انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

طرح‌ها و برنامه‌های شوم استعمار غربی با ابزارها و خشونت‌های نئولیبرالیستی

به لحاظ جامعه‌شناسیِ قدرت، دین اسلام، از آنجا که دینی برون‌گرا با چشم‌اندازی رو به جهانی آرمانی آنهم در همین جهانِ فانی است، مجهز به مجموعه‌ای از آیین‌های فرعی و اصلی و «جماعتِ» معتقدینی‌ است که هستی اجتماعی و سیاسی خود را هر روزه و در هر لحظه‌اش در گرویِ آن می‌گذارند و بدین ترتیب با پیروی از قواعدش آن جهان‌بینی را پایدار و بازتولید می‌کنند. و در این میان چیزی که باید متوجه‌اش بود، حضور اسلام، به منزلۀ قدرتی «سیاسی ـ دینی» است که اصل و اساسش مبتنی بر «اُمتش» است. دینی که حداقل تا زمان حیات پیامبر، خواستار برچیدگیِ ظلم و سرنگونی نظام‌های تبعیض‌آمیز بود. و به نظر می‌رسد در این دین، خاستگاهِ باور و امید به «اُمتِ دینی»، برای «رستگاری» (در معنای اصلاح) جهان، به جا مانده از هستیِ «اجتماعی ـ قبیله‌‌ایِ» ساده زیستیِ «جماعتی»‌اش در دوران پیش از اسلام است؛  از اینرو مهم‌ترین شعارش «برادری مسلمانان» گردید. شعاری که بتواند زَهرِ قوم‌گراییِ دوران جهالت را بگیرد و روحی تازه در آن بدمد تا جماعت‌گراییِ مورد نیازِ «اتحاد و برادریِ اسلامی»، به مثابه فرمانی از سوی خدا در سوره و آیۀ لازم نازل گردد.

«بی‌گمان [همۀ] مؤمنان با هم برادرند، پس میان برادرانتان را آشتی دهید و از خدا پروا کنید، باشد که مورد رحمت قرار گیرید» ( سوره حجرات، آیه ۱۰، ترجمه قمشه‌ای).

اما همانگونه که پتروشفسکی هم خاطر نشان کرده است، مبادا این «برادری»، مساوات‌طلبی تأویل و تفسیر شود:

«فکر برادری و برابری همۀ مسلمانان، به معنی مساواتِ اجتماعی‌ و واقعی نبوده و از سوسیالیزم تخیلی (اوتوپیک) نیز صحبتی نبوده. ولی فکر “مساواتِ” مسلمانان در اسلام، صرف‌نظر از اصل و تبار و نسبت قبیله‌ای و طایفگیِ ایشان، مقدمۀ مهمی بود برای اتحاد سیاسی؛  نخست اتحاد سیاسی اعراب مدینه و از آن پس همۀ عرب». (پتروشفسکی، اسلام در ایران؛ ۱۳۵۴ : ۳۱، ۳۲ ، تأکید از من است).

چنانچه به وضوح دیده می‌شود، یکی از امتیازات بسیار مهم اسلام که به باور ما می‌توان آنرا به عنوان اصلی دموکراتیک چه در بین «قبایل عربِ قبل از اسلام»، و چه در «اسلامِ نخستین» دید، این نکتۀ مهم است که همۀ افرادِ طایفه از قدرت انتخاب و داشتن حق رأی برخوردار بودند؛ حال آنکه در همان ایام در کشوری چون ایرانِ عهد ساسانی با تمدن چند هزار ساله‌اش، مردم عادی به دلیل زنجیرهای اسارت کاستی که به دست و پایشان بسته شده بود، از چنین حقی برخوردار نبودند… پس این اصلِ «مساوات در قلمروهای سیاسی و اجتماعی» بود که اعراب را ممتاز می‌ساخت. صحبت دربارۀ اصل دموکراتیکِ اسلامی‌ِ نخستین است؛ بنابراین نسبت به تمدن و فرهنگِ سیاسی ساسانیان، اصلی مترقی به شمار می‌آمد.

