انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

شُعبده مرگ و خزانِ خاطره ها

اگر به قول فردوسی«شکاریم یکسر همه پیش مرگ»، پس فنا و زوال مرگ را چگونه باید درخود حل و هضمِ فکری و روحی کرد؟ ما گریز و چاره ای جز مرافقت و مصاحبت با مرگ در لجه و لحظه ای نامعلوم و نامنتظر، اما محتوم و مختلف نداریم. زیستن و زندگی ما در سایه و همراهی نیستی درهم تنیده و خود چون هستی است و خبری از نیستی نمی گیریم. شاید این فرایند زیستی ما،یعنی زایشِ زندگی در پایه و پویشِ مرگ، بس ناجوانمردانه و متعارض و تلخ باشد،ولی کدام موجود جهان چنین نمی‌زید؟ هر رستن ورویشی، خود به مثابه سالگرد مرگِ مردگانی از جماد و نبات و گیاه و حیوان است و یادآور سالی به یغما رفته اما تجدید شده. اما در موجود انسانی، مرگ و نشور گونه دیگری است. این دو رویداد (درگذشتن و رستاخیز)برای انسانی مجهز به عقل و عاطفه که یکبار می‌زید وبرای بیشتر ما چونان دو روی یک سکه دیده نمی‌شود، یا لااقل قابل تجربه و رویت و احساس به منزله امری تک ساحتی و یک جهانی و وحدت وجودی نیست. از اینرو، رویه ظاهر مرگ فاجعه است و تراژیک، یک طرفه، بن بست و پایان. اما همین کوری و عدمِ اشراق و اشراف به سویه های دیگر هستی و هستنده‌ها‌ست که ناگوار و گران‌بار است و چنین جذبه و چنگال مرگ را بزرگ می‌کند. ولی چه می‌توان کرد که بشر نمی‌تواند از ظرفیتهای وجودی و خاکی و جسمانی‌اش برهد و برگذرد. پس باید مرگ را هم به مفاهمه و زیر بال و پر خویش درآرود.در ادامه نگاهی موجز و فوری به این پدیده می‌اندازیم.

ما فانیانِ تازه به دوران‌رسیده، مرگ را به سه گونه در آغوش می گیریم و پدیدار شدنش در چشم فانیان و ناظران، یا مردگان و زندگان(و در عمل همان اطرافیان) به دو وجهِ متفاوت است. «مرگ طبیعی و محتوم»، «مرگ مفاجات و آنی»، و «مرگ معلوم و پیشگویانه».  شایع‌ترین مرگ همان است که تاریخ بر پایش بنا شده است. نهایت و انتهای زیستن و کشیدن آخرین جرعه جام و مکیدن آخرین شیر و شیرینیِ پستان حیات و درنهایت ضعف و فتور و زوال عقل و تن، سرکشیدن ریق رحمت و خواندنِ آرام، نامحسوس و تدریجی و اجباریِ« غزل خداخافظی». این مرگ عادی، چندان متاثرکننده نیست، هرچند برای اطرافیان و اّقربا سخت و با خسرانِ از‌دست دادن سررشته پیوندهای دنیوی است، اما برای تنِ خسته و رنجور و ناتوان از پویش و پایشِ جهان، عین رحمت و رستگاری و رهایی ویکی شدن با منطقِ مرگ و منشور طبیعت و جهان است. اینگونه بود که در قدیم راحت‌کردنِ پایان را توصیه و تدارک می‌دیدند. اما پزشکی مدرن این دوران را همراستا با پزشکی‌شدن جامعه و کالایی‌شدن بدن و مرگ (فکوهی،۱۳۹۹)،  اندکی به تعویق می‌اندازد و بر جفای پایان، مدت و مرارتِ بیشتر را می‌افزاید . چنین مرگِ در انتظار را تاحدی می‌توان خواسته به حق و حتمی، ولو ناخوشایندِ اموات و احیا یا انسان‌های فانی و باقی دانست. این مرگِ در سنینِ انتهایی که به کهولت سن هم موسوم میشود، پذیرفته ترین گونهِ درگذشتن از جهان انسانهاست.

