شصت و هشت سال از مرگ یا به قولی از خودکشی ایرلندی «نوشیدن بیش از حد الکل» او می گذرد. در پس پنجاه سال فراموشی و سکوت چند سالی است که دوباره زندگی و آثار نویسنده مورد توجه قرار گرفته اند. شباهت های زیادی بین دنیای او و جهان امروز یعنی «جهانی شدن اقتصاد و حکومت جابرانه ی ثروت و سرمایه» به چشم می خورند. زندگی تباه شده ی نویسنده و قهرمان های رمان هایش نسل از دست رفته، فضای یک ملت ناپخته با فرهنگی ورشکسته و منزوی در چهار دیوار مملکت آن طرف دنیا را نشان می دهد و ملتی که فقط به دنبال یک ارزش، پول و ثروت می دود و هلاک می شود. در طی روزهای گرم این تابستان ۲۰۰۸ یک بار دیگر شاهد ورشکستگی این سیستم حکومتی دنیایی هستیم…
قربانی رویای آمریکایی
نوشتههای مرتبط
فرانسیس اسکات فیتز جرالد[۱]
شصت و هشت سال از مرگ یا به قولی از خودکشی ایرلندی «نوشیدن بیش از حد الکل» او می گذرد. در پس پنجاه سال فراموشی و سکوت چند سالی است که دوباره زندگی و آثار نویسنده مورد توجه قرار گرفته اند. شباهت های زیادی بین دنیای او و جهان امروز یعنی «جهانی شدن اقتصاد و حکومت جابرانه ی ثروت و سرمایه» به چشم می خورند. زندگی تباه شده ی نویسنده و قهرمان های رمان هایش نسل از دست رفته، فضای یک ملت ناپخته با فرهنگی ورشکسته و منزوی در چهار دیوار مملکت آن طرف دنیا را نشان می دهد و ملتی که فقط به دنبال یک ارزش، پول و ثروت می دود و هلاک می شود. در طی روزهای گرم این تابستان ۲۰۰۸ یک بار دیگر شاهد ورشکستگی این سیستم حکومتی دنیایی هستیم.
«ژان فرانسوا روول»[۲] نویسنده ی معاصر فرانسوی در نقدی درباره رمان مشهور «گازبی با شکوه»[۳] می نویسد: «رمان داستان عاشقانه ای است که در آن “قهرمان زن” هرگز احساس نمی شود و تنها پول است که آن را امکان پذیر یا امکان ناپذیر می کند». رمان های «فیتز جرالد» نه تنها پیر نشده اند و چروکی بر نداشته اند بلکه هنوز مثل دوستی صمیمی با ما درد دل می کنند، گاهی از زنی که با جان دوستش داشته و از دستش داده است و گاهی شکایت از روزگار، از موفقیت و شکست و فقر و بیماری و سقوط و … بالاخره از دیگر بازی های سرنوشت.
«اسکات» از نویسندگان بزرگ آمریکایی بین دو جنگ بین المللی است و هم دوره ی دیگر نوابغ ادبی نظیر «اشتنبک»[۴] «فولکنر»[۵] و “همینگوی”[۶] و چند تن دیگر می باشد. سبک ادبی عمیقاً لطیف، خاص، شاعرانه، و ملانکولیک[۷] او از بهترین نوشته های نویسندگان همزمانش می باشد. او خالق فرهنگ جوان آن دوره است و از جوانی به عنوان یک سراب و آرمان شهر[۸] یاد می کند و از این نظر به شاعر انگلیسی قرن نوزدهم مورد علاقه اش “جان کیتس”[۹]، که شاعر مدح زیبایی همراه با آگاهی غم آلودگی از کم دوامی آن می باشد می پیوندد و از این نظر در عین رئالیست[۱۰] بودن نویسنده ای رمانتیک[۱۱] می شود. واقع بینی او تا حدی است که در مورد خودش می گوید: «من چندین “من” دارم که ناامیدانه کوشش می کنند تا وحدتی بین خودشان به وجود آورند». که این حکایت دارد از کشش وافر او به ثروت و زندگی ثروتمندان در عین داشتن تمایلات سوسیالیستی[۱۲] و نگاه مشکوک به ثروتمندان، میل شدید به زندگی و شادی لحظه ها همراه با تخریب همین لحظه ها و زندگی با مشروب زیاد از حد و یا آرزوی اشتهار در کنار استعداد به شکست… .
از همین تناقض های شخصیتی سرچشمه می گیرند. قهرمان های او انسان های والا ولی آسیب پذیر و دوست داشتنی هستند. خود نویسنده با وجود سرنوشت نافرجامشان آنها را دوست دارد چرا که احتمالا همه شان شبیه خود او هستند. زندگی خود او به شکلی رمان مردمان حاشیه ی اجتماع می باشد. اغلب به او لقب نویسنده ی «نسل جوان از دست رفته»[۱۳] و یا «نسل موسیقی جاز»[۱۴] داده شده است زیرا جوانی خود او از طرفی مصادف با پیدایش موسیقی جاز و پیشرفت حیرت انگیز آن بود و از طرف دیگر در فاصله ی دو جنگ گذشت. او شاهد فاجعه ی ورشکستگی «وال استریت»[۱۵] در سال های ۱۹۲۹ نیز بود. ویرانی های خصوصا اخلاقی و فساد رایج پس از جنگ اول و ثروت های بادآورده و مشکوک نتیجه ی آن را زندگی کرد. ناگفته نماند که در طول تاریخ همیشه وجود جنگ های مختلف باعث ثروتمند شدن آمریکا بوده اند. از اتفاقات دیگر دوران جوانی او وضع قانون به اصطلاح ” ممنوعیت الکل “[۱۶] و منع مصرف الکل در واکنش و مقابله با فساد آن دوران و در عین حال ناظر ترویج قشری گری و زهد فروشی و سانسور اجتماعی است که به نوبه ی خود کم کم منجر به وجود آمدن و رشد «مافیا»[۱۷] در آمریکا گردید. فیلم «همشهری کِین»[۱۸] از «اورسون ولز[۱۹]» به همان شیوایی از عظمت و افول رویای آمریکایی نویسنده ی ما صحبت می کند.
تئاتر نویس و نویسنده ی ایرانی تبار فرانسوی خانم «یاسمینا رضا»[۲۰] درباره ی آثار فیتز جرالد می گوید: «در عین درد و فلاکت، رمان هایش مملو از مهربانی و انسانیت و نیکی هستند؛ پدیده ای که در بین نویسندگان نادر است». «فیلیپ سولرس»[۲۱] دیگر نویسنده ی فرانسوی از او شخصیتی معصوم و بی گناه می سازد. در سطور زیر از زندگی نامه و چند رمان معروف او سخن گفته و سپس به بررسی روان شناختی زندگی و آثار او خواهیم پرداخت.
زندگی نامه
«اسکات فیتز جرالد» درسال ۱۸۹۶ میلادی در شهر «سن پل»[۲۲] در ایالت «مینوزوتا»[۲۳] در یک خانواده ی کاتولیک ایرلندی تبار به دنیا آمد. پدر از اهالی جنوب و وارث آرمان های جنگ داخلی، برابری و برادری بود و برای کسب و کار ساخته نشده بود و بالاخره کارخانه اش ورشکسته شد و مجبور گردید به استخدام یک کمپانی درآید و به عنوان کارمند مشغول کار شود. شغل کارمندی را نیز در زمانی که پسرش «اسکات» ده ساله بود از دست داد و بیکار شد. در آن وقت خانواده مجبور به نقل مکان به شهر مادری گردیدند و با ارثیه ی مادر زندگی تازه ای را شروع کردند. پدر بزرگ مادری در طی همین جنگ داخلی ثروتی اندوخته بود.
مادر از خانواده ی بورژوا[۲۴] و حاکم ولی مهربان بود که به همه ی نیازهای پسر خود پاسخ می داد، به خصوص که قبل از او دو کودکش را از دست داده بود. کودکی «اسکات»در چنین محیط خانوادگی ای سپری شد. بین دو قطب متضاد، پدری اصیل ولی ضعیف و شکست خورده و خانواده ی مادری که سمبل موفقیت رویای امریکایی بود.
