نقد و بررسی شنل، اثر نیکلای گوگول؛ ترجمه خشایار دیهیمی
اگر «انزوا» را یک جور «در خود ماندن» بدانیم، در جهان ارتباطزدهی امروز، تصور آدمهای منزوی به نظر قدری مشکل میرسد. اما در قرن نوزده، ظاهراً چنین آدمهایی و مسلماً شرایطی که پرورشدهندهی آنها باشد وجود داشته است؛ شاید بهترین نمونههای آن را بتوان در داستانهای روسی یافت؛ خصوصاً اگر گوگول نویسندهی آنها باشد، به عنوان مثال میتوان از «شنل» یاد کرد. داستانی که گفتنیهای بسیار دارد و خوب میشود از آن لذت برد؛ چرا که گوگول کارش را خوب بلد است. یعنی میداند، در مقام طنزپرداز چگونه از دانشِ خویش که برخاسته از تأمل، و توجهی دقیق و کاملاً جدی نسبت به روابط روزمره است، برای به نمایش درآوردن ضعفهای موقعیتی (چه ارتباطی و یا ساختاری) استفاده کند. چنانچه در خصوص ضعفهای انسانِ منزوی میتواند بدون کمترین وسواس بر وضعیتِ «بسته» و غیر تعاملیِ موقعیت تمرکز کند. چیزی که ظاهراً باعث میشود از آدم منزوی، موجودی «ایستا» (بیارتباط با آدم و جهان) ساخته شود. در اینجا کار گوگول این میشود که با زبان طنز در خود ماندگیِ انسانِ بیارتباط با جهان و دیگری را نشان دهد. چیزی که از او موجودی فاقد درک از خود و جهان میسازد؛ به بیانی اگر مسئله را وارونه کنیم، تازه متوجه میشویم برای درک خود، نیازمند دیگری و جهان هستیم.
نوشتههای مرتبط
باری، از آنجا که به نظر میرسد برای انزوا جویی و ماهیت آن پاسخ قاطعی وجود ندارد، گوگول هم با کنار گذاشتن واکاویهای روانشناسانه، تنها به این اکتفا میکند تا در هر فرصتی وضعیت مضحک بیاعتنایی انسان منزوی را به تمسخر گیرد. مثلاً نحوهی برخورد وی در ابتدای داستان شنل با آکاکی آکاکیویچ ـ کارمند فقیر و دونپایهی یکی از وزارتخانهها ـ که از شدت انزواطلبی به موجودی بیاعتنا و در خود بدل شده است، در عین ترحم و همدردی با فلاکتهایش، تمسخرآمیز است. چنانچه دربارهی او مینویسد: “به نظر میرسید، که دنیایی خارج از پاکنویس کردن برایش وجود ندارد. هیچ توجهی به لباسهایش نداشت…… [در خیابان] فقط اگر اسبی ناگهان ظاهر میشد و پوزهاش را به شانهی او میزد و نَفَسِ بخارآلودش به گونههایش برخورد میکرد، آنگاه متوجه میشد که نه در وسط یک جمله، بلکه درست وسط خیابان است. به محض رسیدن به خانه پشت میز مینشست، سوپ کلمش را سر میکشید و تکهای گوشت گوساله با پیاز میخورد. بیآنکه مزهای از هیچیک از اینها حس کند همه را میبلعید، …وقتی متوجه میشد شکمش باد کرده است از پشت میز برمیخاست و قلم و دواتش را برمیداشت و مشغول پاکنویس کردن نوشتههایی که از اداره آورده بود میشد….”(صص ۱۳۳، ۱۳۴).
تصویری که گوگول از شیوهی زندگی آکاکی آکاکیویچِ کارمند ترسیم میکند، با عبارت «همیشه همینطور» قرابت خاصی دارد. از اینرو شاید بتوان گفت، از نظر گوگول، او کسی است بدون وضعیت بشری. یعنی به لحاظ هستیشناختی، آکاکی آکاکیویچ نه با درد و رنج آشناست و نه از راز و رمز یا دوست برخوردار؛ آدمی بدون «دیگری»؛ بنابراین به جاست که او را بدون درک از وضع خود تصور کنیم؛ زندگیای فارغ از هر گونه آرزو، رویا و یا کینهای از کسی یا چیزی: نمونهای از زیستن در اسارت ملال ….؛ ازلی ـ ابدی….؛
اینکه زندگی آکاکیکیویچ را در ملال میدانیم، به این دلیل نیست که به گفتهی گوگول این موجودِ در خود، «هیچوقت در هیچ میهمانی دیده نشده است» و یا «هیچ اشتیاقی برای دیدن خیابان نیفسکی با آن همه چیزهای دیدنیاش نشان نمیدهد»، بلکه تنها به دلیل سادهی نداشتنِ انگیزه برای زندگی است. زیرا انگیزه یکی از ویژگیهای تعیینکنندهی وضعیت بشری است، و در اینجا «انگیزه» به هر آن چیزی اطلاق میشود که بتواند آدمی را در موقعیتِ هستیشناسانه نسبت به خود دربیاورد و اتفاقاً به همین دلیل است که او را انسانی فاقد وضع بشری میدانیم. وضعیتی که در غیابش از آدمی موقعیتی شیءواره میسازد.
