انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

شهر آینده (۱)

آنتونیو گرامشی

برگردان علیرضا نیاززاده نجفی

 

یک تک شماره¬ی جوانان*

تا چند روز دیگر با این تیتر تک شماره¬ای بیرون خواهد آمد که از سوی فدراسیون جوانان پیِمونته۱ و معطوف به همین جوانان چاپ خواهد شد. می خواهد دعوت و محرکی باشد.

رخداد ازآن جوانان است. تاریخ ازآن جوانان است.

ولی آن دسته از جوانانی که در فکر وظیفه¬ای اند که زندگی بر هرکسی تحمیل می کند. دغدغه¬ی تجهیز مناسب خود را دارند تا به مناسب¬ترین شکل ممکن، آنطور که با اعتقادات درونی¬شان بهتر پیوند خورد، از پس این وظیفه برآیند. جوانانی در تکاپوی خلق فضایی که در آن انرژی، هوش و فعالیت¬شان اعلاترین اجرای خود را به دست آورد، کامل¬ترین و پرثمرترین نمودش را.

جنگ جوانان را درو کرد، بالاخص از زحمات، از نبردها و از خواب¬های خوشِ اتوپیایی جدایشان کرد، ماجرا اینگونه هم تمام نشد چراکه به محرکی برای کنش و عمل تبدیل شده بود. ولی سازمانِ جوانانِ سوسیالیست خیلی هم از آن ضربه نخورد. هزاران جوان کنده شده از نبردهای سازمان به سرعت جایگزین شدند.
واقعیتِ جنگ همچون طوفانی سهمگین بی¬تفاوت ها را تکان داد، جوانانی که تا دیروز به تمام آنچه که با همبستگی و نظم سیاسی ارتباطی داشت کوچکترین اهمیتی نمی¬دادند. ولی کافی نیست و هیچ وقت هم کافی نخواهد بود. باید به این صفوف شدّت و حدّت بیشتری داد.
سازمان بالاخص هدف تربیتی و شکل¬دهی دارد. سازمان تدارکی برای زندگیِ جدی و پرمسئولیت حزب است. در شکل شجاعانه و پپیشروی آن. جوانان همچون ولیت¬های۲ سبک بال و پرشور ارتش پرولتاریا هستند که با یورش به شهر قدیمی، فاسد و زهوار دررفته در پی به طلوع درآوردنِ شهر خویش از خرابه¬هایش هستند.
در این تک شماره برخی از مسائل مهم پروپاگاندا و حیات سوسیالیستی بحث خواهد شد. هر کپی به قیمت دو سکه به فروش خواهد رسید. به هرکسی هم که تقاضا کند پست خواهد شد. حلقه¬ها و بارتوزیع کننده¬ها که تعداد خاصی از کپی¬ها را می¬خواهند درخواست خود را به فدراسیون جوانان سوسیالیست در خیابان سیکاردی شماره ۱۲ تورینو ارائه دهند.

 