تخیلات نویسنده ی آینده ما اغلب بین این دو قطب سیر می کنند. در سن ده سالگی فکر رفتن به دانشگاه برای زندگی بهتر و برتر در او رسوخ می کند. در سن دوازده سالگی اولین داستان کوتاه خود را می نویسد که در روزنامه ی مدرسه اش چاپ می شود و در چهارده سالگی یک نمایشنامه ی تئاتر را نوشته و به چاپ می رساند.
خانواده برای ارضای نیازهای فکری و جاه طلبانه ی فرزندشان با زحمت و با کمک مالی خاله اش او را در سن هفده سالگی به دانشگاه معروف «پرینستون»[۲۵] می فرستند. این دانشگاه برای فرزندان ثروتمندان است و به نظر می رسد که اسکات جوان را خوب تحویل نمی گیرند. احتمالا ناپختگی و جاه طلبی و مسائل شخصی و طبقاتی در این به اصطلاح «به بازی نگرفته شدن» نقش داشته و در عدم موفقیت تحصیلات او بسیار تاثیر داشته اند.
آرزوی دیگر او که شرکت در تیم فوتبال دانشگاه بود نیز به زودی نقش بر آب می شود زیرا او به اندازه ی کافی قدرت تهاجم و خشونتی را که لازمه ی ورزش و مسابقه ی فوتبال است نداشت.
او پس از سه سال مجبور می شود بدون هیچ مدرکی دانشگاه را ترک کند. در اجتماع آمریکا به غیر از پول و ثروت، داشتن مدرک دانشگاهی یا مدال ورزشی یا ارتشی و جنگی نوید موفقیت جوانان را در آینده تقویت می کنند؛ همان طور که داشتن یک اسلحه در بسیاری از موارد احساس قدرت و امنیت آنها را مستحکم می سازد.
«اسکات» نیز تنها شانس باقی مانده را برای رسیدن به هدف های جاه طلبانه اش و احتمالا سنجیدن میزان توانایی هایش داوطلب شدن برای خدمت سربازی می بیند؛ به خصوص که امریکا از سال ۱۹۱۷ وارد کارزار اروپا گردیده و به آلمان اعلان جنگ داده بود. او به عنوان ستوان به کمپ تمرین و آمادگی به شهر «آلاباما»[۲۶] فرستاده می شود. در طی زندگی در کمپ و مرخصی های کوتاه با دختر جوان هجده ساله ای به نام «زلدا»[۲۷] که کوچکترین فرزند قاضی آن ایالت بود آشنا می شود. «زلدا» دبیرستان را به تازگی تمام کرده بود. او دختر بسیار زیبا، طناز، شیطان و سرزنده ایست ولی بی ثبات. از نظر عاطفی و به شکلی بعدها آرکیتیپ[۲۸] زن رمان های فیتز جرالد را تشکیل می دهد. زنی که همه نگاه ها را به طرف خود می کشد. در حقیقت همان پدیده ای که اسکات جوان شدیدا به آن نیازمند بود!
او در شرایط سخت دوران سربازی اش نیز نوشتن را فراموش نمی کند. به خصوص که آشنایی او با دختر جوان طرح رمانی جدید را در ذهنش پرورش می دهد. دخترک در شروع، پاسخی به ابراز عشق او نمی دهد و سرباز جوان را که در شرف اعزام می باشد حیران و سرگردان نگاه می دارد.
در پاییز ۱۹۱۸ درست قبل از اعزام گردان او به اروپا، جنگ پایان می پذیرد و به همراهش رویای قهرمان نمایی در میدان جنگ نیز برای «اسکات» فرو می ریزد. خدمت وظیفه او در سال ۱۹۱۹ تمام می شود و شغلی در آژانس تبلیغاتی نیویورک پیدا می کند ولی بدون توقف به نوشتن ادامه می دهد و این بار امیدوار است که بتواند زندگی خود را فقط با نویسندگی تامین نماید. از مسافرت های کوتاه به “آلاباما” و دیدن “زلدا” اغلب دلتنگ و افسرده بر می گردد. برای تسکین خود به الکل پناه می برد و این در زمانی است که قانون منع مصرف الکل به اجرا در می آید.
پس از مدتی کار خود در نیویورک را رها می کند و به خانه ی پدری پناه می برد و بدون آشامیدن قطره ای الکل شروع به نوشتن می کند و رمانی را که طرح ریزی کرده بود به اتمام می رساند و برای ناشر می فرستد. رمان مورد قبول واقع می شود.
سال های شوکت و باروری
در اواخر پاییز ۱۹۱۹ اولین داستان کوتاه خود را به مبلغ ۴۰۰ دلار به روزنامه ای می فروشد و این موفقیت او را در داستان کوتاه نویسی تشویق می کند و در طی سال هایی که خواهند آمد از ممرهای اساسی درآمد او خواهد شد.
۱۹۲۰ سال شهرت و پربرکتی است، زیرا اولین رمانش به نام «آن سوی بهشت»[۲۹] و به دنبال آن ده داستان کوتاه دیگر را متشر می کند. رمان و داستان های کوتاهش به خوبی به فروش می روند و یک باره با خود پول وثروت و شهرت فراوانی می آورند. در این زمان است که «زلدا» تقاضای ازدواجش را می پذیرد و در سال ۱۹۲۱ مسافرتی چند ماهه به اروپا کرده و از انگلستان و فرانسه و ایتالیا دیدن می کند. همسرش حامله است و در بازگشت دخترشان «اسکاتی»[۳۰] متولد می شود.
«فیتزجرالد» خوشبخت است و احساس مسئولیت بیشتری برای اداره ی خانواده ی پر خرج کرده و روز و شب کار می کند. رمان «خوشبختان و نفرین شدگان»[۳۱] در سال ۱۹۲۲ منتشر می شود و خوب به فروش می رود. این رمان به اصطلاح رمان نیویورکی اوست، درباره جوانی و ثروت و بی خبری و بالاخره زوال و تا حدی اتوبیوگرافیک[۳۲] می باشد.
قهرمان داستان «گلوریا»[۳۳] خطوط شخصیتی “زلدا” را دارد و «آنتونی»[۳۴] قهرمان مغلوب است و آنها جوانی خود را بین «هتل ریتس»[۳۵] و «هتل پلازا»[۳۶] تلف می کنند. آگاهی و بیداریشان موقعی است که «نفرین شدگانی» بیش نیستند!
در طی سال های ۱۹۲۲-۱۹۲۳ تعداد زیادی داستان کوتاه می نویسد زیرا احتیاج مبرم به پول دارد. از آن جمله «الماسی به بزرگی ریتز»[۳۷] و مجموعه ی دیگری به نام «فرزندان جاز»[۳۸]، این کتاب از او سمبل رسمی دوران جاز را می سازد. زوج “فیتز جرالد” آرام و قرار ندارد واغلب منزل عوض می کند. آخرین منزل آنها قبل از مهاجرت به اروپا که به کمک یکی از دوستان نویسنده شان به نام «دوس پاسوس»[۳۹] پیدا می کنند، ویلایی است در منطقه اعیان نشین «لونگ آیسلند»[۴۰] در نزدیکی شهر نیویورک که بعدها دکور و کادر رمان معروفش «گازبی باشکوه» می شود که در فرانسه نوشته خواهد شد.
سال ۱۹۲۴ سال مهاجرت به اروپاست و «اسکات» فرانسه را برای اقامت انتخاب می کند و از جمله دلایل او قدرت دلار در مقابل فرانک است که بالاخره به آنها اجازه فراهم کردن یک زندگی ثروت مندانه را خواهد داد. آنها موفق به اجاره ی ویلایی بسیار زیبا در کنار دریای مدیترانه فقط با ماهی ۸۰ دلار می شوند.
