گاهی اوقات بهتر است «انسان خوب به نظر برسد، به جای اینکه خوب باشد» این جمله پرمغز را که در رفتار بسیار کسان در اطرافمان شاهدش هستیم از نخستین بیانات حقیقتا گهر بار نیکول ماکیاولی است که باید بر درگاه تمامی بارگاه ها از هرسنخ به زر نوشته شود زیرا تنها وجیزه ای است که قابلیت اجرا دارد هم برای بنده و هم ارباب، هر چند این وجیزه در نهایت به تعبیر جامعه شناس سیاسی معاصر “دارون عجم اوغلو به قیمت شکست ملتها باشد و پیروزی اقتدارگرایان” زیرا ارباب قدرت از هر قوم و قبیله ای در جهت بسط حاکمیت از همان روش هایی بهره برداری می کنند که در کتاب شهریار ماکیاول در ۲۶ ماده راهنمای قوای قانونی میگردند و از طرفی لویاتان یعنی همان حاکمیت بر اساس آنچه هابز نوشته اجرایی می شود. دیو دولت
یادش بخیر رئیس بانکی برایم تعریف می کرد در دوره شغلی بغایت سخت گیر و بدعنق بودم ودر همه موارد نسبت به زیر داستان بی رحم اما در این میان در چای خانه کریم نامی بود نقطه مقابل من خوب روی و نیکو خصال و علیرغم احترام خاصی که نسبت به بنده داشت من کوچکترین اعتنایی به ایشان نداشتم تا اینکه زمان گذشت و گذشت و هر دو بازنشسته شدیم و لاجرم هرکدام نیز راه و کار خویش را در مسیری تازه در پیش گرفتیم .القصه در وادی بی سرانجام عمر بعد از سالها من و کریم مجددا این بار عصا بدست در پارکی بهم رسیدیم و البته با تاخیرزیاد ،و لذا بسختی همدیگر را شناختیم و من اینبار بابت ان همه زمختی و بدخلقی در اداره از کریم کلی معذرت خواهی کردم و کریم اما ادامه داد نگران نباش اقا در قبال بداخلاقی و اذیت و ازار شما بنده نیز هر بار که سفارش چای شما را اجابت میکردم قطره ای هم در آن از بول خویش به قصد انتقام می ریختم .
گفتم عجب کریم آقا دستت درد نکند که مزد و منت را تمام بجای آوردی و وجدانم را از تکدر آن مصائب که در حقت روا داشتم خلاص کردی هر چند فکر می کردم وظیفه شناسی شغلی بود و کریم نیز بابت آن عمل معذرت خواهی کرد و در آخر هر دو به حکایت حال و روزمان کلی خندیدیم و نتیجه گیری اخلاقی اینکه در آخر به همین نکته ظریف جمله قصار ماکیاول رسیدم که گاهی اوقات بهتر است: انسان خوب به نظر برسد، به جای اینکه خوب باشد شاهزاده و گدایش بماند.
وباز ماکیاول اضافه می کند “انسانها با وجدان راحتتری به کسی آسیب میرسانند که میخواهد در نزد مردم محبوب باشد تا کسی که ترس را در دل مردم پدید میآورد” و لذا لازمه حکومت تلطیف قلوب نیست بلکه تحمیل اراده حاکم است به هر قیمت ممکن شده تا آنجا که دو طرف به هم کلک بزنند که پر بی راه هم نیست .ماکیاول اضافه می کند” همهکس به ظواهر تو توجه دارد، کمتر کسی میتواند حقیقت تو را دریابد. مردم عوام همواره فریب ظواهر و تظاهر تو را میخورند “.
گویی هم اینک ماکیاول بر بلندای تاریخ ایستاده است و برای همه زمانه ها از منویات درونی آدمها شرح ماجرا می کند. همچنان که هابز گویی در همین قرن اخیر با آرامشی غیر قابل وصف در یکی از بهترین دانشگاههای کشورش بی دغدغه از ترس و تکفیر کشیشان اندیشه های قابل طرح در خصوص واقعیت یک انسان که شامل ترس و قدرت و منزلت اجتماعی است را با تکیه بر فردیت توصیف می کند و چون اساس کارش شرح روابط بشری ذیل تعلق خاطر مادی ست در نهایت چالش برانگیز است و مورد اعتراض کسانی که خود دقیقا این چنین هستند هر چند به تعبیر حافظ آن کار دیگر می کنند.
