میتوان به عنوان «کلگرا» و «بین رشتهای» دستهبندی کرد (Clammer 1985: 7, 9). از نقطهنظر انسانشناسی، تمام جوامع بشری متشکلاند از « فرهنگ، [روابط] خویشاوندی، نظامهای سیاسی، نظامهای از عقاید، و ترتیبات اقتصادی» (Clammer 1985: 7). به همین طریق، اقتصاد سیاسی در تلاش برای فهم کنش متقابل انسانی با بررسی گسترهی وسیعی از پدیدهها، عوامل «غیراقتصادی همانند نهادهای اجتماعی و سیاسی، اخلاقیات، و ایدئولوژی را در تعیین اتفاقات اقتصادی بررسی میکند» (برای مثال Riddell, Shackelford, and Stamos 1991: 37). تعجبی ندارد که «بیش از یک قرن پس از مرگ مارکس، انسانشناسی و مارکسیسم . . . بهتر از حد انتظار باهم به تفاهم رسیدهاند» (Donham 1999: 4).
با این حال، کلگرا و بین رشتهای بودن به معنای آن نیست که هر دو رشته نقطهی عزیمت نظری مشابهی دارند. درحالی که سازمان اقتصادی نقطهی کانونی مطالعهی اقتصاد سیاسی است، این قضیه در مورد انسانشناسی صدق نمیکند. فرهنگ، خویشاوندی، نمادها، نهادهای سیاسی، و مذهب فقط معدودی از بسیار نقاط عزیمت نظری انسانشناسان هستند. با اینهمه، بعضی از انسانشناسان تاکید کردهاند که : موضوع انسانشناسی کشف اصول حیاتی سازمان اقتصادی در تمام سطوح است» (Hart 2000: 1017). این انسان شناسان، را می توان به عنوان انسانشناسان اقتصادی دستهبندی کرد، و آنها موضوع اصلی این مقاله را تشکیل میدهند.
دو موضوع در این مقاله طرح شده است، یک؛ تکامل ایدههای مارکسی آنگونه که در تاریخ انسانشناسی اقتصادی بسط یافتهاند را بررسی می کند. در انجام این کار، اصول زیر پذیرفته شده است: (۱) نظریهی مارکسی نمایندهی یک «علم انسان» است (Godelier 1977: 7)، تلاشی برای یکی کردن علوم اجتماعی با ماتریالیسم تاریخی بنیان تحلیل را شکل می دهد، و (۲) کاربست نظریهی مارکسی شرطی کافی، اگرچه نه ضروری، برای مطالعهی اقتصاد سیاسی است.
دوم، این مقاله نشان میدهد که انسانشناسی اقتصادی و اقتصاد سیاسی در اصل فضای نظری مشابهی را اشغال کردهاند. «انسانشناسی اقتصادی (و اقتصاد یا اقتصاد سیاسی) بخاطر تجربهی تاریخی ما از سرمایهداری صنعتی ممکن شدند. . . . تاریخ اقتصادهای پیشاسرمایهداری میتواند عناصری از دستههای اصلی زندگی اقتصادی را فاش کند» (Hart 1983: 108). بعلاوه، روش مارکس و تلاشهای وی برای اعمال روشش ؛ به نوعی از انسان شناسی اقتصادی اشاره دارند. بنابراین، از نظر اقتصاددانان سیاسی ارتودکس، کاویدن ایدههای مارکسی در انسانشناسی اقتصادی تحقیق مهمی است.
۲. مباحثه صورتگرایی/ذاتگرایی
هیج بحثی دربارهی تاریخ انسان شناسی اقتصادی بدون بحث دربارهی مباحثهی صورتگرایی/ذاتگرایی کامل نخواهد بود. اگرچه خصیصههای شناختشناسی مباحثه فاقد قاطعیت نظری بودند اما توجه نظریهپردازان مارکسی را برانگیختند.
هستهی اصلی بحث ذاتگرایان ، که اولین بار توسط پولانی (۱۹۶۸) در طی اواخر دههی ۱۹۵۰ با مقالهاش «اقتصاد به عنوان فرایندی نهادیشده» برانگیخته شده، این بود که تکنیکهای صوری مورد استفاده برای مطالعهی اقتصادهای سرمایهدارانه برای مطالعهی اقتصادهای غیرسرمایه دارانه کاربست پذیر نیستند. طبق نظر ذاتگریان، اگرچه مدل صوری به نظر روشی کلی میرسد، اما دارای محدودیتهای بسیار زیادی است.
