آنتونیو گرامشی برگردان علیرضا نجفی
بی تفاوت ها
نوشتههای مرتبط
متنفرم از بی تفاوت ها. چون فدریکو هبل۵ معتقدم زندگی کردن به معنای مبارز بودن است. نمی شود که تنها “آدم” بود، غریب با شهر. کسی که واقعا زندگی می¬کند نمی¬تواند که شهروند نباشد و مبارزه نکند. بی تفاوتی تنبلی است، انگلی است، بی جراتی است، زندگی نیست. بنابراین از بی تفاوت ها متنفرم.
بی تفاوتی وزن مرده ی تاریخ است. وزن سربی ای به پای نوآور است. عنصر لَختی است که در آن درخشان¬ترین اشتیاقات غرق می¬شوند، باتلاقی است دور شهرِ کهنه که از دیوارهای سخت بهتر محافظتش می¬کند، بهتر از سینه¬ی جنگجویانش، چونکه عابران را در عمق چسبناکش می¬بلعد، از بین می¬برد و گاهی کاری می¬کند تا دست از عمل قهرمانانه¬شان بردارند.
بی تفاوتی باقدرت در تاریخ عمل می¬کند. غیرفعالانه عمل می¬کند، اما عمل می¬کند. تقدیر است، چیزی است که نمی¬شود رویش حساب کرد. چیزی است که برنامه¬ها را به هم می¬ریزد، که بهترین نقشه¬ها را بر آب می¬کند. ماده¬ی سنگینی است که بر اندیشه قیام و خفه¬اش می¬کند. چیزی که رخ می¬دهد، بدی¬ای که بر سر همه فرو می¬ریزد، خوبی محتملی که یک حرکت قهرمانانه (با ارزشی جهانی) می¬تواند به ارمغان بیاورد خیلی مدیون ابتکار عمل تعداد اندکی که عمل می¬کنند نیست تا بی تفاوتی و خودداری خیلی¬ها. چیزی که رخ می¬دهد، خیلی به این دلیل رخ نمی¬دهد که بعضی¬ها می¬خواهند که رخ بدهد، بلکه بیشتر به این دلیل رخ می¬دهد که خیل جمعیت دست از اراده¬اش می-کشد، می¬گذارد که صورت بگیرد، که گره¬هایی جمع شوند که تنها شمشیر می¬تواند بازشان کند، می¬گذارد قوانینی اجرایی شوند که تنها یک طغیان می¬تواند از دستور کار خارج شان کند، می گذارد آدم هایی به قدرت برسند که تنها یک سرکشی می¬تواند براندازد. تقدیر که به نظر می¬رسد فرمانروای تاریخ باشد دقیقا چیزی نیست جز ظاهر فریبنده¬ی این بی تفاوتی، این خودداری. وقایع، در سایه به ثمر می¬نشینند، چند تا دست، به دور از هر کنترلی، پارچه¬ی زندگی جمعی را می¬بافند، و خیل جمعیت چشم پوشی می¬کند چراکه اهمیتی نمی¬دهد. تقدیراتِ یک عصر دستکاری شده¬ی نگرش محدود، اهداف فوری، بلندپروازی¬ها و علایق شخصی گروه¬های کوچک فعال بوده¬اند، و خیل جمعیت چشم پوشی می¬کند چراکه اهمیتی نمی¬دهد. امّا وقایعی که به ثمر نشسته¬اند به جریان می¬افتند، امّا بافت پارچه¬ی در سایه به سرانجام می¬رسد: و حالا به نظر می¬رسد که همه و همه چیز لگدمالِ تقدیر شده باشد، به نظر می¬رسد که تاریخ چیزی جز یک پدیده¬ی عظیم طبیعی نباشد، یک فوران، یک زلزله که همه قربانی¬اش هستند، چه کسانی که خواسته باشند و چه آنان که نخواسته باشندتش، چه کسانی که می¬دانستند چه کسانی که نمی¬دانستند، چه فعالین و چه کسانی که بی تفاوت بودند. این آخری عصبی می¬شود، می¬خواهد شانه از عواقب خالی کند، می¬خواهد روشن باشد که او نخواسته است، که او مسئولیتی ندارد. برخی همدلانه ناله سر می¬دهند، بعضی به زشتی ناسزا می¬گویند، اما هیچ کس یا تنها اندکی از خود می¬پرسند: اگر من هم وظیفه¬ی خودم را انجام می¬دادم، اگر سعی می¬کردم خواسته و نظرم را تحمیل کنم باز هم همینی پیش می¬آمد که پیش آمد؟ اما هیچ کس یا تنها اندکی تقصیر را به گردن بی تفاوتی¬شان می¬گیرند، به گردن شک گرایی¬شان، به گردن اینکه دستی ندادند و هم فعالیت نشدند با آنان که برای جلوگیری از آن مصیبت یا برای تحقق آن خوبی مبارزه می¬کردند.