سه اصل، سه نظم

نظم و بی¬نظمی دو کلمه¬ای هستند که بیش از هر کلمه¬ی دیگری در بحث¬های سیاسی به کار برده می¬شوند. احزاب نظم، مامورین نظم، نظم عمومی…
سه کلمه¬ای که حول یک محور مشترک و نزدیک به هم قرار گرفته¬اند: نظم. نظمی که کلمات رویش جا گرفته¬اند و با فاصله¬ای متفاوت از این محور می¬چرخند، فاصله¬ای که خود تابعی است از فرم عینی تاریخی¬ای که آدم¬ها، احزاب و دولت¬ها در بیشمار امکانِ تبلورِ انسانی¬شان به خود می-گیرند. کلمه¬ی نظم قدرتی شفابخش دارد، بخش اعظم ابقای نهادهای سیاسی بر عهده¬ی این قدرت است.
نظمِ موجود خود را چون چیزی هارمونیک و موزون معرفی می¬کند، برای همیشه هماهنگ شده: انبوه شهروندان از عدم اطمینانی که یک تغییر رادیکال می¬تواند به دنبال بیاورد می¬هراسد و درش درنگ می¬کند.
عقل سلیم، عقل سلیم احمق، معمولا توصیه می¬کند که تخم مرغ امروز بهتر از مرغ فرداست. عقل سلیم برده دارِ وحشتناکِ روح است. برای داشتن مرغ کافیست پوسته¬ی تخم مرغ شکسته شود. در قوّه¬ی تخیل تصویر چیزی به شدت زخمی¬شده شکل می¬گیرد. نظم جدید منسجم تر، ممکن و حیاتی تر از آن نظم قدیمی به نظر نمی¬رسد چراکه وحدت جای دوآلیسم و دینامیکِ زندگیِ پرجریان جای استاتیک سکون را فرا می¬گیرد. تنها زخم خشن دیده می¬شود، و روحِ هراسان در ترسِ از دست دادنِ همه چیز سقوط می¬کند، ترسِ از روبه¬رو شدن با بی¬نظمی¬ای ناگریز.
پیش¬گویی¬های اتوپیایی دقیقا از منظر همین ترس ساخته شده بودند. می¬خواستند با اتوپیا نظمی از آینده را در ذهن مجسم کنند که خیلی خوب و شسته رفته تنظیم شده باشد، تا حس پرش در تاریکی را از بین ببرد. اما این ساخته¬های اجتماعیِ اتوپیایی به دلیل همین شسته رفته بوده¬گی¬شان فرو ریختند، چرا که تنها اثباتِ بی اساسی یک جنبه از این ساخته کافی بود تا در کلیت فرو بریزند. این ساخته¬ها هیچ پایه¬ای نداشتند، چراکه خیلی تحلیلی بودند، چراکه روی تعداد بی¬شماری از امورِ واقع ساخته شده بودند و نه بر روی یک اصل اخلاقی واحد.
حال آنکه امور واقع چنان به دلایل متعددی وابسته هستند که گویی دلیلی ندارند و غیرقابل پیش بینی¬اند. و انسان برای عمل کردن، دست کم تا حدودی، نیاز به پیش بینی دارد. اراده¬ای که ملموس نباشد، یعنی هدفی نداشته باشد، درک نمی¬شود. اراده¬ی جمعی¬ای که هدف ملموس جهانی¬ای نداشته باشد درک نمی¬شود. اما این (اراده¬ی جمعی) نمی¬تواند یک واقعیت منفرد و یا یک سری از واقعیت¬های منفرد باشد، فقط می¬تواند یک ایده یا یک اصل اخلاقی باشد.
مشکل ارگانیک اتوپیاها همینجاست. تصور آنکه پیش¬بینی بتواند پیش¬بینیِ امور واقع باشد، درحالیکه تنها می¬تواند پیش¬بینیِ اصول باشد، و یا پیش¬بینیِ اصول ارزشی حقوق. اصول ارزشی حقوق (حقوق، اخلاقِ اجرا شده است) همچون اراده از ساخته¬های انسان هستند. اگر می¬خواهید به این اراده¬ها جهت خاصی بدهید چیزی را به عنوان هدف برای شان قرار دهید که بتواند هم هدفشان باشد: در غیر این صورت بعد از یک شعف و اشتیاق ابتدایی وا می¬روند و در هوا ناپدید می¬شوند.
نظم¬های کنونی از اراده به اجرایِ کاملِ یک اصل حقوقی بوجود آمده¬اند. انقلابیون ۸۹ ۳ نظم کاپیتالیستی را پیش¬بینی نمی¬کردند. می¬خواستند حقوق انسان را اجرایی کنند، می¬خواستند که برخی از حقوق از سوی عناصر اجتماع به رسمیت شناخته شوند. این¬ها بعد از شکافِ ابتداییِ پوسته¬ی قدیمی، جایی برای خود بازکردند، ملموس و تبدیل شدند به نیروهای عاملِ بر امور، بهشان فرم دادند، بهشان ویژگی بخشیدند و از این تمدن بورژوایی شکوفه داد، تنها تمدنی که می¬توانست شکوفه دهد، چراکه بورژوازی تنها نیروی اجتماعی فعال و واقعا عامل در تاریخ بود. اتوپیاگراها آن موقع هم شکست خوردند چراکه هیچ یک از پیش¬بینی¬های خاص¬شان به واقعیت نپیوست. امّا اصل به واقعیت پیوست و از این، مجموعه قوانین و نظم کنونی رشد پیدا کرد.