ذاتگرایان رویکرد جایگزینی را ترجیح می دادند، رویکردی که در آن « معنای اقتصاد از وابستگی انسان به طبیعت برای زندگیش استخراج می شود» به طرزی که «محیط طبیعی و اجتماعیاش» «نیازش به ارضاء مادی» را برآورده میسازند (Polanyi 1968: 122). بازارها اغلب استثنائاتی بر قاعدهاند و نیازمند آنند که نظریهپرداز سرشت نهادهای «اقتصادی» و »غیراقتصادی» را بفهمد (Polanyi 1968: 123). در بعضی شرایط، اقتصاد ممکن است در « روابط خویشاوندی جاگیر شود، درحالی که در جاهای دیگر نهادهای مذهبی ممکن است اقتصاد را سازماندهی کنند» (Wilk 1996).
صورتگراها قاطعانه با ذاتگرایان مخالفت میکردند، استدلالشان را به « اردوگاهی که فرهنگ را توضیح دهندهی همهچیز می دانست» ربط میدادند (Wilk 1996: 9). صورتگراها با تاکید بر امر فردی مدل انتخاب عقلانی نئوکلاسیک را بکار میگرفتند، و ادعا میکردند که این مدل دلالتهای فراگیری دارد؛ و «نظریهی بیشینهسازی عام در هر موردی قابل اعمال است» (LeClair and Schneider 1968: 8).
۳.ظهور مجدد مارکسیسم و رابطهاش با مباحثهی بزرگ
مباحثه با عدم مصالحهی روششناختی دو طرف و ناتوانی در رسیدن به فهم مشترک به پایان رسید. پس از آن مارکسیستها به ویژهی مکتب مارکسیستهای فرانسوی بر این زمینه مسلط شدند (Isaac 1993: 229) . با توجه به آنکه استدلالهای ذاتگرایی ریشههای مادیگرایانهی داشت درنتیجه بسیار معقولانه به طرف اندیشهی مارکسی متمایل شد. دور از انتظارتر این بود که : اسکات کوک و تعدادی از دیگر صورتگرایان» مارکسیست شدند » (Isaac 1993: 229). آشکارا اندیشهی مارکسی راهحلی برای مخمصهی روششناختی صورتگرایان و ذاتگرایان ارائه میکرد.
نه استدلالهای صورتگرایی و نه ذاتگرایی برای مارکسیستهای فرانسوی قابل قبول نبود. مارکسیستهای فرانسوی به درستی رویکرد صوری را به عنوان رویکردی تشخیص دادهاند که درون بستر « اقتصاد لیبرال» یا « تلاشهای تاریخی و سیاسی برای . . . نشان دادن آنکه اقتصاد تحت حاکمیت قوانین «طبیعی» یا «کلی» قرار دارند» عمل میکند (Meillassoux 1972: 93). به همین سان، « استدلالات صورتگرایی اقتصاددانان از این رو هم توجیهی برای اقتصاد بازار و هم تعصبی قوم محور به نفع نظام اقتصادی خودشان است» (Godelier 1988: 185). همان نقدهای مارکسی عام به اقتصاد نئولییرالی به این صورتگرایی نیز وارد است.
مارکسیستهای فرانسوی بسهولت تصدیق میکنند که نقدشان به صورتگرایان بازتاب نقدشان به ذاتگرایان است. با این حال آنها استدلال می کنند که هیچ دین فکری به ذات گرایان ندارند چون ایدههای بسط یافته توسط « پولانی و همکارانش» «اصیل» نبودند (Godelier 1988: 179). مارکس استدلال ذاتگرایی را پیشبینی کرده بود. درحالی که ذاتگرایان از مارکس تمرکز بر مادهگرایی را به عاریت گرفته بودند، محدودیتهای روش ذاتگرایی نشان داد که آنها مارکسیست نیستند. «نوعشناسی ذاتگرایی خودش را به ضبط و دستهبندی جنبههای قابل رویت عمل کردن نظامهای اقتصادی و اجتماعی مختلف از طریق مولفههای ظاهری و آمیخته محدود کرده است» (Godelier 1977:21–۲۲). درنتیجه، ذاتگرایان « به دنبال کشف دلایلی اند تا بدانند چرا فرایند تولید ابزار مادی، درون این … روابط قرار دارند» (Godelier 1988: 193). بنابراین در رابطه با روابط اجتماعی،« [پولانی] از کشف ریشه و رابطهی ارگانیکشان» ناتوان است(Meillassoux 1972: 96).