در طی سال های ۱۹۲۰ پدیده ای جالب اتفاق می افتد و آن مهاجرت وسیع آمریکایی ها به اروپاست، از جمله به فرانسه، به طوری که تعداد آمریکایی های مقیم پاریس و فرانسه در آن دوره به ۳۰ هزار نفر تخمین زده می شود. بدون تردید قدرت خرید دلار در به وجود آمدن این پدیده تاثیر فراوانی داشته است ولی برای بسیاری، از جمله هنرمندان و نویسندگان و روشنفکرانی نظیر «همینگوی»، «دوس پاسوس»، «ژولیین گرین»[۴۱] و “فیتزجرالد” و دیگران جو سنگین سیاسی اجتماعی متعصب و ارتجاعی آندره به خصوص پس از وضع قانون منع مصرف الکل است که این مهاجرت ها را دامن می زند، زیرا این ها هیچ کدام ثروتمند نبودند.
«جون دوس پاسوس» دوست نویسنده ی «اسکات فیتز جرالد» در همین زمان از آمریکا وطنش به عنوان «سرزمینی ستمگر و متعصب که سرمایه داری حاکم جبار آن است” یاد می کند.
زوج «فیتز جرالد» از سفر خود راضی هستند و سریعا دوستان خوبی در فرانسه پیدا می کند با این همه آمریکایی مطلقا احساس تنهایی نمی کند. خود او در این باره می گوید «آمریکایی های پاریس از بین بهترین آمریکایی ها هستند وباعث خوشحالی است که انسان های خوب و با هوشی در مملکتی آزاد و با هوش زندگی کنند و تمدن و آداب و رسوم زیبا بیاموزند. در تماس با ملت ها و نژادهای دیگر است که ما از عیب ها و کم بودهای بزرگمان آگاه می شویم».
«فیتز جرالد» مجموعا سه سال در فرانسه زندگی می کند و از سه سال دو سال آن را در پاریس می گذراند البته در دفعات متعدد. دو رمان بزرگ او در فرانسه به تحریر در می آیند. زندگی در پاریس آن هم در بحبوحه ی جوانی در پختگی و غنی شدن فرهنگ او تاثیر بسیار می گذارد. در عین حال همین زندگی آسان در بین ثروتمندان و تجمل و زیبایی و آزادی با برخوردها و آشنایی هایی متعدد همراه با شبهای شراب خواری رنگین از این شهر سرابی می سازد فاقد مسئولیت که گرایش های خود تخریبی او را تقویت می کند. از جمله این آشنایی ها «زوج مورفی»[۴۲] ثروتمند و آریستو کرات[۴۳] آمریکایی است. این زوج نقش مهمی در زندگی او و ترکیب شخصیت های رمان هایش بازی خواهند کرد. در همین دوره و در پاریس با «جیمز جویس»[۴۴] نویسنده ی ایرلندی رمان «اولیس»[۴۵] و«ارنست همینگوی» آشنا می شود. برخورد با «همینگوی» در رستوران معروف پاریس «دینگو بار»[۴۶] در «محله ی مونت پارناس»[۴۷] که از دیر باز محفل هنرمندان و نویسندگان است صورت می گیرد و بین آن دو دوستی عمیقی همراه با رقابت به وجود می آید. «اسکات» رمان «آفتاب هم بر خواهد آمد»[۴۸] او را می خواند و برای چاپ آن سفارشاتی به ناشر خود می نماید و مقاله ی تحسین آمیزی نیز در باره دوستش و رمان او در روزنامه های آمریکایی می نویسد. نظر «همینگوی» درباره ی «زلدا» همسر اسکات زیاد مثبت نیست و به شکلی او را خل و دیوانه می بیند و برای دوستش نگران می شود. متاسفانه این اظهار نظر با گذشت زمان به حقیقت می پیوندد.
رمان «گازبی با شکوه» که طرح آن را در ویلای «لونگ آیسلند» ریخته بود بالاخره در «آنتیب»[۴۹]، شهری درجنوب فرانسه تمام می شود و در اوایل ۱۹۲۵ منتشر می شود. «گازبی با شکوه» با وجود این که همه ی منتقدین چه از نظر متن و محتوای قوی و چه از نظر نثری بلیغ و شاعرانه آن را اثر فوق العاده ای می دانند خوب به فروش نمی رود و انتظارات نویسنده را از نظر مالی برآورده نمی کند. تنها پاورقی ها و داستان های کوتاه او هستند که از پس زندگی پر خرج و بریز و به پاش های او بر می آیند. در مورد این رمان خود او می گوید: «من، “گازبی باشکوه” را در زمان یک سرخوردگی و درد آلودگی از درون خودم کندم و بیرون آوردم». اشاره ی او به رابطه ی زودگذر و نیمه عاشقانه ایست که بین همسرش و خلبانی فرانسوی به وجود آمده و او را در بحرانی عمیق و احساسی فرو برده بود. رابطه ی او با «زلدا» خوب نیست و این مساله مشروب خواری او را دو چندان می کند اما با این وجود به نوشتن ادامه می دهد و داستان کوتاه «پسر ثروتمند»[۵۰] محصول این دوران است.
«اسکات» از این داستان کوتاه که شباهت زیادی به «گازبی باشکوه» دارد بسیار راضی است، و این رضایت با شنیدن خبر موفقیت اقتباس «گازبی با شکوه» برای تئاتر در نیویورک دو چندان می شود. فروش همین رمان برای تهیه یک فیلم نیز برایش بیست هزار دلار می آورد که با آن نه تنها قرض هایش را می دهد بلکه زندگی یک ساله ی بدون غصه و نگرانی ای را نیز تامین می کند.
ویلای جنوب فرانسه با آب و هوای مطبوع و مناظر زیبایش استراحت گاهی مناسب برای زوج «فیتز جرالد» است و همسایگی با دوستان و خویشان «مورفی» که در نزدیک آنها در «ویلای آمریکا»[۵۱] زندگی می کنند نیز نعمتی است و «اسکات» احساس خوشبختی می کند. ویلای دوستانشان با نمای رو به دریا و باغ وسیع و تراس های شیب دار، طرح و دکور رمان آینده اش را دز ذهن او پرورش می دهد و خوشبختی او به حدی است که آن را به مجله ی «لیبرتی»[۵۲] پیش فروش می کند. بعدا خواهیم دید که در حقیقت نوشتن این رمان هشت سال طول خواهد کشید.
در این دوران او با افکار و نوشته های «کارل ماکس»[۵۳] به مانند بسیاری از روشن فکران دیگر آمریکایی آشنا می شود و تحت تاثیر قرار می گیرد.
این تاثیر به حدی است که حتی بعد ها در نامه ای به دخترش «اسکاتی» می نویسد: «من به سمپاتیزان[۵۴] چپی ها معروف شده ام و مفتخر خواهم شد اگر تو نیز همین را ه را بروی».
رابطه ی دو گانه او با پول و طبقات ثروتمند اجتماع به شکلی در قلب و مرکز اکثریت آثار اوحک شده است . خود او در این مورد می گوید: «من هرگز نتوانستم تکلیفم را باثروت و ثروتمندان تعیین کنم و این مساله زندگی روزمره و نوشتاری مرا تحت تاثیر قرار داده است». در جای دیگر همین مطلب را به شکل دیگری عنوان می کند: «من اغلب از ثروتمندان بسیار ثروتمند صحبت می کنم ، کسانی که نه شباهتی به شما دارند و نه به من؟!».
دوباره مشروب خواری هایش شروع می شوند و در حالات روحی و سلامت جسمانی زوج “فیتز جرالد” اثری منفی می گذارند. رفتارهای آنها با دوستانشان و حتی در کوچه و کافه به شکلی تحریک کننده و زننده و تهاجمی در می آید و بسیاری از آنها را دلگیر می کنند وحتی با پلیس درگیری پیدا می کنند.
«اسکات» خود در این مورد می نویسد:
«سالی است مهمل و پوچ و خجالت آور که سلامتی را از دست داده و از خود بیزار شده ام…».
سال ۱۹۲۷ سال بازگشت به آمریکا است. «اسکات» قرار است نوشتن یک سناریو را در هالیوود به عهده بگیرد. در هالیوود با «ایرونیک تالبرگ»[۵۵] تولیده کننده ی مهم و معروف آشنایی و دوستی پیدا می کند. در همان سال با هنرپیشه ی زن جوان هیجده ساله ای نیز آشنا می شود. هردوی آنها قهرمان های رمان های آتی او می شوند.