مقابل این مرگ عادی، مرگ مفاجات و غیرمترقبه و نامنتظره و درست در شور و شر حیات و صلایِ شیپور و بانک بلندی زندگی یعنی جوانی یا حتی نوپایی است. مفاجات یا «جوانمرگی و ناگهان مرگی»، با دو خصیصه  برگذشتن و در ربوده شدنِ عمرِ ناتمام و تا میانسالی و پایداری و سرپایی قدرت تن، و دوم آنیت و ناگهانی بودن مشخص میشود. این مرگ،  بارقه و رعد و برقی است که یکباره و خارج از انتظار هر روزه فرود می‌آید و جریان متصل و مستدام زندگی را پاره می‌کند و متوفی و درگذشته از این جهان فانی و اطرافیانش را به دره عمیق خرق عادت و ضد جریان زندگی پرتاب می‌کند. انگار این مرگ سوزنی است بر خیال و ذهنِ عادت زده ما به سرمستی جاودانگی و دوام هر روزه.  درهرحال، مفاجات، از چشم فانیان(چه مرگ‌اندیشِ انها و چه مرگ‌گریزِ انها) بایدخواستنی ترین شیوه پایان بندی فیلم زندگانی  باشد. لذا از چشم بازیگر صحنه زندگی وفراگذرنده از حیات،  انتقالی است سریع وبه شتاب:مرگی آنی، یکباره و بی درد و رنج. زیرا چیزی که نپاید، نشاید، وچه بهتر که جام وبادهِ ناپایدار، یکباره وبه رعد و برقی بر زمین فروکوفته شود و از هستی ساقط و در خاک گرددوچشم های عادت‌زده به دوام هستی را خیره کند. بانگ و صیحه و شیونِ الرحیل، بجای مقدمه و درآمد ودرنقش بانگِ جرس، یکسره و بی‌مقدمه و  بی‌پیش درامد و منسکِ گذر، ما را وارد اصل کار و فراز و اوج  می‌کند. تُندری بر تن زندگی، که به تندی ما را به سرنوشتِ محتوم بعدی پرتاب می‌کند. وقتی قرار است در نهایت، از این منزل بگذاریم و رو‌به مقصدی دیگر نهیم، وقتی که یکباره، رخصت گذر دهند، چه باک و چه به!. گذاری که باید با مرگِ سلولها و به جبر بازماندنِ گردش خون رخ دهد، چه بهتر که به میل و طوع  و رضایت، به میهمانی اجباری انجامد. توفیق مرگ، یکسر ما را به بارگاهِ محتوم  و پایان می‌برد. بی افسردگی و دلزدگیِ حیات و زار و خفّتِ تن و  رقتنِ کشان کشان.

اما اگر  مفاجات، مارا بدان شه رهبر است، بازماندگان را در مغاک و خلایی عظیم و فجیع می نهد. رشته های پیوند و عاطفت و مهر و دیدن و شنیدن و نوازش و در یک کلام سلسله جنبانی حس‌های پنجگانه در مرکزو مدار عقل به یکبار از کنترل خارج می‌شود. وما با نیروی گریز از مرکز عروج، از دایره هر روزه زندگی و دیدار و همبودگی با زنده دیروز و رفته امروز، به بیرون پرتاب می‌شویم و اینرسیِ زیستن را تا چندی  ازدست می دهیم. بیشترین خسران وداغدیدگی در مرگ ها ناشی از مرگ‌های مفاجات و ناگهانی برای بازماندگان است. بازسازی رشته پیوندهای گذشته و موجود دیگر میسّر نیست و تداوم‌شان  جز درخیال و خاطره نخواهد بود. این پیوندها و یاد ها اگرچه دیگر ادامه ندارند اما بر لوح ضمیر و کتاب یادها حک شده اند.

