اگر در عصر حاضر به اقتدار فرهنگی غرب باور داریم، ضرورتی به اثبات نیست که اساس شکل گیری این اقتدار به دورههای نخست مدرنیته برمیگردد. یعنی به عصری که «اثر گذاری» بر فرهنگهای غیر غربی ـ اروپایی، روشی کارآمد برای استعمار محسوب میشد. از اینرو تحقیق و تفحص دربارهی فرهنگ و تمدن ملتهای عقبمانده و مطالعهی میدانی عادات و رسوم، یکی از ابزارهای مهم سلطه بر این سرزمینها به شمار میرفته است. منظورمان از «عقب مانده»، صرفاً به لحاظ اقتصادی نیست، بلکه منظور فقدان آگاهی سیاسی و فقدان انگیزه برای جنبشهای اجتماعی است. به عنوان مثال در قرن هفده و هجده، در همان ایامی که کشورهای اروپایی برای دگرگون کردن ساختار سیاسی خود (یعنی کاستن و یا بیاعتبار ساختن قدرت شاه و کلیسا) ، دستخوش انقلاب بودند، در کشوری چون ایران، «شاه» قبلهی عالم بود و «ملت» بنده و رعیت او؛ و وظیفهی «دیوان عالی مملکتی» نیز تدارک عیش و نوش مجلسهای شاهانه؛ آنهم فقط به این دلیل که از حیث اجتماعی، امکانات دگرگونی روابط حاکم فراهم نبود. به بیانی نه تنها از دید امروز بلکه در همان ایام از دید فردی اروپایی که از یک قرن قبلتر کشورش مدام با اصلاحات دینی و یا مطالبات گروههای جدید اجتماعی مواجه بود، کشورهایی همچون ایران در «جهالت محض» به سر میبردند. از اینرو جای تعجب نیست که گاهی حتا نگاهی افسانهای به ایران داشتند. مگر به غیر از این است که باورهایی که هر کدام از آن سلسله مراتب ایرانی از خود داشتند از جنس افسانه بود. البته نه از تیرهی حکمتهای نهفته در افسانهها بلکه برخاسته از تباهی و خمودگیِ تقدیرنمای آن؛ افسانههایی از دنیای کهن که برای تطبیقاش با جهان واقعی و عینی به ضربِ شمشیر، چپاول و ویرانی نیاز داشت و البته مشروط به نادانی و جهالت مردمی که برای زیستن محتاج «قبلهی عالم» بودند! بنابراین به دلیل فقدان امکانات بیداری (بخوانیم نبود گروههای اجتماعی سهم طلب در قلمرو عمومی)، نارضایتیِ عمومی نه به صورت نارضایتی از ساختار قدرت شاهی، بلکه به نارضایتی از این یا آن شاه تقلیل مییافت….
در چنین اوضاع و احوالی که مصادف بود با آغاز عصر استعمار، (رقابت و کشمکش سخت بین دولتهای اروپایی بر سر تصرف این منابع افسانهای) آن دولتی موفقتر عمل میکرد که نسبت به فرهنگ سرزمین مورد نظر خود دانش بیشتری داشت؛ زیرا اکنون فتح پایدار و قابل کنترل، علاوه بر سلاح جنگی، از راه نفوذ به فرهنگِ ملتها و اثرگذاری بر آنها و یا از آن مهمتر سوء استفاده از آنهاست که صورت میگیرد. و برای این منظور استفاده از سفرنامههای سیاحان، ابزار شناخت بسیار کارآمدی بود برای سیاستهای استعماری. زیرا در آنها مسائل فرهنگی و اجتماعیِ متعارف در جامعهای مطرح میشد که قصد تصرف و یا استفاده از آن به هر شکلی وجود داشت. خصوصاً سفرنامههایی که اصلا با اهدافی دیپلماتیک نوشته میشدند.
نوشتههای مرتبط
از جملهی این آثار میتوان به سفرنامهی انگلبرت کمپفر (۱۶۵۱ ـ ۱۷۱۶) اشاره کرد. سیاح محقق آلمانی که در قرن هفده میلادی همراه هیأتی از کشور سوئد، در زمان به سلطنت رسیدن شاه سلیمان صفوی (۱۰۲۶ ـ ۱۰۷۳ شمسی) وارد اصفهان شد. هیأت مذکور ظاهراً از طرف پادشاه وقت سوئد (کارل یازدهم ۱۶۵۵ـ ۱۶۹۷ میلادی) مأموریت داشت تا هم مقدمات روابط تجاری با ایران را فراهم کند و هم شاه ایران را به جنگ با ترکها ترغیب و تشویق نماید. مأموریتی که طبق گفتهی خود کمپفر با شکست روبرو شد، زیرا به نقل از وی روحیهی صلح طلبی شاه سلیمان او را به قول و قرارها پایبند میکرد (ص۶۸، ۶۹).