دختر جوان مدل «رزماری»[۵۶] در رمان «لطافت شب»[۵۷] و «تالبرگ» مدل قهرمان رمان«آخرین نواب»[۵۸] او هستند. «زلدا» در رقابت و حسادت نسبت به همسرش شروع به نوشتن مقاله و داستان کوتاه می کند و روزنامه ها و مجلات نیز به خاطر شهرتشان آنها را چاپ می کنند. او در ضمن به فعالیت های متعدد دیگر از جمله رقص و نقاشی و… می پردازد و مطلقا روی هیچ چیز تمرکز ندارد و بدین ترتیب زوج «فیتز جرالد» خوشبخت نیستند. در این سرخوردگی باز تصمیم می گیرند به فرانسه برگردند، یکی به خاطر مدرسه های رقص کلاسیک مشهور پاریس و دیگری برای دستیابی به تمرکز و آرامش و پرداختن به رمان نیمه تمامش.
این بار منزل را در محله قدیمی و مردمی و رنگین و دانشجویی «کارتیه لاتین»[۵۹] در نزدیکی یکی از دوستان خوب و با فرهنگشان «جرترود استاین»[۶۰] انتخاب می کنند. این محله امکان برخورد و تماس با فرانسوی ها را به مراتب بیشتر می کند و بدین علت است که با نویسنده ی فرانسوی «آندره شامسون»[۶۱] آشنا می شوند و زندگی یک فرانسوی متوسط را از نزدیک می بینند و حس می کنند. این نویسنده در قلب «کارتیه لاتین» در طبقه ی ششم خانه ای بدون آسانسور زندگی می کند.
این آخرین اقامت در پاریس، البته بدون این که خودشان آگاه باشند، برای «اسکات» که هیچ وقت پایش را از محله های اعیانی و «شانزه لیزه»[۶۲] پایین تر نگذاشته بود تجربه مهمی است که در یکی از داستان های کوتاه آینده اش منعکس خواهد شد. آشنایی و برخورد با شخصیت های مشهور فرانسوی به مانند «فرناندلژه»[۶۳] نقاش مدرنیست و «پیکاسو»[۶۴] و «آراگون»[۶۵] شاعر و نویسنده ی معروف فرانسوی در همین دوران است.
پروژه ی فیلمی با کارگردان معروف «کینگ ویدور»[۶۶] از روی داستان کوتاه «مردان جاده» که به تحقق نپیوست مربوط به این زمان می باشد. در همین دوران رفتارهای «زلدا» بیش از پیش تغییر می کند. ساعت های طولانی به تمرین رقص می پردازد. به اطرافیان خود مشکوک است و این به منزوی شدنش منتهی می شود. بی خوابی و نگرانی قوایش را تحلیل می برد و دیگر به زندگیش نمی رسد. در سال ۱۹۲۹ «همینگوی» رمان «وداع با اسلحه»[۶۷] را که رمان بسیار موفقی است در پاریس به اتمام می رساند. چندین سال بعد از آشنایی شان این بار به نظر می رسد که آتیه از آن او خواهد بود. در پاییز همین سال است که «وال استریت»[۶۸] مرکز سرمایه داری دنیا با ورشکستگی روبرو می شود و آمریکا را در بهت و فقر فرو می برد. این حادثه در زندگی «فیتز جرالد» تاثیری ندارد زیرا آنها درآمدهای بزرگ خود را نه تنها خرج می کنند بلکه اغلب مقروض هم می شوند. زندگی آنها در مستی و درگیری و مرافعه می گذرد و پروژه ی رمان باز هم به تعویق می افتد.
سال های تیره بختی و سقوط
در طی سال ۱۹۳۰ اختلال های عصبی و بیماری روحی «زلدا» رو به وخامت می گذارد و حتی به چند خودکشی ناموفق دست می زند. این شرایط، زندگی را خطرناک و غیر قابل تحمل می نماید و«فیتز جرالد» با کمک و زیر نظر دوستان مصمم به بستری کردن همسرش در کلینیکی در سوییس می شود. این کلینیک نزدیک شهر «ژنو» است و بیمارستانی برای ثروتمندان همه ی دنیا می باشد. «زلدا» بیش از یک سال با تشخیص بیماری «شیزوفرنی»[۶۹] در آن بستری می گردد. بیماری پوستی «اگزما»[۷۰] نیز همه ی بدن او را فرامی گیرد و زیبایی درخشان خانم جوان را تهدید می کند.
«اسکات» نگون بخت به ناچار در شهر «لوزان»[۷۱] در هتلی اقامت می گزیند و اغلب روزها به دیدار همسرش به بیمارستان می رود و خود درکتاب خاطراتش چنین می نویسد: «در راه باریکی که مرا به بیمارستان می برد کم کم آرزومندی های خود را از دست دادم». در جای دیگری می گوید:«سوییس مملکتی است که در آن کمتر داستان ها و ماجراهای جالب شروع می شوند ولی داستان های زیادی در آن به پایان می رسند!!».
در طی این مدت داستان های کوتاه متعددی می نویسد، از آن جمله داستان کوتاه «بازگشت به بابیلون»[۷۲] می باشد که طرح آن را در اقامت اخیرش در پاریس ریخته بود و به شکلی نوعی خداحافظی با پاریس می باشد. داستان شرح حال یک آمریکایی است که پس از سال ها به پاریس برمی گردد. او خیال دارد دختر کوچکش را پس از مرگ مادرش که همسر سابقش بوده و سرپرستی او را خاله اش به عهده گرفته است پس گرفته و به همراه خود به امریکا ببرد. مرد در این راه موفق نمی شود زیرا بلد نیست یا نمی تواند از خود دفاع کند. این داستان کوتاه یکی از انسانی ترین داستان های «اسکات فیتز جرالد» است، خصوصیات خوب انسان، با همه ی ضعف ها و نگرانی ها و بزرگواری ها و تنهایی هایش در آن جلوه گر شده اند. «یاسمینا رضا» آن را شاهکار می داند.
سرانجام از پی ماه ها بستری بودن و درمان، «زلدا» بهبود می یابد. قبل از مراجعت به همراه دوستانش “مورفی” سفری به اتریش می کند و اولین علائم پیشرفت ایدئولوژی «نازیسم»[۷۳] و طرفداران «هیتلر» را از نزدیک حس می کند.
در پاییز همین سال یعنی ۱۹۳۱ به آمریکا بر می گردد، «زلدا» چندین داستان کوتاه می نویسد و طرح رمانی جدید را نیز پی می ریزد. پس از مرگ پدرش بیماری او عود می کند و دوباره در بیمارستان بستری می گردد و پس از بهبودی به نوشتن رمان خود می پردازد، رمانی که یک «زندگی نامه ی خود نوشت»[۷۴] است. در تحریر این رمان از بسیاری از نوشته های همسرش بهره می برد و بعضی ها آن را نوعی کپی و رقابت با همسرش می دانند. این رمان در سال ۱۹۳۲ تحت عنوان «این والس را با من برقصید»[۷۵] منتشر می شود.
«فیتز جرالد» علی رغم این که در طی این سال ها غرق در مشکلات خانوادگیش بوده و زیر بار سنگین هزینه های بیماری همسرش و خرج تحصیلات دخترشان «اسکاتی» و قرض های مختلف احساس خرد شدن می کند، چهارمین رمان خود را که حدود نه سال پیش طرح آن را در سواحل آبی مدیترانه در جنوب فرانسه ریخته بود به نام «لطافت شب» به اتمام می رساند و منتشر می کند. این رمان که دومین شاهکار او محسوب می شود، رمانی کامل است که گذر زمان و فانی بودن عمر و عشق و دوستی و جذابیت و افسونگری و بالاخره تم پول و ثروت را که ابزار رابطه ی نامطمئن بین بسیاری از انسان ها است؛ مطرح می کند. خود او پس از انتشار آن در سال ۱۹۳۴ می گوید:« به لحاظ روحی و جسمی تهی و خسته شده ام، دیگر جانی برایم نمانده است!». یکی از نزدیکانش در این دوره او را شبیه یک «بچه ی پیر شده» می بیند.