اکنون بیاییم اندکی دربارۀ ضرورت «اتحادِ» قبیله‌های اعرابی بگوییم که از طریق «اسلام» و «برادری»، می‌بایست به طرد عادت‌های «قبیله‌گرایی» اقدام می‌کردند… اگر مسئلۀ «اتحاد» مطرح باشد، با توجه به پیش‌فهم‌های فرهنگی چند صد سالۀ اعراب، خیلی که می‌کوشیدند، تنها می‌توانستند، کم و بیش بر خصلت‌های «قبیله‌گرایی» خود چیره گردند، اما همانگونه که می‌دانیم، به طور معمول، اعراب نمی‌توانستند بَرده‌هایی را که به دین اسلام گرویده بودند، به دیدۀ «برادر مسلمان» بنگرند. بنابراین از آنجا که آیه‌ای هم دربارۀ «برابری و برادریِ دینی اعراب و برده‌های مسلمان نداریم»، پس فرض را بر این می‌گذاریم، که در آن مقطع تاریخی، آنچه قبل از هر چیز برای اعراب لازم بوده، «اتحادشان» بوده… در این صورت، ظهور «اسلام»، دیگر نه فقط جریانی دینی، بلکه با توجه به شرایط اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و تاریخی زمانه‌اش، جریان سیاسیِ جدیدی‌ است که می‌رفته تا به عنوان مدعیِ قدرتی جدید، علارغم مقاومت و مخالفت‌های‌ جریان‌های قدرت موجود در آن ایام (ایران و روم)، به «مدارهای قدرت‌ جهانی» در زمانۀ خویش اضافه شود، که شد…

با کمی تسامح، به نظر می‌رسد اکنون در پسِ «اتحاد عرب»، با الگوی نخستینِ «پان‌عربیسم»، مواجه هستیم. البته نه در معنا و مفهومِ پَسینِ ملی‌گرایی‌اش در قرن نوزدهم که منظور زمانی‌ست که غرب استعمارگر (بریتانیا و فرانسه)، جهت ویرانی در قدرت عثمانیان و تجزیۀ آن به یاری سیاست‌های مدرنیتۀ استعماری‌شان دست به تغییر شرایط تاریخی زدند. آنهم از طریق حمایت‌های آشکار و پنهان و استقبال از عزم و اتحاد شکل‌گرفتۀ اعرابی که در مناطقِ عرب‌نشینی که مدتی نسبتاً طولانی به سلطۀ عثمانیان درآمده بود… اکنون شورشِ عربها‌ در مناطق مختلفی که به سیطرۀ عثمانی‌ها درآمده بود و بالاخره دست‌یابی‌ به پیروزی و فتح‌های قابل توجه‌شان که مترصد هر گونه فرصتی بودند تا اتحاد و وحدتی مابین خود (تمامی اعراب: اعم از اعرابی که در غرب آسیا و یا شمال آفریقا و یا … به سر می‌بردند)، به وجود آورند و خواست‌شان علاوه بر یگانگیِ ملی‌، (که آنرا از طریق انتخاب پرچمی که متشکل از رنگهایی باشد که وحدتِ بدست آمده را نشان دهد، به عنوان مثال: استفاده از رنگ سیاه در تمامی پرچمها که خلافت‌ عباسی را نشان دهد و نیز وجود رنگ سفید که بیانگر خلافت بنی‌امیه است، و یا رنگ سبز، نماد خلافت اموی اندلس و رنگ قرمز، بیانگر اتحاد خاندان سلطنتی هاشمیون با بقیه عرب‌هاست) به منزلۀ نمادی که این هدف را دنبال می‌کردند، تحت لوای پان‌عربیسم خود را از هر گونه سلطه‌ای بیرون آورند… و این فرصت در ابتدای قرن بیست، یعنی چند سالی قبل از آغاز جنگ بزرگ (جنگ جهانی اول) فراهم آمد. فرصتی که چنانچه گفته شد، ظاهراً از طریق اتحاد قدرت‌های غربیِ  بریتانیا و فرانسه، جهت تجزیۀ عثمانی طرح و برنامه ریزی شد… و بدین‌ترتیب اعرابِ مناطقِ عرب‌نشینِ امپراتوریِ عثمانی، این امکان را یافتند تا در مناطق خود در اواسط قرن بیستم به استقلال دست یابند. ظاهراً بریتانیا به طور کلی نقش مؤثری در این شورش‌ها داشته است و صد البته مثل همیشه با مقاصد استعماری. اما نکتۀ مهم اینجاست که کشورهای متحد عربی، پس از دستیابی به استقلال، با توجه به تجربه و شناختی که در آن مدت از بریتانیا و یا دولت‌های غربی و مقاصد استعماری‌شان پیدا کرده بودند، از خواست‌های عمده و مهمی که در پان‌عربیسم گنجاندند، حفاظت از استقلال‌ و در عین حال یکپارچگی‌شان، در برابر دولت‌های قدرتمند غربی بود…