بنابراین سفر تحقیقاتی کمپفر، با هدف و انگیزهی سیاسی صورت گرفته است. کتاب وی حاوی توصیفاتی از زندگی اجتماعی ـ سیاسیِ دربارِ شاه سلیمان صفوی است. توصیفات به ظاهر بیآزاری که بعدها دولتهای اروپایی بر مبنای آن توانستند سیاستهای حیلهگرانهی خود را پیاده کنند. سیاستهایی که مسلماً تنها زمانی میتوانستند اثرگذار باشند که خود ایران قابلیت این اثرپذیری را داشته باشد: یعنی ساختار فرهنگی و سیاسیاش به ضعف و انحطاط اخلاقی گرائیده باشد. ضعف و انحطاطی که «عقبماندگی» را قرنها بر ما تحمیل کرده است….
باری، نگاه و تفسیرهای کمپفر مهم است؛ زیرا برای غربِ تازه به هوشیاری استعماری رسیده، به منزلهی نقشهی راهنمایی برای فتح سرزمینی با کمترین هزینه است. بنابراین حامل اطلاعات جامعهشناسانهی وسیعی از ماهیت قدرت و ساختار سیاسی ایران و همچنین رفتار و آداب و رسوم ایرانیان است. اما فراموش نکنیم که اینها همگی تنها زمانی برای دولتهای اروپایی از کارایی لازم برخوردار میبود که صادقانه نوشته میشدند. فیالمثل باید بتوانند با حداقل قضاوت شخصی، نوشته شوند. به همین دلیل است که کمپفر در کتاب خود تلاش کرده است تا همواره با ذکر مثال (به منزلهی مستند گفتهی خود) خصوصیات پادشاه وقت صفوی را وصف کند. بنابراین هم به «خست شاه سلیمان» پرداخته است (ص۵۹) و هم به «عدالتخواهی» (ص۶۷) و یا به «زود خشمی»، «خرافه پرستی» (صص ۷۰ـ ۷۱)، «شهوتپرستی و وقاحت» (ص۶۱) و یا «عطوفت» او….
و در چنین مواقعی به نظر میرسد تلاش کمپفر دست کمی از پیشقراولان در جنگها ندارد که به منظور فتح قلعهای به محل گسیل میشوند تا نقاط آسیبپذیر و مستعد برای نفوذ را شناسایی و بررسی کنند. بهرحال کمپفر با علاقه و انگیزهای بسیار قوی به ثبت و بازگو کردن خصوصیاتی میپردازد که در قرن هفده میلادی از شاه سلیمان به عنوان «شاه ایرانی»، میشد سر زند: ترسیم سلوک اخلاقی و گسترهی آزادی عملِ شاه ایرانی. یعنی وی مایل است روی مراکز قدرت در عصر شاه سلیمان صفوی دقیق شود. از اینرو به فوریت درمییابد طبق سنت، شاه میباید تا قبل از مرگ پدر و رسیدن زمان سلطنت خود در حرمسرا یعنی نزد جمعیتی از زنان که یا همسران شاه بودند و یا معشوقههای وی و یا زنان و خواجهگانی که خدمتگزار آنها بودند، به سر برد. مکانی که به دلیل بسیاری از محرومیتها، آلودهی همه نوع فساد بود. از هرزگی و عیاشی گرفته تا تنپروری و دسیسههای سیاسی. چنانچه کمپفر در اینباره مینویسد: “به سهولت میتوان فهمید که امید آیندهی مملکت در دایرهی تنگ این افراد نادان و ناتوان به چه صورت رشد میکند و میبالد … این محیط با وظایف سخت مملکتداری که در انتظار اوست تا چه پایه مباین است. زیرا جز پدر احدی [از جنس مذکر] حق ندارد پا به حرمسرا بگذارد” (ص۲۷).
به بیانی کمپفر به روشنی نشان میدهد که حرمسرا، فینفسه هم برای ملت و هم برای شاه میتواند خطرناک و تباهیآور باشد. نه به دلیل تفریحات ناسالم و یا عادت دادن شاه به عیش و نوشهای گاه و بیگاه از سنین نوجوانی، بلکه از آن مهمتر به دلیل اصلی آن یعنی ساختار درونی آن که باعث میشد شاه آینده از جریانات واقعی زندگی مردم جدا باشد. آنهم بیمسئولیتی نسبت به سرنوشت رقتانگیز مردمی که از آنجا که مقام پادشاهی قدرت و کلیه منابع ثروت را در چنگ خود گرفته است، طبیعی است که آنها را به دیدهی «بندگان» خود بنگرد. از اینرو شاهزادهی جوان تا زمانی که در حرمسرا زندگی میکرد، به دلیل شیوهی پرورشی رایج در آنجا، ناگزیر از هرگونه امکان آشنایی با زندگی واقعی و داشتن آموزش در برابر مشکلات محروم است. او حتا از آموزش علوم زمانهی خویش نیز محروم بود.
