انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مؤلفی که می‌میرد، خواننده‌ای که زاده می‌شود

نسترن کیوان پور

برای آنان که داستان می‌نویسند یا علاقه‌مند به خواندنِ داستان و نقدهای ادبی هستند، بارها پیش آمده که هنگامِ نقد به نویسنده توجه کرده‌باشند، نه به اثرِ خلق شده. به این معنی که خواننده و منتقد صرفن به دنبالِ یک توضیحِ قطعی و نهای است که به قولی، مفهوم و منظورِ نوشته را، آن‌طور که در ذهنِ نویسنده قرار داشته و در قالبِ کلمات جاری شده، منتقل کند. اما آیا این انتظار به‌جا است؟ آیا متن صرفن جنبه‌های هویتی و شخصیتی نویسنده را آشکار می‌سازد و تجارب و جهت‌گیری‌های او نسبت به مسائلِ مختلف، تنها معیارِ نقدِ اثرِ اوست؟

 

رولان بارت، نویسنده و نظریه‌پرداز ادبیِ فرانسوی‌ست که در نظریه‌ای به نامِ مرگِ مولف، مفهومِ جدیدی را در نقدِ آثار بیان می‌کند. او تفسیرِ منفرد برای نوشته را تحمیل کردنِ محدودیت به آن می‌داند و معتقد است نوشته‌ی ادبی باید از خالقِ آن جدا شود چرا که حاوی چندین لایه و معناست. به این ترتیب است که نویسنده را دیگر کانون توجه نمی‌داند بلکه تفاسیر و برداشت‌های متفاوت از اثر است که به آن هویت می‌بخشد. بنابراین واژه‌ی نویسنده در معنا، جای خود را به مؤلفی می‌دهد که الهامی خاص را -که آن‌هم از نیستی و عدم به وجود نیامده و مؤلفه‌های گوناگونی در آن دخیل است- هنگامِ خلقِ اثر دنبال می‌کند و توده‌ی به‌هم ریخته‌ای از نشانه‌ها را در ظرفی به عنوانِ متن قرار می‌دهد، تا خواننده‌ای از راه برسد و در قالبِ تفسیر و برداشتی که از نوشته دارد، به آن معنا ببخشد.

 

بسیاری از نوشته‌ها با آن‌چه رولان بارت در خصوصِ مرگِ مولف بیان کرده است، منطبق هستند. بارت زمان و مکانِ خاصی را برای اثر در نظر نمی‌گیرد، بلکه معتقد است متن در تاریخ، جغرافیا و فرهنگ پیوسته در حرکت است و معانی جدیدی را جمع‌آوری می‌کند و در این سفر، در معانی قدیمیِ خود نیز تجدید نظر می‌کند و به این ترتیب است که خواننده جایگاهی فراتر از نویسنده یا به عبارتی مولف می‌یابد. این خواننده است که به اثر معنا می‌بخشد و تفسیرِ او، مفهومِ نوشته را رقم می‌زند.

 

همه‌ی ما به طورِ قطع، بارها به این موضوع اندیشیده‌ایم؛ این‌که “هیچ متنی در خلأ واقع نیست و تنها خود گویه نمی‌کند.” و در این‌جاست که اصطلاحِ بینامتنیت مطرح می‌شود. به این معنا که مؤلف در مسیرِ نوشتن، از هزاران هزار موقعیت، اتفاق، متن، آثارِ مختلف و در مفهومی کُلی، محیطی که در آن زندگی کرده است و کتاب‌هایی که خوانده، حرف‌هایی که شنیده و افرادی که دیده‌است، در موقعیت‌هایی که قرار داشته، استفاده می‌کند و اثری خلق می‎کند که مجموعه‌ای از کانون‌های اجتماعی و فرهنگی و… بی‌شماری هستند که قاعده و کُدهایی بسیار در اختیارِ نویسنده قرار داده‌اند که جهانِ خود را با استفاده از این قواعد خلق کند. انگار آن‌چه مولف نگاشته، تألیفی باشد از هرچه تا به حال خوانده است و به قولِ بارت، مؤلف، دایره‌المعارفی از ارجاعات را که از مشارکت در فرهنگ با خود همراه دارد، در اختیارِ خواننده قرار می‌دهد.

 

حال به مفهومِ بینامتنیت بپردازیم. بینامتنیت اصطلاحی رایج در نظریه‌ی ادبی و زبان‌شناسی متن است که در اواخرِ دهه‌ی شصت، وارد عرصه‌ی نقد و نظریه‌های ادبی فرانسه شد. این اصطلاح، طبقِ تعاریف به این معنی است که متن، نظامی بسته، مستقل و خودبسنده نیست، بلکه پیوندی دوسویه و تنگاتنگ با سایرِ متون دارد. بینامتنیت می‌گوید که متن در بسترِ کلیتِ اجتماع قرار می‌گیرد و به این ترتیب گذرِ زمان بر مفاهیم تأثیری نمی‌گذارد و سبب می‌شود که متن با هر زمان و مکان سازگار خواهد شد.