آن اصلی که توسط بورژوازی برپاشد یک اصل جهانی بود؟ قطعا بله. همواره گفته می¬شود که اگر ژان ژاک روسو می¬توانست ببیند که توصیه¬هایش چه پیامدهایی داشته است احتمالا تکذیبشان می-کرد. این عبارت متناقض¬نما نقدی ضمنی به لیبرالیسم را در دل خود جای می¬دهد. اما متناقض-نماست چراکه چیز درستی را به صورتی نادرست بیان می¬کند. جهانی بوده¬گی مترادف مطلق بوده-گی نیست. در تاریخ هیچ چیز سخت و مطلقی وجود ندارد. احکام لیبرالیسم ایده- حدود هستند، منطقا واجب دانسته شدند و تبدیل به ایده- نیرو شدند**، در حکومت بورژوازی به واقعیت مبدل شدند، کمک کردند تا آنتی تز این حکومت در پرولتاریا ایجاد شود و در آخر پوسیده شدند.
(این احکام- م) برای بورژوازی جهان شمول اند، ولی برای پرولتاریا به حد کافی اینگونه نیستند. برای بورژوازی ایده- حدود بودند برای پرولتاریا ایده- حداقلی هستند. و در حقیقت برنامه¬ی تکمیلی لیبرالی تبدیل به برنامه¬ی حداقلی حزب سوسیالیست شد. برنامه¬ای که به عبارتی هر روز برای زندگی به دردمان می¬خورد، در انتظار آنکه مناسب¬ترین لحظه فرارسد {…} (چند کلمه¬ی سانسور شده).
برنامه¬ی لیبرالی همچون ایده- حدود حکومت اخلاق را ایجاد می¬کند. حکومتی که در حالتی ایده¬آل فرای رقابت¬های طبقاتی قرار می¬گیرد، دور از درهم تنیده¬گی و ضربات گروه¬هایی که واقعیت اقتصادی و سنتی این طبقات هستند. این حکومت بیشتر یک بلندپروازی سیاسی است تا یک واقعیت سیاسی. تنها چون مدلی اتوپیایی وجود دارد، امّا دقیقا همین ماهیت سراب گونه¬اش است که سخت¬اش می¬کند و از آن قدرتی برای بقا می¬سازد. در امید به این که در نهایت، در کمال یافته-ترین حالتش، جامه¬ی عمل به خود پوشد است که خیلی ها نیروی لازم برای ردنکردن و جایگزین نکردنش را می¬یابند.
دو تا از این مدل¬ها که نمونه¬های بارز و سنگ محک سخنرانان تئوری¬های سیاسی اند، حکومت انگلیس و آلمان هستند. هر دو تبدیل به قدرت¬های بزرگ و مطرحی شده¬اند، با مدل¬هایی متفاوت، همچون ارگانیسم¬های محکم سیاسی و اقتصادی، هر دو طرحی مشخص دارند که همواره از هم متمایزشان کرده و اینک در مقابل هم قرارشان می¬دهد.
ایده¬ای که همچون موتور نیروهای داخلی و موازی برای انگلیس خدمت کرد را می¬توان در واژه¬ی لیبرالیسم خلاصه کرد و برای آلمان را در اتوریته¬ی همراه با منطق.
لیبرالیسم فرمولی است که تاریخ کاملی از نبردهای جنبش¬های انقلابی برای کسب آزادی¬های منفرد را در بر دارد. دستگاه تفکری است که از این جنبش¬ها ساخته شده است. باوری است شکل یافته از تعداد همواره بیشترِ شهروندانی که از طریق این نبردها در فعالیت عمومی مشارکت کردند. رمز شادی در بروز آزادانه ی عقایدشان، در توصیف آزاد نیروهای مولد و قانون گذار بود. طبیعتا شادی به این معنا که چیزهای ناخوشایندی که رخ می¬دهند را نمی¬توان گردن افراد انداخت و زمانی که موفقیت حاصل نمی¬شود دلیل را باید رفت و تنها در این جست که آغازکننده¬ها هنوز قدرت لازم برای بیان پیروزمندانه¬ی برنامه¬شان را نداشته¬اند.