اما آنچه موضوع این قبیل محرومیتهای شاه را جالب میکند، نکتهای است که کمپفر از آن پرده برمیگیرد. به تفسیر او، این خواست و ارادهی حرمسرا و خانوادههای معتبر است که ذهن و روح شاهزاده به جای آشنایی با علوم زمانه و عادت به ورزش و یادگیری رزم و یا…، به پستی گراید و نیروی جوانی، استعداد و عمر خود را دور از تمامی واقعیات اجتماعی و سیاسی به شهوترانی و بطالت هدر دهد (صص ۲۸، ۲۹).
بنابراین حرمسرا، قبل از هر چیز برای شاهزادهی جوان قفسی طلایی بود. حتا اگر خود از زندانی بودن خویش خبر نداشته باشد. به واقع باید گفت این محل پرت و دور افتاده از هستی اجتماعی، تنها محلی بود که شاهزادهی جوان تا قبل از مرگ پدر (و یا شاه خویشاوند قبلی) و تصاحب یک شبهی قدرت بیکران پادشاهی در آن پرورده شده بود، تنها مکانی که اصلا در جهان تجربه کرده بود و میشناخت. پس طبیعی است زمانی که به قدرت شاهی میرسید، به دلیل عادتهای ناپسند، نتواند خود را با موقعیت جدید تطبیق دهد. و ظاهراً این همان چیزی بود که همهی افرادی که دور و بر شاه بودند و قدرتِ یکهی وی خطری برای جان و مال آنها محسوب میشد، (علارغم تضادهایشان بر سر منافع) بر سرش توافق داشتند (صص ۳۵، ۳۶).
میتوان گفت شاه سلیمان صفوی، هنگام دستیابی به قدرت یکهی مملکتی، به دلیل پرورش سنتی دوران شاهزادگی خود، نه تنها به هیچ وجه از مملکتداری سر رشته نداشت، بلکه بر عکس ویران کنندهی مملکت بود. بهرحال مطابق سنت در چنین مواقعی آنکس که این وظیفهی خطیر را به عهده میگیرد، وزیر اعظم است. کمپفر میگوید: “در نتیجه تمام بار ادارهی مملکت بر گُردهی وزیر اعظم است و شاه خود با فراغت و بدون معرفت به اوضاع عمومی و کشوری به زندگی خاص خود ادامه میدهد. هر کس بگوید که وزیر اعظم در باطن قدرت سلطنتی را اعمال میکند و شاه فقط در ظاهر صاحب و واجد آن است سخنی چندان دور از حقیقت نگفته است (ص ۷۳).
با چنین تفاسیری اگر بگوییم قدرت بیکران و نامحدود شاه و در نتیجه ترس و نگرانی اطرافیانِ شاه از آن، پایه و اساس شکلگیری این نحوهی فاسد و پر دسیسهی قدرت در ایران بوده است، سخنی به گزاف نگفتهایم. بنابراین از دید این متن جامعهای به لحاظ سیاسی عقبمانده است که با مشکل انباشت قدرت مواجه باشد. یعنی همواره پیش روی خود با تراکمی از قدرت نزد یک فرد و یا قشری خاص روبرو باشد. کمترین شکی نیست که این جامعه به لحاظ اجتماعی فاسد و مسئلهدار است زیرا انباشت قدرت و ثروت در اختیار یک نفر یا یک گروه خاص، رو در روی رفاه عموم قرار میگیرد و مسیر سالم به رفاه عمومی را مسدود میکند. مثلاً اگر فردی بخواهد به امکانات رفاهیِ بلوکه شده دست یابد، ناچار است از رشوه و یا دروغ و تملق استفاده کند (ص ۳۵)؛ و یا گاهی از طریق هم پیمانی توطئهآمیز با گروهی دیگر به دسیسههای حقیرانه روی آورد…
بنابراین پیامد انباشت این خواهد بود که به جای رخداد تحول در ساختار سیاسی و شکلگیری مطالبات رشد دهندهی فرد و جامعه، افراد به روشهای شرم آوری روی آورند که خبر از فرهنگی بیمار و منحط جامعهای که در آن زندگی میکنند، میدهد: فرد و جامعهای ناتوان از آرزو و ارادهای متعالی برای بهینه کردن نحوهی زندگی. تکرار میکنیم: فرهنگی که فقط میتواند برآمد انباشت قدرت و ثروت نزد فرد و یا گروهی خاص باشد. فرهنگی برآمده از عقبماندگی آگاهی سیاسی از حقوق اجتماعیاش: حقوقی که باید از