از نظر مارکسیستهای فرانسوی، غلبه بر شکل ضعیف ذاتگرایان از مادیگرایی به معنای آن است که « هیچ پرسشی دربارهی بازگشت به مارکس وجود ندارد» (Godelier 1977: 2). «در اقتباس مادیگرایی مارکس به عنوان افق روششناختی کار انتقادی در علوم اجتماعی، ما باید به وضیعتی برسیم که تمایز و تفاوت های بین انسانشناسی و تاریخ ناپدید شود» (Godelier 1977: 2). مارکسیستهای فرانسوی و مسلماً همهی مارکسیستها تمایل بر فائق آمدن بر دستهبندی علوم اجتماعی به رشتههایی با تعاریف محدود دارند. روش مارکس پایهای برای تحقق چنین میلی بدست میدهد.
۴. مارکس، انسانشناس اقتصادی
مارکس شرحش از روش اقتصاد سیاسی را با نقد اقتصاد بورژوایی برای ناکامی در بسط مناسب « روابط عام و زیربنایی» که کل بزرگتر از آنها را ساخته شروع میکند (Marx 1993: 100). درحالی که اقتصاددان بورژوایی به درستی تحلیلش را با نظر به جمعیت شروع میکند، اما به غلط این جمعیت را به عنوان چیزی مفروض میگیرد. در مقابل جمعیت و همهی دیگر خصیصههای زیربنایی باید در شکل «عینی» بالفعشان فهمیده شوند (Marx 1993: 101). با این حال، تعیین امر «عینی» مستلزم پذیرفتن جمعیت و همهی زیردستهها به عنوان انتزاعاتی برای مطالعهشدن است. همانگونه که مارکس اشاره کرده، نقطهی قوت اقتصاددانان سیاسی اولیه همانند اسمیت در توانایی « آغاز با کل زنده، با جمعیت، ملت» و « پایان با کشف از طریق تحلیل تعداد کمی از روابط تعین، انتزاعی، عام همانند تقسیم کار، پول، ارزش، و غیره» نهفته است (Marx 1993: 100). پس امر عینی « چون درمرکزیابی تعینات بسیاری است عینی است» (Marx 1993: 101).
پس چگونه امر عینی تشخیص داده می شود؟
کوچکترین دستهی اقتصادی، مثلا ارزش مبادله، جمعیت را پیشفرض دارد، بعلاوه جمعیتی که مولود روابط خاصی است؛ همچنین نوع خاصی از خانواده، یا کمون، یا دولت، و غیره. هرگز ممکن نیست به غیر از رابطهای انتزاعی و یک سویه درون کلی از پیش مفروض، عینی و زنده وجود داشته باشد. (Marx 1993: 101)
از طریق «روابط خاصی» است که در بهروی تشخیص امر «عینی» گشوده میشود (Marx 1993: 101). مسیر تشخیص «روابط تعیینکننده، انتزاعی، عام» که از استخراج امر عینی حمایت می کند، مستلزم آن است که هر دوره از تاریخ بشر به روشنی فهمیده شود. هر دوره دارای خصیصههای یکتا است. اثری که آن خصیصهها بر انتزاع دارند نقش بالفعل انتزاع درون نظام اقتصادی خاص را روشن می کند و تغییرات انتزاع در طی دورهها را شکل میدهد. مارکس با بحث دربارهی” کار” شرحی بدست داد از اینکه چگونه مطالعهی تاریخ، انتزاع را مشخص می کند و آن انتزاع را درون روابط تاریخی مشخص روشن میسازد. از نظر مارکس، “کار” مولفهی ثابتی است که درون همهی فورماسیونهای اجتماعی قرار دارد. برای بقای انسان در همهی دورهها ضروری است. متعاقباً کار انتزاع نهایی را بازنمایی میکند، که هنگامی که در پیشرفتهترین اقتصادهای سرمایه دارانه بررسی شود در بالاترین حد شفافیتش فهمیده میشود. مارکس در حین توصیف کار در یک نظام سرمایهدارانه، گفته است « به عنوان یک قاعده، عامترین انتزاعات فقط در درون غنیترین بسط عینی بر میآیند، جایی که چیزی مشترک بین بسیاری، بین همه ظاهر میشود» (Marx 1993: 104). برای مثال، در سرمایه داری اکثریت عظیم مردم به آسانی کارگران مزدی قابل مبادله اند. “کار مزدی” به عنوان رابطهای اجتماعی، اگرچه مختص سرمایهداری، ظاهراً نه فقط در سرمایهداری بلکه در تمام تاریخ بشر وجود دارد. نتیجه این است که “کار” به راحتی یکتایی درون روابط اجتماعی سرمایهدارانه را از دست میدهد. راه حل تشخیص «خصیصهی ویژهی کار » است. (Marx 1993: 105).
