چکیده: انسان شناسی شناختی عبارتست از مطالعه رابطه میان جامعه انسانی و اندیشه انسانی. انسان شناسان شناختی در پی مطالعه این موضوع هستند که مردم در گروههای اجتماعی چگونه اشیاء و رویدادهایی را که دنیای آنها را می سازند، دریافت کرده و در باب آنها فکر می کنند. انسان شناسی شناختی به ارتباط میان فرهنگ و شناخت می پردازد و ساختارهای شناختی موجود در یک فرهنگ را به وسیله نظام زبانی و امروزه نظام نشانه شناختی تحلیل می کند.
این گرایش، یکی از گرایش های متأخر انسان شناسی است؛ چرا که انتزاعیترین حوزه انسان شناسی است . مفهوم طرحوارههای فرهنگی در انسان شناسی شناختی، همانند سایر مفاهیم موجود در این علم میانرشتهای، از سایر علوم بهخصوص روانشناسی و زبانشناسی گرفته شده است.
نوشتههای مرتبط
طرحواره های فرهنگی (Cultural schemes)، برداشت های ذهنی افراد از امور گوناگون و اطراف زندگی آنان است که در هر فرهنگ و خرده فرهنگی متفاوت است . بنابراین طرحواره های فرهنگی وابسته به فرهنگ هستند و جدا و مستقل از فرهنگ نیستند ، طرحواره ها در طول زمان دچار تغییر می شوند و تحول می یابند و به صورت ایستا و ثابت نیستند.
طرحواره ها فرهنگی و یا برداشت های ذهنی افراد با هم متفاوت است و حتی درون یک فرهنگ هم ، همه افراد طرحواره های یکسانی از یک موضوع مشابه ندارند و همین امر سبب می شود که در گفتارها و مکالمات روزمره افراد با هم دچار سوء تفاهم شوند و یکدیگر را به صورت کامل درک نکنند ؛ چون افراد حتی زمانی که الگوی فرهنگی یکسان داشته باشند ، هرکس طرحواره ای مجزا از آن الگو برای خودش خواهد داشت و گاهی این طرحواره ها می تواند با هم تشابهاتی را داشته باشندو همپوشانی هایی داشته باشند اما به طور کامل شبیه به هم نیستند و این امر پویایی طرحواره های فرهنگی را می رساند.
مقدمه
انسان شناسی شناختی که پیش از این به شناخت شناسی مردمی معروف بود ، یکی از شاخه های جدید انسان شناسی فرهنگی است که عمر آن به زحمت به دهه ۵۰ قرن بیستم می رسد . این شاخه از انسان شناسی ، فرهنگ را به مثابه مجموعه ای از ذهنیت ها ، ارزش ها ، تصاویر و احساس ها در نظر می گیرد که در ذهن انسان پرداخته شده و به صورت ابزاری به وسیله او برای انجام دادن فعالیت های اجتماعی اش به کار گرفته می شود . بنابراین در این شاخه از انسان شناسی ، هدف آن است که محتوای شناخت انسان ها از جهان بیرونی ، فرایندهای این شناخت ، رابطه شناخت با رفتارهای اجتماعی و میزان اشتراک شناخت در بین انسان ها در یک جامعه و در جوامع مختلف مورد مطالعه قرار گیرند.
روش های مردم نگاری و اعتبار آنها به شدت جریان داشت تا اینکه از یک موضوع مشابه دو اثر متفاوت ظاهر شد و سبب پدید آمدن یک سئوال اساسی گردید : آیا دلیل اختلاف در مردم نگاری های متفاوت از یک موضوع واحد ، اختلاف در ذهنیت مردم نگاران نیست ؟ این پرسش که در حقیقت «عینی» بودن واقعیت بیرونی را زیر سئوال می برد ، نقطه حرکت انسان شناسی شناختی قرار گرفت .
در طول دهه های ۷۰ تا ۹۰ انسان شناسی شناختی تلاش کرد فراتر از تحلیل معنایی به سراغ فرایندهای درونی ذهن انسان در ایجاد رابطه با جهان بیرونی و انجام رفتارها برود . در این حال هر چه بیشتر مفاهیمی چون «الگوهای فرهنگی » ، « جهان رواهای فرهنگی » و« اجماع فرهنگی » مطرح شدند .
الگوهای فرهنگی که با نام الگوهای مردمی نیز شناخته می شوند ، مجموعه ای از آموزه های اکتسابی از خلال فرایند آموزش یا از خلال تجربه فردی هستند . این مجموعه ناخودآگاه هست و به صورت غیر ارادی بر رفتارهای انسانی تأثیر می گذارد . به دلیل وابستگی این الگوها به تجربه فردی ، تغییر در این تجربه ، می تواند به تغییر در مدل منجر شود.
قالب های فرهنگی یا قالب های ذهنی مفاهیم اند که منظور از آنها نوعی ساختارهای ذهنی است که درون حافظه جای میگیرند و آمادگی دارند که واکنش های لازم را در برابر انگیزه های بیرونی به فرد منتقل کنند . شکل استقرار این قالب ها از طریق زبان است به صورتی که زمانی که از یک موضوع صحبت می کنیم « قالب فرهنگی» آن به ذهن ما می آید .
جهان وراهای فرهنگی معانی و مفاهیمی هستند که بیشترین گستردگی را در میان فرهنگ های متفاوت دارند . برای مثال زمانی که از «خانواده» یا «غذا» صحبت می کنیم ، میدانیم که در اکثر فرهنگ ها (البته نه در همه آنها و نه با شدتی برابر ) با مفهوم نسبتاً نزدیکی روبهرو هستیم که خود را در ردهشناسی تقریباً نزدیکی نیز متبلور میکند . روشن است که هر اندازه به مفاهیم بیولوژیک انسانی نزدیک تر شویم ، جهان رواهای بیشتری را خواهیم یافت و هر اندازه از طبیعت ، در جهت فرهنگ فاصله بیشتری بگیریم ، تعداد این جهان رواها کمتر خواهد شد . با وجود این یکی از مشخصات « عمدتا منفی» فرایند جهانی شدن گسترش تعداد و قدرت جهان رواهایی است که ریشه خود را تنها در یک یا چند فرهنگ معدود دارند .
بحث اجماع فرهنگی یکی از مهم ترین مباحث در انسانشناسی شناختی است . انسجام هر میزان اجماع فرهنگی است ، یعنی رابطه ای مشابه با زبان در آن فرهنگ دارد که در معنایی عام آن را «همزبانی» می نامیم .