اما کسی خواهد توانست این ضایعه، فقد و گره پاره شده را ترمیم کند که در چندین مرحله و خوانِ دشوار به سرعت و رهواری عبور کند. این مراحل از انکار(عدم تمایل به مواجهه با موضوع)،  خشم (پرخاش و عصبانیت از ضایعه و فقدان)،  افسرگی (درماندگی آموخته شده و تلاش برای عدم مواجه بکمک خواب و انفعال جسمی، روحی و جسمی) و چانه زنی (تلاش  مذبوحانه اما روبه خردمندی برای رودررویی با واقعیت) تا پذیرش (مواجهه منطقی و درآرامش با واقعیت) را دربرمی گیرد. خانم کوبلر راس روانشناس و مرگ‌پژوه برجسته، با کتابهای مختلف و از جمله کتاب«درباره مرگ» از این مراحل و وضعیت های مختلف مفصل سخن گفته است ( کوبلر راس،۱۳۸۹و۱۳۸۸) . این سازوکارها به انحا و انواع مختلف کمک می‌کنند  افراد، به سرعت از همه مراحل گذرکنند و از داغ‌دیدگی به التیام و پذیرش رسند. بینش و اشراقی که نهایتش« مرگ‌آگاهی» و پذیرش مرگ محتوم خویش است، نه فقدان دوست.بعبارتی مرگ رابطه ها، حسرت ازهم گلسیدن عاطفه ها و متوقف شدن عشق و دوستی و ارتباطات و پایان تداوم خاطره‌سازیِ عاطفی.

کم و کیف، یا شدت و دوامِ صعوبت و جانگدازی مرگ مفاجات برای بازماندگان،  به شدت و مقدار رابطه و پیوندهای عاطفی و حتی اخرین ارتباطات و شنیده ها و دیده های انها از فرد درگذشته باز می گردد. گذر زمان و کهنگی خاطره و عاطفه و شکل گیری آنها با مرکزیت رابطه با فرد متوفی، به داغ‌دیدگی و تالم‌خاطر سرعت و شدت می بخشد و به همان میزان به میراییِ موج خاطره و مصیبت می‌انجامد. درنهایت وسرانجام،نزدیک ترین نزدیکان هم تسلیم فقدانِ مرگ و عزیز درگذشته می‌شود.

