ناصر فکوهی
استاد انسان شناسی دانشگاه تهران و مدیر موسسه انسان شناسی و فرهنگ
نوشتههای مرتبط
در شبکه معنایی که میتوان «شهرت» را درونش قرار داد، واژگان بسیاری وجود دارند: «نام»هایی که دقیقا به دلیل «نام» بودنشان، باید به چگونگی و سازوکارتولید اجتماعیشان بیاندیشیم؛ به چرایی «نام» بودن و «نامیده شدن»شان. وقتی از شهرت صحبت میکنیم، میتوانیم در کنار این واژه از «نامدار»بودن، «صاحبنام بودن»، «مشهور» و«معروف»بودن، «خوشنامی» نیز سخن بگوییم. باوجود این، کمتر کسی به رابطه میان شهرت و بلاهت، به مثابه یک محصول اجتماعی که خود را در کُنشگر بروز میدهد، اشاره میکند: شهرت در رده صفات «مثبتی» قرار میگیرد که هوش و دانش و استعداد و زیبایی و … را نیز در خود جای میدهند. و این امر به ویژه در جامعهای پولیشده، چون جامعه ما اهمیت دارد. در این جامعه، بدن ِ کالایی شده، خود را در قالب شهرتی قابل خرید و فروش، قیمتگذاری شده وهمچون هر کالایی مورد معامله، برندسازی، جایگزینی، «دست به دست»شدنی (فیزیکی و نمادین) می کند و در روابط فتیشیستی دستکاری کننده قرار میدهد (مثلا نگاه کنیم به نوعی شهرت سینمایی و یا ادبی و علمی و روابطه آنها برای نمونه با شبکه مریدان و «فالوئر»ها و جلد و محتوای مجلات و صفحه اول روزنامهها و تابلوهای تبلیغاتی). در این یادداشت کوتاه، هدف من برانگیختن خواننده به اندیشیدنی در این جهت است؛ جهتی که در آن، شهرت هم سود زیادی به همه دستاندرکارانش میرساند و هم، چون یک سم، ممکن است زندگی آنها را تخریب کند. البته به دلیل محدودیت این یادداشت، در اینجا وارد بحث «شهرت منفی» یا «بدنامی» نمیشوم که به همین اندازه اهمیت دارد. مساله ما در نتیجه آن است که سازوکارهای تولید اجتماعی شهرت، چه فردی و چه جمعی، چیستند؟ و چگونه ابزارهای مصونیتدهندهای را از کار میاندازند که فرد یا گروه را از فرورفتن در یک بلاهت مخرب حفظ کنند و سبب شوند توانایی خود را در تصمیم گیریهای درست در زندگی از دست ندهد: این همان روی ِ منفی شهرت است که با افسردگی، تخریب زندگی خانوادگی، بیثباتی، شکنندگی،… و حتی مرگ و خودکشی پایان میگیرد.
برای تحلیل موضوع به باید به یک نکته نظری اشاره کنم: نظریه «سرمایه فرهنگی». مفهوم شهرت یعنی اینکه افراد زیادی یک فرد یا گروه را بر اساسی صفت یا قابلیتی که آن را «خوب» یا «خواستنی» میدانند (مثل ثروت، قدرت، زیبایی، مهارت، شایستگی، استعداد، هنرمندی) بشناسند، باید از مفهومی که پیر بوردیو، جامعهشناس فرانسوی، به آن سرمایه اجتماعی نام میدهد و ما در زبان متعارف عموما به آن «آبرو» و «حیثیت» میگوییم، جدا کرد. تفاوت عمده این دو، در یک سویه یا دوسویه بودن رابطه است: در سرمایه اجتماعی، هر اندازه فرد روابط بیشتری داشته باشد، میتواند امتیازات (مادی و غیرمادی) بیشتری در حوزههای اجتماعی به دست بیاورد و آنها را به صورت مستقیم یا غیر مستقیم استفاده کند و یا به سرمایه های دیگر تبدیل کند (مثلا وقتی بر اساس اعتبار خود امتیازی از یک بانک می گیرد یا نقشی برای فرزندان خود در این یا آن فیلم پولساز دست و پا میکند). رابطه در عین حال، دو جانبه است: به عبارت دیگر سرمایه اجتماعی، برگشتی نیز دارد و برخورداری از یک امتیاز به دلیل حُسن شهرت، تقریبا همیشه ایجاد یک تقاضای اجتماعی (انتظار یا توقع) برای ارائه یک امتیاز نیز میکند، مثل زمانی که یک «مبادله» هنری انجام میگیرد: مثلا یک بانکدار تابلوی یک نقاش را میخرد و او در عوض در یک برنامه «فرهنگی» بانک مزبور مجری میشود. از این رو سازوکار تولید سرمایه اجتماعی بر اساس امکان یک یا گروهی از «مبادلات» انجام میگیرد و با از میان رفتن این امکان از میان میرود: اگر ما بتوانیم خدمتی به گروهی از افراد بکنیم آنها به سرمایه اجتماعی ما تبدیل میشوند، و البته به نوبه خود به ما خدمت میکنند، اما این رابطه دائما باید با فرایند «مبادله» بازتولید شود.
