انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

فضا، سیاست‌ورزی و (بی)‌عدالتی (بخش دوم)

نویسنده: مصطفی دیکچ

برگردان: مجید ابراهیم‌پور

نمونه فرانسه مثال مشخصی است که این دو معنا را باهم در خود دارد. از یک طرف، می‌توان دریافت که گروه مشخصی از مردم در مناطق حاشیه‌ای فرسوده زندگی می‌کنند. از طرف دیگر، این مناطق، تحت نام حومه (banlieue)، برای تشخیص مشکل جامعه به‌عنوان مکان‌های “فقدان (lack)” (فقدان نظم، فقدان احترام به قانون، فقدان شهربودگی و غیره) یا “مازاد (surplus)” (تعداد بیش از حد مهاجر، میزان بیش از حد جرم) که ترسناک بودن آن را تجسد می‌بخشد، مورد استفاده قرار می‌گیرند. ساکنان این مکان‌ها نه‌تنها از لحاظ فضایی در این مناطق به‌شدت بدنام‌شده باقی مانده‌اند، بلکه، از لحاظ سیاسی و اجتماعی به‌عنوان گروهی که می‌بایست از بالا اداره شوند، می‌بایست “یکپارچه”، “در برگیرنده”، “طرد شده” یا “جا گرفته” شوند. این ساکنان بسیار متفاوت، بسیار تهیدست، بسیار خشونت‌طلب هستند و به اندازه کافی “یکپارچه” نشده‌اند، “فرانسوی” نشده‌اند، شهری نشده‌اند. این ساکنان باقیمانده شهر بودگی هستند.

اما این فرآیند باقیمانده شدن چگونه صورت پذیرفت؟ روزنامه‌نگارها، روشنفکران رسانه‌ای، “متخصصان”، سیاست‌گذاران و سیاسی‌ها همه در تحقق آن نقش داشته‌اند. برای مثال، یک گزارش رسانه‌ای توسط کولووالد (Collovald) نشان می‌دهد که چگونه این ساخت گفتمانی حومه‌ها این را ممکن ساخت که مسأله مهاجرت (و مهاجران به‌عنوان مسأله) را به چیزی “بیشتر ذهنی و کمتر سیاسی” ارجاع دهند که زمانی‌که مناقشه‌ها حول مهاجرت در اویل دهه ۱۹۸۰ شروع شد، مسأله نبود. این یک دگردیسی خوش‌خیم نبود بلکه چیزی با تبعات مشخص سیاسی بود که در تغییر شناسایی مسأله، معنا و مفهوم آن‌را تغییر داد (Collovald, 2000: 39). به‌طور خاص از دهه ۱۹۹۰، حومه (the banlieue)، که وام‌دار این ساخت گفتمانی است، به‌عنوان یک استعاره فضایی جذاب و فاقد سوء استفاده سیاسی برای بحث در مورد مسایل حساس سیاسی مانند مهاجرت به کار گرفته شد که مسایل را به نوعی ساختارمند می‌کرد که جنبه‌های خاصی (نظیر داینامیک‌های ساختاری، نابرابری‌های مداوم، نژادپرستی، تبعیض و غیره) را از نظرها منحرف می‌کرد و جنبه‌های دیگری (نظیر خشونت، جرم، جنایت، ناامنی و غیره) را مورد توجه قرار می‌داد.
همان‌طور که سعی کردم در جای دیگر نشان دهم (Dikeç, ۲۰۰۷)، سیاست‌های حکومتی – به‌ویژه، سیاست‌های شهری- در ساختن حومه‌ها به‌عنوان باقیمانده بسیار مؤثر بودند چرا که بسیاری از دسته‌بندی‌های ژورنالیستی را که حومه‌های را ساختاربندی می‌کرد، نهادینه کردند. این مجموعه نه تنها باقیمانده‌های را از فرآیند باقیمانده‌شدن خارج شده فرض می‌کند، بلکه گفتمان جدیدی حول حومه‌ها تولید می‌کند. درحالی‌که تعیین فضایی مناطق فرومانده به‌طور ذاتی بد نیست و به‌صورت خودکار باقیمانده تولید نمی‌کند، اما فضاهایی که توسط سیاست‌های حکومت تعیین شده‌اند، در طول سال‌ها، در معرض گفتمان‌های مختلف قرار گرفته‌اند. علی‌رغم نگرانی جمهوری‌خواهان نسبت به جدایی و عدم اتحاد، سیاست‌های شهری فرانسه با یک فضامندی تفرقه‌انداز عملی شد و در نهایت جغرافیای صلب “تهدید” را تثبیت کرد. به نظر من، چالش اصلی اجتناب از هژمونی این نظم فضایی و در نظر گرفتن این فضای سازمان‌یافته حکومتی به‌عنوان بخشی از تولید فضا است نه یک سازمان “به‌طور طبیعی داده شده”.
سه.