در عوض اکثر آنها بعد از رخداد وقایع ترجیح می¬دهند حرف از شکست¬های ایده¬آل بزنند، حرف از برنامه¬هایی که در نهایت فرو ریختند و از لذت¬های مشابه دیگر. اینگونه غیابشان از هر گونه مسئولیت را بازمی¬شناسیم. نه اینکه به وضوح چیزها را نبینند و یا اینکه گاهی قادر به فرادیدن راه حل¬های قشنگ به مشکلات خیلی فوری و یا مشکلاتی که به دلیل آمادگی و زمانی که می¬طلبند بازهم فوری اند، نباشند. امّا این راه حل ها به قشنگیِ هرچه تمامتر عقیم می¬مانند، امّا این سهم داده شده به حیات اجتماعی از هیچ نور اخلاقی ای جان نگرفته است. محصول کنجکاوی روشنفکرانه است نه حس گزنده¬ی مسئولیت تاریخی¬ای که همه را در زندگی فعال می¬خواهد، که اجازه¬ی هیچ گونه لاادراگری و بی تفاوتی را نمی¬دهد.
متنفرم از بی تفاوت¬ها همینطور به این خاطر که ناله¬های از جنس بی گناهانِ ابدیِ¬شان کسلم می¬کند. از تک تک این¬ها می¬پرسم که با وظیفه¬ای که زندگی بر دوششان گذاشت و هر روز می¬گذارد چه کرده¬اند، چه کردند و به خصوص چه نکردند. حس می¬کنم که می¬توانم بی شفقت باشم، که نباید رحمم را هدر دهم که نباید اشک¬هایم را با آن¬ها تقسیم کنم. مبارزم، زنده ام، در وجدان جدی اطرافیانم صدای نبض فعالیت شهر آینده را می¬شنوم، شهری که اطرافیانم دارند می¬سازند. که در آن تمام وزن زنجیرِ جامعه را عده¬ی قلیلی متحمل نمی¬شوند. رخداد هیچ چیزی بر حسب اتفاق و تقدیر نیست، بلکه حاصل عمل هوشمندانه¬ی شهروندان است. در این شهر هیچ کس در حال تماشا از پنجره نیست در حین اینکه دیگران ایثار می¬کنند، رگشان را در ایثار می¬دهند. و آنی که بر پنجره است در کمین بهره بردن از منفعت کمی باشد که فعالیت عده¬ی قلیلی به همراه می¬آورد، که بخواهد ناامیدی خویش را با سرزنش ایثارگر تخلیه کند، با سرزنش رگ¬زده، چراکه در هدفش موفق نشده است.
زنده¬ام، مبارزم. بنابراین متنفرم از کسی که مبارزه نمی¬کند، متنفرم از بی تفاوت¬ها.