فروش رمان در ابتدا بد نیست ولی برای پس دادن قرض هایش مطلقا کافی نیست. دیگر، مقاله و داستان های کوتاه پاورقی اش نیز درآمد چندانی برای او به ارمغان نمی آورند. سال های سی و پنج و سی وشش با فقر و بیماری و نا امیدی همراه هستند. چندین بار بستری می شود و بارها تصمیم به ترک اعتیاد به الکل را می گیرد ولی موفق نمی شود. در ژورنال خود به این شکل از این روزها یاد می کند: «رمان تمام شده، زلدا از دست رفته است ولی بیماری حضور دارد، دوران مشکل تری یواش یواش شروع می شود».
در این تنگنای عظیم است که داستان کوتاه «شکاف» را که نقدی بی رحمانه از زندگی خود اوست می نویسد و سر و صدای زیادی حتی بین دوستانش به وجود می آورد.
«همینگوی» این نوشته را نوعی «خودنمایی بدون رعایت هیچ گونه نزاکت» می داند. این کتاب با جمله ای این چنین شروع می شود: «زندگی دنباله ای از تخریبی مداوم است».، در این نوشته «فیتز جرالد» که احتمالا شدت درد و رنج هر گونه غرور و خودپسندی را در او از بین برده است با صداقت بی نظیری از سقوط انسانی خود و ورشکستگی عواطف خود صحبت می کند و چون از تخریب و قضاوت بی رحمانه نسبت به خود ابایی ندارد، احساس نامطلوبی در خواننده بوجود می آورد. این نقد نوعی باستان شناسی خرابه های زندگی خود اوست و این نگاه عکاس وارانه به خودش و دنیا در حقیقت از او برنده ای می سازد؛ زیرا این شیوه، واقعیت گرایی تمام و عیار است به طوری که از آن زمان تا به امروز برهنه شدن در ملاء عام در بین نویسندگان بسیار متداول شده است.
در چنین شرایط است که به اجبار پیشنهاد شغل سناریو نویسی را در یکی از کمپانی های هالیوود می پذیرد و با حقوقی معادل هفته ای هزار دلار عازم آن شهر می شود و بدین خاطر مشروب را موقتا ترک می کند. با بستن قراردادهایی موقتی که در مجموع دو سال و نیم یعنی تا زمان مرگش ادامه دارد زندگیش را اداره می کند. در همین سال «همینگوی» برای جمع آوری کمک و اعانه برای جمهوری خواهان اسپانیایی به شکلی فاتحانه به «هالیوود» می رود وکماکان بر سر زبان ها است؛ در صورتی که «اسکات» در سایه می ماند و با خود در کمال حسرتی واقع گرایانه می گوید: «هرگز دیگر با یکدیگر سر یک میز نخواهیم نشست!».
تطبیق دادن خود با دنیای تصویر برای کسی که در دنیای نوشته و کلمه است مطلقا آسان نیست. علی رغم این که مصرف مشروب در تمام کمپانی های بزرگ هالیوود که «اسکات» برایشان به شکلی قراردادی و در اواخر حتی روزمزد کار می کرد قدغن بود او دوباره به شکلی تقدیروار به مشروب خواری روی می آورد.
در این زمینه «فیلیپ سولرز»[۷۶] نویسنده ی معاصر فرانسوی می نویسد: «او بی گناهی بود که در پس اسارت کلمه توسط تصویر به مانند بعضی دیگر مثل «فولکنر» در هالیوود توانایی خود را از دست دادند و فرسوده شدند». در یکی از این قراردادها در نوشتن سناریوی فیلم معروف «برباد رفته»[۷۷] با «ویکتور فلمینک»[۷۸] همکاری کرد.
شبی در یک مهمانی با خانم روزنامه نگاری به نام «شیلا گراهام»[۷۹] که شباهت زیادی نیز به همسرش «زلدا» دارد آشنا می شود. خانم روزنامه نگار احترام زیادی نسبت به «اسکات» در خود احساس می کند و به تدریج بین آن دو رابطه ای دوستانه و عاشقانه بر قرار می شود. مشروب خواری ها ادامه دارند و گاهی به بدمستی و خشونت نیز می انجامند. شبی در یکی از همین بدمستی ها رفتار و گفتار ناشایستی با «شیلا» دارد که او را فوق العاده می آزارد و «شیلا» مجبور به ترک او می شود. خوشبختانه فردای آن روز متوجه وخامت رفتارش می شود و با پشیمانی بسیار از «شیلا» طلب بخشش می کند و حتی به او قول می دهد که دیگر مشروب نخورد وتا آخر عمر به این قول عمل می کند.
در پاییز سال ۱۹۳۹ برای آخرین بار «زلدا» را می بیند و حتی سفر کوتاهی نیز با او به کوبا می کند، این مسافرت جایزه ایست برای کوشش های «زلدا» در جهت بهبودی و سلامتیش. و در این مرحله از زندگی اوست که دوباره او را به عنوان مرد و همسری مسئول و وظیفه شناس کشف می کنیم. فکر نوشتن رمانی درباره ی «هالیوود» او را رها نمی کند. دکور و کادر را چندین سال است که می شناسد و شخصیت های رمان در فکرش زنده اند ولی هنوز نمی داند که عاقبت آنها چه خواهد شد؟
در سال ۱۹۴۰ یک بار دیگر منزل عوض می کند و به آپارتمان کوچک و فقیرانه ای نزدیک منزل دوستش «شیلا» می رود. جنگ در اروپا و حمله ی «هیتلر» به فرانسه او را غصه دار می کند، ای کاش می توانست به عنوان خبرنگار به آنجا برود مثل “همینگوی” و کاری انجام دهد!
در این مرحله چون کار دیگری ندارد، مشروب هم نمی خورد، همه ی حواس و انرژی و عشقش را برای آخرین رمانش به کار می برد ولی متاسفانه در اوایل پاییز همان سال است که سکته ی قلبی می کند و زمین گیر می شود و نیاز به مواظبت دارد. «شیلا گراهام» دوست و معشوقی که در آخرین پرده ی زندگیش وارد صحنه شده بود او را به منزل خود می برد تا بهتر بتواند از او مواظبت کرده و به درمانش کمک کند. این زن انگلیسی تبار که خود نیز گذشته ی سخت و سنگینی پشت سر دارد در عین مهربانی هنوز تشنه ی آموختن نیز می باشد.
طی سه سالی که از برخورد آنها می گذرد رابطه شان نه تنها دوستانه و عاشقانه است بلکه به دلیل میل وافر «شیلا» به بیشتر دانستن و آموختن، رابطه ای است که در عین حال بین معلم و شاگرد وجود دارد. با شروع بیماری و سکته ی قلبیِ «اسکات»، او بایستی نقش پرستار را نیز بازی کند. در منزل جدید کاملا استراحت می کند و فقط اجازه دو ساعت کار روزانه برای اتمام رمانش «آخرین نواب» را دارد. رمان پیش می رود ولی متاسفانه ناتمام می ماند. روز بیست و یکم دسامبر چون «اسکات» احساس بهبودی زیادی دارد با یکدیگر به تئاتر می روند و شام را در رستورانی صرف می کنند، ولی هیچکدام نمی دانند که این آخرین شام آنها با هم است زیرا در نیمه شب «فیتز جرالد» فوت می کند.
او بیش از چهل و چهار سال ندارد. یک هفته بعد در گورستان کوچکی در شهر «روکویلِ مریلاند»[۸۰] به خاک سپرده می شود. خواست واقعی او که آرمیدن در کنار خانواده و اجدادش می باشد عملی نمی شود زیرا کشیش بزرگ شهر به خاطر این که او کاتولیک خوبی نبوده و هیچ وقت اعتراف نکرده است با به خاک سپردن او در آن گورستان مخالفت می ورزد! در آخرین صورت حساب بانکی او فقط ۱۳ دلار پول موجود است.
هشت سال بعد یعنی در سال ۱۹۴۸ همسرش «زلدا» در آتش سوزی بیمارستانی که در آن بستری بود فوت می کند. در سال ۱۹۵۰ دخترش «اسکاتی» نوشته ها و آرشیوهای پدرش را به دانشگاه «پرینستون» هدیه می کند، این هم از بازی های روزگار است!! امروز چندین رمان او به خصوص «گازبی با شکوه» در دبیرستان ها و دانشگاه ها تدریس می شوند و هر ساله سیصد هزار جلد از آثار او به فروش می روند.