نقلقول بعدی به روش شدن اهمیت استدلال مارکس دررابطه با « خصیصهی ویژهی کار» کمک میکند: « این مثال “کار” نشان میدهد چگونه حتی انتزاعیترین دستهها، با وجود اعتبارشان- دقیقاً به خاطر انتزاعیبودنشان- برای همهی دورهها، با این حال در خصیصهی ویژهی این انتزاع، خودشان همچنین محصول روابط تاریخیاند و اعتبار کاملشان را فقط از طریق این روابط میگیرند» (Marx 1993: 105). درحالی که هستیهای بشری درگیر در کار مشخصی از همهی جوامع هستند، کار «خصیصهی» مشابهی در همهی جوامع ندارد. متعاقباً، مشخصههای انتزاعی تاریخ بشر باید درون بستر جامعهی موجود و به عنوان محصول ضمنی خودفرایند تاریخ مورد مطالعه قرار بگیرند.
ماتریالیسم مارکس به نظر میرسد نیاز به مطالعهی تاریخ وانسانشناسی اقتصادی را تقویت میکند. این قضیه در ایدئولوژی آلمانی هنگامی که مارکس و انگلس (۱۹۹۸) «مراحل پیشاسرمایهدارانهی مختلف توسعهی تقسیم کار» را توصیف میکنند روشن شده است (Marx and Engels 1998: 38). مارکس و انگلس این «مراحل» را در تلاش برای شرح دقیقتر خاصبودگی روابط اجتماعی مطالعه کرده اند. تعریف «مراحل» به روشنی نشان دهندهی نمونهای از ترکیب انسانشناسی اقتصادی و تاریخ است.
در کل، به نظر میرسد که روش مارکس ذاتاً مستعد استفاده در پژوهشهای انسانشناختی و بهطور خاص انسان شناسی اقتصادی است. متاسفانه، تقسیمی انجام شده است واقتصاددانان سیاسی مارکسی بهطور تاریخی توجهشان را معطوف به مطالعهی سرمایهداری کرده اند، در حالیکه انسان شناسان تکنیکهای روششناختی مختص خودشان را برای مطالعهی روابط اجتماعی پیشاسرمایهدارانه بسط دادهاند. روش مارکس در دیدن اقتصادسیاسی و انسانشناسی اقتصادی به عنوان رشتههایی جدا اما همجوار باعث میشود جدایی مارکسیسم و انسانشناسی اقتصادی همچون نقصی آشکار پدیدار شود.
۵. انسان شناسی اقتصادی مارکسی در اواخر قرن بیستم
با بازگشت به اندیشهی انسانشناسی مارکسی اواخر قرن بیستم مجموعهی التقاطی از کاربستهای روش مارکسی را می توان یافت. مطالعهی ادبیات تحقیق مختصر زیر برای آشنایی اقتصاددانان ارتدوکس با برخی از تفاسیر و کاربستهای بسیار متعدد روش مارکس در انسانشناسی اقتصادی در نظر گرفته شده است.
۵.۱ انسان شناسی اقتصادی مارکسیستهای فرانسوی
از نظر مارکسیستهای فرانسوی، کاربست روش مارکس در دو مسیر انجام شده است. از یک سو، نظریهپردازانی مانند میاسو (۱۹۷۷) موضعی آلتوسری اقتباس کردهاند و شروع کردهاند به مطالعهی جوامع پیشاسرمایهدارانه از نقطهنظر تحلیل مارکسی (۱۹۹۰) آنگونه که در سرمایه وجود داشته است. یک نتیجهی بنیادی که آنها میگیرند ایدهی «خویشاوندی همچون یک ایدئولوژی» (Meillassoux 1972: 99) است به این معنا که خویشاوندی برای «پوشاندن» (Bloch 1985: 167) سرشت ذاتاً طبقاتی جوامع پیشاسرمایهدارانه طراحی شده است. در سوی مقابل، درحالی که گودلیه (۱۹۸۸) دلالتهای روش مارکس و پیوندش با نظریهی اقتصاد رسمی، به ویژه مباحثهی ذاتگرایی/صورتگرایی، را بررسی میکرد، اما در عین حال تعریف خویشاوندی آنگونه که توسط معاصران فرانسویش ارائه میشد را زیر سوال برد. از نظر گودلیه، درحالی که خویشاوندی مولفههای استثماری جوامع پیشاسرمایهدارانه را پنهان می کند، اما برای اعضای این جوامع خویشاوندی چیزی بیشتر از یک «ماسک» است. (Bloch 1985: 167).