بعد از مرگ های مفاجات که از معدود حوادث معدوم شدنِ هستی‌اند، میانه جاده و پیوستارِ مرگ وخاموشی، با «مرگ های عنقریب و پیش بینی پذیر» پرشده است. مرگ هایی که در گذشته از آن عارفان و روشن ضمیران و شجاعان وارسته و شهیدان و عمدتا اشخاص پیر و گاه جوان و فداکار و مبارز و بی باک بود.مرگ‌های اراده‌گرایانه، از شهادتِ آرمایگرایانه  تا خودکشی‌هایِ مایوسانه را نیز در این جایگاه می توان قرارداد. امروزه، در جهان مدرن به یمن پیش بینی ها و کنترل پزشکی می‌توان مرگ های خبردارانه رانیز پیش‌بینی کرد یا حتی به جلو انداخت.صنعت پزشکی امروز، طول عمر و پایش متابولیسم دی ان ایِ سلولها را به پردِه عیان‌سازی و  پیشگویی نه زندگی، بل مرگ و پایان شیره و شیرازه حیات مبدل کرده است. پیش بینی ای که گرچه دقیق نیست، اما برخلاف عصرِپیشا‌مدرن، به جنگ مرگِ مقدر و مفاجاتی آمده است. پزشکی و بیماری های صعب العلاج و درمان ناپذیر، هردو جریان روزمرگی و عادی شدنِ مرگ را بر هم میزنند. انها چون داروی ظهور، بر تاریکخانه مرگ، نورِ آشکارگی و ظهور  می‌افکنند، واین شاه‌بازِ متجلی و پرّان بر پیکر و پرگارِ وجود را از فراموشی خارج می‌کنند. گویا چون دستگیره هایدگری، آژیر و چالشگر عادی شدن مرگ و به تاخیر و فراموشی افکندنش می‌شوند. درمرگ پیش اعلام و پس اندازی  شده، صعوبت و سترگی چهره سیاه و نیستانه مرگ، بسیار رعب‌افکن و تحمل‌ناپذیر می‌گردد. هم برای فرد در انتظار یا مجبور به اگاهانه درگذشتنِ زودهنگام  و به احتضار‌رفتن و هم برای دوستان و اطرافیان که دستانشان بیش از هر زمان خالی است و در خلع سلاح مطلقند.  اگر در مفاجات ناغافل و نادانسته و بی اعلان، صیحه مرگ در می رسید، در اینجا فرصت تامل و بازاندیشی و اقدام از هردو طرف گرفته نمیشود. در این حالت صحنه پیروزی  نخست با انسان و دانستن تقریبیِ زمان مرگ است(چیزی که درگذشته از آرزوهای بشر بود). اما تاسفِ کار این است که این دانایی  و شناخت حدود مرگ، در عین انفعال و بی عملی و گویا اصلا بی حاصل است.رانت و رمز و رازی است که عملا بکار نمی‌آید جزبا دریغ بیشتر و ذره ذره اب شدن. بعبارتی چرخیدن پروانه‌وار به دور شمعِ نورافکننده مرگ.

در مرگ پیشگویانه یا اعلامی، بیمار و اطرافیان گرچه شوکه وافسرده می‌شوند،  اما در نهایت با گذر از فرایند بازیابی و مرحله انکار به پذیرش خواهند‌رسید. بیمار در نهایت، فرجام گذر را ذره ذره، وجدان خواهد کرد وبی درد یا در نهایت زجر و سختی جسمی و روحی با ان ملاقات خواهد کرد. هرچند نمونه این تجربیات، خاصه  شیمی درمانی ها و جراحی ها و دردهای وحشتناک مربوط به این بیماری ها را داریم(بویر، ۱۳۹۸)، اما باز از وصف و تحلیل مرگ‌آوری و حمله آن و شرایط صعب درگذرندگان  بی‌خبریم. بیشترین داغ دیدگی و مصیبت را از زمان فهم «صدای پایِ مرگ» و در زدنش تا پیروزی غول نیستی، بازماندگان نزدیک وبا قویترین روابط عاطفی، متحمل میشوند. در این حالت  مرگ، آوار و زلزله ای است بر جریان عادی زندگی انها و مهمتر آینده حیاتشان بدون عزیز از دست رفته ای که ذره ذره در آب شدنش، خاطره و خستگی روحی یافته اند. غلبه و کنار امدن با پارادوکس خواستن و نخواستن، یا بودن نبودن، سنگین ترین  دغدغه بیان ناپذیر، بازماندگان این بیماران در صف مرگ، می‌شود. وهرچه عزیز  انها جوان تر و کام نیافته تر از شرنگ دنیا باشد این زجر و اضطراب بیشتر می‌شود. در این گونه از مرگ، چهره مهیب و دردناک خاطره ها وعاطفه ها و اخرین لحظات حیات  و هجران،بر ذهن و جان  ما تا زمان مرگ خویش سنگینی خواهد کرد. و شاید  تشفی و عاملی شود بر راحتی مرگ محتوم خودمان. چراکه روزگار مدرن ِ امروزهِ  ما،مرگ را از زندگی بیرون می راند،وتقریبا با گسترش فردگرایی،در پدیده در گذشتن، شاهد «مرگ شخصی شده» هم هستیم. اگر زمانی مرگ عارضه فروامده بر اجتماع و قبیله و طایفه بود و باید جمعی،  بار سنگین و تسلیم شدن به مرگ را می‌کشیدیم و بطور اجتماعی بار اندوه و عزا را تا چهل طاقت می‌آوردیم،اینک، بار  وگرانی مرگ هم، فردی‌تر و هم هراسناک‌تر شده است. در نتیجه بدلیل عدم تقسیم  و تسهیم در  و بر جمع، بر دوش «انسان شهریِ تنها»، بسیار سنگین و کمرشکن است و در نتیجه  اقتصار  وکاهشِ تراکم رسوم وآیین هایِ جمعیِ کهن «کم وگژ‌کارکرد شده» را نیز می طلبد.

