انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

قلعه گمشده‌ای در تاریخ

یک سفرنوشت

«قلعه {ای} که در قدیم آن را… [در متن نسخه اصلی سفید /بیاض است] خوانده اند و اکنون منسوبست به ابی الحسین بن ابی سهل و این قلعه بنزدیک قالهرست و قلعه بلند و حصین و محکم است و گویند که: درین قلعه زیاده بر صد خانه از سنگ تراشیده اند و میان آن قلعه و راه آن قلعه، حاجزی و مانعی بوده است و آن چنان بوده که مقابل درِ آن قلعه مناره ای بنا کرده اند از سنگ و بِنردبان بر آنجا رفته اند و از سر آن مناره بدان قلعه نردبانی نهاده اند و از آنجا بقلعه رفته اند و بران گذر کرده و حسین بن ابی سهل در این قلعه بوده است و آن را پناهگاه خود ساخته. چون وفات کرده است ابواسحاق ابراهیم بن محمّد قمی حاجب، زن او عایشه را خواسته و بر آن قلعه مالک شده» (تاریخ قم ، قمی، ص۷۳ تصحیح جلال الدین تهرانی)

راستش را بخواهید، همه اش تقصیر حسن بن قمی بود. شاید هم او مقصر نبود، پیشینیان و پسینیانِ او بودند که این سفیدی را در تاریخ بجا گذاشته بودند. هرچقدر بشر جهول و ظلوم لکه ننگ و جوهر تاریکی وتباهی از خود برسوادِ تاریخ بر جاینهاده بود، درعوض قمی سال۳۷۵ق ،بیاضِ روشنی و دانش بر اوراقِ نایاب خطه جبال افکنده بود. دوحسن(مولف و مترجم) انقدر گرد اورده و ترجمه نموده بودند وکاتبان رونویسی کرده بودند تا شده بود امروز که دو سه تصحیح از نسخ و اوراق دفتر «تاریخ قم» بر صفحه تاریخ برای ما یادگار بماند.
شاید هم کار، کار نویسنده دفتر پاره اوراق اولیه تاریخ این ناحیه، در قرن چهارم وسال۳۲۸ق بود ، که دفتر عربی اش در میان خرابه های قم مدفون واحتمالا به قمی دوم رسیده بود(ص۱۲) واو بر پایه ان، تاریخ قم را بفارسی زیبا برنوشته باشد. اصلا شاید هم کار، زیرسر کاتبان کاهل یا بی دقتی بوده که پروای سواد و بیاض وضبط اسامی عام و خاص را در رویدادنامه ها ندارند و سرسری رونویسی میکردند بهر لقمه نانی از حاکم قمی وبیاض را سواد می کردند و دفتر سوادها را گاه به آبی شسته و ناپدید می کردند.کسی چه میداند شاید هم درآن کورسویِ پیه سوز شبانه قمی ها و اسلافشان برای تدوین و نسخه نویسی تاریخ قم به زبان پارسی زیبای ان قرن، یک تصادف، این اسم قلعه را محو و لختی باعث ایست وتوقف شده بود تا برای ما متنی «سخن در گلو وسر زبان»،بسازد و چرا و اما وحدس و گمان و…بشود اسباب علیلی و پادرد امروز و زمین گیری نگارنده که من باشم

اگر نبود آن کلمه جا افتاده و وامانده و از تاریخ عقب افتاده، خلق این کلمات هم نبود، چه، در اغاز کلمه نبود، خدا بود و آنگاه شد که کلمه پدیدارگشت! اگر این اسفار نبودند سفر دیروز ما ودیروزیان هم نبود.درست عصر روز فطر، خبردادندو گفتند جای کلمه گم شده، پیدا شده، بیایید شاید بیاض قلعه تاریخ قم را باتفاق باستانشناسان و پژوهندگان رویت کنیم. واگراین خبرحجت میشد، خلق وکشفی عظیم بود. بازگرفتن کلمه و بازبردن آن در متن تاریخی کهنش و نشاندن آن بر سرجایش.

آه از این درد، نمیدانم درد تاریخ است یا جغرافیا، درد باستانشناسی است یا اسطوره شناسی، آخر مرد، کله کردن و رفتنت به دوهزار متر ارتفاع چه بودکوهنوردی که نبود، رانندگی هم بود. ازتهران تا کوه تخت قلا و ۷۰۰ کیلومتر رفت و برگشت در روز بعدعید رمضان. چه عیدی بود، انگار فطر در فطر بود. یک فطرِایام رمضانی ویک فطرِ اوراق تاریخی. فطرت وفطیر کردن کلمه ازتاریخ وباز گشودن کلمات گمشده در تاریخ.