انظباط و آزادی
مشارکت در یک جنبش یعنی برعهده گرفتن قسمتی از مسئولیت رخدادهایی که آماده می¬شوند، تبدیل شدن به سازنده¬ی مستقیم همین رخدادها. یک جوان که در جنبش جوانان سوسیالیست ثبت نام می¬کند یک عملِ استقلال و رهایی را به سرانجام می¬رساند. نظم یافتن همان مستقل و آزاد شدن است. آب وقتی که در مسیر یک جوی و یا رود حرکت کند پاک و زلال است نه زمانی که پر هرج و مرج روی زمین پخش شده است یا پراکنده در فضا آزاد باشد. کسی که یک انظباط سیاسی را دنبال نمی¬کند دقیقا مثل یک ماده در حالت گازی است، یا کثیف از عناصری خارجی: و به این دلیل غیرمفید و مضر. انظباط سیاسی این کثیفی¬ها را مشارکت می¬دهد و به جان و روح، بهترین فلزش را می¬بخشد، به زندگی هدفی می¬دهد که بدون آن زندگی ارزش زندگی کردن را ندارد. هر جوان پرولتاریایی که بار برده¬داریِ طبقاتی را به شدت حس می¬کند، باید با پیوستن به نزدیکترین رده¬ی جوانان سوسیالیست به خانه اش اولین عمل رهایی¬اش را انجام دهد.
بی سوادی
چرا در ایتالیا هنوز این همه بیسواد وجود دارد؟
چراکه در ایتالیا خیلی¬ها هستند که زندگی¬شان را محدود به خانواده و کلیسا می¬کنند. نیاز به یادگیری زبان ایتالیایی حس نمی¬شود چرا که برای زندگی خانوادگی و و عمومی گویش کافیست، چراکه زندگیِ روابط تمامش در مکالمات به گویش به پایان می¬رسد. (اینجا- م) سوادآموزی یک نیاز نیست، پس چون حکم سنگینی به نظر می رسد، تحمیلی از جانب قلدرها. برای تبدیل آن به نیاز باید زندگی پرشورتر باشد، که همواره شامل تعداد بیشتری شهروند باشد، و اینگونه خود به خود حس نیاز، لزوم سواد و زبان را بوجود آورد. بیشتر از تمام قوانینِ آموزش اجباری، پروپاگاندای سوسیالیست به سود سوادآموزی بوده است. قانون تحمیل است: می¬تواند به مدرسه رفتن را تحمیلت کند، نمی تواند مجبورت کند که یادبگیری و اگر یادبگیری فراموش نکنی. پروپاگاندای سوسیالیست سریع این حس زنده را ایجاد می¬کند که تنها اعضای یک حلقه¬ی کوچکِ منافعِ فوری نیستیم (عمومی و خانواده)، بلکه شهروندان دنیایی وسیع ترهستیم که با دیگر شهروندانش باید ایده ها، امید ها و دردها را تبادل کرد. به این گونه سواد هدفی برای خود کسب کرد و تا زمانی که این هدف در آگاهی ها زنده بماند کسی جلودار عشق به دانش نخواهد بود. حقیقتی مقدس است که سوسیالیست¬ها باید به خاطرش به خود ببالند: بی سوادی تنها زمانی کاملا از بین خواهد رفت که سوسیالیسم از بین ببرتش، چراکه سوسیالیسم تنها ایده¬آلی است که می¬تواند ایتالیایی¬هایی را که الآن تنها با اهداف شخصی کوچکشان زندگی می¬کنند، آدم هایی که به دنیا آمده اند تا تنها خوراک مصرف کنند را تبدیل به شهروند کند، در بهترین و کاملترین معنایش.