یکی دیگر از مفاهیم انسان شناسی شناختی ، «سناریوهای ذهنی» است که به زنجیره هایی از رفتارها اطلاق می شوند که بر موقعیت های خاص انطباق دارند ، شکل گیری این سناریوها بر اساس تجربه فردی و فرایند اجتماعی شدن (آموزش) انجام میگیرد و زندگی روزمره انسان معمولا تحت کنترل آنها است . این که در رستوران ، در مطب دکتر ، در کلاس دانشگاه به عنوان دانشجو ، یا در مراسم تدفین چگونه عمل کنیم ، معمولا بر اساس یک سناریو ذهنی و یا طرحواره فرهنگی انجام می گیرد که می تواند درون یک فرهنگ بنابر خرده فرهنگ ها یا ضد فرهنگ های آن متفاوت باشد. بارتلت بیان می کند که به خاطر سپردن از طریق ساختار ذهنی ، طرحواره و یک سازمان فعال از واکنش های گذشته و یا از تجارب گذشته هدایت می شوند تا در هر پاسخ عملیاتی بشوند . (۱۹۸۹:۶۹۲(schacter
نظریه طرحواره فرهنگی توضیح میدهد که شخص هنگام ورود به یک وضعیت آشنا یا فرهنگ خود از دانش آشنا و از قبل آشنا استفاده می کند . طرحواره های فرهنگی برای تعامل اجتماعی ساختارهای شناختی هستند که حاوی دانش برای تعامل چهره به چهره در محیط های فرهنگی یک فرد است . طرحواره ها مجموعه ای از تجارب گذشته را که دانش گروهی مرتبط را سازماندهی کرده است ،عمومی کرده اند . آنها رفتار ما را در موقعیت های آشنا هدایت می کنند . طرحواره های فرهنگی متفاوت از طرحواره های دیگر نیستند به جز آنها که توسط گروههای فرهنگی خاص به جای افراد به اشتراک گذاشته می شوند (Garro, 2000). طرحواره های منحصر به فرد برای افراد از تجربیات شخصی ایجاد شده اند . در حالی که آنها توسط افراد به اشتراک گذاشته می شوند ، انواع مختلفی از تجارب مشترک را ایجاد کرده اند . (Garro, 2000) نظریه طرحواره فرهنگی بیان می کند که هنگامی که ما با اعضای فرهنگ مشابه در موقعیت های خاص برای چنیدن بار در تعامل هستیم یا در مورد برخی اطلاعات برای چندین بار با آنها صحبت می کنیم طرحواره های فرهنگی در مغز ما ایجاد می شوند وذخیره می شوند. (Nishida, 1999).
تاریخچه شکلگیری نظریه طرحوارههای فرهنگی
نظریه طرحواره فرهنگی ممکن است یک نظریه نسبتاً جدید باشد اما آن یک مفهوم جدید نیست . قدمت ایده گسترش طرحواره ها به مثابه انواع ایده در ذهن به افلاطون بر می گردد .(همچنین نگاه کنید به طرحواره و طرحواره( روانشناسی) . در قرن ۱۹ ، فیلسوف آلمانی ایمانوئل کانت ، این ایده را توسعه داد که تجارب هر فردی در حافظه به شکل مفاهیم خیلی منظم جمع شده است . در سال ۱۹۲۰ کار پیاژه بررسی کردن طرحواره در نوزادان است . در سال ۱۹۳۰ بارتلت حافظه را برای طرحواره تست کرد . از سال ۱۹۷۰ تا سال ۱۹۹۰ بسیاری از محققان بارهایی را از مدارک بدست آوردند که نشان می دهد که رفتار مردم عمیقاً نسبت به آنچه که در مغزشان ذخیره می کنند ، تعبیه شده است . از طریق همین مطالعات محققان آموختند که رفتار انسان به شدت به تجارب گذشته وابسته است و دانش در مغز ذخیره می شود . تحقیقات همچنین نشان دادند که طرحواره ها در بسیاری از سطوح متفاوت عمل می کنند . تجارب که برای افراد منحصر به فرد هست این امکان را می دهند که آنها طرحواره های شخصی بدست آورند . طرحواره های اجتماعی که ممکن است از دانش جمعی یک گروه ظاهر شوند و در سراسر اذهان در جامعه ارائه شده اند ، قادر می سازند تا مردم را که فکر کنند همچنین که آنها ذهنی هستند (Malcolm & Sharafian, 2002). با این حال هنگامی که محیط فرهنگی ، تجاربی را برای هر عضوی از فرهنگ که در معرض دید قرار گرفته است ، فراهم می آورد ، تجاربیاتشان به هر عضوی اجازه می دهد تا طرحواره های فرهنگی کسب کنند (Nishida, 1999) . طرحواره های فرهنگی مفاهیمی ساختاری هستند که افراد را قادر می سازند تا اطلاعات مفهومی و ادراکی را در مورد فرهنگشان ، تفسیر تجارب فرهنگی و اصطلاحات ذخیره کنند . اگر یک شخصی به طرحواره های فرهنگی مناسب مجهز نباشد او ممکن نیست قادر باشد تا احساسی نسبت به شرایط ناآشنای فرهنگی ایجاد کند . (Malcolm & Sharafian, 2002).
طرحوارهها: این یکی از مهم ترین و قدرتمند ترین مفاهیم انسان شناسی شناختی در بیست سال گذشته بوده است. بارتلت برای اولین بار مفهوم طرحواره را در سال ۱۹۳۰ توسعه داد.”(۱۹۸۹:۶۹۲(schacterوی معتقد بود که شیوه کارکرد و عملکرد طرحوارهها- مانند کاملکردن اطلاعات فراموششده، ارتباط با سایر طرحوارهها و تغییرات درزمانی آنها- هنوز بهخوبی درک نشدهاند.
ایده طرحوارهها اولین بار در زبانشناسی توسط جانسون(۱۹۸۷) در کتاب بدن در ذهن[۱] مطرح شد. وی در این کتاب استدلال میکند که تجربههای بدنمند در نظام مفهومی، طرحوارهها را بهوجود میآورند. جانسون همچنین ادعا میکند که طرحوارهها از تجربیات دریافتی و حسی نشات میگیرند که نتیجه تعامل ما با جهان و محیط اطرافمان هستند(اردبیلی،۱۳۹۱ب: ۳۴).
بهعقیده جین مندلر[۲](۲۰۰۴) فیزیولوژیست رشد، طرحوارهها نوظهور و تکوینی[۳] هستند؛ بدین معنا که آنها ساختارهای دانش ذاتی نیستند، بلکه کودک یاد میگیرد که چگونه با محیط فیزیکی اطراف خود تعامل برقرار کند: کودک حرکت اشیاء را با چشم دنبال میکند و سپس عامدانه دست خود را برای گرفتن آنها دراز میکند و این تجربهها حاصل عملکرد بدن و تعامل ما با جهان است(روشن و اردبیلی،۱۳۹۱).