برای ذکر یک نمونه در انگلیس، لیبرالیسم پیشوای نظری و عملی اش را در لیود جورج۴ وزیر حکومت یافت که در یک گردهم¬آیی عمومی که می¬دانست سخنانش رنگ و بوی برنامه¬ی دولت را به خود می¬گیرند تقریبا به کارگران می¬گوید: ما سوسیالیست نیستیم، یعنی به این تفاهم نمی¬رسیم که تولید را سوسیالیستی کنیم. اما تئوری¬های پیش¬داورانه¬ای علیه سوسیالیسم نداریم. هرکسی وظیفه¬ای دارد. اگر جامعه¬ی کنونی هنوز کاپیتالیستی است می¬خواهد این را بگوید که کاپیتالسم قدرتی است که از لحاظ تاریخی هنوز از بین نرفته است. شما سوسیالیست¬ها می¬گویید که سوسیالیسم به بلوغش رسیده است. خوب نشان دهید که اینگونه شده است. سعی کنید اکثریت شوید. سعی کنید نه فقط بالقوه بلکه در عمل نیروی قادر به تحمل شرایط کشور شوید. و ما خیلی صلح آمیز جا را برای¬تان رها می¬کنیم.
کلماتی که برای ما شگفت¬آور به نظر می¬رسند، مایی که عادت کرده¬ایم در دولت چیزهایی ابولهولی، کاملا بی¬ربط به کشور و بی¬ربط به هر بحث زنده¬ای در مورد ایده¬ها و وقایع ببینیم. در حالیکه (این کلمات اینگونه – م) نیستند، حتی سخنوری خالی هم نیستند اگر فکر کنیم که بیش از دویست سال است که در انگلستان مبارزات سیاسی را در خیابان به پیش می¬برند، حق آزادی بیانِ همه¬ی انرژی¬ها حقی است که به چنگ آورده شده است و نه یک حق طبیعی که فرض می¬شود که به خودی خود اینطور باشد. کافیست که به یادآورده شود که دولت رادیکال انگلیس با سلب هر گونه رای از مجلس لردها توانست خودمختاری ایرلند را به واقعیت تبدیل کند، لیود جورج سعی داشت قبل از جنگ پروژه¬ای از قوانین ارضی را به رای بگذارد که بر اساس اصل آن کسی که مالکیت ابزار تولید را در دست داشته باشد و ازشان به خوبی بهره برداری نکند از حقوق مطلقش معزول می¬گشت، بخش اعظمی از مالکیت خصوصی زمین داران ازشان سلب می¬شد و به کسی می¬رسید که می¬توانست کشتشان کند. این مدل سوسیالیسم دولت بورژوا، یا به عبارتی سوسیالیسم غیر سوسیالیستی، کاری می¬کرد که پرولتاریا چیزهای خیلی بدی در حکومت به عنوان دولت نبیند و درست و غلط متقاعد شود که مورد حمایت واقع شده است، نبرد طبقاتی را با امّا و اگر به پیش برد و نه با آن خشم و غیضی که ویژگی بارز جنبش کارگری است.
مفهوم حکومت آلمان در نقطه¬ی متقابل انگلیس است امّا همان نتایج را دربردارد. حکومت آلمان در تعریف، حکومتی حمایتگراست. فیشته نظام نامه¬ی حکومتِ بسته را مطرح کرد***. یعنی حکومتی که بر خرد استوار است. حکومتی که نباید تحت سیطره¬ی نیروهای آزاد و خود به خودی انسان قرار بگیرد، بلکه باید برای هر چیزی، برای هر عملی مهر تایید اراده¬ای، برنامه¬ای مشخص و از پیش¬آماده از سوی خرد را داشته باشد. بنابراین در آلمان پارلمان آن قدرتی که در جاهای دیگر دارد را ندارد. یک نهاد ساده¬ی مشورتی است، حفظ می¬شود چون منطقا نمی¬توان به شکست¬ ناپذیری دولت¬ها اذعان کرد و همینطور به این دلیل که حقیقت از پارلمان، از بحث هم می¬تواند نشات بگیرد. ولی اکثریت حق مسلمی نسبت به حقیقت ندارد. داور، وزیر (امپراطور) می ماند که قضاوت و انتخاب می¬کند، و جایگزین نمی¬شود مگر به اراده ی امپراطوری. اما طبقات اجتماعی عقیده – نه گزاف و نه تحمیل شده بلکه حاصل دهه¬ها تجربه¬ی اداری درست، کنترل توزیع برابرانه – دارند که حقوق زندگی¬شان حفاظت شده است که فعالیت¬شان باید معطوف به اکثریت شدن برای سوسیالیست ها، و حفظ اکثریت و مدام ثابت کردن لزوم تاریخیِ¬شان برای محافظه کاران باشد. یک مثال: رای گیری، که به تایید سوسیالیست¬ها هم رسید، برای افزایش یک میلیاردی بودجه¬ی نظامی در سال ۱۹۱۳. اکثریت سوسیالیست¬ها رای موافق داد چراکه یک میلیارد از اکثریت مالیات دهنده¬ها تامین نشد بلکه با سلب مالکیتی (دست کم ظاهری) از پردرآمدها به دست آمد و همچون یک تجربه¬ی سوسیالیسم دولتی دیده شد، به نظر رسید این اصل که بر اساس آن کاپیتالیست¬ها هزینه¬ی مخارج نظامی را بدهند درست باشد و بنابراین رای دادند به پول¬هایی که به سود انحصاری بورژوازی و حزب نظامی پروس خرج شدند.