بررسی چند رمان
«آن سوی بهشت»
اولین رمان اوست که در بیست و سه سالگی نوشته می شود و در سال ۱۹۲۰ منتشر می گردد. رمانی است اتوبیوگرافیک که در سال اول انتشار خود پنجاه هزار جلد از آن به فروش می رود، رقمی که برای آن دوران باور نکردنی است. به قول «بنجامن برتون»[۸۱] نویسنده و منتقد فرانسوی، این رمان، رمان بد بسیار بسیار خوب است. بد از نظر هنر رمان نویسی و استیل، و خوب خوب چون به شکلی سخنگوی نسل جوان آن دوره است، رمان شاگرد مدرسه با همه ی رویاهای آمریکایی اش، رمان جوانی که به ترقی و زندگی زیباتر و پول فکر می کند ولی بر عکس روزی همراه با رویاهای خود سرخورده و سرنگون می شود. داستان جوانی است به نام «آموری بلین»[۸۲] از خانواده ای ثروتمند که نه تحصیلات دانشگاهی نه خدمت سربازی برایش افتخار نمی آورد ولی ثروت شاید بتواند حداقل هدف خوبی برای بدست آوردن عشق «رزالیند»[۸۳] دختر خانم دلربایی که برای تجمل و بی قیدی ساخته شده است، باشد. مدتی همه چیز خوب است و زندگی لبخند می زند. روزی ورق بر می گردد و برای حفظ عشق «رزالین» دیگر اتوپی باقی نمی ماند… .
«آن سوی بهشت» رمان از دست دادن شبهه ها و رسیدن به واقعیت های تلخ زندگی است. در لحظه ای قهرمان ما «آموری» با خود کنار می آید و می خواهد نه تحسین شود، نه دوست داشته شود حداقل نه به صورتی که آن را به خود قبولانده بود ولی طوری عمل کند که مورد نیاز واقع شود، و به درد اجتماع خود بخورد! ابراز چنین تمایلی از طرف یک آریستوکرات نوید و امید پیشروی اوست؟
«گازبی با شکوه»
در سال ۱۹۲۵ در جنوب فرانسه نوشته می شود ولی داستان در کادر یک ویلای مجلل منطقه ی اعیان نشین حوالی نیویورک می گذرد. این رمانِ عاشقانه، غمگین و تراژیک و در عین حال تصویری از نیویورک دوران جاز و ثروت های بادآورده و شخصیت های سبک و پر مدعای غرق در الکل قدغن شده است. «فیتز جرالد» با نمایش این تصویرها و شخصیت ها و اوضاع اجتماعی به مثابه یک یاغی عمل می کند.
رمان زندگی مرد جوان و منزوی و غمگینی است به نام «گاز بی» که اخیرا به این شهر آمده و درباره ی او روایات مختلفی بر سر زبان ها است. قهرمان جنگ برای عده ای و مجرم و جانی برای بعضی دیگر. از منابع ثروت بی کران او هیچکس خبری ندارد. راوی داستان همسایه ی جوان و حساس و با هوش «نیک»[۸۴] نام دارد که به تازگی به این منطقه آمده و خانه کوچکی در جوار او اجاره کرده است.
“گازبی” قهرمان غمگین و عاشق، با اعتقاد راسخ و اتوپیک به دوباره زنده کردن گذشته و در مقابل نگاه محسور ولی مشکوکانه ی «نیک» راوی داستان به هر کار و اقدام شجاعانه و بی باکانه ای برای بدست آوردن زن جوان دست می زند. او نمی داند که بعضی از آرزوها و رویا های دوران گذشته نمی تواند به حقیقت بپیوندد وگرنه به قیمت از هم پاشیده شدن و به هم ریختن همه چیز تمام می شود.
«الیوت»[۸۵] این رمان را بعد از «هانری جیمز»[۸۶] اولین گام رو به جلو در ادبیات مدرن آمریکا می داند. «ژان کوکتو»[۸۷] نویسنده ی فرانسوی آن را «کتابی آسمانی می داند»، سادگی و به شکلی بی گناهی او و احساسات عاشقانه ی محض و ساده لوحانه اش از او قهرمانی ابدی می سازد. از این رمان فیلم های متعددی تهیه شده است که اولین آن در سال ۱۹۲۶ توسط «هربرت برنان»[۸۸] با بازی «وارنر باکستر»[۸۹] ساخته شده است. فیلم دیگری در سال ۱۹۴۹ توسط «الیوت نوگنت»[۹۰] و با هنرپیشگی «آلان لاد»[۹۱] با اقتباس از این رمان تهیه گردیده است. معروف ترین فیلم های سینمایی در سال ۱۹۷۴ تهیه گردیده که برنده ی دو جایزه ی اسکار نیز شده اند. این فیلم توسط «جک کلایتون»[۹۲] با سناریو نویسی«فرانسیس فورد کاپولا»[۹۳] و با هنرپیشگی و بازی درخشان «رابرت رد فورت»[۹۴] و «میا فارو» تهیه شده است.
در سال ۲۰۰۰ نیز یک فیلم تلویزیونی به کارگردانی «روبرت مارکوویتز»[۹۵] و با شرکت «توبی استفانز»[۹۶] بر اساس این رمان ساخته شده است.
«لطافت شب»
رمانی است کماکان اوتوبیوگرافیک که نگارش آن ده سال طول کشیده است. در این فاصله یعنی بین سال های ۱۹۲۴-۱۹۳۴ زندگی و تمدن سطحی و بی خبری و تجمل ثروتمندان در پس ورشکستگی ۱۹۲۹ تبدیل به فقر و زوال در اجتماع آمریکا گردیده بود: زندگی خود اسکات نیز دیگر همان زندگی خوش گذران و شادمان پاریس نیست بلکه وارد مرحله ی سرازیری گردیده است.
دکور این رمان همان ویلاهای لوکس جنوب فرانسه است و محیط آن متشکل از آمریکاییان مقیم فرانسه، فرزندان نازپرورده ی دوران شکوفایی و وارثان ثروت های مشکوک است. قهرمان های رمان زوج جوان «دیک و نیک درایور»[۹۷] هستند. آنها هر دو از موهبت جذبه و افسونگری فراوان بعضی از ثروتمندان برخورد دارند. از جمله فریفتگان سریع آنها «رزماری» هنرپیشه ی زیبایی هیجده ساله ای است که در پس یک فیلم سینمایی چند روزی برای استراحت به این سواحل زمردین پناه برده است. «دیک» بالاخره کارآموزی عاشقانه ی هنرپیشه ی جوان را به عهده می گیرد. بدین ترتیب به همسر و بیمار سابقش «نیک» خیانت می کند. «نیک» زیبا دختر آقای «وارن» مرد بسیار ثروتمند بیماریش را از دیگران پنهان داشته، بیماری که سال ها قبل «دیک» روانپزشک جوان عاشق و مفتون ثروت او می شود و به شکلی مثل یک «ژیگولو»[۹۸] خود را می فروشد.
از این پس همه چیز در هم می ریزد و در پس ظواهر زیبا و آفتاب و رنگ زمردین دریا و تجمل و پول ضد شکاف ها عمل می کنند. از خلال عدم ثبات زندگی قهرمان به وضوح شاهد تضادها و پریشانی های اجتماع نیز هستیم و فرو ریختن شبهه ها و سراب ها را حدس می زنیم. در سال ۱۹۶۲ از این رمان فیلمی تهیه گردیده است با شرکت «ژازون روباردیس»[۹۹] و “ژنیفر جونس”[۱۰۰] در نقش زوج «درایو».