ورود بحث طرحوارهها به مطالعات انسان شناسی شناختی
آنچه که انسان شناسان شناختی از مفهوم طرحواره به قرض گرفتند آن بود که مفهوم را برای توصیف و تبیین معناهای فرهنگی و فردی استفاده کنند. زمانیکه گروهی از افراد در تجربههای مشابهی حضور داشته باشند آنها طرحوارههای مشترکی خواهند داشت، که بازنمودهای عامی از تجربهای مشترک هستند. اینچنین طرحوارههای مشترکی را میتوان طرحواره فرهنگی[۴] نامید. البته تجربه هرگز بهطور کامل میان افراد مشترک نخواهد بود، اما تا جایی که تجربههای موجود در ذهن افراد یک جامعه با هم همپوشانی داشته باشند- افراد دارای طرحوارههای فرهنگی مشترکی خواهند بود- حال این تجربه مشترک میتواند میان دوخواهری باشد که در یک خانه تربیت شدهاند، و یا میان اعضای یک سازمان و یا ساکنان یک منطقه، شهر یا کشور باشد(اردبیلی،۱۳۹۱ب:۳۸).
مفهومسازی و تعریف دوباره فرهنگ با استفاده از نظریه طرحوارهها شاید اقدامی پیشپا افتاده بهنظر آید ولی واقعیت آن است که این حرکت نظریه جدیدی از فرهنگ را وارد مردمشناسی شناختی کرد و مردمشناسان را به تامل و تفکر درباره دانش فرهنگی در مفهوم شناختی آن واداشت و آنها را با این پرسش مواجه کرد که وقتی افراد دانش مشترکی را کسب یا بهکار میگیرند در ذهن آنها چه میگذرد. بهنظر میرسد که به دلیل ماهیت انطباق و سازگاری انسان با محیط اطراف خود است که تعداد زیادی از این طرحوارههای فرهنگی مشترک هستند. بهگفته کویین(۲۰۱۱) اولین کسی که اصطلاح طرحواره فرهنگی را در کارهای خود بهکار گرفت رونالد کاسون[۵](۱۹۸۰) بود.
به نقل از اردبیلی(۱۳۹۱ب:۹۹)، کویین(۲۰۰۵) پس از مجموعهای از مصاحبههای مفصل و مبسوط که با آمریکاییها درباره ازدواج داشت دادههای غنی در اینباره جمعآوری کرد و آنها را برای یافتن بازنمودها یا طرحوارههای فرهنگی زیرساختی موجود در این مقوله مورد تحلیل قرار داد و در نهایت به کشف الگوهای معتبری در زمینه استعارهها و استدلالهای مشترک در امر ازدواج در میان آمریکاییها نایل شد و اینگونه بود که توانست الگوها فرهنگی یا طرحواره فرهنگی ازدواج آمریکایی را ارائه دهد.
ارتباط گرایی و طرحواره های فرهنگی
باید این نکته را در نظر داشت که در مردمشناسی شناختی، تلقی فرهنگ بهعنوان طرحوارهای مشترک در دهه ۱۹۷۰ بهوجود آمد و تا اواخر دهه ۱۹۸۰ ادامه یافت، و در آغاز دهه ۱۹۹۰ بود که مردمشناسان شناختی با مفهوم ارتباطگرایی آشنا شدند و آن را برای تبیین عملکرد طرحوارههای مفهومی بهکار گرفتند. در واقع بکارگیری ارتباطگرایی برای تبیین ویژگیهای طرحوارههای فرهنگی نتیجه تلاشهای هوشمندانه محققان برای مفهومسازی و درک طرحوارهها در این دو دهه بود.
اگر نظر طرحوارهها “امور ذهنی” را مورد بررسی قرار میدهد، ارتباط گرایی چگونگی تحرک و فعالیتهای این امور را مطالعه میکند(اردبیلی،۱۳۹۱ب:۳۷).
ارتباطگراها با مدلسازیهای خود میتوانند تبیین کند که چگونه یک طرحواره فرهنگی در ذهن بهکار گرفته میشوند و با سایر طرحوارهها در ارتباط قرار میگیرد، در ساخت استعارهها بعضاً ساخت دیدگاههای فرهنگی بهکار گرفته میشوند.
۲-مدلسازی ارتباطگراها میتواند ویژگیهای پویای فرهنگ را تبیین کند: نه تنها مشترک بودن برخی از تلقیات و ادارکات فرهنگی در میان افراد یک جامعه را بلکه چرایی تغییر و تنوع این طرحوارهها در طول زمان و میان مردم فرهنگهای مختلف را نیز تبیین میکند.
۳-اتخاذ دیدگاه ارتباطگرا به طرحوارههای فرهنگی همچنین میتواند تنوع میان افراد یک جامعه را به شیوهای جدید مورد بررسی قرار دهد، و نشان دهد که افراد چگونه طرحوارههای فرهنگی مجزایی که از جهان تجربههای مختص خود بهدست آوردهاند با هم به اشتراک میگذارند.
در چند دهه اخیر پیگیری دستاوردهای زبانشناسی، مردمشناسان را با نظریه طرحوارهها آشنا کرد و آنها بهدنبال تبیین و درک طرحوارهها به علومشناختی و دستاوردهای آن راه یافتند. اولین کسانی که به قدرت ارتباطگرایی برای تبیین و فهم طرحوارهها پی بردند موریک بلوچ(۱۹۹۲) در انگلستان و کلودیا استرواس و روی دیاندرادی بود. استرواس و دیاندرادی هر دو در کتاب انگیزههای انسان و الگوهای فرهنگی[۶](۱۹۹۲) در تلاش بودند تا پایههای ارتباطگرایانه طرحوارههای فرهنگی را مشخص کنند(همچنین، دیاندرادی،۱۹۹۵: ۱۳۶-۱۴۹ و استرواس و کویین،۱۹۹۴،۱۹۹۷: ۴۸-۸۴). یکی از کارهایی که در زمینه مطالعه طرحوارهها در چارچوب ارتباطگرایی انجام شده است کتاب نظریه شناختی معنای فرهنگی[۷] اثر کلودیا استرواس و نوآمی کویین(۱۹۷۷) است(اردبیلی،۱۳۹۱ب:۴۴).
از طرف دیگر، همانطور که استراوس و کویین(۱۹۹۷، ۱۲۳-۱۲۴)اذعان میدارند، تجربه غالباً بهصورت ماهوی و ذاتی امری مشترک است، یکی از دلایل این امر محیط مشترکی است که افراد یک جامعه در آن زندگی میکنند- مانند نهادها، فعالیتها، کنشها و پاسخ به این کنشها- بهصورت گستردهای بهلحاظ فرهنگی شکل یافتهاند(اردبیلی،۱۳۹۱ب:۴۵).