اما سازوکار به وجود آمدن شهرت، متفاوت است و اغلب به صورت یکجانبه یا در مدارهای بسیار پیچیده و دستکاریشده و دستکاریکننده انجام میگیرد: روابطی که نه در «مبادله» بلکه در «سیاست ِ شهرت» و نه در خدمت دوجانبه، بلکه در «سازوکارهای بهره برداری از شهرت» تعریف میشوند. مثالی بزنیم که برای همه آشنا است: نظریه فرانکفورتی «صنعت فرهنگ» که تئودور آدورنو، فیلسوف آلمانی، به کرات به آن اشاره کرده است. وقتی از شهرت هنرپیشگان هالیوود (یا بالیوود) صحبت میکنیم (و بدون آنکه خواسته باشیم وجود قابلیتهای ذاتی را مثلا در فیلم یا در هنرمند نفی کنیم) فرایندهای برندسازی، ایجاد شهرت، ایجاد باورهای زیباشناختی و حتی سبک و سیاق دادن و هدایتکردن «سلیقه و داوری زیبایی شناختی»، ولو با اخبار دروغین مثل «رسوایی»ها، روابط یا زندگی خصوصی یک هنرپیشه، توقیف شدن یک فیلم، و… نقشی اساسی را در ایجاد شهرت دارند. این «دستکاری»ها میتوانند همان کاری را که فرضا با یک «صابون» میکنند با هر محصول دیگر (ذهنی یا مادی، فرهنگی یا مصرفی و کاربردی) انجام دهند: ایجاد تقاضایی اجتماعی برای آن محصول، تقاضایی کاذب به معنی غیرضروری، «خبرسازی» در اطراف آن، اظهارنظر کارشناسان درباره آن (متخصصان بهداشت یا متخصصان سینما)، «رونمایی» و جشن «تولد هفتاد و هشتاد و نود و… سالگی استاد»، گفتگوی تلویزیونی و مطبوعاتی و فیلم ساختن از زندگی یک فرد در زمان حیاتش، که خود ممکن است نوعی کالاییکردن (شیئی کردن) او باشد و غیره. بدینترتیب سازکار ساختن شهرت، ذهن و بدن ما را در دست میگیرد، نظامهای حسی ما را کنترل و هدایت میکند تا اولا خواستار«صابون» باشیم و آن را یوتوپیایی کنیم، و ثانیا صابون «الف» را نسبت به صابون «ب» برتر بدانیم و یا آنها را در ردهبندیها و تقسیمهای خیالین قراربدهیم تا بهتر بتوانیم «بفروشیم». شهرت بدین ترتیب ما را درون بلاهت و از خودبیگانگی، هدایت میکند تا داوری، برپایه عقل سلیم یا قابلیتهای انتسابی یا اکتسابی (شناخت زیستی،عمومی یا تخصصی) خود را رها کنیم و براساس همان ساختار ِ بلاهت، یک فیلم، یک هنرپیشه، یک رمان، یک ورزش، یک مجری، یک نقاش، یک دانشمند، یک روشنفکر و … را برتر دانسته یا طبقهبندیهای دلبخواهانه و کالایی شدهای، از آنها نسبت به یکدیگر بکنیم و چرخهای را آغاز کنیم که بزودی با موقعیت سرایت اجتماعی و «مُد» به دیگران نیز برسد و گاه به کلی یک جامعه را از عقلانیت خالی کند: این همان اتفاقی است که به نظر روانکاوانی چون ویلهلم رایش با نظریه «تودهایشدن» در فاشیسم و یا فیلسوفانی چون هانا آرنت با نظریه «ابتذال شرارت» در توتالیتاریسم، رخ میدهد: انسانها، قابلیت اندیشیدن خود را از دست میدهند و بدین ترتیب میتوان آنها را به شکل گستردهای مورد سوءاستفاده قرار داد و در فرایندی از شیئیایشدن (انسانزُدایی) قرار داد و به بیرحمانهترین و بیمعناترین کارها وادار کرد که از نظر آنها کاملا مشروعیت دارند.