۵.۲ انسان شناسی اقتصادی «جدید»
مارکسیستهای فرانسوی فراتر از نقد عمل نمیکنند. کلامر (۱۹۸۵) و دیگران نقدهای متعددی به مارکسیستهای فرانسوی مطرح کردهاند، مربوط ترین نقدشان این بود که مارکسیستهای فرانسوی نقطهی تمرکز بسیار محدودی دارند. از نظر انسانشناسان اقتصادی جدید، مارکسیستهای فرانسوی بهطور مناسبی به اثرات کلانتر سرمایهداری و استعمار بر جوامع پیشاسرمایهدارانه نمیپردازند. اگرچه مارکسیستهای فرانسوی این مسئله را تشخیص میدهند، اما در بازشناسی درجهی تغییرپذیری که بین مجموعهی گستردهی مقررات اجتماعی بومی و دولتهای سرمایه دارانهی موجود و شاید نئواستعماری به وجود میآید ناکام بودهاند. درنتیجه، انسانشناسان اقتصادی جدید پیشنهاد میکنند که انسانشناسی اقتصادی باید به «بعدی از اقتصاد سیاسی» تبدیل شود (Clammer 1985: 11).
۵.۳ آلترناتیو دانهام
دانهام (۱۹۹۹) در دههی ۱۹۹۰ مسیر انسان شناسی اقتصادی آلترناتیوی بسط داد، که « انسانشناسی و مارکسیسم را در کنار هم- در کشمکش» نگه میدارد (Donham 1999: 4). از نظر دانهام، مهمترین مفهومی که انسانشناسی میتواند از مارکسیسم بگیرد ماتریالیسم دیالکتیکی است. در طرف مقابل، مارکسیسم سنتی باید از انسانشناسی برای فهم بهتر فرهنگ یاد بگیرد. بعلاوه، دانهام همچنین در پی « فرار» از همه به معنای نوع شناسی مشترک «آنها » و «ما» به نفع ایدهای که «آنها ما هستند» و « ما آنها هستیم» بود (Donham 1999: 15). با توجه به دوگانگی روش مارکس در بازشناسی اهمیت مطالعهی «آن ها» بر اساس فهم «ما» همچون «آنها»، به نظر میرسد دانهام بسیار خودش را به مارکس نزدیک کرده است.
۶. نتیجهگیری
موضوع کانونی این مقالهی مختصر این ادعا بود که «دیدگاه مارکس … نیروی متحدکنندهی حیرتآوری دارد» (Hobsbawn 1972: 1) به نوعی که هر شکلی از تمایز « مارکسِ اقتصاددان از مارکسِ جامعه شناس» یا حتی مارکسِ انسانشناس اقتصادی « با روش مارکس متناقض» خواهد بود (Hobsbawn 1972: 16). نقطهی قوت این ادعا در این روشن میشود که به نظر میرسد انسانشناسی اقتصادی نقشی برجسته در اعدام روش مارکس دارد. اگر هدف فهم تاریخ بشر و برآمدن و کارکردن سرمایهداری است، پس همهی نظامهای اقتصادی پیشاسرمایهدارانهی گذشته، و غیرسرمایهدارانهی حالحاضر، باید فهمیده شوند. با این حال، کار مارکس در حوزه ی انسان شناسی اقتصادی به وضوح رشد نیافته و ناقص بوده و پر کردن این کمبودها، وظیفهی وارثان مارکس باقی مانده است.
نتیجه این بوده که انسانشناسی مارکس در طی چهل سال گذشته احیاء نظری مهمی را داشته است. درحالی که این احیا بحث مهمی را برانگیخته، اما همچنین به صورت بالقوه اطلاعات ارزشمندی در مورد گذشته، حال، و آیندهی توسعهی سرمایهداری بدست داده است. از نظر اقتصاددانان سیاسی مارکسی معاصر، این نکتهی آخر مهمترین نتیجهای است که میتوان از این مقاله گرفت.