زمینههای بروز نظریه الگوهای فرهنگی
نظریه الگوهای فرهنگی، مانند هر نظریه دیگر در پی احساس عدم کفایت و کارآیی نظریههای موجود رشد کرد. در آن زمان نظریههای موجود بیشتر حول محور نقش عاملیت در تولید معنای فرهنگی میچرخید که اولین بار توسط گودیناف(۱۹۵۷: ۱۶۷) و تعریف وی از فرهنگ مطرح شد.
علوم قومی برای رسیدن به تعریف جامع و مانع از معنای فرهنگی به روشهای تحلیل صوری و قابل تکرار روی آورد و به این ترتیب معنای یک شئ یا رویداد را معادل معنای واژگانی در نظر گرفت که از آنها سخنگویان یک زبان برای اشاره به آن رویداد و اشیاء از آنها استفاده میکنند و به این ترتیب از ویژگیهای زبانی که از زبانشناسی ساختگرا به وام گرفته بودند برای رسیدن به هدف خود استفاده کردند(روشن و اردبیلی، ۱۴۰). در زبانشناسی ساختگرا معنای واژه به ویژگیهایی تقلیل مییافت که تفاوت میان واژگان را تعریف میکرد. مردمشناسان از این نظریه معنای واژگانی، که از زبانشناسی ساختگرا گرفته بودند، برای تحلیل اصطلاحات خویشاوندی، و سایر اصطلاحات مانند گیاهان،رنگواژهها، بیماریها و غیره… بهره گرفتند و این بررسی را تحلیل مؤلفه نام نهادند. به تدریج برخی از محققان در علوم قومی از نتایج تحقیقات بهدست آمده در چارچوب این نظریه احساس عدم رضایت کردند. و به این ترتیب کم کم تلاشهایی برای بازنگری سازمان دانش فرهنگی آغاز شد. برای نمونه دیاندرادی و همکاران(۱۹۷۲: ۵۰) در بررسی مقولههای مربوط بیماریها و تحلیلهای خوشهای این مقولهها به این نتیجه رسیدند که تعریف ویژگیهای مجموعهای از اصطلاحات همواره منعکسکننده ویژگیها و چگونگی مقولهبندیها یا واکنشهای مردم به این اصطلاحات نخواهد بود. بنابراین، مقولههایی که از طریق تحلیل چگونگی توزیع واژگان مربوط به بیماریها در میان باورهای مردم بهدست میآیند به نظر نمیرسد که با ویژگیهایی که این بیماریها را تعریف میکند مرتبط باشند(اردبیلی، ۱۳۹۱الف:۸۵).
علاوه براین به تدریج محققان به این پرسشها برخورد کردند که آیا دسترسی به شناخت ضرورتاً تنها از طریق تحلیلها زبانی باید صورت بگیرد یا آن را میتوان تنها نوعی گرایش در بررسی شناخت بهحساب آورد و آیا دانش فرهنگی ضرورتاً از مجموعهای از گزارههای زبانی تشکیل شده است(همان، ۸۶).
مسایلی از این دست این اندیشه را در میان محققان رواج داد که معنا باید چیزی بیشتر از ویژگیهای معنایی و روابط طبقهبندی شده باشد، به این ترتیب آنها دریافتند که بهمنظور یافتن ماهیت دانش فرهنگی که در زیر ساخت فهم معنای یک قلمرو نهفته است دانش را باید الگوهایی فرهنگی در نظر گرفت که عقل سلیم و یا خرد عامه را میسازد. از نظر این دسته از محققان این دانش بهصورت “طرحواره” سازمان مییابد، اصطلاحی که از روانشناسی و زبانشناسی شناختی و هوش مصنوعی بهوام گرفته بودند. در این علوم “طرحواره شناختی نسخه عامی از(یا بخشی از) جهان اطراف ماست که از طریق تجربه در حافظه ذخیره میشود”(کویین،۱۹۹۷: ۴). کاسون نیز(۱۹۸۳: ۴۳) در تصریح این اصطلاح اینگونه مینویسد: ” که طرحوارهها انتزاعهایی مفهومی هستند که میان آنچه که اندام جسمی دریافت میکنند و پاسخهای رفتاری انسانها قرار میگیرد…[و] همه پردازشهای اطلاعاتی انسان بر پایه آنها استوار است…” کویین اضافه میکند که الگوی فرهنگی ( یا “الگوی قومی” یا “نظامهای آرمانی”) نظامی از ایدههای به هم مرتبط موجود در یک قلمرو است، و نوعی طرحواره است که میان اعضای یک گروه فرهنگی مشترک هستند. تا اوایل دهه ۱۹۸۰، الگوهای مربوط به این طرحوارهها در رابطه با نظریه ارتباطگرایی در زمینه پردازشهای ذهنی تعریف میشدند، و طرحوارهها را برساخته تجربههای پربسامد و شبکههای متداعی با آنها در نظر میگرفتند که به هیچ وجه ضرورتاً ماهیت زبانی ندارند(اردبیلی،۱۳۹۱ب:۹۶). البته روش مطالعه این طرحوارهها تحلیلهای زبانی بود که اساساً با توجه به تحلیل گفتمان مصاحبهها و چگونگی صحبت کردن افراد درباره یک قلمرو انجام میگرفت. قلمروهای مورد مطالعه غالباً از جامعه آمریکا و با توجه به شم زبانی سخنگویان بومی این جامعه انتخاب میشدند که از جمله این آزمایشها میتوان به تحلیل کویین از “نظامهای آرمانی” مربوط به ازدواج و عشق و تحقیق استرواس درباره کار و موقعیت نام برد.
تلقی الگوهای فرهنگی بهعنوان “بازنمودهای درونی” مجموعهای از ایدهها که نشاندهنده فعالیتهای شناختی پیچیده هستند، باعث رواج مطالعه نقش چنین ایدههایی در پردازش ذهنی استدلالها و حافظه(ببینید دیآندرادی، ۱۹۹۵: فصل ۸) و نقش این پردازشهای ذهنی در انگیزشها یا یادگیری(دیاندرادی، ۱۹۹۲) شد. هدف این مطالعات نه تنها بررسی ذهن بلکه مطالعه جهان بیرون و نقش آن در ایجاد انگیزه و کارکرد آن در انجام اعمال بود: ادعای این دسته از محققان این بود که توجه به ویژگیهای روانشناختی ایدههای فرهنگی مشترک به ما اجازه میدهد تا بر فصل مشترک تعامل دیدگاههای بیرونی و درونی توجه بیشتری داشته باشیم.