اما این بلاهت، صرفا در سویه منفعل شهرت، یعنی در سویه «مصرف» عمل نمیکند، بلکه در سویه «تولید» شهرت نیز اثری مخرب برجای میگذارد. مثالی که بسیار در جامعه خود شاهدش بوده و هستیم، انحراف ذهنی و رفتاری باورنکردنی و غیرقابل توجیه و حتی شرمآور گروهی از مشهورترین و خوشنامترین شخصیتها در سالهای پایانی عمر آنها است: پدیده خودبزرگبینی ِ مسخره و گاه تاسفآور و حقیرانهای که همگی میشناسیم . این پدیده، درباره برخی از شخصیتهایی که در دوران بلوغ فکریشان بسیار به آنها احترام گذاشته میشده، در دوران کهولت، به تاسف عمیق ما منجر میشود. اما پرسش این است آیا باید این پدیده را به حساب «جنون پیری» گذاشت؟ بدون شک تا حدی چنین است. اما این دلیل اصلی نیست. زیرا در بسیاری از موارد این پدیده را به صورت «زودرس» و بسیار مضحکتردر گروههای سنی نسبتا جوانتر نیز میبینیم: وقتی کسی در دهه سی یا چهل زندگی خود، ناگهان سخن از «وداع با نوشتن»، «داع با ترجمه»، «وداع با تئاتر» یا «وداع با سیاست» و غیره میگوید، باید این را به حساب نوعی بلاهت مضاعف گذاشت که در در این صورت ممکن است، عمری شاید بسیار ارزشمند (عمر او) را نابود کند. چاپلین می گفت: شهرت بلایی است که اگر در بیست سالگی بر سرکسی بیاید تا آخر عمر او را فلج خواهد کرد. عبور تدریجی شخصیتی دوست داشتنی، معقول، اجتماعی و سازگار که خود را همچون هر انسانی دیگری جایزالخطا میبیند و در رفتارهایش برخوردی متعارف با دیگران دارد، به شخصیتی که به تدریج چنان در خیال خود و شهرتی که با توهم گمان میبرد احاطه اش کرده، اوج میگیرد که دیگران را مورچههای کوچکی میپندارد که بر زمین پراکنده اند و او میتواند براحتی زیر پا لگدشان کند، داستانی تکراری، حتی کلیشهای و غم انگیز در فرهنگ ما است. برای فردی که به دهههای هفتاد و هشتاد زندگی خود رسیده، این امر شاید مرگی زودرس در بلاهتی باشد که بیشک پس از مرگش قابل چشمپوشی خواهد بود. اما برای جوانی که بسیار زودتر درون این باتلاق شهرت فرورفته، ما بیشتر با نوعی خودشیفتگی اما به دست دیگران و با سلاحی کُشنده که «مرید و طرفداربودن»، «دوست داشتن» و «لایک کردن» و… نام گرفته و شاید به مرگ یک قابلیت و استعداد و خلاقیت منجرشود، میرسیم.