انضباط
در یکی از “کتاب های جنگل” رودیارد کیپلینگ۶ در عمل نشان می¬دهد انظباط در یک حکومت بورژوایی چیست. در حکومت بورژوایی همه فرمان می¬برند. قاطرانِ توپخانه از گروهبان توپخانه، اسب¬ها از سربازانی که سوارشان می¬شوند. سربازان از ستوان، ستوان¬ها از سرهنگ هنگ، هنگ-ها از ژنرال تیپ¬ها، تیپ¬ها از نایب السلطنه ی هند. نایب السلطنه از ملکه ویکتوریا (زمانی که کیپلینگ می¬نوشت کماکان زنده بود). ملکه دستوری می¬دهد، نایب السلطنه، ژنرال¬ها، سرهنگ¬ها، ستوان¬ها، سربازان، حیوانات، همه هارمونیک وار به حرکت درمی¬آیند و می¬روند که فتح کنند. قهرمان کتاب به بومی ای که در حال مشاهده¬ی رژه¬ی نظامی است می¬گوید: “چونکه کار دیگری بلد نیستید انجام بدید، فرمانبردارهای ما هستید”. انظباط بورژوایی تنها نیرویی است که مجموعه ی بورژوازی را ثابت نگه می¬دارد. نیاز به انظباط در مقابل انظباط قرار می¬گیرد. اما انظباط بورژوایی مکانیکی و اقتدارطلبانه است، انظباط سوسیالیستی خود به خودی و مستقل. کسی که انظباط سوسیالیستی را قبول می¬کند می¬خواهد بگوید سوسیالیست است یا می¬خواهد یکسره سوسیالیست شود. مثلا با ثبت نام در جنبش جوانان اگر یک جوان است. کسی که سوسیالیست است یا می¬خواهد بشود اطاعت نمی¬کند: به خود فرمان می¬دهد، قانونی حیاتی به نفس¬اش می¬دهد، به هوا و هوس¬های پرت و پلایش. عجیب است که اکثرا همیشه، بدون وقفه از انظباطی که درک و حس نمی¬شود اطاعت می¬کنیم، امّا نمی¬توانیم بر اساس دستورِکاری که خودمان وضع می¬کنیم و سخت پیوسته نگهش می¬داریم عمل کنیم. چراکه ویژگی انظباط¬های مستقل این است: خود زندگی و تفکر کسی است که مشاهده¬شان می¬کند. انظباطی که حکومت بورژوازی به شهروندان تحمیل می-کند تبدیلشان می¬کند به فرمانبر، که خود را فریب می¬دهند گویی که تاثیری بر وقایع دارند. انظباط حزب سوسیالیست از فرمانبر یک شهروند می¬سازد: شهروندی که حالا یاغی است، به این خاطر که حالا بعد از کسب آگاهی از شخصیتش، می¬فهمد که این آگاهی غل و زنجیر شده است، که نمی تواند خود را آزادانه در جهان بروز دهد.
دو دعوت به تامل
معمولا پیش می¬آید که جوانان در بحث باید به ایراداتی جواب بدهند که به آخرین مسائل هستی می-پردازند. دشمنان می¬داند که این مشکلات از آن دسته¬ای اند که حتی ستون فقرات بهترین منطق¬ها را هم به لرزه در می¬آورند. اصلا به همین دلیل هم مطرح شان می¬کنند، تا سعی کنند مشوش و ساکت کنند حتی جایی که بدون شک در بحث له خواهند شد. در این رابطه به دو قطعه می¬پردازیم. اولی از بندتو کروچه بزرگترین متفکر حال حاضر اروپا است که سال پیش در نشریه¬ی “لا کریتیکا”۷ به سرپرستی خود کروچه چاپ شد. دومی از آرماندو کارلینی۸ است، و “قطعه¬ای از کتابچه¬ی راه اندازی مطالعه¬ی فلسفه” است، که موکدا پیشنهاد می¬شود که مطالعه و مورد مداقه واقع شود (قسمتی از مجموعه¬ی “مدرسه و زندگی” انتشارات باتیاتو، و به قیمت یک لیره). سختی جواب¬هایی که می¬توان به یک سوال داد به هیچ کس این اجازه را نمی¬دهد تا برای اخلال روح و جان انسان¬ها مطرح¬شان کند. به جوانان تامل را توصیه می¬کنیم. هر سوالی می¬تواند جواب خودش را داشته باشد. کافیست که تفکر کرد. در این موارد در بحث باید پشت سختی¬ای سنگر گرفت که حتی بزرگترین متفکران در جواب دادن به برخی پرسش¬ها یافتند. اگر قرار بر جا¬انداختن این ادعا باشد که به هر ایرادی می¬توان پیروزمندانه پاسخ داد، چیزی جز تکبر خالی و بی روح نخواهیم داشت.
