ترجمه روبرت صافاریان
لئوناردو آلیشان از آن نویسندگانی است که آثارش کمشمار، امّا بسیار مهماند. از آن نویسندگانی که دشوار در طبقهبندیها میگنجد و با وجود این که دست کم از سه زبان و فرهنگ تغذیه کرده است، انگار به هیچ یک از آنها تعلق ندارد. به زبان انگلیسی مینویسد، امّا دغدغهها و موتیفهاش آن قدر شرقی و آن قدر شخصی است که کسی او را جزو شاعران آمریکایی نمیداند. درباره گذشته ایرانی- ارمنی خود و خانوادهاش مینویسد، امّا فارسیزبانها تقریباً او را نمیشناسند و ارمنیها با اکراه او را در میان نویسندگان ارمنی جای میدهند. تعلق او به چند زبان و فرهنگ، به جای این که باعث شود در چند جامعه شناخته شود، باعث شده در هیچ جامعهای او را دست کم جزو فرهنگ رسمی خود نشناسند.
نوشتههای مرتبط
لئوناردو آلیشان در سال ۱۹۵۱ در تهران به دنیا آمد. در ۲۲ سالگی بعد از این که از دانشگاه ملّی فارغالتحصیل شد به آمریکا رفت و در دانشگاه تگزاس درس خواند. سالها در دانشگاه سالت لیک سیتی در ایالت یوتا ادبیات تطبیقی و فارسی درس میداد و درباره شاملو، فروغ و دیگر شاعران معاصر ایران برای دانشجویانش سخنرانی میکرد. نسلکشی ارامنه به شیوه خودش از دغدغههاش بود و پژوهشهای مفصلی درباره ساسونتسی داویت، قهرمان حماسی ارامنه دارد. لئوناردو آلیشان در نوشتههاش چند جا از سوختن خود در میان شعلههای آتش سخن گفته است و غریب این که به همین سان نیز از دنیا رفت. آپارتمان کوچکش در سال ۲۰۰۵ طعمه حریق شد و این شاعر و نویسنده استثنائی در میان شعلههای آتش جان داد.
آلیشان در زمان حیاتش دو دفتر شعر منتشر کرد: رقص پابرهنه روی خرده شیشهها ( ۱۹۹۱)، و از میان شبنم (۲۰۰۰). این آخری مجموعهای است از شعرهای کوتاهِ هایکومانند که بیش ترشان از نظر بدعت تصویرها، قوت عاطفی و حس تراژیکشان بینظیرند. بعد از مرگش، دفتر شعر دیگر او به نام سایه مرد مرده ( ۲۰۱۱) و مجموعه قصههایش به نام سقوط آزاد (۲۰۱۱) به چاپ رسید. قصههای او را دوست نزدیکش گورگن آرزومانیان برای چاپ آماده کرده و بر آن مقدمه نوشته است. هم او این قصهها را به زبان ارمنی برگردانده و قرار است در سال جاری منتشر کند. گورگن بسیار مشتاق است که این قصهها به فارسی هم ترجمه شوند. امید آن که این اتفاق بیافتد. آن چه میخوانید یکی از داستانهای او از مجموعه سقوط آزاد است.
کفش دوزک و فرش ایرانی
لئوناردو آلیشان
این داستان درباره مادربزرگ من است، مادر بزرگ مادریام. اگر با من و کارهایم آشنا باشید احتمالا خواهید گفت “اینها را که بارها شنیدهایم”. حق با شماست. امّا باید دوباره تعریفش کنم. و این بار بدون استعاره، بدون نماد؛ حقیقت عریان. ناچارم دوباره برایتان تعریف کنم، همچون اجنه روحم را تسخیر کرده و نمیتوانم بیرونش کنم. امّا این ارواح و شیاطین است که آدم از روحش بیرون میکند، در حالی که مادربزرگم سُر و مُر و گنده و کاملاً واقعی است، اگرچه این روزها کمی بیمار است. حالا شاید بعدها بفهمم که چرا ناچارم این داستان را تکرار کنم.
مادربزرگ چهار نوه داشت، امّا نمیتوانست خودش را درست بین نوههایش تقسیم کند. بنابراین مرا انتخاب کرد. وقتی خانهای آتش میگیرد لزوما همه نمیمیرند. من وقتی نُه سالم بود سوختم. وقتی او طبق معمول گریه میکرد و کس دیگری در خانه نبود، سرم را روی دامن بزرگش گذاشتم ــ در واقع روی لباس کهنه و نرمی پوشیده از نقش گل و گیاه رنگپریده ــ و سعی کردم، امّا نتوانستم، با بازوهای کوتاهم کمر عظیمش را بغل کنم. اشکهای او روی طرف چپ صورتم میریخت. بله، روزی بود که خانهمان سوخت و نابود شد و من هم با آن سوختم.