با تاکید بر طرحوارههای شناختی و فرهنگ بهعنوان فرایندی معنابخش که ضرورتاً زبانی هم نیست، مطالعات این حوزه هر چه بیشتر با تحقیقات زبانشناسی شناختی درباره استعاره مفهومی ارتباط نزدیک برقرار کرد(لیکاف و جانسون، ۱۹۸۰؛ لیکاف، ۱۹۸۷؛ کویین، ۱۹۹۱؛ دیرون و همکاران، ۲۰۰۳). این عده استعاره را – ابزاری برای بررسی نوع خاصی از تجربه در نظر میگرفتند و از این طریق انسجامی را میان رویدادهای غیرمرتبط پیدا میکردند و منشاء شکلگیری این استعارهها را طرحوارههای مفهومی میدانستند-که از طریق آنها انسان جهان اطراف خود را درک میکند. دیدگاه الگوهای فرهنگی که با کار این عده از مردمشناسان اروپایی(مانند بویر،۱۹۹۳؛ بلوچ، ۱۹۹۴،۱۹۹۸) پیوند خورده بود، بر این عقیده استواربود که فرهنگ را نمیتوان معادل آنچه که در زبان بیان میشود در نظر گرفت.
این مکتب در مردمشناسی شناختی امروز فرهنگ را بهمثابه دانش در نظر میگیرند که به دنبال یافتن پاسخ به این پرسش هستند که “چگونه این دانش فرهنگی در ذهن انتظام و سازمان مییابد”(دیاندرادی،۱۹۹۵: ۲۴۸). آنها بر این نکته تاکید دارند که همه دانشها زبانی نیستند و دانش عملی بخش مهمی از هر فرهنگ محسوب میشود(کویین، ۱۹۹۷).
ماهیت الگوهای فرهنگی
الگوهای فرهنگی که در مردمشناسی شناختی رشد پیدا کرد بر پایه مدل نظریه طرحوارهها در روانشناسی شناختی و هوش مصنوعی استوار است. طرحوارهها را میتوان ساختارهای شناختی ارتباط دهنده ارزشها، اهداف، مقاصد و دانشها با کنشها دانست (که شامل روند شکلگیری کنشها، تفسیر کنشها، و صحبت درباره کنشها دانست) طرحواره اموری روانشناختی هستند که در ذهن افراد خلق شده و مورد استفاده قرار میکنند و غالباً بیشتر این طرحوارهها در میان افراد یک جامعه به وابسته زمینههای ذاتی مشترک، تجربههای مشترک، ساختارهای فراگیری، مشترکاند. بنابراین طرحوارهها را میتوان الگوهای مشروحی دانست که جزئیات رفتاری افراد را مشخص میکنند(اردبیلی،۱۳۹۱ب:۶۶).
شاید در نظر اول الگوهای فرهنگی را به سادگی طرحوارههایی بدانیم که بهطور گستردهای میان افراد یک جامعه مشترک هستند. مشکل این تعمیمدهی سادهانگارانه از بازنمودهای فردی(طرحوارهها) به بازنمودهای جمعی (الگوهای فرهنگی) آن باشد که ۱) بهنظر میرسد افراد در جزئیات خصوصیات شخصی خود از هم دیگر تا حد زیادی متمایز باشند(برای نمونه، در کنشهای واقعی، ارزشها و اولویتهای مشخص، تفسیرها و تعبیرها و کاربردهای آنها) ۲) بهنظر میرسد هیچ نوع مکانیسمی که بتوان از طریق آن طرحوارههای موجود در ذهن فرد (مثل والدین) را مستقیماً به کس دیگر(مثل کودک) منتقل کرد وجود ندارد. بیشتر آنچه که ما آن را دانش فرهنگی میدانیم، از انواع مختلفی از تجربههای مستقیم و غیر مستقیم استنباط میشود و هرگز بهصورت واقعی و مستقیم آموزش داده نمیشوند و همچنین هیچگاه بهصورت اموری خودآگاه نیستند. بنابراین، به افراد الگوهای فرهنگی(ساختارهای، دانش، الگوهای رفتاری و روابط هدف- وسیله) آموزش داده نمیشود بلکه آنها با تجربههای ناکامل و کلی خود این ساختارها و الگوها را به روشی استنباطی فرا میگیرند و میسازند. البته بازخورد و عکسالعملهای اجتماعی را در اصلاح و تعدیل این الگوها و ساختارها نمیتوان نادیده گرفت. بازنمودهای افراد از آنچه دیگران انجام میدهند نسبتاً امری انتزاعی است، آنها همچنین باید با سایر افراد جامعه که با آنها دارای تجربههای مشترک هستند مشابه باشند و غالباً بهنظر میرسد که برقراری ارتباط با دیگران بهکار گرفته میشود. مجموعهای از بازنمودهای فردی- که میان تعداد زیادی از افراد جامعه مشترک است- درباره مقوله آنچه افراد انجام میدهند، را میتوان همان چیزی دانست که در اینجا به آن الگوی فرهنگی میگوییم(اردبیلی،۱۳۹۱ب:۱۶).
اگرچه افراد الگوهای فرهنگی را از طرحوارههای فردی خود استنباط میکنند، و اگرچه نظریهپردازان مردمشناس الگوهای فرهنگی را بر پایه نظریه طرحواره در روانشناسی ارائه دادهاند، و اگرچه افرادی که تازه وارد یک جامعه فرهنگ آن میشوند بازنمودهای خود از الگوهای فرهنگی را براساس تجربههای فردی خود از طرحوارهها میسازند با این حال الگوهای فرهنگی با توجه به ماهیت انتزاعی، مشترک و تقریباً دریافت منفعلانهای که از یک جامعه دارد بهطور ذاتی از طرحوارههای فردی و فعال اعضای یک جامعه متفاوتند.
الگوهای فرهنگی اموری مفهومی هستند، و مردم بهخوبی که چگونه آنها را تشخیص دهند(به همان طریقی که آنها صورت یک فرد را شناسایی میکنند یا گارسون در یک رستوران از سایر افراد باز میشناسند). الگوهای فرهنگی مسایل دریافتی و ادراکی را ساده میکنند و به ما کمک میکنند تا انبوه اطلاعات و دادههایی که بعضاً در آن واحد به ما میرسند را مدیریت کنیم. این الگوها به ما پیشنمونههای متعارف و از قبل بستهبندیشدهای را ارائه میدهند(اردبیلی، ۱۳۹۱الف:۶۹).