حواشی
۱- تلاش برای تصاحب واقعیت کاری می¬کند که واقعیت تا حدودی متعلق به خویش به نظر رسد، حتی اگر در بیان جدید آن چیزی از خویشتن به آن اضافه نشده باشد، حتی اگر رنگ ملایم شخصی-ای هم بهش داده نشده باشد. به همین دلیل اکثرا و ناآگاهانه از هم کپی می¬کنیم و سرخورده می-شویم از سردی¬ای که با آن به سراغ بیاناتی می¬روند که فکر می¬کردیم تکان دهنده باشند و اشتیاقی ایجاد کنند. دوست من! ناامیدانه برای هم تکرار کنیم، داستانت داستان تخم مرغ کلمبو بود۹. حالا برایم اهمیتی ندارد که کاشف تخم مرغ کلمب باشم. تکرار واقعیتی از پیش شناخته شده را به تکه پاره کردن مغزم با ساخت پارادوکس¬های درخشان، بازی های زبانی بامزه و آکروباسی¬های کلامی که باعث خنده می¬شوند و نه تفکر، ترجیح می¬دهم.
مخلوط عادی سبزیجات، دقیقن به این دلیل که با پرکاربردترین مواد ساخته شده است، همیشه خوش مزه¬ترین و مغزی¬ترین آش است. لذت می¬برم از تماشای مردان سالم و غنی از شیره ی معده ای قوی که با ولع این آش را می¬بلعند، مردانی که در قدرتِ اراده و عضلاتشان رخداد نهفته است. بدیهی¬ترین واقعیت هم به اندازه¬ی کافی تکرار نشده است تا بدل به ماکسیمم و انگیزه¬ی کنش در تمام آدم¬ها شود.
۲- وقتی با یک رقیب بحث می¬کنی سعی کن خودت را جای او بگذاری. بهتر درکش خواهی کرد و شاید در آخر متوجه شوی که کمی و شاید خیلی حق دارد. برای مدتی این توصیه¬ی خردمندان را دنبال کردم. اما جای رقبایم به حدی کثیف و لزج بود که به نتیجه رسیدم: بهتر است که گاهی نادرست بود تا اینکه یک بار دیگر آن کثافتی را تجربه کنی که از هوش می بردت.
۳- فرار از سوسیالیسمِ خیلی از به اصطلاح روشنفکران (در ضمن: روشنفکر همیشه همان باهوش است؟) تبدیل به بهترین سندِ فقرِ اخلاقیِ ایده¬ی ما نزد نادانان شد. قضیه این است که پدیده¬هایی مشابه برای پوزیتیویسم، ناسیونالیسم، فوتوریسم و برای همه¬ی ایسم¬های دیگر اتفاق افتاده و می¬افتند. همیشه فرصت طلبانِ بحران زا و کوتوله¬هایی هستند که در پی راهنمایی می¬گردند تا خود را روی اولین ایده ای بیاندازند که در ظاهر قابلیت تبدیل شدن به ایده آلی را دارد و از آن تغذیه می¬کنند تا جایی که تقلا برای تصاحب آن ایده ادامه یابد. زمانی که رمقی برای تقلا نمانده است و فهمیده می¬شود ( این نتیجه¬ی کم عمقی روح است و در انتها هوش کم) که این ایده برای همه چیز کافی نیست، و مسائلی هستند که راه حل¬شان (اگر باشند) خارج از آن ایدئولوژی¬اند (امّا شاید با این در سطحی بالاتر پیوند داشته باشد)، خود را روی چیز دیگری می¬اندازند که بتواند واقعیتی باشد، ناشناخته¬ای را بازنمایاند و بنابراین امکان رضایت خاطرِ تازه¬ای را فراهم کند. آدم¬ها همیشه برای یافتن علتِ شکست روحی¬شان خارج از خود را می¬گردند، نمی¬خواهند بپذیرند که علتش همواره کوته نظری، نبود شخصیت و اندیشه¬شان است. همانطور که مبتدیِ ایمان داریم، مبتدی دانش هم داریم.
در بهترین حالت برای خیلی ها بحران آگاهی چیزی جز سفته ی برگشت خورده یا افتتاح یک حساب جاری جدید نیست.
۴- گفته می¬شود که در ایتالیا بدترین سوسیالیسم اروپا وجود دارد. باشد! ایتالیا سوسیالیسمی که لیاقتش را دارد خواهد داشت.
