من نیز در کودکی قصههای مجید را دوست داشتم و میان رؤیاهای مجید و رؤیاهای کودکانۀ خودم شباهتهایی را درک میکردم. اما مخاطب قصههای مجید صرفاً کودکان نبودند؛ با وجود اینکه این سریال در جدول پخش برنامههای کودک و نوجوان صداوسیما قرار داشت، اما این قول معروف است که داستان کودک عموما بزرگسالان را نیز مخاطب قرار میدهد. بنابراین این پرسش قابل تأمل است که قصههای مجید برای بزرگسالان دیروز و مای امروز، چه سخنی برای گفتن داشت و دارد؟
کودکی از ما جدا نمیشود. این پیوستگی را با دو تعبیر بهتر میتوان درک کرد:
نوشتههای مرتبط
- نخست کودکی همچون بستری برای شیوههایی از تفکر و احساسکردن خلاقانه و اصیل که در فرایند تربیت و جامعهپذیری از آن جدا میشویم، اما در عینحال حسرت آن را داریم.
- دومین تعبیر، کودکی به عنوان مرحلهای از رشد است که فرد در آن هنوز جامعهپذیر نشده، و دچار نوعی خاماندیشی است. کودکی در این معنا، علاوه بر یک واقعیت انضمامی، قابل تعمیم است به درونیات ما بزرگسالان که از رفتارها و خیالپروریهای کودکانه جدا نیستیم؛ و حتی تعمیمپذیر است به یک جامعۀ در حال گذار که کودکی را همچون شیوهای از تفکر جمعی و کنش همگانی در برابر موقعیتهای مختلف تجربه میکند.
مجید بازتاب هردوی این تعابیر است. او از یک سو کودکی است با همۀ خلاقیتها و اصالت احساسات و آرزوهایش؛ از سوی دیگر رویاروییاش با مسائل انعکاسی از مواجهۀ کودکانۀ ما با چالشها و ابهامات است. شیوههای او برای حل مسئله، تلاش او برای رسیدن به رویاهایش، گفتوگوهای درونیاش، رابطهاش با بیبی و مدرسه گویای خامی کودکانهای است که ما در مراحل مختلف رشد فردی و جمعی با آن سروکار داریم.
مجید تقریبا در هر ماجرایی از ترقی میگوید. بیتابانه میخواهد ترقی کند؛ ترقی به عنوان امری مبهم و نامعلوم و بیگانه؛ اما طوری آن را بر زبان میراند که گویا چیزی دردسترس و آشناست و دیگری مانع او برای رسیدن به آن است. پس مجید برای ترقی کردن دست به هرکاری میزند. آغوشش را به سوی نو بودن میگشاید و برایش خیال میبافد. اما آنقدر بالغ نشده که از امر قدیم که به آن تکیه کرده، خود را جدا کند. در میان دعوت دنیای نو (مدرسه) و انذار دنیای قدیم (بیبی یا همان تربیت سنتی) دستوپا میزند.
ماجرای میگو خوردنش بیش از هر روایت دیگری در ذهنم باقی مانده. مجید از کلهجوش پختنِ بیبی خسته شده، آن را مزاحم ترقی کردن میبیند. در همان حال، در مدرسه و از معلم ریاضی اسم میگو و فسفر به گوشش میخورد و با این گمان که شاید میگو کلید ترقی است، با بیبی وارد چالشی جدی میشود. مجید بیبی و آشپزیاش را مانع راه خود میبیند. حتی شمایل خانهشان را دلیلی بر عقبماندگی فرض میکند و با حسرت به ساختمان نیمهکارۀ جدید در همسایگیشان نگاه میکند، که به نظر او ساکنان آیندهاش حتما میگو خواهند خورد. علت سواد و پیشرفت معلم ریاضیاش را میگو خوردن میداند و بیبی را نماد بیخبری و ناآگاهی قلمداد میکند. مجید همۀ پسانداز و داروندارش را در راه خریدن پاکتی میگو از دست میدهد و هنگام پختن میگو، با خامی و نابلدی شیشههای قدیمی بیبی را میشکند و ابزار آشپزیاش را برهم میزند.
با وجود این اشتیاق، او فارغ از ترس نیست. او میگو را قبلاً امتحان نکرده، اساساً نمیداند میگو چیست و میگو مانند هر امر ناشناختۀ دیگری برای او هراسآور است. بیبی او را از میگو ترسانده و مجید دچار این وهم کودکانه است که شاید با میگو خوردن دچار بیماری و مرگ شود!
مجید سودای ترقی یکشبه را در سر دارد؛ و این را میتوان در میگوخوردن و ورزشکردن و سفرکردن و ریاضیخواندن و شعرسرودنش دید. مجید دربارۀ ترقی دچار اوهام کودکانه است؛ و این را میتوان در رویاپردازیهایش از موفقیت مشاهده کرد. مجید با وجود ترسهایی که دارد، در راه ترقی خطر میکند و این را میتوان در ماجراجوییهایش در مواجهه با ناشناختهها درک کرد.
اما درعینحال مجید حامل ذهنیتی خلاق است و با وجود همۀ خامیها، خطرکردنها و خیالات کودکانه به مقصود میرسد؛ حتی اگر آن مقصد چیزی نباشد که از پیش فکرش را میکرد؛ حتی اگر نومید شود؛ اما این نومیدشدن سرآغازی است برای مرحلۀ دیگری از رشد. برای برقرارکردن موازنهای میان خانه و مدرسه؛ میان امر قدیم و امر نو. درست مثل همان ماجرای میگو خوردن، که بعد از آن همه خرابکاری خانه را از نو برای بیبی رفتوروب کرد و دلش را به دست آورد، اما میهمان معلمش نیز شد و میگوخوردن را هم آزمود و در نهایت هم فهمید که راه ترقی از میگوخوردن نمیگذرد.
باز از خود میپرسم کیومرث پوراحمد با روایتهایش از مجید قصد گفتن چه چیزی را به ما داشت؟ آیا میتوان امیدوار بود که جامعۀ درحال گذار ما نیز، مثل مجید، روزی به تعادلی میان سنت و مدرنیته برسد؟ آنهم در بحبوحۀ سردرگمی و ابهام در برابر چالشهای بیشماری که در پیشِرو داشت و دارد؟ آیا میتوان امیدوار بود که خلاقیت خود را حفظ کند و به واسطۀ آن جایگاه خود را پیدا کند؟
گرچه خودکشی پوراحمد نقطۀ مقابل این امیدواری است که او قصد به تصویرکشیدنش را داشت، اما شاید امکان خودکشی، به نحوی متعارض، خود نقطۀ امیدی برای تداوم زندگی برای ما زندهها باشد.