وعده ما ۷ صبح پای آزاد راه دلیجان -اصفهان و دیدن این قلعه مغفول در تاریخ بود که نویسنده «تاریخ و فرهنگ دلیجان« و پژوهنده گویش راجی اش، حسین صفری گمان داشت همان نام بیاض مانده باشد. تیم باستانشناس دانشگاه کاشان و اسطوره وکاشان پژوه آن، نیزسر میرسند. در پای کوه ، فتحِ قلعهِ جای گرفته در بالای قله، چو عشق اول نمود اسان،دردستان ماست. با حلاوت وسهولت. گروه در سایه خودروها،املت پر پیاز وروغن میزبان و دوستان همراهش را با چای ودرکمال اشتها می بلعند و باپوزخند ارتفاع مشرف به قلعه را دستکم می گیرند. غافل از ان که لحظاتی دیگر به مذبح وجانسپاری تاریخ و جغرافیا می رویم و کوچک شماری ارتفاع درست مثل سالیان رفته تاریخ ،اندکی بیش نمی پاید. راه سنگلاخ وپرچاله و کمر و سنگ ، بعد ازشاه لوله سراسری گاز وجاده خاکی انترپست آن وپلهای زیرسازی راه اهنِ درحالِ ساختِ تهران شیراز، با کمرکش تخت و شیب تندی همراه میشود که دمار از اندام و اقدام بی ممارست و ورزش ناکرده ما در می اورد. یک سوم مانده به پای قلعه وبالای کوه، از شدت خستگی وسوسه تصمیم به برگشت اغواگری میکند. هن هن کنان ونفس زنان و چار جنگولی شیب کوه را، که ناشیانه انتخاب کرده ایم، میپیماییم وبا هر ده قدم پیشروی ،عاجزانه استراحت می طلبیم، اما به هر روی، باید رفت:از پای تا به سر فتاده سرنگون باید رفت، بازگشت ،واگرد و ارتجاعی است نابخشودنی و ذلت آفرین. اما دیگر رمقی نمانده است: من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. تن ، که تازه افطار ها و عیدفطر را ، از سر گذرانده و پاها که از مدتها پیش، ارتفاع ندیده اند، به زور هیکل بیعار و پشت میز نشین وبورکرات شده را باخود به بالا می کشند. مرگ در یک قدمی پرپر می زند. جان است که از تن وقلب پر طپش بیرون میپرد. نای رفتن نیست. آفتاب ۴۰ درجه وکام تشنه وعطش شدید وبی آبی و توشگی همه، مرگ و جان از بدن رفتن را پیش چشم می اورد. اما به هرجان کندنی هست، خود را به بالای کوه وپای ورودی قلعه می رسانیم. با کام تلخ وخشک شده از تشنگی، غذای سنگین و روغنی و خستگی آنی نازل شده، نای رفتن نیست مگر دراز کشیدن. سربرسایه و آستان قلعه سنگی می آساییم. از کوله ای هندوانه واب گرم به فریاد میرسد. اب مانده و شور وگرم را هم می بلعیم که نطلبیده مراد استتلخی و خشکی مداوم کام را حداقل می شوید. اما رفتن به داخل قلعه که ساروج های ورودیش در گذر زمان و حمله اب وهوا ونیز دزدان میراث،جز اندکی باقی نمانده کار هرکسی نیست. جز طناب یا نردبان، جان و طاقت میخواهد که در اینارتفاع نزدیک به ۲۰۰۰ متر، چیزی ازآن نمانده. طنابی چون طناب کشتی دزدان دریایی مانده نیم پوسیده، و ورزشکاران و جانداران خودرا به بالایش میرسانند. اما از چیز عجیبی روایت نمیکنند.لیدر گروه باستانشناس که فرزتر از بقیه و زودتر خودرا به درون قلعه رسانده، سفالهای متعدد درون واطراف ان را می کاود و جمع می کند تا فرضیات را بعدا به نظریات صایب ،بیشتر نزدیک کند.