اما این تنها آسیبی نیست که در جامعه کنونی شاهدش هستیم. جامعه ما البته تمام مشکلات هر جامعه انسانی را دارد و بنابراین میتواند شهرت را به یک ساختار بلاهت تبدیل و فرد مشهور و طرفدارانش را درون روابط از خود بیگانگی و عدم عقلانیت فروبرد که دیر یا زود از آن ضربه میخورند(مثلا با از دستدادن شهرت، یا با رسیدن به پوچی حاصل از درک بیمعنایی و ساختگی بودن شهرت وغیره). اما جامعه ما به دلیل بیرون آمدن متاخرش از ساختارهای جماعتهای سنتی که در آنها بیشتر با «حُسن شهرت» جماعتی سروکار داشته ایم مثلا «آبرومندی»، «سخاوتمندی»، «مهمان نوازی»، «مردم داری» و … که درون نظامهای پیش-شهری بسیار اهمیت دارند و کمیت و کیفیتشان کاملا با نظامهای پسا-صنعتی متفاوت است، میان این دو گونه «شهرت»، سرگردان است. «سلبریتی»های ما میخواهند هم ادای هنرپیشهها و ورزشکاران میلیونرهای آمریکایی را در بیاورند و هم شبیه مردم کوچه و بازار باشند. از اینجاست که دائما شاهد نوعی «ریا کاری» گاه ناخودآگاه اما در بسیاری موارد خودآگاهانه آنها هستیم. یعنی تضادهای عجیبی میان آنچه «سلبریتی» هایمان میخواهند نشان بدهند هستند، و آنچه واقعا هستند. «اینجا» به گونهای لباس میپوشند و«آنجا» به گونهای دیگر، یکجا با آرایش غلیظ، آش نذری هم میزنند و یکجا بر روی فرش قرمز فستیوالهای خارجی نوعی نوکیسگی شرمآور را به نمایش در میآورند. اینها البته همیشه ناشی از تظاهری برای «برندسازی» نیستند و حتی باید بگویم بیشتر حاصل درونیشدن ناخودآگاهانه ساختارهای بلاهت یا پذیرش منفعلانه ساختارهای «دستکاری»هستند تا قرار گرفتن درون ساختار ریاکاری و فرصتطلبی. دلیل این امر هم کاملا روشن است؛ همین که میبینیم تقریبا هیچکسی از این دوزیستی بودن یکه نمیخورد، نه به معنای پذیرش این رفتارها، بلکه به معنای آن است که جامعه خود نیز به گونهای به این بیماری مبتلا است و این رفتارها را کاملا درک میکند. به عبارت دیگر، خود نیز آرزوی «سلبریتی» شدن دارد و غم آن «دیگ» و دغدغه آن «فرش قرمز» را.
در نهایت، آیا باید شهرت را نفی کرد و خود را با این خطر روبرو کرد که انگشت اتهام حسرت خوردن از نداشتن آن به سوی ما برگردد؟ آیا باید نافی آن شد که پایداری ِ نام و زنده ماندن شخصیتهای تاریخی و اندیشهها و خوشنامیها و میراث فرهنگی و فناوری و ادبی در نوعی جاودانگی، ساختارهایی توهمزا هستند؟ لزوما چنین نیست، اما نکتهای اساسی و بسیار مهم وجود دارد: میان آنچیزی که ما جادوانگی یک فکر، یک اثر، یک مهارت، یک فرهنگ، و … مینامیم، و فرد یا گروهی که زمانی حامل آن بوده است، یک گُسست ریشهای و هستیشناختی وجود دارد که اگر فرد نتواند آن را بفهمد درون بلاهت خود غرق شده و احتمالا اگر هم خلاقیت و هنری داشته باشد، آن را از دست میدهد و هرگز به آن جاودانگی نمیرسد. بدونشک مشهورترین موسیقیدانان، نقاشان، ادبای تاریخ برای «شهرت»، آثار خود را خلق نکردهاند: این را به خوبی درباره مشهورترین آنها از موزارت و بتهوون در موسیقی، تا وان گوگ و گوگن در نقاشی، از چاپلین و کوبریک در سینما، تا بزرگان ادبیات کلاسیک و مدرن خودمان از سعدی و حافظ و مولوی و خیام گرفته تا هدایت و بهار و خانلری و زرینکوب میتوانیم بگوییم. از آن مهمتر، این را میتوانیم با نسبتی عاقلانه و قابل فهم به زندگی هرکدام از خودمان نیز تعمیم دهیم: مساله خواستن و بیرون آمدن از بلاهت در مصرف یا در تولید شهرت و بازگشت به آغوش زندگی است.
نسخه اول این یادداشت در مجله کرگدن به انتشار و این نسخه نهایی است.