اما بدون ملاقات و رویت مردگان یا ثبت خاطره اخرین لحظه دیدار با عزیزانمان و مشارکت در آخرین منسک وآیین گذر او، اصلا نمیتوان درکی از مرگ و فقدان  داشت(اینگونه بود که در گذشته، تغسیل و تکفین و تدفین  بصورت خانوادگی و توسط نزدیکان انجام میشد، و بوروکراتیک،ماشینی و برون‌سپاری‌شده و بی‌حضور نزدیکان صورت نمیگرفت. لذا امروزه،حسِ کهن «زندگیِ همپیوند با مرگ»،با داشتن«شهرِ درگذشتگان» با تمام امکانات و خیابان و جدول بندی (مانند بهشت زهرای تهران بعنوان الگوی کاملِ آن) زنده نخواهد شد. اموات به ساکنانی بدل شده اند که هم در گذشته اند و با متوقف شدن در گذشته، موزه حال و اینده خاطره هایِ گذشته ماهستند. و هم از انرو درگذشته اند  که دیگر حیات خود را از گذشته اغاز کرده اند،گویا در گذشته از جمع اموات به احیا می‌آیند و زنده‌یادانی میشوند که بر خلاف گذشته، بر جریده  تمام سیستم های امار و اطلاعاتیِ شهر درگذشتگان دوام و نامشان ثبت است.. هرگاه اراده کنیم به شهر و موزه سرسبزشان سرخواهیم زد. اما این اماکن حتی اگر جزیی از میراث معنوی و شهری و تاریخی جدید ما هم شوند و «دخمه باستانی» را پشت سرنهند باز دور از زندگی خالده وهمنوای مرگ و زیستن‌اند،چه روح و جانِ زیستن، حیات می‌اورد نه صرفِ معماری و شکوه و نمایش مقابر با میراث روانشادانِ درگذشته . مرگ در  دیروز،  همزاد و زاینده زندگی بود و درنتیجه آسان تحمل وهضم میشد و قبرستانهای همجوار شده کهن با زیستگاه های نیاکان ما یک نشانه آن بود(برای تحلیل‌های اجتماعی و میان رشته ای  بیشتر در ابعاد مرگ رجوع شود به  قربانی ودیگران،۱۳۹۹ ودر این مورد فصل ۶ کتاب).

در فرهنگ ما علاوه بر معاصران(۱)، مولوی و خیام به بهترین و عمیق ترین شکل، مرگ را تحلیل کرده و نیوشیده اند. مولوی که مرگ را چیزی متفاوت وجدا از زندگی نمی بیند(آزمودم مرگ من در زندگیست/چون رهم زین زندگی پایندگیست/دفترسوم مثنوی)، با عشق و ذوقی عارفانه شهد شیرینش را در ربوده و عالمانه وعاشقانه به استقبال آن رفته و حتی در اخرین لحظات نزع در مطلع غزلی جاودانه این مواجهه و خداحافظی از این جهان و دوستان وخیرگی خویش بر برق زمرد عشق را برای ما به یادگار نهاده است : رو سربند به بالین تنها مرا رهاکن، ترک من خراب  شبگرد مبتلا کن….