«آخرین نواب»
رمان ناتمامی که مرگ مهلت پایان آن را به او نداد. او مدتی است که برای «هالیوود» کار می کند و همسرش در بیمارستان است. خود او را بیماری و الکل و فقر و بدهکاری به شکلی زودرس علیل و پیر کرده است. «ادموند ویلسون»[۱۰۱] تنها دوست نزدیکی بود که برایش مانده بود و پس از مرگ «اسکات فیتز جرالد» نوشتارهای او را جمع آوری و تصحیح کرد و برای آن پایانی پیدا نمود و بالاخره در سال ۱۹۴۱ به انتشار آن پرداخت. «اسکات» در زمان حیاتش «ادموند ویلسون» را «وجدان روشنفکرانه» ی خودش معرفی کرده بود. عده ای معتقدند که «آخرین نواب» بهترین رمان واقع گرایانه در مورد زندگی هالیوودی ها و احتمالا همه آمریکایی ها می باشد و حتی آن را در ردیف «گازبی با شکوه» می گذارند. قهرمان رمان «مونرو استار»[۱۰۲] نمونه ی یک تهیه کننده ی جوان و پرکار و باهوش و علاقمند و متبحر و ثروتمند می باشد. پس از مرگ همسرش خود را غرق کار می کند و سلامتیش را در خطر می اندازد.
در طی زمین لرزه ای لوله ها و مخزن آب می ترکد و آب همه جا را می گیرد، در این حادثه او به کمک خانم جوانی که از دور شباهت حیرت انگیزی با همسر سابقش دارد می شتابد و یک باره عاشقش می شود. این برخورد تکان دهنده زندگی او را در هم می ریزد… .
این داستان نیز به مانند “گازبی” توسط یک راوی «سیسیلیا»[۱۰۳] نقل می شود، او دختر یکی از همکاران «مونرو» است که دنیای هالیوود را خوب می شناسد و در ضمن مدتی است که از دور عاشق مونرو می باشد. این آخرین اثر در حقیقت رمان آرزوها و امید و میل به بازگشت به عشق و زندگی خود «فیتزجرالد» می باشد درست مثل «مونرو استار».
از این رمان «الیا کازان»[۱۰۴] نویسنده و کارگردان مشهور با همکاری «هارولد پینتر»[۱۰۵] در سال ۱۹۷۶ فیلمی تهیه کرده است با شرکت «روبرت د نیرو»[۱۰۶]، «تونی کرتیس»[۱۰۷] و «روبرت میتچم»[۱۰۸].
بررسی روان شناختی نویسنده و آثارش
همان طور که قبلا اشاره کردیم زندگی «اسکات» در جوار پدری ورشکسته و بازنده ولی دارای ارزش های بانیان دموکراسی آمریکا نظیر انسانیت و برابری و … و مادری از خانواده ی ثروتمند و حاکم در کانون خانواده ولی بی نهایت مسئول و مهربان در مقابل یگانه پسر کوچکشان می گذرد. از طرف دیگر محیط اجتماعی دوره ی بلوغ و جوانی او در فاصله ی جنگ بین الملل اول و ورشکستگی اقتصادی معروف «وال استریت» طی می شود، دوران به اصطلاح نسل از دست رفته.
مجموعه ی این دو محیط، خانوادگی و اجتماعی خیلی زود تضادهای لاینحلی را در همسان سازی های نظام روانی و شخصیت او بوجود می آورند، تضاد بین ارزش های معنوی خانواده ی پدری از یک طرف و جذابیت پول و ثروت از طرف دیگر. او راه خود را خیلی زود پیدا می کند که آن تحصیلات دانشگاهی است اما به شکلی منجر به شکست می شود. جنگ جهانی اول با این که آمریکا را ثروتمند کرده بود ولی شکاف های طبقاتی در آن جا عمیق تر گردیده بود. ارزش های معنوی رو به زوال می رفتند زیرا از آرمان های اصیل پایه گذاران جمهوری دیگر خبری نیست. خشونت و کینه و بغض شایع می شود، بین سیاه و سفید، جنوبی و شمالی، فقیر و ثروتمند. این محیط پراز تضاد، سرخوردگی و فساد به وجود می آورد. صاحبان قدرت و حکومت ساده لوحانه ولی در جهت بازسازی سلامت اخلاقی جامعه قانون قدغن شدن مصرف الکل را از تصویب کنگره می گذرانند و این شرایطی است که سرخوردگی و حرمان و بی آرمانی جامعه به مستی و به خصوص به منع الکل جذابیت و فریبندگی خاصی می بخشند. ملودی و ریتم های موسیقی جاز نو پا، موسیقی سیاهان و محرومان، موسیقی مدرن انقلابی نیز گرایش به مصرف الکل را دو چندان می کند.
در چنین شرایط اجتماعی است که «مافیا» و امپراتوری اقتصادی «آل کاپون»[۱۰۹] با تجارت غیر قانونی الکل در «شیکاگو»[۱۱۰] نزج می گیرد و اجتماع آمریکا را آلوده می کند. نویسندگان جوان آن دوران نظیر “فولکنر” و “همینگوی” و “دوس پاسوس” و “فیتز جرالد” و “اشتنبک” و … آمریکا، مملکت خود را جایگاه ناکسان و مجرمان فاقد اخلاق اجتماعی ولی با ظاهری فریبنده ترسیم می کنند. در چنین محیط اجتماعی است که جوانی نویسنده ی ما طی می شود. «آنتوان بلوندین»[۱۱۱] نویسنده ی فرانسوی که در آن دوره با او ملاقات هایی داشته است او را این طور تعریف می کند: «چهره ی به ظاهر خندان و بازش افسردگی عمیقی را می پوشاند». نگاه این افسردگی از عوامل ثابت شخصیت او است. شخصیت های رمان های او افسردگی جذاب اشخاصی را دارند که به شکلی بازیچه ی سرنوشتی شوم خواهند شد، «دیک درایور» «لطافت شب» و «گازبی» نمونه های بارز آن هستند. داستان کوتاه «شکاف» به بهترین شکلی این افسردگی و ناامیدی را نشان می دهد، او نه تنها از بی خوابی رنج می برد بلکه مسواک زدن دندان هایش نیز انرژی طاقت فرسایی می طلبد و بدین خاطر هم هست که مشروب می خورد.
در ژورنال خود می نویسد: «انتخابی و راه فراری وجود ندارد، امیدی نیست، هیچ چیز به غیر از تکرار مکرر، مصیبت و کثافت…».
در تناوب این افسردگی، خوشبختانه دوران های آرامش و شادی و هیجان و امیدواری و بالاخره احساس خوشبختی نیز وجود دارند. در طی این مراحل نبوغ خلاق او به کار می افتد، طرح رمانی را می ریزد یا رمان ناتمامی را به پایان می رساند و این به خصوص در مواقعی است که یا الکل کم مصرف می کند یا اصلا مصرف نمی کند. اولین و آخرین رمان های او در دوره های امساک کامل نوشته شده اند. در طی سال های ۱۹۳۰ چندین بار به همین خاطر بستری گردید زیرا اختلالات رفتاری و تهاجمی ناشی از الکلیسم، زندگی اجتماعی و ارتباط های او را به شدت مختل کرده بودند. مصرف الکل احساس بیگانگی و کم رویی و خودکم بینی او را که به هر قیمت مایل بود از زندگی یک «آمریکایی معمولی» بگیرد کاهش می داد و زبان و چهره اش را باز می کرد.
البته نبایستی فراموش کرد که الکل راه حل در دسترسی برای بسیاری از هم نسلان نابغه ی او مثل «فولکنر» و «همینگوی» و دیگران بود برای گریز از وضعیت اجتماعی و سیاسی آن دوران که بعضی آن را «نسل مست» لقب داده اند. شادی کاذب و وحشی مشروب مشخصه و مارک این نسل است. در بین این نوابغ «فیتز جرالد» احتمالا از همه شکننده تر و ظریف تر و بی گناه تر و یا به قول دوستش همینگوی بی فکر تر بود. بی فکرتر احتمالا نه ولی به تحقیق ناپخته تر و نابالغ تر و عاطفی تر، زیرا خواسته های بچه محصل وار و نوجوان گونه اش او را تا آخر عمر رها نکردند و گویی که گذشت زمان را حس نمی کردند. جستجوی ناامیدانه ی توجه و محبت نه تنها در زندگی عاشقانه و زناشویی بلکه در تمام روابط اجتماعی او به چشم می خورد. «اسکات» با همسرش «زلدا» رابطه ی بندنافی و خودشیفته وار داشت و او نیز به خاطر کمبودهای عاطفی و اختلالات روانی و شخصیتی خود نمی توانست پاسخگوی نیازهای شوهرش باشد. قهرمان های مرد رمان های او همیشه مردانی صمیمی و عاشقند و نمونه ی آن «گازبی» است که عشق ناب و پایدار دوران جوانی خود را به قیمت جانش می پردازد. عشق ناب آنها را تضعیف و به شکلی اخته می کند و روزی بالاخره به این ضعف و شکست پی می برند و اعتراف می کنند. بعضی از منتقدان، «فیتز جرالد» را به خاطر تصویرهای زیبا و جذاب رمانهایش از طرفی و سطحی و پوچ از طرف دیگر یک «ضد زن» می دانند.