همان روز بود که مادربزرگ بالاخره به من گفت که چرا این قدر گریه میکرد، چرا هر از گاهی کارش به آسایشگاه روانی میکشید، و خلاصه چرا همیشه احساس فلاکت میکرد. مادربزرگ راجع به روزهایی به من گفت که چهارده سالش بود، و بیابانهای سوریه را پای پیاده میپیمود، چون ترکها تصمیم گرفته بودند ارامنه را از صحنه روزگار محو کنند. او چیزهایی برایم تعریف کرد که کسی باور نمیکرد، مگر پسربچه نه سالهای که عاشق مادربزرگش باشد. از شصت نفر اعضای خانواده بزرگ او، تنها مادربزرگ و یکی از برادرهایش جان سالم به در بردند. مادربزرگ پنجاه سال بعد به کمک صلیب سرخ، برادرش را در کالیفرنیا پیدا کرد. مادربزرگ با اشکهای خاموشش داستانهای زیادی برایم تعریف کرد، امّا من فقط یکی از آنها را که بهتر از همه خاطرم مانده است برای شما تعریف خواهم کرد، داستانی را که بیش از همه روحش را تسخیر کرده بود.
روزی یک افسر ترک با اسب ابلقش از کنارش میگذرد. مادربزرگ روسری سرخی سرش بوده که عزیزترین داراییاش بود. افسر گفته “شب میآیم سراغت”. پیرزنی به او میگوید که روسریاش را دور بیاندازد. همین کار را میکند. شب میبیند که افسره، دختری را که روسری مادربزرگ را برداشته و سرش کرده میبرد. افسر بدون دخترک برمیگردد. مادربزرگ آن شب اشک ریخت تا قدری سبک شود و باقی عمرش با ریختن اشک ندامت، کفاره آن شب را پس داد. در یک کلام، او دیگر نه دختر، که مجسمه گناه بود. امّا این اتفاقات ارتباط چندانی به داستان ما ندارند.
حادثهای که ذهنم را به خودش مشغول کرده است، در سال ۱۹۷۸ اتفاق افتاد، زمانی که مادربزرگ به این نتیجه رسید که به عنوان یک مجسمه فربه و پیر، بیش از آن گنده و توچشم بخور است که بتواند بدون جلب توجه دیگران برای خودش بگردد. پس یک شب پیش من آمد و گفت: “عزیزم، مردن برای من زیادی خوبه. هنوز خیلی چیزها مانده که باید تاوانش را پس بدهم. امّا این جوری هم خیلی ناراحتم. میشود به یک کفش دوزک تبدیل شوم و بیسروصدا توی فرش ایرانی تو زندگی کنم؟”
گفتم: “چرا نمیشود مادر بزرگ. هر طور که دوست داری. امّا نمیفهمم چرا فرش ترکمنی حقیر مرا انتخاب کردهای؟”
گفت: “این باغ دوزخ منه. شصت سال پیش دنیا به انتها رسید. و این جا جایی است که من باید به خاطر گناهِ زنده بودن عذاب بکشم”. چشمهام را بستم و برای آخرین بار به خاطرش سپردم؛ در هیأت فرشته چاق برهنهای که افتاده بود توی حمام و موهای سر پسربچهای را شامپو میزد. وقتی چشمهام را باز کردم کفش دوزکی روی فرشم دیدم. گریه کردم. کفش دوزک برگشت و آهسته دور شد.
درست صبح فردای آن روز، ماجرایی را که اتفاق افتاده بود برای مادرم و زنم تعریف کردم. طبیعتا هیچ کدام حرفهایم را باور نکردند. امّا من بالاخره یک ایرانی- ارمنیام و هنوز آن قدر اقتدار دارم که به زنم و فرزندانم امر کنم روی فرش ایرانیام راه نروند. آنها هم گوش میکنند. سیزده سال است یک بار هم پا روی این فرش نگذاشتهاند. هر وقت میخواهم فرش را جارو برقی بزنم یا بشویم، مادر بزرگ را بلند میکنم و میگذارم روی شانهام. امّا ماهی یک بار بیش تر این کار را نمیکنم، فقط برای این که دوزخش را تا اندازهای از گرد و خاک تمیز کرده باشم. شبها وقتی همه خوابند، دوتایی کنار هم مینشینیم و از مصاحبت هم لذت میبریم. گاهی من سرم را روی فرش میگذارم و میخوابم و او هم توی موهای من میخوابد. ناگفته پیداست که وقتی مستم، از من میرنجد که چرا باز مست کردهام. در این مواقع دوست ندارد پیدایش کنم. باید یک ساعت تمام بگردم تا پیدایش کنم و ازش طلب بخشش کنم.
خب، هرچه را که باید میگفتم گفتم و هنوز ذرهای احساس سبکی نمیکنم. میخواهید حرفم را باور بکنید، میخواهید باور نکنید. تنها چند لحظه به توجه شما نیاز داشتم، شاید چون دلم برای بودن تو زندهها تنگ شده بود. حالا دیگر باید بروم. وقت شام است و باید برای مادربزرگ یک برگ سبز تره و تازه پیدا کنم.
مطلب مشترک انسان شناسی و فرهنگ و دو هفته نامه هویس (شماره ۹۹، خرداد ۱۳۹۰)