در حالیکه خیام، در پس ابر و باد و سبزه، نگاهِ تماشاگرانِ مقهور هستی رابازگو می‌کند ومی‌سراید که:  ابر آمد و باز بر سر سبزه گریسـت/ بی باده ارغوان نـمیباید زیسـت / این سبزه که امروز تماشاگه ماست /تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست؟

با این حال او  از شکستن جام و کوزه هستی،  مارابه قدردانی دورِ چندروزه  و هستی و ناپایداری اش به مدد مرگ می رساند:

جامی است که عقل آفرین می‌زندش،

صد بوسه زِ مِهْر بر جَبین می‌زندش؛

این کوزه‌گر دَهْر چنین جامِ لطیف

می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش.

 

در نهایت این پدیدارشناسی مرگ، حاصل ناقصی از تجربه مرگ‌نالوده (اما شبحِ مرگ‌دیده) است. چرا که گفتیم با نزدیکی پیوندها و شیدایی و فدایی بودن به عزیزانمان، مرگ برای ما زهر هجران و شمشیر برانِ گسستن از انهاست.خزانِ ناچار و ناگریزِ خاطره ها و عاطفه هایی که می توانند هر روز آفریده و فراوان تر شوند.بازمانده و پس‌مانده مرگ خاطره  ها و یادهایی است که زدوده نمی‌شوند. هرچه شیدایی تر،تسلیم و وادادگی دربرابر مرگ هم بیشتر است. مرگ با هر شکل و شمایل  با ماست و سیمای متلون و متکثرِ زیستن هرکدام ما، تقدیر و حیاتی متفاوت برایمان رقم خواهدزد. مهم انست که مرگ، با حیات و زیستن، هویت و محل اعراب  می‌یابد نه بالعکس. غلبه هستی با حیات و هستن است و زیستن و زندگی بانگِ جاودانه و طلیعه فراگیر و  غالب بر هستی است. مرگ را باید برای گران‌باری و ارزشمندی زندگی و تداوم آن به اشکالی پویا تر،معنا کرد و پذیرفت.

 

مراجع

۱-یک نمونه معاصر،نگرشِ فروغ فرخزاد به مرگ است که هم مرگی نابهنگام و غیر منتظره و درجوانی داشت و هم تلاش هایی نافرجام برای رهایی از قالب تن را ازموده بود. یعقوب پور و شمس(۱۳۹۴)  نگاه فرخزاد  را با نگاه مشابه  هنرمند و نقاش زن دیگر فریدا کالو مقایسه کرده اند.

منابع

 

بویر،الی؛ ۱۳۹۸، مرگ را بلعیدم، تا شاید زنده بمانم: زندگیِ یک بیمار سرطانی، ترجمه محمد معماریان،سایت ترجمان  https://tarjomaan.com/barresi_ketab/9631/

فکوهی، ناصر ۱۳۹۹، بیماری پیری و مرگ در جامعه امروز، در مطالعات  اجتماعی مرگ، نشر انسان شناسی ،صص۲۰۳-۲۱۴.

قربانی، هاجر و دیگران ۱۳۹۹؛ مطالعات اجتماعی مرگ: جستارهایی در باب مرگ در فرهنگ و جامعۀ ایرانی،به کوشش هاجر قربانی،نشر انسان شناسی..

کوبلر راس، الیزابت،۱۳۸۸، یایان راه(پیرامون مرگ و مردن)،ترجمه علی اضغر بهرامی،چاپ سوم،انتشارات  رشد.

کوبلر راس، الیزابت،۱۳۸۹، مرگ آخرین مرحله رشد،ترجمه پروین قائمی، نشر پیک بهار

یعقوب پور،ارمان؛شمس الهام ۱۳۹۴ ؛ بررسی تطبیقی مفهوم مرگ در آثار فروغ فرخزاد و فریدا کالو، چیدمان ،سال۳، ش۹.،ص۸۸-۹۶.