وقتی تمام زندگی آکاکی آکاکیویچ صرف پاک نویس کردن و خوردن سوپ کلم (آنهم بدون احساس لذت یا دلزدگی از طعمش) شده باشد و دست آخر هم در پایان روز همانند ماشینی که خاموشش کرده باشند، بدون هر رویایی تا صبح روز بعد بخوابد و دوباره راهی وزارتخانه شود، بیهیچ تردیدی این بدین معنی است که وی خود را تا حد یک شئی تنزل داده و از خود موجودی با کاربردی مشخص ساخته است. اما این شیئوارگی چیزی نیست که از کسی پنهان بماند. به همین دلیل همکارانش معتقد بودند که وی از بدو تولد به همان صورت به دنیا آمده است: در وزارتخانه، با همان اونیفورم رنگ و رو رفته، صورت پرچین و چروک، سر طاس، و همواره حاضر و آماده برای پاکنویس کردن… (ص ۱۳۱). پاک نویس کردنِ هرچه به دستش میدادند. بدون اظهارنظری دربارهی مطلب و یا گرفتن تأییدیهای از اداره….
چنین است جهان ملال و پوچی، چرا که قبل از هر چیز شعور و آگاهی نقادانه را از کار میاندازد. و در نتیجه قدرت لذت بردن را کور میکند….
اگر در این خصوص ما با «عادت» سر و کار داشته باشیم، بنابراین باید گفت این عادتِ توأم شده با هزار وسواسِ «خوب پاکنویس کردن»، در آکاکی آکاکیویچ چنان بالا گرفته بود که کمترین جایی برای توجه به چیزی دیگر، حتا به خود نگذاشته بود. و این بیخبری و بیاعتنایی نسبت به خود و جهانِ زیستش از او موجودی بیزمان و مکان ساخته بود. کسی که فیالمثل در رابطه با کارش، پرانتزی بزرگ برای نادیده گرفتن جهان اطراف دارد.
اما این لایهی ضخیم عادت، درآکاکی آکاکیویچ دوام ابدی نیافت، زیرا نبوغ گوگول، طلسم درخودماندگیِ وی را در هم شکست. آنهم به واسطهی یک شنل؛ معجزهی بزرگ این شنل در این بود که میتوانست بندهای اسارتِ درخودماندگی را از هم بدرد و آکاکی کیویچ را از شیئوارگی رهایی بخشد. به چه معنی!؟ ـ به این معنا که گوگول با وارونه کردن نگرشهای زاهدانه، که آدمی را بینیاز از جهان مادی معرفی میکنند، با تأکید بر چیزها و جهان روزمره، آدمها را موجوداتی نیازمند به چیزهای به اصطلاح دنیوی نشان میدهد. موجوداتی که برای رهایی نیازمند ارتباطند.
در داستان شنل، از لحظهای که خیاط از رفو کردن شنلِ زهوار در رفتهی آکاکی آکاکیویچ (شنلی که از شدت پوسیدگی و نخ نما شدن ، همکاران آکاکی آکاکیویچ بدان «زیرپوش» میگفتند) سر باز میزند، پروسهی تحول زندگی وی شکل میگیرد و همزمان با آن، نگاه جدید و توأم با احترام گوگول نسبت به وی.
هر چند تهیهی هزینهی گزاف او را مجبور میکند تا بیشتر از قبل قناعت در پیش گیرد. اما نکتهی جالب اینجاست که خودِ عمل پسانداز برای خرید پارچه، آستر، یقه و پرداخت دستمزد، تجربهی جدیدی برای آکاکی آکاکیویچ رقم میزند: پیدا کردن طرحی برای زندگی؛ به قول فلاسفهی وجودی، اینک او خودش را به واسطهی طرح خویش به سوی آیندهای که اکنون برایش معنا پیدا کرده در میافکند و بدین ترتیب به یک سری ویژگیهای بشری نائل میشود.