هابز جنبه جنگل مآب آدمی! یعنی حالت طبیعی انسان را واضع جنگ و ستیز میداند و اگر جامعه بخواهد به صلح برسد باید براین عواطف قید و بند بزند و این قیود همان قوانین برساخته فرهنگ و تمدن دیر پای بشری ست که وی را از حالت طبیعی اولیه خارج می کند همان که مسبب جنگ ها و تاخت و تازهای بی رحمانه در صحنه های اجتماعی و ملی و بین المللی بوده و کماکان ادامه دارد و قابل تفسیر هم نیست به همین دلیل به یک لویاتان قدرتمند نیاز است تا تمدن به همین صورتی که هست ادامه یابد و تمرکز قدرت و قوا در یک نفر یا طیفی از افراد که بطور مطلق فرمان میرانند خلاصه شود.
از دید هابز برای نظامندی جامعه بشری ما راهی مگر استبداد سراغ نداریم صغیر و کبیر هم ندارد! هر چند این نگرش در همان زمان خودش بویژه از سوی لیبرال های ابتدایی چون اصحاب دائره المعارف فرانسه بسختی مورد اعتراض بود اما در دل آن حقیقتی تلخ نهفته است که قابل انکار هم نیست و در این میان به جهت استبداد و اقتدار پروری هر دو طیف فرمانروا و مردم به نحوی تقصیر دارند زیرا کوتاهی یا عدم آمادگی ذهنی در توده ها و تشنه گی خدمت! در میان حاکمان دست بدست هم میدهد تا آسیاب اقتدار توجیه چرخش بیابد و نقطه نظر هابز برای تداوم دولت مقتدرو شرط و شروط احکامی آن، از همین جا شروع می شود هر چند از فحوای کلام این فیلسوف سیاسی بر می آید که مثل اکثر اندیشمندان عالم قصد خیر داشته است که اگر جامعه بشری را به حال خود رها کنیم بر سر او همان می رود که کلادیوس نابکار با پدر هملت کرد! .
البته هابز خود در زمانه ای می زیست که سخت درگیر پوست اندازی بود وی شوک ناشی از قتل چارلز اول شاه انگلیس و کودتای کرامول را از نزدیک مشاهده کرد لذا از زاویه یک اندیشه پرداز عصر روشنگری و به دور از خیالات رمانتیک مآب اصحاب دایره المعارف فرانسه بخصوص مونتسکیو جامعه ی آنروز بریتانیا را شرح و تفسیر نمود آرزوی هابز حاکمیت دیوها در صورت لویاتان نبود بلکه به سبب مصائب پیش آمده در زمانه اش و برای امنیت به قدرت حاکم پیشنهاد دیوی داد و سپس در توجیه فلسفه اش عبور از وضع توحش ابتدایی به نظم اجتماعی را در سیمای اقتدار حاکمان دید که فردی یا شورایی آن مهم نبود بلکه منظور نهایی ایشان اتوریته در وظایف را نهادینه می کرد .
لذا هابز معتقد است در هر شرایطی دولت برای بسط امنیت و حفظ تمامیت کشور باید اقتدار پیشه کند که با توجه به ارتباطات و شرایط مدرن درک هابز قابل فهم و دسترسی بیشتر است چنانکه لویاتان کماکان با اقتدار به حکمرانی خویش ادامه میدهد و شهریار ماکیاول نیز عصای دست این اقتدار است!
چرا اصلا راه دور برویم من بشخصه خود بارها شاهد این رفتارها در عمل بوده ام چه در هنگامه خطر و میدان جنگ و چه در روابط اداری که نرمش و ملاطفت راه بجایی نمی برد ! و لذا تا بوده صورتی در زیر دارد آدمی آنچه در بالاستی و دیگر اینکه در عالم فلسفه هرچند ماکیاول و هابز بدنامی را بجان خریدند اما حقیقت حال آدمی همان است که اینان گفتند چه در صبغه شهریار ماکیاول و یا در حکایت دیو دولت لویاتان هابز!
جمله معروف و بدبینانه هابز در خصوص انسان اجتماعی این است که انسان گرگ انسان است .او از جمع فیلسوفانی ست مثل ماکیاول و نیچه …که نظرو نگاه خوش آیندی به آنان معطوف نیست در حالی که اگر دوستدار حقیقت باشیم باید ستایشگر اینان بود که حقایق را آشکار کرده اند و پرده حیا را بکناری زده اند تا شاید چوب تری باشد بر این طفل گریزی پای که آزو نیاز آدمیزاد است.
لویاتان همچون خدایی نامیرا که در جایگاهی فراتر از جایگاه مردم مستقر شده است، مبنای مشروعیت هر عهد و پیمان جدیدی ست که همان نام دیگر دیو دولت است که از دید من با توجه به ادوار تاریخی و وضع موجود بشر پر بیراه نیست زیرا زمانی که سیاست مداران عالم از شرق تا غرب به جهت چیزی به اسم مصالح و منافع ملی و به پشتوانه توده ها شمشیر را از رو بسته اند و بهانه های تجاوز و تعدی هم با توجه به تشویق و همراهی توده ها دارند .