خوانش من از سیاست‌های شهری فرانسه و سایر سیاست‌های حکومتی که به حومه‌ها ارجاع می‌دهد نشان می‌دهد که سیاست‌سازی در این “طبیعی‌سازی” نقش داشته است؛ اول، از طریق مفهوم‌سازی ویژه فضایی و دوم، از طریق بازتفسیرهای گفتمانی فضاهای مداخله خود. تعیین و حد و مرز فضایی جزء جدایی‌ناپذیر سیاست‌سازی فرانسه است. سیاست‌های شهری فرانسه بر مبنای تعریف جغرافیای محله‌های دارای اولویت (Estèbe, 2001: 25) است، جغرافیایی است که از طریق مناطق تعیین شده شکل می‌گیرد و بعد از آن برنامه‌ها و مداخله‌های سیاست بر آن استوار است. بر اساس چگونگی تشکیل چنین مناطقی، استِب (Estèbe) دو “جغرافیای” مختلف را تعریف می‌کند: جغرافیای “محلی” محله‌های اولویت‌دار (در دهه ۱۹۸۰) و جغرافیای “نسبی” محله‌های اولویت‌دار (از دهه ۱۹۹۰ شروع شد). من از تحلیل او استفاده می‌کنم، اما همچنین استدلال می‌کنم که می‌توان یک جغرافیای سومی هم از بعد از دهه ۱۹۹۰ تاکنون تعریف کرد: “جغرافیای موضعی”. این جفرافیاها همچنین با تغییر عبارت‌های گفتمانی مرتبط با حومه‌ها و فرم‌های مختلف دخالت حکومتی مرتبط است.
در دوره اول (تقریباً بین ۱۹۸۱ تا ۱۹۸۹)، سیاست‌سازان سعی کردند تا مسایل درک‌شده را به محله‌های مسکن اجتماعی که غالباً در حومه‌ها بود پیوند بزنند. وضعیت چنین محله‌هایی به‌عنوان عواقب منفی بحران‌های اقتصادی دیده می‌شد و از آن‌ها به‌عنوان محله‌های طبقه کارگر (یا عموم) یاد می‌شد که به‌دلیل از دست دادن شغل‌های صنعتی بیشترین آسیب را دیده‌اند. این نظم فضایی بود که شروع به حل این مسأله کرد: این “نقاط در فضا” به‌عنوان تمرکز مشکلات شناخته شدند و اقدامات سیاستی این مناطق را از لحاظ فضایی هدف قرار داد. این مناطق به‌عنوان چیزی جدا از مناطق شهری که شامل آن‌ها بودند دیده نمی‌شد. مرزهایی که حومه‌ها را از شهر جدا می‌کرد در یک جغرافیا و تاریخ مشخص قرار داشت؛ این مرزها نه به‌عنوان چیزی طبیعی داده شده و نه تغییرناپذیر دیده می‌شد. فرآیند انتخابی بسیار با دانش و تخصص محلی مرتبط بود و در اسناد سیاست‌های شهری به نقش ساکنان در تصاحب فضاهای زیسته خود تأکید می‌شد.