به عنوان مثال آکاکی آکاکیویچ برای نخستینبار با لذتِ فکر کردن به چیزی که در آینده نصیبش خواهد شد، آشنا میشود. وضعیتی که تا قبل از تصمیم به دوخت شنل جدید، کمترین آشنایی با آن نداشت. و جالب اینکه خیالبافیهای او در این باره، در حکم لذتی معنوی است؛ زیرا به واسطهی آن خود را فراتر از وضعیت پیشینِ حیوانیاش قرار میدهد: وضعیتی بدون هر گونه لذت بردن و ذهنیت داشتن دربارهی موقعیتِ خویش که تنها معطوف به کار کردنِ بدون اندیشیدن، خوردنِ بدون لذت بردن و خوابیدن بدون رویا دیدن میشد. بنابراین هرچند برای پسانداز بیشتر، مجبور بود فقیرانهتر از قبل زندگی کند، اما به تعالیِ روحیای دست یافته بود که پیشتر هرگز آنرا تجربه نکرده بود. گوگول مینویسد:
“با این رژیم غذایی جدید، زندگیاش غنیتر شده بود، گویی ازدواج کرده و شخص دیگری همیشه همراهش بود. گویی دیگر تنها نبود و رفیق همدمی داشت که قسم یاد کرده بود راه دشوار زندگی را تا به آخر با او بپیماید: و این رفیق کسی نبود، جز شنل با لایهدوزی ضخیم پشمی و آستر محکم… “(ص ۱۴۵).
در این صورت طبیعی است که آکاکی کیویچ دیگر چون گذشته تمام هوش و حواسش به پاکنویس کردن نباشد. مگر میشود دلدادهای داشت و باز همچون ماشینی خودکار از صبح تا شب فقط و فقط نامههای مزخرف اداری را پاکنویس کرد!؟ به هیچ وجه! در جهان واقعی یعنی جهانِ رنج و لذت، کمترین فکر دربارهی دلدار، بیاختیار آدمی را از خودی که اسیر بوروکراسی است، بیخود میکند و در عوض به خودِ سرشار از لذت، دلتنگی و یا هزاران ترس و نگرانی ناشی از فکر و خیال دست نیافتن به وی مشغول میکند. بدین ترتیب آکاکی کیویچ همچون تمامی آدمهای عاشق قدم به راه «اشتباه کردن» در جهان بوروکراتیک میگذارد و بدین سان از خود در شگفت میشود….! اینک کلمات میتوانند اشتباه نوشته شوند!
بهرحال، گذشت روزها، برای آکاکی کیویچ تنها به معنی نزدیکتر شدن به روز موعود بود. روزی که بالاخره بتواند شنل جدیدش را تحویل گیرد و با پوشیدنش حس و حال خوشبختی را تجربه کند….
اگر بیرون آمدن از موقعیت درخودماندگیِ آکاکی کیویچ را به منزلهی رهایی او از شیئیوارگیاش بدانیم، به یقین شنلی که توانسته او را اینطور بیقرار سازد، به منزلهی دریچهای است رو به جهانِ بشری؛ تولید شده توسط آدمهایی که به یاری چیزها، و دستیابی به آنها با موقعیت اجتماعیِ متفاوتی مواجه میشوند. در چنین جهانی به موازات اینکه شنلِ قدیمیِ کهنه و زهوار در رفتهی آکاکی کیویچ، میتواند بیانگر فقرِ مادی او باشد، نشانهای از بیاعتنایی و بیتفاوتی او نسبت به دیگران و روابط اجتماعیِ خود نیز است: فقر معنوی. مسئله این نیست که وی در زمان گذشته، ارزشی برای جهان مصنوع بشر قائل نبوده، بلکه منظور این است که وی اساساً درکی از آن نداشته.