اما ظاهرا قلعه جز کارکرد نظامی و دیده بانی فاقد سکونت خانوادگی بوده است. چه با این شیب زیاد ، سوای از چرایی سکونت، کدام چارپا قادربه حمل مواد و اذوقه در حجم خانوادگی وطولانی به اینجاست.اما هنوز انسان های درگذشته ورونده و سازنده این قلعه و اهدافش برایمان مبهم و ناشناخته اند،. دلیل و جهان شناسی انها، برای امروزیان اعوجاج افرین و نا پذیرفتنی می نماید. جای خالی ماکسیم سیرویی را در دسته بندی و شناسایی و واکاوی قلاع ایران به لحاظ نوع و کارکرد و محل و موقعیت قلاع ایران در گذر زمان واز اول تاریخ خالی میبینم. سیرویی که در همین راه شاهی به اصفهان، پژوهش و کتابهای ماندگاری درباره راه ها و کاروانسراها و مساجد ، باشوق وعلاقه و تحمل مرارتهای این دشت و کوه افریده است. وه که چقدر کار نکرده و اماکن ناشناخته ودر حال خاک شدن داریم. روبرو، قلعه گبری هستیجان را با خاک یکی شده و میان زمین های کشاورزی ناشناس توصیف می کنند. روستایی که آب چشمه هایش از دامنه سرازیر است و بر جان تشنه و خسته ما لختی حیات می بخشد. اما گروه خود وخرده سفالهای قلعه را در شیب سنگلاخی پایین میاورند. هرچند رفتن به پایین راحت تر است اما کمرها و سنگهای نوک تیز چنان برپای و اندام و ماهیچه ها فشار و نیرو وارد می کنند ومی آزرندمان که توگویی ما مهاجمان و دشمنان روزگاران ساخت وبهره برداری این قلعه ایم. اینک با جمعبندی مباحث و حتی ذکر پیداشدن طومار و پوست های منقوش در این قلعه در اوایل انقلاب میتوان فرض علی دیگری هم ساخت. از همان نوع فرضیات «بن خانگ» و بایگانی مطروحه درباره سازه موسوم به کعبه زرتشت در محوطه نقش رستم و نگهداری اوستا در انها و….. اما اینک هیچ چیزی باقی نمانده و در موج تاریخ رهاییم. و راهنما ومعلم خوش اخلاق، ما را به باغ و زمین های کشاورزی و اقامتگاه بومگردی در حال ساختش رهنمون می کند. تارسیدن به بهشت صفری و توت های شیرینش و استخر و چاه آب سرریز ولبرریز شده ان در این خرداد گرم اما ابسال ، ما را به قلعه وخانه اربابی دیگری می برد که هرچند معماری اندرونی ودیوارهای خشتی اش تقریبا انراسازه ای معاصر می نمایاند، اما، چند خشت پهن ومربع و حدود نیم متری اش با خشت های اشکانی تشابه برقرار می کند. اما چه سود که هر چه هست، رو به ویرانی است و بازسازی وارزش گذاری، از اینجا رخت بربسته است

تن های خسته ما را ، باغ وراغ و خوراک و اب و سیمای دلنواز میزبانی او فریاد رس است. در گرمای خرداد درختان توت،توان رفته را بازمیگرداند. باید توت خورد. توت بی دانش باید چید وبا همین توت و درخت توت سر براورده از خاک به افلاک و به اعماق تاریخ و طبیعت و یکی شدن با روح تمام انسانهای گذشته رفت.درانتهای این باغ،سازه ای در حال ساخت است با ارسی ها و طاقها ومعماری اجری. بومگردی ای که در دل زمین رفته تا به سبک سنتی، مقتصد و نگهبان انرژی سرمایی و گرمایی باشد و رو به باغ باز شودو سفری را با خداخافظی از صفریِ صاحب خانه اش ، جان و روحیه و لذت وخاطره ای دیگر بخشد.

و اینک بازگشته به تهرانم. با گذر از گلستانه و ارامگاه سهراب. ودو روزی سپری شده است. اما استخوانها درهم تنیده و تکیده گشته و ماهیچه ها از قامت راست کردن بازمانده اند. در درازکشِ تن، ماهیچه واستخوانها پردردند. در دستشویی انگار بدون واکر دنیا در پیش چشم، تاریک ودر گام زدن درد تمام تن را فرا میگیرد. پله ها را دیگر نمیتوان پیمود و راه رفتن به تانی تاتی محدود میشود و با هر پشت میز نشستنی درد دوباره عود می کند.آه که پیری در لختی روی دیگرش را به من بازنمود بی انکه به آستانش رسیده باشم. چون طی الارضی،طی العمر کردم. اینک حس و حال کهنسالان علیل وناتوان روبه موت و ناتوان از جمع کردن دست وپا و حتی نشستن بر سنگ مستراح و قضای حاجت وحفظ اعتماد بنفس راه رفتن را پیش چشم و لمح بصر دارم:یک گام به دخمه خاموشان بالای کوه (زرتشتیان دیروز)نزدیکیم.

آه ، حسن بن قمی ، تقصر تو بود، اگر بیهقی به سبک و سیاق خویش و نثر منشیانه وفاخرش، ،همه را به تاریخ وپای خوانش لذتبخش آن برد، تو مارا به پای تاریخ و جایگاه پیری هم بردی. من هرچند همانند همان کلمه بیاض مانده قلاع تاریخ قم تو، به مطلوب و مقصود قابل اثبات نرسیدم، اما سپاسگذارم که در پای گردنه تاریخ مرا به سربالایی سن و پیری وبینش هم بردی. آیا باز این دو جان-بدر رفتگی(خسته جانی وافت فشار گروه در اغاز و تن فرسودگی واستخوان و ماهیچه و بدن درد فرجام) را در پایان عمر تجربه خواهیم کرد! مرگ را که مطمنم، امادرد وزجر ناتوانی استخوان وجوارح وپای را نمیدانم. خداکند که نباشدقمی! همه را باعث و بانی تو بودی که مشتی محقق را با یک کلمه خود مسحور و راهی دشت سنگلاخی و قله مرتفع تاریخ کردی. وباز ما به قلعه مجاور قالهر نرسیدیم. شاید قلعه اصلی، قلعه ای بر و در بلندا و درپای قله کهن تاریخ باشد

مراجع
قمی، حسن بن محمدبن حسن(۱۳۶۲) تاریخ قم ،ترجمه حسن بن علی ابن حسن ابن عبدالملک قمی ،تصحیح سید جلال الدین تهرانی ،چاپ توس.