بازسازی نهادی در سال‌های ۱۹۸۹ و ۱۹۹۰ اقدامات جدیدی را به وجود آورد. با شروع برنامه قراردادهای شهری، جغرافیای محلی به جغرافیای نسبی (یا قراردادی) تبدیل شد که از طریق مذاکرات میان بازیگران محلی و مرکزی تعریف می‌شد. نهادینه‌شدن سیاست‌های شهری پرسش محله‌های مسکن اجتماعی و حومه‌ها را به موضوعی ملی با اهمیت سیاسی تبدیل کرد. همچنین این موضوع با شکل‌گیری این مشکل همراه شد که به‌عنوان “محرومیت (طردشدگی)” تعریف شد. اما این زمینه خاص، هم ملی و هم بین‌المللی، که در آن سیاست شهری نهاد‌سازی می‌شد، منجر به تفسیرهای متفاوت گفتمانی برای فضای مداخله شد که با شیوه‌هایی که نسل اول سیاست‌گذاران نسبت به محله‌های مسکن اجتماعی داشتند متفاوت بود. این بستر، که شاخصه آن شورش‌های بی‌سابقه در Vaulx-en-Velin، یکی از محله‌های هدف سیاست شهری، موضوع حجاب اسلامی و سلمان رشدی، انتفاضه و جنگ خلیج است، منجر به گره خوردن پرسش حومه‌ها با مهاجرت و اسلام شد. در این بستر بود که بخش ویژه‌ای با عنوان “شهرها و حومه‌ها” در سرویس اطلاعات فرانسه ایجاد شد.
در جغرافیای قراردادی سیاست شهری، محله‌ها به‌عنوان “محله‌های آسیب‌پذیر” دیده شدند. اگرچه در دهه ۱۹۹۰، این محلات به‌طور فزاینده‌ای با ناامنی همراه بود. آن‌ها دیگر آسیب‌پذیر نبودند، این محلات خطرناک و تهدیدی بودند که باید با آن‌ها توسط “بازسازی مجدد پیمان جمهوری” و اقدامات امنیتی بیشتر برخورد شود. این تغییر از خطر به تهدید در اواسط دهه ۱۹۹۰، یک بار دیگر، بازتاب رویدادهای بزرگتری در جهان بود. پس از شورش‌های لس‌آنجلس در سال ۱۹۹۲، “گتوها” و ارجاعات به خطرات به اصطلاح “الگوی آنگلوساکسون”، بخش جدایی‌ناپذیر گفتمان سیاست شهری شد.
واکوانت (Wacquant, 1999a) نشان می‌دهد که ذهنیت ضداتوپیایی شهر آمریکایی به‌شدت بر شکل‌گیری گفتمان درباره حومه‌ها در فرانسه تأثیرگذار بود. کتاب مایک دیویس با عنوان City of Quartz در این دوره، سال ۱۹۹۷ (که در سال ۲۰۰۰ چاپ مجدد شد)، هفت سال بعد از انتشار آن به زبان انگلیسی، به فرانسه ترجمه شد. این دهنیت ضداتوپیایی از شهر همچنین با پدیده‌ای همراه شد که واکوانت (۱۹۹۹b) از آن به‌عنوان “باد تنبیهی” یاد می‌کند که از سوی دیگر اقیانوس اطلس وزیدن گرفت. همچنین، تأکید مضاعف امنیت در این دوره بازتاب “تشدید کنترل اجتماعی و فضایی” در شهر با یک گفتمان شهری بیش از حد امنیتی (Soja, 2000: 299) بود که از طریق ارجاعات جمهوری‌خواهانه به‌وجود آمد.
ادامه دارد…