الگوهای فرهنگی چارچوبهای شناختی یا قالبهایی از دانش تلویحی و پیشفرضی هستند که به افراد در تفسیر و فهم اطلاعات و رویدادها کمک میکنند. دانش دایرهالمعارفی[۸] شامل الگوهای فرهنگی است که معمولاً بهعنوان “طرحوارههای شناختی که بهصورت میان فردی در میان اعضای یک گروه اجتماعی مشترک هستند” تعریف میشوند(دیاندرادی،۱۹۹۲: ۹۹). طبق نظریه الگوهای فرهنگی طرحوارههای ذهنی معینی وجود دارند و زمانی این طرحوارهها فعال میشوند که فرد موقعیتها یا شرایط زبانی جدید و مشابهی را تجربه میکند. تحقیقات انجام شده در زمینه فصل مشترک فرهنگ و فرد ادعا میکنند که شناخت دربردارنده زیرمجموعهای از الگوهای فرهنگی مشترک است که در چگونگی درک افراد از محیط اطرافشان نقش مهمی ایفا میکنند(برای نمونه، دیاندرادی،۱۹۹۲؛ دیماژیو[۹]،۱۹۹۷؛ شور،۱۹۹۶). دیاندرادی(۱۹۹۲: ۲۹) نشان داد که یک الگوی فرهنگی را میتوان بهمثابه “یک تفسیر پربسامد، شناخته شده، حائز اهمیت دانست که از کوچکترین نشانههایی که دربردارنده موارد پیشنمونهای هستند ساخته میشوند، و در مقابل هرگونه تغییر، مقاومت نشان میدهد”. در زبانشناسی شناختی الگوهای فرهنگی که زیرساخت استدلالها و برهانها قرار دارند اموری آرمانی شده هستند. بهنظر میرسد الگوهای فرهنگی اموری انتزاعی، کلی یا حتی ساده شده هستند، چراکه ما آنها را برای معنابخشیدن به پدیدههایی که غالباً پیچیدهاند بهکار میبریم(گیرارتز،۲۰۰۶: ۲۷۴). در رویکرد شناختی- اجتماعی، الگوهای فرهنگی انتزاعهایی هستند که بر پایه تجربههای اولیه استوارند. آنها براساس بافتهای موقعیتی واقعی که بعدها فرد با آنها مواجه خواهد شد بهصورت “شخصی” درمیآیند(اردبیلی، ۱۳۹۱الف:۶۵).
الگوهای فرهنگی از طریق فرایندهای تجربی مشترک روزمره افراد بهصورت درونی درمیآیند(برای نمونه، دیماژیو،۱۹۹۷). این فرایندهای تجربی الگوهای شناختی هستند که از طریق دروندادهای مختلف، از قبیل دستورالعملها، فعالیتها، ارتباطها، مشاهدهها و اعمال رشد پیدا میکنند. اما باید توجه داشت که اگرچه الگوهای فرهنگی معمولاً اثری هماهنگکننده و هارمونیبخش دارند، ولی مردم دارای برداشتهای شناختی همگنی از فرهنگ نیستند. الگوهای فرهنگ جمعی توسط افراد و از طریق تجربههای آنها درونی و خصوصی میشوند و به الگوهای فرهنگی خصوصی تبدیل میشوند. البته هرگونه تمایز قاطع میان الگوهای فرهنگی جمعی و شخصی صرفاً جنبه روششناختی و به منظور سهولت در امر تحلیل و بررسی است. در واقعیت، این تمایز حالتی تدریجی دارد و به همان اندازه که به پیشزمینههای شناختی فرد بستگی دارد به تجربههای زندگی او نیز وابسته است.
چگونگی توسعه طرحواره فرهنگی
هنگامی که یکی با اعضای فرهنگ مشابه بارها و بارها تعامل داشته باشد یا در مورد بعضی اطلاعات زمان زیادی را با آنها گفتگو کند ، طرحواره های فرهنگی ایجاد می شوند ودر مغز ذخیره می شوند . پس از آن نمونه های مشابه سبب می شوند که طرحواره های فرهنگی بیشتر سازماندهی ، انتزاعی و جمع و جور بشوند . زمانی که این اتفاق می افتد ارتباط آسان تر می شود . آن سوی فعالیت شناختی از طرحواره فرهنگی ، الگوهای پیچیده ای است که در مغز رخ می دهد . هنگامی که انسان اطلاعات را از محیط های اطراف خود بدست می آورد و حفظ می کند ، مدارهای عصبی تولید می شود . در نتیجه، تجربه پردازش اطلاعات در حافظه بلند مدت ذخیره می شود. نمایندگی های حافظه و یا مدارهای عصبی در مغز به مثابه یک نتیجه از پردازش اطلاعات ایجاد می شود و تصور می شود که طرحواره ها باشند . بنابراین طرحواره ها یک پایهای را در مغز فراهم می آورند که کمک می کند تا آنچه را که انتظار می رود و دیده می شود در شرایط خاص پیش بینی بکند . همه طرحواره ها به طور یکسان مهم نیستند . طرحواره های سطح بالا درونی شده اند و به لحاظ عاطفی برجسته هستند . همچنین هنگامی که یک طرحواره تنها به صورت ضعیفی به خود فرد وابسته است ، آن خالی از عاطفه و بیربط می شود . ( (Lipset, 1993 نیشیدا به سادگی توضیح می دهد که تجربه نیرویی است که طرحوارههای فرهنگی را ایجاد می کند . همانطور که افراد تجربه بیشتری از خودشان را توسعه می دهند ، طرحواره های فرهنگی محکم تر سازماندهی می شوند . این اطلاعات نه تنها پیچیده تر می شوند بلکه در میان اعضای یک فرهنگ به طور یکسان یا متفاوت مفیدتر می شوند .
تأثیر طرحواره در خواندن
طرحواره می تواند به عنوان مفهومی که به خوانندگان کمک میکند تا دانش خود را ذخیره و طبقه بندی کنند ، توضیح داده شود. طرحواره اطلاعات را با توجه به کیفیت شان سازماندهی می کند و طبقه بندی های مختلفی را برای هر یک از آنها می سازد . هنگامی که شخص با چیزی مواجهه می شود ، قادر می سازد تا اطلاعات را از میان چیزها خیلی سریع و آسان پیدا کند .بنابراین خوانندگان از تودهای اطلاعات نامربوط خلاص می شوند .از آنجایی که هر فردی پس زمینه دانش خود را دارد که این شامل می شود از تجارب خودش یا اطلاعاتی که از کتاب ها ، مدارس ، فیلم ه و تصاویر و غیره بدست می آید ؛ طرحواره پایدار نیست و آن همیشه تغییر می کند. هنگامی که اطلاعات جدید ظاهر می شود ، آن همیشه به طرحواره انتقال می یابد و با توجه به طبقه بندی ها سازمان دهی می شود . اگر آن مفهوم رده و طبقه ای نداشته باشد طرحواره برای ایجاد یک طبقه جدید برای اطلاعات جدید بدست آمده، قادر خواهد بود .اصطلاح طرحواره یک مفهوم جدید نیست و همان گونه قبلا ذکر شد، برای اولین بار توسط پیاژه در سال ۱۹۲۶ مورد استفاده قرار گرفت .سپس اندرسون معنی طرحواره را گسترش داده است و تئوری طرحواره را به اموزش و پرورش معرفی کرده است .این تئوری پس زمینه دانش را توضیح می دهد به عنوان اینکه کل دانش خاص ایجاد شده توسط شخص را شامل می شود .مردم با یکدیگر هر روز زمان زیادی را در ارتباط هستند و هنگامی که آنان با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند موضوعات گفتگوهایشان عموماً مشابه یا یکسان است ، بعد از تکرار بعضی از موضوعات خاص به طور دائم، الگوهای متمایز برای نشان دادن ویژگی های عمومی یک گروه خاص ایجاد می شود و این طرحواره فرهنگی نامیده می شود .یک خواننده هنگامی که مواجهه می شود با موضوعی که برای خواننده به خوبی شناخته شده است و با طرحواره فرهنگی اش هماهنگ است ، او یک تجزیه و تحلیل درک بیشتری را بدست می آورد .