نمی دانم شاید توقع من از آدمی زیاد است اما واقعیت حیات بشر همین است قدرت و ثروت و مالکیت را باید بدست آورد، به هرقیمتی درست مثل همه حیوانات و آنگاه که اشباه شدی مثل شیر بکناری می روی تا کفتارها بر لاشه مستقر گردند.هر چند من تمثیل حیوانی برای وضع اسفناک آدمی به قدرت و ثروت را توهین به حیوان بیچاره می دانم اما چاره چیست واز قدیم هم گفت اند در مثل مناقشه نیست زیرا مقتضای طبیعت حیوان است که هابز نیز همین خصوصیت طبیعی را در مناسبات بغایت پیچیده آدمی برجسته کرده است .
بعلاوه اتفاقات همین یک ساله اخیر در دنیای وحشت آفرین کنونی بر روی باروت رقابت قدرت های بزرگ و متوسط و کوچک و عملکرد دولت های بغایت لیبرال اروپا و در آخر دیو امریکای ترامپ و سایر دیوها در مقابله با نظم موجود دنیا که باعث شده شک من به وضع بشر از دید هابز و هدف وسیله را توجیه می کند از نگاه ماکیاول تبدیل به یقین شود که نه بابا این ادمی تا بر همین منهاج است ادم بشو نیست که در نفرت پراکنی و تعلق خاطر دیوانه وار به مالکیت و ثروت و قدرت اگر آمریت را به کمک نگیرد کارش به سرانجام نمی رسد.
به تعبیر درست و منطقی ماکیاول می توانی دست به هر کاری بزنی از خفه کردن دشمن با طناب در صندلی عقب یک خودرو تا کشاندن دشمن به سفارت و بعد مثله و قطعه قطعه کردن و سوزاندن و خاکستر طرف را در چاه توالت ریختن اینها قطعات کوچکی از پازل واقعی قدرت است که از ابتدای تشکیل دولت بوده تا برگردیم به شاه صفی که ریشه صفویه را کند و نادر که با کشتن رضاقلی میرزا بی عقبه شد و این آسیاب هی چرخید و چرخید لیک آدمیت بر نگشت به همین علت من به سهم خویش وظیفه دارم به تکریم بزرگانی چون ماکیاول و هابز بپردازم که پته بشر را رو کردند و از مثلا رنگ و لعاب ایمان و آزادی کانت تا بازگشت به طبیعت مونتسکیو به قیمت بدنامی خود گذشتند.
بعلاوه توماس هابز در کتاب وضع بشر اضافه می کند انسانها طبعا دوستدار آزادی برای خود و سلطه بر غیر پخود هستند یعنی همان خودی و غیرخودی معروف که رنج خیز و دام بلاست و لذا پیامد ضروری و پیگیری امیال شخصی که از دید هابز طبیعی است بوسیله نوع بشر همان شرایط جنگی محنت باری ست که سراسر زندگی او را در وحشت و نگرانی و نزاع و ستیز فرو برده است لذا این شرایط غمبار از هابز فیلسوفی بدبین و ناامید از حال و آینده بشر ساخته است که از دید هر اهل خردی قابل توجیه است.
قصد داشتم بیشتر به گرته برداری از نظریه یا جمله معترضه هابز بپردازم که انسان گرگ انسان است. حیفم امد ماکیاول را با جمله معروفش که هدف وسیله را توجیه می کند در کنارش نگذارم که این دو با دو خط موازی یکی در ابتدای رنسانس و آن دیگری در میانه عصر روشنگری پابپای هم پیش رفتند البته نه بر اساس خوی شخصی، که با توجه به شناخت دقیقی که از ابتدای رنسانس تا عصر روشنگری از حقیقت نوع بشرداشتند لذا پرده شرم و حیای وجدان عمومی را بکناری نهاده و آدمی را همان طور تشریح نمودند که موشی یا خرگوشی را در آزمایشگاه ! و در آخر و به ناچار باید به شکست ملتها اعتراف کرد و در آرزوی سعادتمندی و آزادی، ققنوس وار همچنان از خاکستر امید برخاست .
و دیگر اینکه شورش ها و انقلاب ها هم به جهت آرمانخواهی کورکورانه یک دگر دیسی و تسلسل دور باطلند و هیچ ملتی با انقلاب عاقبت بخیر نشد و پوپولیسم زاییده از همان منشاء مثل همیشه در ماشین لویاتان هابز و توجیه هدف ماکیاولی به نقطه پایان رسید.
ماهشهرعلی ربیعی (ع-بهار)