۵- پیشرفتی وجود ندارد مگر در مشارکت تعداد همواره بیشتر افراد در یک منفعت. خود¬محوری همان جمع¬گرایی هوی و هوس و نیازهای یک فرد است: جمع¬گرایی، خودپرستیِ همه¬ی پرولترهای دنیاست. پرولترها طبعا نوع دوست، در آن معنایی که بشردوستان بی حال به این واژه می¬دهند، نیستند. اما خودپرستی پرولتاریا غنی از این آگاهی است که نمی¬تواند خودپرستی¬اش را بی آنکه تمام افراد طبقه¬اش در همان لحظه آن را به اوج رسانده باشند کاملا به جا بیاورد. و بنابراین خودپرستی پرولتر فورا همبستگی طبقاتی را خلق می¬کند.
۶- گفته شده است: سوسیالیسم در همان لحظه¬ای مرد که ثابت شد جامعه ی آینده¬ای که دارند می¬سازند فقط افسانه یا برای احمق هاست. من هم معتقدم که افسانه در هیچ و پوچ زایل شد. ولی زایل شدنش لازم بود. افسانه زمانی شکل گرفت که همچنان خرافات علمی زنده بودند، که هنوز ایمانِ کوری به تمام آن چه که علم از پی آورده بود وجود داشت. رسیدن به این جامعه، مدلِ پیشفرضیِ اصلی برای پوزیتیویسم فلسفی، برای فلسفۀ علم بود. ولی این تصور، علمی نبود، فقط مکانیکی بود، به خشکی مکانیکی. از آن خاطرهای ضعیف در رفورمیسم تئوریک { اما دیگر حتی “کریتیکا سوچیاله” هم نامش مجلۀ سوسیالیسم علمی نیست} کلادیو ترِوی۱۰ برجای ماند، بازیچه-ی بیارزش سرنوشتباوری پوزیتیویست، که تعیّناش انرژی¬های اجتماعی انتزاعی و خارج از انسان و اراده ی اوست، غیرقابل درک و عجیب: فرمی از عرفانی خشک و خالی از غلیانِ شور و احساساتی دردناک. این نگرشی کتابی، کاغذی از زندگی بود. وحدت و معلول دیده میشوند ولی گوناگونی و انسانیت که وحدت سنتزش است نه. زندگی برای آنها چون بهمنی است که از دور، در سقوط غیر قابل مهارش دیده شود. می¬توانم متوقفش کنم؟ همونکولوس۱۱ از خود می پرسد: نه، این بهمن از اراده¬ای تبعیت نمی¬کند. چراکه بهمنِ انسانی از منطقی پیروی می¬کند که می¬تواند مورد به مورد با منطق فردی من انطباق نداشته باشد، و منِ منفرد توانایی متوقف و منحرف کردنش را ندارم، می¬پذیرم که این هیچ منطق درونی¬ای ندارد و از قوانین طبیعی غیرقابل قصوری تبعیت می-کند.
فروپاشی علم رخ داده است، یا بهتر بگوییم، علم خود را محدود به اجرای وظیفه¬ای کرده است که بهش اعطاء کرده بودند. ایمانِ کور به استدلالاتش از بین رفته است و بنابراین افسانه¬ای که با قدرت از ایجادش حمایت کرده بود، غروب کرد. ولی پرولتاریا خود را بهبود بخشیده است. هیچ یاسی توان خشکاندن اعتقادش را ندارد، همانطور که هیچ یخ بندانی نمی¬تواند نهال سرشار از آب حیاتش را از بین ببرد. راجع به توانایی¬هایش و اینکه برای رسیدن به اهدافش چقدر نیرو لازم است اندیشید. خود را با آگاهی از سختی¬های همواره بیشتری که حالا می¬بیند و ایثارهایی که حس می¬کند باید انجام دهد به غایت متمایز کرد. پروسه¬ی درونی کردن رخ داد: عامل تاریخ از خارج به داخل برده شد: پس از هر دوره¬ی گسترش یک دوره¬ی تعمیق می آید. بر قانون طبیعت، بر پیش آمدِ حتمیِ این به اصطلاح دانشمندان، اراده¬ی سرسخت انسان جایگزین شد.