اکنون پرسش این است: کجاست آن «اتحاد» و اصلاً چه چیزی از آن بر جای مانده؟ زمانی اشغال فلسطین و مبارزه با اسرائیل، «مسئلۀ» بسیاری از ملت‌های عرب و یا آزادی‌خواهان غیر عرب در سراسر جهان و همچنین مسئولیت بسیاری از کشورهای عرب به شمار می‌آمد؛ اما همانگونه که می‌‌بینیم و لازم به گفتن نیست، پس از این همه سال، اشغال فلسطین، فقط خاص فلسطین باقی نماند و متعلق به دورانی که به اصطلاح «دیگر گذشته است نیست!»؛ بلکه اینبار به مثابه بیماریِ در حال گسترش در جهان عرب که امپریالیسمِ غرب توسط اسرائیلِ اشغال‌گر (که به عنوان نایب رئیسی با قدرتی همه جانبه در منطقه گماشته است)، تحت توافقاتی با برخی از کشورهای اروپا و امریکا به انجام رسیده است، با ابزار نئولیبرال «ترور و سرکوب‌های چریکی» که چیزی به جز گروه‌های متعصبِ تروریستیِ داعشی‌وارِ نیستند در پسِ نام‌های ساختگی و جعلی در کشورهای مسلمان و در حال حاضر در سوریه مأموریت ویرانی را به عهده دارند و از سوی برخی از قدرت‌های اسلامی توانسته‌اند، چهرۀ ترورییستی خود را از سوی برخی قدرت‌ها (به منزلۀ عناصری مشروع)، و صد البته تحت نظارت و زد و بند با غربِ نئولیبرال، مأموریت نابودیِ ساختار سیاسی و سقوط دولت‌هایی همچون سوریه را به انجام برسانند و بدین ترتیب ملت‌‌ِ سوری را از آنچه که بوده ناتوان‌تر به لحاظ اقتصادی، و دست کوتاه‌تر شده از حقوق اجتماعی و سیاسی سازند… پس آنچه در سوریه رخ داد و در حال پایان طرح و برنامه‌اش (در مقام مأموریتی سیاسی است)، ابزار تهدید نئولیبرالیستیِ غرب در منطقه است؛ آنهم درست در مقابل دیدگان همۀ ملت‌های جهانی… ملت‌هایی که همچون زیبارویان خفته، مسخ در خوابی هستند که نئولیبرالیسم وِردَش را خوانده و جهان را در برابر انسان‌های منتشر و به شدت روزمرۀ بی‌اعتنا به حال و روز ملت‌های دیگر ساخته است…

اصفهان ـ آذر ۱۴۰۳