محل انباشت یعنی فرد و یا گروهی که آنرا به انحصار خود درآوردهاند مطالبه شود. حال آنکه طبق گزارشات کمپفر، ساختار سیاسی ایران فرسنگها با چنین موقعیت طلبکنندهای فاصله دارد. چرا که حتا سنگینی مسئولیت وزیر اعظم نه از بابت رونق بخشیدن به اوضاع مملکتی و رشد رفاهی تودهها بلکه صرفا برای آرام نگه داشتن جزیرهی شاهی است: اینکه هیچ واقعهی ناراحتکنندهای به گوش شاه نرسد تا آرامش وی را برهم زند و خشمگینش سازد. چرا که خوب میداند آتش خشم شاه قبل از هر کس دامن خود او را خواهد گرفت. از آنجا که مرگ و زندگیاش در دستان اوست، پس عقل حکم میکند تا میتواند موجبات آرامش و تفریح، و سرگرمی شاه را فراهم کند. یعنی موجبات رفاه او و اهالی حرمسرا؛ در واقع در چنین وضعیتی شهر و مملکت شاه همانا حرمسرای اوست. حرمسرایی که رفاهش، در حکم آرامش شاه است. عقبماندگی ساختار سیاسی در دربار شاه سلیمان صفوی به قدری است که طبق گزارشات کمپفر وزیر اعظم (در مقام یکی از مهمترین رجال سیاسی) خود شخصاً به ندرت با شاه صحبت میکند. وی برای آنکه بتواند مطلب مهمی را به گوش شاه برساند یا میباید از خواجهسرایان مدد جوید (ص۷۶) و یا هنگامی که شاه برای تفرج و استراحت مایل به اسب سواری است با کسب اجازهی هم رکابی مطلب را به اطلاع وی برساند، البته توأم با مزاح تا مبادا با سخنان جدی باعث کسالت شاه شود (ص ۷۷). کمپفر مینویسد: “هر وزیر اعظمی که بتواند به صورتی غیر محسوس بدین طریق شاه را تحت تأثیر و نفوذ خود درآورد در انظار ایرانیان هوشمندتر و عالیمقامتر قلمداد میشود” (همانجا).
بنابراین از آنجا که در ایران «قدرت» فاقد چارچوب قانونی است، حتا وزیر اعظم بسیار با ذکاوت و توانایی همچون شیخ علی خان نیز که «اعمال کنندهی قدرت سلطنتی است»، برای در اختیار گرفتن این قدرت نیازمند هوش، ذکات، حیله و تزویر است. یعنی سوای اینکه دروغ و دسیسه، حیله و تملق و فریبکاری بازاری بسیار گرم دارد، تصور عموم این است که بنیان قدرت را میباید جایی خارج از قلمرو عمومی و روابط روزمره که در حیطهی وظایف وزیر اعظم است جستجو کرد. به بیان دقیقتر این تصورِ «فرا قلمرو عمومیِ» قدرت است که به قدرت و ثروت نهفته در حرمسرا مشروعیت میبخشد، و ساکنان آن را (از شاه گرفته تا خواجه سرایان و کلیه زنان دارای منزلت و یا خدمتگزار)، در ذهن مردمِ بینوایی که دور از این قدرت و رفاه و تنعم درباری زندگی میکنند، به جایی فراتر از جهان اجتماعی و روابط روزمره ارتقاء میدهد. حال آنکه وزیر اعظم، با وجود قدرت و ثروت خویش به دلیل پیوندش با قلمرو عمومی تا ابد نمایندهی آن باقی میماند. از اینرو برای گفتوگو با شاه همواره نیازمند وساطت کسی یا موقعیتی خاص از سوی حرمسرا است. همانگونه که افراد و یا نشانههای برآمده از قلمرو عمومی و روزمره، نمیتوانند مستقل از ساز و کار حرمسرا در آنجا حضور یابند. و این بدین معنی است که در بین ایرانیان آن زمان تصوری که از قدرت وجود دارد، به دلیل پردهنشینی و دور از انظار عموم قرار داشتن، (که برسازندهی موقعیتهای منحصربودگیِ آن به فرد و گروهی خاص است)، اساساً بدوی و عقب مانده است. به همین دلیل هم، همواره مستعد آلوده شدن به خرافات است. در قسمت بعد (پایانی) به این مسئله خواهیم پرداخت.
مشخصات کامل کتاب:
انگلبرت کمپفر، ترجمه کیکاووس جهانداری؛ انتشارات خوارزمی، ۱۳۶۳
اصفهان ـ اسفند ۱۳۹۱