اما اکنون آکاکی کیویچ به واسطهی «شنل» جدید، میتواند خود را به مثابه عضوی از جامعهی بشری درک کند. زیرا شنلِ او به عنوان «چیز»ی از این جهانِ مصنوع، چیزی است که نمادهای این جهان را با خود دارد و قادر به ایجاد انگیزه برای آکاکی کیویچ است؛ از اینرو بیهیچ شک و تردیدی پیشاپیش از موقعیت ارتباطی برخوردار است. شنل در این وضعیت نمادینش، میتواند توجه و احترام همکاران آکاکی کیویچ را به او (در مقام همکار: عضوی از یک گروه) جلب کند تا جایی که حتا به افتخار شنل جدیدِ وی صمیمانه ترتیب مهمانی و سوری به خرج خویش در خانه خود دهند و از او دعوت کنند تا به این مهمانی آید. و اینها همه از همکارانی سر میزند که تا پیش از آن، به جز مسخره کردن، کمترین اعتنایی به او نداشتند. گوگول مینویسد: ” به محض اینکه وارد اداره شد، همه به راهرو هجوم آوردند تا شنل نو همکارشان را تماشا کنند. چنان او را غرق در تبریکات گرم و صمیمانهی خودشان کردند که او اول گل از گلش شکفت و بعد پاک دستپاچه شد…. ناهار را با لذت و اشتها خورد و بعداً هم اصلاً چیزی پاکنویس نکرد، بلکه تسلیم لذت دراز کشیدن روی تخت شد و تا تاریک شدن هوا به همان حال ماند. بعد، بیهیچ تأخیر لباسهایش را پوشید، شنلش را روی دوش انداخت و از خانه خارج شد. ….چندین سال بود که برای گردش عصر از خانه خارج نشده بود. با کنجکاوی مقابل ویترین نورانی مغازهای توقف کرد تا تابلویی راتماشا کند… ” (صص۱۴۸، ۱۴۹، ۱۵۰).
حال اگر در همین حس و حالِ خوشبختی، شنل از او گرفته شود چه حادثهای رخ میدهد؟ چگونه؟ خیلی ساده به وسیله سرقت: پیشامد وحشتناکی که برای آکاکی کیویچ هنگام بازگشت به خانه، توسط زورگیران شبانه اتفاق افتاد.
واقعیت این است که تحول وجودی آکاکی کیویچ نمیتواند صرفاً به شادی و احساسِ خوشبختی معطوف شود و همانجا هم پایان گیرد؛ بلکه طبیعی است که این تحول به موقعیتهای رنج و درد نیز وارد گردد و او را مورد آزمون قرار دهد. از اینرو زمانی که گوگول تصمیم میگیرد تحول وجودی فردی همچون آکاکی کیویچ را نشان دهد، هیچ جایی مناسبتر از واکنش وی در مواجهه با ربوده شدنِ شنلی که با آن احساس خوشبختی میکرده نیست. زیرا گوگول فرصت مییابد تا ضمن تأکیدی دوباره بر ابزار بودگیِ شنل به مثابه وسیلهای اجتماعی که میتواند آکاکی کیویچ را به قلمرو عمومی و در نتیجه معاشرت و همزیستی با دیگران بکشاند، جنبهی ارزشی آن را نیز آشکار سازد: دلیلِ تصمیم آکاکی کیویچ برای پیدا کردن و یافتن شنلش. تصمیمی که نشان از ماندن و مبارزه کردن وی در قلمرو عمومی دارد. زیرا گوگول به خوبی میداند فقط ماندن و مبارزه است که میتواند آکاکی کیویچ را از آزمونِ «انسان شدگی» یعنی خروجش از شیئوارگی سربلند بیرون آورد.
در این جستجو، به لحاظ فلسفی، یافتن یا نیافتنِ شنل کمترین اهمیتی ندارد، بلکه مهم صرفاً نفسِ مبارزه برای ارزشهاست. کاری که آکاکی کیویچ را در آن مصمم میبینیم: چه کسی باور میکند، مردی که سالهای سال، به جز اوراق پاکنویس، هیچ جا و هیچ کسی را نمیدید، برای یافتن شنل و شکایت از سارقینِ شنلش، سر از اداره آگاهی و یا خانه رئیس ادارهی آگاهی درآورد و «با قاطعیت» خواستار دیدن «رئیس» شود (صص ۱۵۴،۱۵۵).
اما ظاهراً گوگول خوشتر میدارد تا داستان را به تراژدی ختم کند. وضعیتی که به نظر میرسد برای انسانی در ردهی آکاکیویچ واقعیتر است. بهرحال از نظر گوگول لازم است تا وی با ساختار پوسیدهی بوروکراسیِ ادارهی آگاهی مواجه شود و تازه آن هنگام است که آکاکی کیویچ برای نخستینبار با ضعف موقعیت اجتماعی خویش، در برابر این ساختار عقب مانده آشنا میشود….