مجموعه داستان کوتاه «شکاف» داستان همین تیپ «مرد ناکامل» و شکست خورده است که نه تنها به ضعف های شخصیتی خود اعتراف می کند بلکه برهنه می شود و خود را به نمایش می گذارد و احتمالا می خواهد به اعتراف و تحمل خفت و خواری و حتی نوعی «مازوخیسم»[۱۱۲] از خود و اجتماع انتقام بگیرد و یا جبران گناه کند. از نظر روان شناختی زندگی «فیتزجرالد» تناوب و تکراری از مراحل امیدواری و احساس توانایی همراه با تسهیلات خلاقیت و زیاده روی ها در تمام شئون زندگی و از طرف دیگر مراحل افسردگی و احساس ناتوانی و در خود فرورفتگی است. الکل برایش در هر دو مرحله کار ساز است، مراحل شادی و هیجانی را رنگین می کند و برای افسردگی و رنج تسکین به شمار می رود. «پی یترو سی تاتی»[۱۱۳] نویسنده ی معاصر ایتالیایی در مورد «اسکات» بدین شکل اظهار نظر می کند: «فیتز جرالد دنیا را از خلال ترک خوردگی های شخصیت و کمبودها و نیازهای خود نگاه و بررسی می کند». در این زمینه به اصطلاح «تشخیص زود رس» «کریستین بوبن»[۱۱۴] استاد فرانسه ی او در دانشگاه «پرینستون» بسیار جالب است زیرا جمله ی زیر خاطره ای است که استاد از شاگرد خود داشته است:
«اسکات به خاطر نوعی درگیری یا شکنجه که در درونش احساس می شود مرا به یاد همه ی «برادران کارامازوف»[۱۱۵] «داستایوفسکی»[۱۱۶] جمع شده در یک شخصیت می اندازد. «فیتز جرالد» از خلال قهرمان هایش بدون تردید خود را به صحنه می آورد و باز این خود او خواهد بود که با تکرار و استمرار در شکست در مقابل ایده آلی دست نیافتنی به سرنوشت قهرمان هایش خواهد پیوست».
برای بعضی از انسان ها خلاقیت و نویسندگی تنها راه خروج اضطراریست و «اسکات فیتز جرالد» از آن جمله بود.
نویسنده : دکتر اکبر پویان فر عصب _ روان پزشک و روان تحلیلگر ایرانی مقیم پاریس استاد پیشین دانشگاه در ایران و عضو انجمن روان پژوهان ایرانی است.ایشان دارای آثاری مانند روان نگری / نشر ارجمند و همکاری در ترجمه کتاب تلویزیون لاکان از فرانسه به فارسی است.
منابع :
Trois heures du matin, Scott Fitzgerald, Roger Garnier, Ed. Gallimard 1995
La mort du papillon, Zelda et Scott Fitzgerald, Pietro Citati, Ed. L’Arpenteur 2006
Accordez moi cette valse, Zelda Fitzgerald, Ed. Robert Laffont 2007
Psychoscopie, Ed. Josette Lyon paris 1993
Alabama Song Gilles Leroy, Ed. Gallimard 2007
F. Scott Fitzgerald, Magaszine Litteraire 1996
F. Scott Fitzgerald, Transfuge 2007
مجموعه آثار خود نویسنده
[۱] Francis Scott Key Fitzgerald
[۲] Jean-François Revel
[۳] The Great Gatsby
[۴] Steinbeck
[۵] William Faulkner
[۶] Hemingway
[۷] Melancholic
[۸] Eutopia
[۹] John Keats
[۱۰] Realist
[۱۱] Romantic
[۱۲] Socialism
[۱۳] Lost Generation
[۱۴] Jazz Age
[۱۵] Wall Street
[۱۶] Prohibition
[۱۷] Mafia
[۱۸] Citizen Kane
[۱۹] Orson Welles
[۲۰] Yasmina Reza
[۲۱] Philippe Sollers
[۲۲] Saint Paul
[۲۳] Minnesota
[۲۴] Bourgeois
[۲۵] Princeton University
[۲۶] Alabama
[۲۷] Zelda
[۲۸] Archetype
[۲۹] This Side of Paradise
[۳۰] Frances Scott Fitzgerald
[۳۱] The Beautiful and Damned
[۳۲] Autobiographic
[۳۳] Gloria
[۳۴] Anthony
[۳۵] The Ritz Hotel
[۳۶] The Plaza Hotel
[۳۷] The Diamond as Big as the Ritz
[۳۸] Tales of the Jazz Age
[۳۹] John Dos Passos
[۴۰] Long Island
[۴۱] Julien Green
[۴۲] Gerald and Sara Murphy
[۴۳] Aristocrat
[۴۴] James Joyce
[۴۵] Ulysses
[۴۶] Dingo Bar
[۴۷] Montparnasse Quarter of Paris
[۴۸] The Sun Also Rises
[۴۹] Antibes
[۵۰] The Rich Boy
[۵۱] Villa America
[۵۲] liberty
[۵۳] Karl Marx
[۵۴] SIMPATIZANTE (span.)
[۵۵] Irving Thalberg
[۵۶] Rosemary
[۵۷] Tender Is the Night
[۵۸] The Last Tycoon
[۵۹] Quartier latin
[۶۰] Gertrude Stein
[۶۱] André Chamson
[۶۲] Champs-Élysées
[۶۳] Fernand Léger
[۶۴] Picasso
[۶۵] Aragon
[۶۶] King Vidor
[۶۷] A Farewell to Arms
[۶۸] Wall Street
[۶۹] Schizophrenia
[۷۰] Eczema
[۷۱] Lausanne
[۷۲] Babylon Revisited
[۷۳] Nazism
[۷۴] Autobiographic
[۷۵] Save Me the Waltz
[۷۶] Philippe Sollers
[۷۷] Gone with the Wind
[۷۸] Victor Fleming
[۷۹] Sheilah Graham
[۸۰] Rockville, Maryland
[۸۱] Benjamin Berton
[۸۲] Amory Blaine
[۸۳] Rosalind
[۸۴] Nick
[۸۵] Eliot
[۸۶] Henry James
[۸۷] Jean Cocteau
[۸۸] Herbert Brenon
[۸۹] Warner Baxter
[۹۰] Elliott Nugent
[۹۱] Alan Ladd
[۹۲] Jack Clayton
[۹۳] Francis Ford Coppola
[۹۴] Robert Redford
[۹۵] Robert Markowitz
[۹۶] Toby Stephens
[۹۷] Dick and Nicole Diver
[۹۸] Gigolo روسپی مذکر، مردى که در مقابل پول با زنها مقاربت مىکند
[۹۹] Jason Robards.
[۱۰۰] Jennifer Jones
[۱۰۱] Edmund Wilson
[۱۰۲] Monroe Stahr
[۱۰۳] Cecilia
[۱۰۴] Elia Kazan
[۱۰۵] Harold Pinter
[۱۰۶] Robert De Niro
[۱۰۷] Tony Curtis
[۱۰۸] Robert Mitchum
[۱۰۹] Al Capone
[۱۱۰] Chicago
[۱۱۱] Antoine Blondin
[۱۱۲] Masochism
[۱۱۳] Pietro Citati
[۱۱۴] Christian Bobin
[۱۱۵] The Brothers Karamazov
[۱۱۶] Dostoyevsky