 

به این ترتیب و بر اساسِ نظریه‌ی بارت و درکِ این موضوع که متن به خودیِ خود از خلأ به وجود نمی‌آید، نویسنده، مؤلفی‌ست که در خلالِ نوشته‌ی خود، معانی اجتماعی را منتقل می‌کند. و این موضوع برخی منتقدان را برمی‌انگیزد. چرا که دیدگاهی وجود دارد که می‌گوید ایده‌ها به صورتِ خودانگیخته در ذهنِ نویسنده شکل می‌گیرد گویی از عدم به وجود آمده است و فضایی خلق می‌شود که نویسنده اولین فاتحِ آن است. اما دیدگاهِ بارت می‌گوید زمانی که شما نشانه‌ای دریافت نکرده‌اید که ایده‌ای برای نوشتن به شما بدهد، نمی‌توانید دارای آن ایده باشید و آیا در اکثرِ مواقع چنین چیزی را تجربه نکرده‌ایم؟

 

هر ایده‌ای که دریافت می‌کنید از طریقی متفاوت دریافت کرده‌اید نه این‌که به ناگاه در ذهنتان جرقه‌ زده باشد. و از این نظر بارت نویسنده را از میان برمی‌دارد و خواندنِ نوشته را هم‌زمان با مرگِ مؤلف و تولدِ خواننده و منتقد می‌داند. این خواننده است که به متن، معنا می‌دهد. این خواننده است که در خِلالِ سطور، زاده می‌شود و مولفِ پیشین می‌میرد؛ مولفی جدید درونِ خواننده زاده خواهد شد؛ اگر و فقط اگر خواننده بعدها قلم به دست بگیرد.

 

اگر بخواهیم دیدگاهِ بارت را با مثالی بیان کنیم، شاید بتوان گفت کتاب را می‌گُشایید و شروع به خواندن می‌کنید. با جهانی روبه‌رو می‌شوید که پر از نشانه‌هایی‌ست که از پیش وجود داشته‌اند و این‌طور نبوده که ایده از عدم در ذهنِ نویسنده ایجاد شود. نویسنده صرفن این نشانه‌ها را کنارِ هم چیده است. هرچه صفحات را ورق می‌زنید، در جهانِ داستانی غرق می‌شوید که خود آن را تفسیر می‌کنید. اما نکته این‌جاست که نویسنده هنگامِ نوشتن می‌میرد و پس از پایانِ متن، دیگر معنایی ندارد؛ این متنِ اوست که با تفسیرِ خواننده از نو زاده می‌شود، متنِ اوست که در قالبِ کلمات در ذهن و روحِ خواننده جاری خواهد شد. به این ترتیب هر بار که داستان خوانده شود، متن گویی دوباره نوشته می‌شود. اگر چنین دیدگاهی درست باشد، منتقد نیز با مرگِ نویسنده از میان می‌رود و خواننده در مقامِ منتقد قرار خواهد گرفت. به این ترتیب تمامِ نوشته‌ها به گردآوری‌ها و تألیفاتی بَدل خواهد شد که به قصدِ خوانده شدن، نوشته می‌شوند و خواننده است که در مقصد قرار می‌گیرد و منبعِ متن دیگر نویسنده نیست، بلکه خواننده است.

 

اما نظراتِ مخالفی نیز به این دیدگاه وجود دارد که قابلِ تأمل است. به این معنی که بدونِ مؤلف چنین تلقی می‌شود که متن صرفن یک متن است به بیانِ دیگر. مخالفانِ این دیدگاه معتقدند که مرگ مؤلف، بسیار ضد تاریخی و غیر اجتماعی است، چرا که با توجه به دوره‌ای که نویسنده در آن زیسته است و شناختنِ نویسنده می‌توان متن را به شرایطی که ابتدا در آن شکل گرفته است، بازگشت داد. یعنی بدونِ دانستنِ چیستی، کجایی و زمانِ متن نمی‌توان درکِ درستی از آن داشت.

 

میشل فوکو، فیلسوفِ فرانسوی یکی از آن‌هایی است که در مقاله‌ای که دو سال بعد از مقاله‌ی بارت در سال ۱۹۶۹ نوشت، به نوعی با نظریه‌ی مرگِ مولف مخالفت کرد؛ البته تا بخشی از این نظریه را نیز پذیرفت به ویژه آن‌جا که می‌گوید: چه اهمیت دارد چه کسی حرف می‌زند؟ اما بحثِ اصلی این‌جاست که فوکو به فرآیندِ ساخته شدنِ مولف می‌پردازد و در عینِ حال معتقد است که او وجود دارد؛ اما…. اما درونِ متنِ خود است و خارج از آن متصور نیست. با این حال او معتقد است که اگر مولف نباشد، اثری نیز نخواهد بود و چنین جایگاهی مولف را از مرگ و ناپدید شدن مُبری خواهد کرد. هرچند در هر دو دیدگاه، ردِ مولف در بیش از یک متن نیز دیده خواهد شد؛ آن‌گاه است که هرآن‌چه نوشته‌ شده به بازتولیدی می‌ماند که هر بار تعدادِ بیش‌تری نویسنده را در درونِ خود یدک می‌کشد یا طبقِ دیدگاهِ اول، هیچ نویسنده و مولفی را در خود ندارد. آیا به نظرِ شما، نوشته‌ها از ازل یکی بوده‌اند و تنها دوباره نگاشته شده‌اند؟ آیا به طورِ مثال، نویسنده‌ی دهم، ملغمه‌ای از تفکرات و ایده‌هایی است که نویسنده و مولفِ یک تا نُه، درونِ متونِ خود نوشته‌اند و آثارِ تولیدی که با مرگِ مولفان زاده شده، در درونِ متنِ دهم خود را نمایان ساخته؟! شما با کدام دیدگاه موافقید؟

 

*منابع:

 

پست مدرنیسم، نوشته‌ی گلن وارد، ترجمه علی مرشدی زاد.

 

مؤلف گذشته‌ی متن نیست، نوشته‌ی آمنه فرخی، روزنامه همشهری، ۲۳ بهمن ۱۳۸۶.

 

پرونده‌ی رولان بارت در سایت انسان‌شناسی و فرهنگ.

مقاله‌ی آنچه باید در باره‌ی مرگِ مولف دانست، زهرا قراگزلو، ۱۳۹۰