خواندن معمولا توسط بسیاری به عنوان فرایند شناختی رمزگشایی تعریف می شود که در آن نویسنده متنش را رمز گذاری کرده است . در این بخش این فرایند آسان به نظر می آید .در واقع این دوره رمزگشایی ، بیشترین مرحله پیچیدگی است زیرا آن باید به فهم و درک رضایت خوانندگان منتج شود .Snow(2002) اشاره می کند که درک سه عنصر مهم را شامل می شود و تقسیم می شود به « خوانندهای که در حال درک کردن است » ، «متنی که درک می شود » و «فعالیت که یک بخش آن درک است .»
انواع طرحواره های فرهنگی برای تعاملات اجتماعی
طرحواره های فرهنگی برای تعاملات اجتماعی ساختارهای شناختی هستند که حاوی دانش برای تعامل چهره به چهره در محیط فرهنگی هستند . نیشیدا (۱۹۹۹) هشت نوع اولیه را برای تولید رفتار انسان برای تعاملات اجتماعی ، اشاره می کند . این هشت طرحواره نیز به عنوان طرحواره های اولیه تعامل اجتماعی نامیده می شود.
طرحواره حقیقت و مفهوم: بخش هایی از اطلاعات عمومی در مورد حقایق وجود دارد ،از جمله واشنگتن، دی سی که پایتخت ایالات متحده آمریکا است، و مفاهیمی، مانند دوچرخه که وسیله نقلیهای است با دو چرخ و یک صندلی و پدال .
طرحوارهی فرد : آگاهی داشتن در مورد انواع متفاوت افراد. به ویژه صفات شخصیتی،به طور مثال ، Barb خجالتی است و Dave با عزم است.آنها تمایل به طبقه بندی دیگران دارند . مثل Barb و Dave به ویژگی های شخصیتی غالبشان .
طرحواره خود : آگاهی مردم را شامل می شود که چگونه آنها خودشان را میبینند و آگاهی از اینکه چگونه دیگران
آنهاراببینید.
۴.طرحواره نقش : دانشی در مور نقش های اجتماعی وجود دارد که به مجموعه ای از رفتارهای مردم در موقعیت های خاص اجتماعی دلالت می کند .
۵ .طرحواره بافت : این نوع از طرحواره ، شامل اطلاعات مربوط به شرایط و تنظیمات مناسب از پارامترهای رفتاری می باشد. اطلاعات در طرحواره زمینه شامل پیش بینی ها در مورد اقدامات مناسب ، به منظور دستیابی به اهداف در زمینه مربوطه می باشد. اطلاعات همچنین شامل پیشنهادات خود ، برای استراتژی های معقول حل مشکل می باشد .این مهم است که توجه داشته باشید که طرحواره زمینه قبل از طرحواره های دیگرایجاد می شود.
۶. طرحواره روش: این دانش در مورد ترتیب و توالی مناسب از وقایع در شرایط عادی است . شامل مراحل خاصی می شود تا قواعد رفتاری مناسب برای رویدادها را بگیرد . استفاده از طرحواره های روش سبب می شود تا مردم اقدامات خاصی را کسب کنند .
۷. طرحواره استراتژی: این دانش در مورد حل مسئله استراتژی می باشد .
۸. طرحواره احساسات: شامل اطلاعات مربوط به عاطفه و ارزیابی ذخیره شده در حافظه بلند مدت است. هنگامی که طرحواره های دیگرفعال هستند این نوع طرحواره قابل دسترسی است . طرحواره احساسات از طریق تعاملات اجتماعی در سراسر زندگی یک فرد ایجاد می شود. این طرحواره نسبتا جدید هستند و احساسات نقش مهمی در تعاملات اجتماعی انسان دارد .
نتیجه گیری
طرحواره های فرهنگی بخشی از مدل های فرهنگی هستند و در درون مدل فرهنگی جای می گیرند . چندین طرحواره فرهنگی که در کنار هم قرار بگیرند ، یک مدل فرهنگی را شکل می دهند و این طرحواره های فرهنگی که با هم یک الگوی فرهنگی را شکل می دهند در اذهان افراد گوناگون متفاوت هستند و هیچ وقت طرحواره های فرهنگی در بین افراد با هم همپوشانی کامل ندارند .
رشد طرحواره های فرهنگی یکی از مهم ترین دستاوردهای اخیر در انسان شناسی شناختی بوده است . طرحواره های فرهنگی در عین حال مسایل عمده ای از جمله ، ماهیت فرهنگ بسیار راهگشا بوده اند .
طرحوارههای فرهنگی همانگونه که از اسم آنها بر می آید به فرهنگ وابسته هستند و از هر فرهنگی به فرهنگ دیگر متفاوت می باشند ؛ البته می توانند همپوشانی هایی هم داشته باشند . در درون هر فرهنگ نیز ، طرحواره ها متمایز از یکدیگر هستند . افراد در درون یک فرهنگ از یک الگوی مشترک ، طرحواره های گوناگونی دارند ، برخی از این طرحواره ها کاملاً با هم متفاوت و برخی دیگر تا حدودی با هم متفاوت هستند یعنی با وجود تفاوت ها ، شباهت هایی هم با هم دارند ولی هیچ یک از طرحواره ها را نمی توان یافت که کاملاً شبیه به هم باشند . از این روست که افراد در ارتباطات روزمرهی خود گاهی دچار سوء تفاهم می شوند و همدیگر را درک نمی کنند چون آنان از یک الگوی مشترک ، طرحواره های متفاوتی رادر ذهن خود دارند.