سوسیالیسم نمرده است، چراکه آدم¬های با اراده¬اش نمرده اند.
۷- اهمیت عدد به سخره گرفته شد و هنوز هم ارزشش مسخره می¬شود، که فقط ارزشی دموکراتیک است و نه انقلابی: صندوق رای است و نه سنگر خیابانی. ولی عدد، توده، به درد ساخت اسطوره¬ای جدید خورده است: اسطوره¬ی جهانی بوده¬گی، اسطوره¬ی دریایی که مهارناشدنی و کرکننده بالا می¬آید و شهر بورژوایی استوار بر امتیازات ویژه را بر زمین می¬زند. عدد، توده (در آلمان، فرانسه، آمریکا، ایتالیا… افزایش می¬یابند و افزایش می¬یابند) این ایده را قوام بخشیده است که هر فردی می¬تواند در چیزی عظیم و در حال بلوغ مشارکت کند، چیزی که هر ملت، حزب، بخش، گروه و فردی می¬گیرد و قدرتمندتر پس می¬دهد، آب حیاتی را که با چرخشش تمام بدنه¬ی سوسیالیسم جهانی را غنی می¬کند. میلیون ها آبزی تک سلولی شناور در اقیانوس آرام، در زیر سطح آب، قطعات عظیم مرجانی¬ای را می¬سازند: یک زلزله به روی آب می¬آوردشان و قاره-ها شکل می¬گیرند.
۸- متقاعد کردن کسی که تا حالا در زندگی سیاسی مشارکت نکرده خیلی راحت¬تر از کسی است که قبلا متعلق به حزبی استخوان¬دار و غنی از سنت بوده است. سنت نیرویی بی¬نهایت بر روح و جان اعمال می¬کند. یک فرد مذهبی، یک لیبرال که سوسیالیست می¬شوند همچون ماشین غافلگیری-ای هستند که هر آن می¬توانند با تبعاتی کشنده برای جبهه¬ی ما منفجر شوند. مردم روستا، با آن روح و جانِ دست نخورده¬شان، زمانی که حقیقتی را می¬پذیرند به خاطر آن ایثار می¬کنند و هر کار ممکنی را برای تحققش انجام می¬دهند. کسی که مرامش را تغییر می¬دهد همیشه یک نسبی گراست. یکبار به شخصه تجربه کرده است که اشتباه در انتخابِ مسیرِ زندگی تا چه حد می¬تواند ساده باشد. به همین دلیل همواره در اعماقش شکّی برجای می¬ماند. کسی که شک دارد جرات کافی برای عمل ندارد.
ترجیح می¬دهم که به جنبش یک دهقان ملحق شود تا یک استاد دانشگاه. فقط اینکه دهقان باید کلی تجربه کسب کند و ذهنیتش را گسترش دهد تا عمل و ایثار احتمالی¬اش عقیم نشوند.
۹- شتاب بخشیدن به رخداد. این بزرگترین نیاز حس شده در توده¬ی سوسیالیست هاست. امّا این رخ دادن چیست؟ حیاتش همچون حیات چیزی ملموس است؟ رخداد چیزی نیست جز فرادیدن اراده-ی امروز در آینده، همچون چیزی که تغییر دهنده¬ی فضای اجتماعی است. بنابراین شتاب بخشیدن به رخداد یعنی دو چیز: (اولا- م) موفقیت در گسترش این اراده به تعداد مشخصی از آدم¬ها که فرض می شود بتوانند این اراده را ثمر بخش کنند. و این پیشرفتی کمّی است. (ثانیا- م) یا اینکه: موفقیت در تشدید این اراده در همین اقلیتِ حال حاضر به گونه¬ای که معادله¬ی ۱=۱۰۰۰ ۰۰۰ ممکن باشد. و این پیشرفتی کیفی خواهد بود. به حرارت درآوردن جان خویش. به فوران درآوردن میلیاردها جرقه. این لازم است. انتظار تبدیل شدن به نصفِ بعلاوه¬ی یک، برنامه¬ی بزدلانی است که سوسیالیسم را از حکم حکومتیِ به تایید دو وزیر رسیده می طلبند.