گوگول با زبان طنز خود، این بار، نظامِ خودبزرگبین و مالامال از عقدهی حقارتِ ساختارهای اداری را به تمسخر میگیرد: ” شنیدهام کارمند دونپایهای که به ریاست یکی از ادارات بیاهمیت دولتی گمارده شده بود، بلافاصله قسمتی از اطاقش را دیوار میکشد و آنرا «اطاق انتظار» میکند…. روش جاری اداری این شخص متنفذ بسیار پر طمطراق و با ابهت ما در عین حال ساده بود. کل سیستمش بر پایهی انضباط خشک قرار داشت. مرتباً تکرار میکرد: «انضباط، انضباط و … انضباط»…. گاهی اوقات میل شدید به داخل شدن در صحبت جمع از چشمانش پیدا بود، اما همواره از این کار امتناع میکرد، با این فکر که نکند این کار دونشأنش باشد. نکند بیش از حد خودمانی شدن به موقعیتش لطمه بزند… چنین بود شخص متنفذی که آکاکی کیویچ ما برای درخواست کمک به نزدش رفت…. (صص۱۵۶، ۱۵۷).
برخورد خشن رئیس آگاهی که به جای یاری، آکاکی کیویچ را به استنطاق و بازجویی میگیرد، باعث اندوهی عمیق در او میشود به طوری که گوگول نقل میکند که :”برای اولین بار در زندگیاش دیگر آن روز اصلاً به اداره نرفت”(ص۱۵۵).
آزردگی، اندوه و نرفتن او به اداره، تجربهی دیگری برای او رقم میزنند….؛ اگر فقط آدمها به اداره میروند، همانها هم میتوانند از سر دلتنگی از رفتن به اداره و یا هر نوع محل کار دیگری سرباز زنند….
در واقع اگرچه آکاکی کیویچ، برای باز پسگرفتن شنل، از رفتن به مراجع اداریِ مربوطه کوتاهی نمیکند، و با این عمل خود را به مرتبهی انسانِ اجتماعی (به معنای عضوی از جامعه) بالا میکشد؛ اما بر خلاف انتظارش با موانع بازدارندهی رشد خویش روبرو میشود: ساختار متحجر بوروکراتیک. همان بار بسیار سنگین و اضافیای که در جوامع عقب مانده، برای او و اکثر آدمهای در حاشیه، چیزی جز شوک و دردی عمیق در بر ندارد….
از سوی دیگر در اینجا به وضوح میتوان دید که جامعه و یا به معنای دقیقتر، مدیریت سلسلهمراتبی و ارتجاعی ساختار بوروکراتیک با کوتاهی کردن از حمایت شهروندان، قادر به احراز «مرتبهی اجتماعی» (بخوانیم جامعه پذیری) خویش نمیگردد (که این خود دلیل محکمی است بر عقبماندگیِ اجتماعیاش!)؛ در نتیجه با بیپاسخ گذاشتن تقاضای آکاکی کیویچ، او را که با زحمت و تلاش فراوان به قلمرو عمومی آمده بود، با توهین به کرامت انسانیاش، بیرحمانه به حاشیهی جامعه پرتاب میکند: جایگاهی که آکاکی کیویچ ناگزیر بود همچون تمامی آدمهای حاشیهای، خلع سلاح از هر قدرتی زندگی کند….
به همین دلیل غیبت آکاکی کیویچ از اداره از یک روز فراتر میرود….؛ دردِ روحی او را تا حد مرگ بیمار و شکننده میکند. هر چند به ظاهر بستری شدن وی در رختخواب و به تب و هذیان افتادنش میتواند ناشی از شدت سرماخوردگی در هوای بسیار سرد پترزبورگی باشد (چرا که برای یافتن شنل جدیدش مجبور شده بود با شنل نخ نمای قدیمیاش این سو و آنسوی شهر برود)، اما همانگونه که گوگول هم بدان اشاره میکند دلیل اصلی مرگ وی احساس تحقیرِ بیرحمانه است (صص۱۶۰، ۱۶۱)…
داستان شنل، فراز و فرود انسان در قرن نوزده است. انسانی که به خود آمد تا از دایره تنگ و بیخبری فراتر رود و از گوهر انسانی خویش پاسداری کند: به خود آمده، اما ناتوان در گذر از مرزهای طبقاتی…
اصفهان ـ مهر ۱۳۹۲
مشخصات کامل داستان: شنل، اثر نیکلای گوگول، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر نی، ۱۳۹۱؛ (برگرفته از کتاب یادداشتهای یک دیوانه).