این دو نمونه از نظم ساخته شده مدل پایه¬ی احزاب نظم ایتالیا را می¬سازند. لیبرال¬ها و ناسیونالیست¬ها به ترتیب می¬گویند (یا می گفتند) می¬خواستند که در ایتالیا چیزی به مانند حکومت انگلیس یا آلمان بوجود بیاید. جدل علیه سوسیالیسم بافته¬ی همین اشتیاق به دولت اخلاقی بالقوه در ایتالیاست. امّا در ایتالیا آن دوره¬ی عملی و اجرایی که آلمان و انگلیس را به شرایط کنونی رسانید به کل غایب بوده است. بنابراین اگر استدلالات ناسیونالیست¬ها و لیبرال¬ها را تا سر حد خودشان بالا ببرید نتیجه را در این فرمول به دست می¬آورید: ایثار از جانب پرولتاریا. ایثار نیازهایش، ایثار شخصیت¬اش، مبارزه گری¬اش؛ تا وقت بدهد به زمان، تا اجازه دهد که ثروت چند برابر شود، تا اجازه دهد اداره¬ی حکومت پالوده شود {…} (چند خط سانسور شده).
ناسیونالیست ها و لیبرال ها به حمایت از این ایده نمی¬رسند که در هر صورت در ایتالیا نظمی وجود دارد. معتقدند که این نظم باید برقرار شود و سوسیالیست ها نباید مانع این امر مهم شوند.
این شرایطِ عینیِ اوضاعِ ایتالیا برای ما سرچشمه¬ی انرژی و مبارزه¬گری بیشتر است. اگر سختی توجیه به حرکت و تغییر را برای آدمی که دلایلی فوری برای انجامش ندارد را به یاد آوریم، متوجه می¬شویم که توجیه خیل جمعیت در حکومت¬هایی که در آنان از سوی دولت حزبی مستقیما موظف به خفه کردن اهداف و آمالِ این خیل و ضربه زدن به شکیبایی و توان تولیدش نیست بسیار مشکل¬تر است. در کشورهایی که نبردهای خیابانی شکل نمی¬گیرند، جایی که حقوق اساسی لگدمال نمی¬شوند و داور چون سلطه گر به چشم نمی¬آید، نبرد طبقاتی از شدتش کاسته می¬شود، روح انقلابی جهشش را از دست می¬دهد و ناپدید می¬شود. قانونِ به اصطلاح کمترین زحمت، که قانون مبلمان است، و همیشه می¬خواهد بگوید که هیچ کاری نکنید، قانون عمومی می¬شود. در این کشورها انقلاب کمتر محتمل است. جایی که نظم هست خیلی سخت¬تر است که تصمیم گرفته شود تا با نظمی دیگر جایگزین¬اش کرد {…} (چند کلمه¬ی سانسور شده).
سوسیالیست¬ها نباید نظم را با نظم جایگزین کنند. باید نظم را برپا کنند. اصول ارزشی¬ای که می-خواهند به واقعیت تبدیل کنند این است: اعطای امکان ساخت کامل شخصیت انسانی به هر شهروندی. با ایجاد عینی این اصول حقوقی-ارزشی، تمام امتیازات ویژه که تا به حال ساخته شده-اند فرو می¬ریزند. این، حداکثرِ آزادی را با حداقلِ اجبار به ارمغان می¬آورد. می¬خواهند که قانونِ وظایف و زندگی، توانایی و توان تولید، خارج از هرگونه الگوی سنتی باشد. که ثروت ابزاری برای برده داری نباشد، بلکه با تعلق غیرشخصی به همه، به همه امکان همه ی انواعِ ممکنِ رفاه را بدهد. که مدرسه اندیشه¬ی متولد شده از هرکسی را تربیت کند و معرف جایزه {…} (چند خط سانسور شده).
تمام اصول دیگرِ برنامه¬ی حداکثریِ سوسیالیست¬ها وابسته به این اصول ارزشی است. این، تکرار می کنم، اتوپیا نیست. جهانی ملموس است، می¬تواند با اراده محقق شود. اصلِ نظم است، نظم سوسیالیستی. نظمی که معتقدیم در ایتالیا پیش از هر کشور دیگری محقق می¬شود.

ادامه دارد