انسان می تواند با طرحواره های فرهنگی از امور فرهنگی ، تصاویری را در ذهن خود مجسم نماید و این برداشت ذهنی و تصویر سازی در درک یک واقعه مؤثر هستند و فهم امور را آسان می نمایند . افراد بر حسب تجاربشان در طول زندگی ، طرحواره هایشان شکل میگیرد و در این میان هر چقدر تجارب افراد- چه درون فرهنگ و چه در بیرون فرهنگ- از یکدیگرمتفاوت باشد به همان میزان نیز طرحواره های متفاوتی را خواهند داشت و بر عکس ، هر چقدر تجاررب شبیه به هم باشد طرحواره های فرهنگی هم شباهت های بیشتری را با هم خواهند داشت . پس می توان نتیجه گرفت که طرحواره های فرهنگی با زندگی افراد ، تجربیات افراد (شکست ها ، موفقیت ها ، شادی ها ، غم ها و …) و با فرهنگ ارتباط مستقیم دارند . در مجموع میتوان گفت که مفهومسازیهای فرهنگی “بازنماییهایی توزیعی” هستند که در ذهن افراد یک گروه فرهنگی توزیع شدهاند. نکتهای که باید بهخاطر سپرد، آن است که طرحوراههای فرهنگی دانشی ایستا نیستند که بهطور مساوی در ذهن همه اعضای یک گروه فرهنگی توزیع شده باشند. واقعیت مفهومسازیهای فرهنگی با چنین دیدگاه تقلیلگرایانهای سازگار نیست. درواقع، میزان آگاهی و دانش اعضای یک گروه از مفهومسازیهای فرهنگی متنوع است .
یک طرحواره برای درک فرهنگ است ، فرهنگی که عمومی است . طرحواره منعکس کنندهی دانشی است که شامل همه فرهنگ ها باشد . این دانش می تواند در رابطه با دانش منطقه ای استفاده شود یا به عنوان مکمل در آن منطقه یا جایی که فاقد دانش فرهنگی خاص است ، استفاده شود .و در این میان تفسیری که صورت می گیرد ، ممکناست شامل مقایسه اطلاعات فرهنگی با دانش فرهنگی موجود در طرحواره برای درک فرهنگی و مهارت منطقه ای باشد .
یک طرحواره در واقع شمای ذهنی است که بازنمایی عمومی و دانش انتزاعی از یک موضوع را نشان می دهد . طرحواره برای درک فرهنگ صلاحیت زیادی دارد . طرحواره ها یک راهنمای مناسب برای انتظارات ، فرایند یادگیری و رفتار ما هستند.
منابع
اردبیلی،لیلا(۱۳۹۱الف). مقدمهای بر زبانشناسی فرهنگی، انتشارات نویسه پارسی.(زیرچاپ).
روشن، بلقیس و لیلا اردبیلی (۱۳۹۱). مقدمهای بر معناشناسی شناختی، انتشارات علم.(زیرچاپ).
اردبیلی، لیلا. (۱۳۹۱ب)مقدمهای بر انسان شناسی شناختی: تاریخ تکوین مفاهیم و نظریهها(زیرچاپ).
Augoustinos, M., & Walker, I. (1995). Social Cognition: An Integrated Introduction. London:Sage.
D’Andrade, R. (1995). The Development of Cognitive Anthropology. Cambridge Cambridge University Press.
D’Andrade, R., & Strauss, C. (Eds.). (1992). Human Motives and Cultural Models. Cambridge: Cambridge University Press.
Garro, L.C. (2000). Remembering what one knows and the construction of the past: A comparison of Cultural Consensus Theory and Cultural Schema Theory. Ethos, 28.3, 275-319.
Lipset, D. (1993). Review: Culture as a hierarchy of schemas. Current Anthropology, 34.4, 497-498.
Lutz, C. (1987). Goals, events and understanding in Ifaluk emotion theory. In N. Quinn & D. Holland (Eds.), Cultural Models in Language and Thought (pp. 181–۲۳۸). Cambridge: Cambridge University Press.
Malcolm, I.G. & Sharafian, F. (2002). Aspects of Aboriginal English oral discourse: an application of cultural schema theory. Discourse Studies, 4, 169-181.
Mandler, J. (1984). Stories, Scripts and Scenes: Aspects of Schema Theory. Hillsdale, NJ: Erlbaum
Nishida, H. (1999). A cognitive approach to intercultural communication based on schema theory. International Journal of Intercultural Relations, 23(5), 753–۷۷۷.
Nishida, H. (1999). Cultural Schema Theory: In W.B. Gudykunst (Ed.), Theorizing About Intercultural Communication, (pp. 401–۴۱۸). Thousand Oaks, CA: Sage Publications, Inc.
Palmer, G. B. (1996). Toward a Theory of Cultural Linguistics. Austin: University of Texas Press.
Quinn, N., & Holland, D. (Eds.). (1987). Cultural Models in Language and Thought. Cambridge: Cambridge University Press.
Strauss, C., & Quinn, N. (1997). A Cognitive Theory of Cultural Meaning. New York: Cambridge University Press.
Schacter, Daniel L. 1989. Memory. In Foundations of Cognitive Science. Michael I. Posner, editor
Turner, Mark(1991) Reading Minds: The Study of English in the Age of Cognitive Science. Princeton, NJ: Princeton University Press.
Turner, Mark(1991) Reading Minds: The Study of English in the Age of Cognitive Science. Princeton, NJ: Princeton University Press.
—————–(۱۹۹۲) ‘Design for a theory of meaning’, in W. Overton and D. Palermo (eds), The Nature and Ontogenesis of Meaning. Hillsdale, NJ: Lawrence Erlbaum pp.91–۱۰۷.
—————–(۱۹۹۶) The Literary Mind. Oxford: Oxford University Press.
—————–(۲۰۰۱) Cognitive Dimensions of Social Science. Oxford: Oxford University Press.
—————–and Gilles Fauconnier(1995) ‘Conceptual integration and formal expression’, Metaphor and Symbolic Activity,10,183–۲۰۳.
——————–(۲۰۰۰) ‘Metaphor, metonymy and binding’, in A Barcelona (ed.), Metaphor and Metonymy at the Crossroads. Berlin: Mouton de Gruyter, pp. 264–۸۶.
Wierzbicka, Anna(1996) Semantics: Primes and Universals. Oxford: Oxford University Press.
Wittgenstein, Ludwig(1958) Philosophische Untersuchungen, trans. G.E.M. Anscombeas Philosophical Investigations, 3rd edn.1999.Harlow, London: Prentice Hall.
[۱] The Body in the Mind
[۲] J. Mandler
[۳] emergent
[۴]
[۵] Ronald Casson
[۶] Human Motives and Cultural Models
[۷] Cognitive Theory of Cultural Meaning
[۸] encyclopedic knowledge
[۹] DiMaggio
maryamhoseinyazdi@yahoo.com
mhoseinyazdi@ut.ac.ir