افسانهای هست مربوط به کشورِ ژاپن. یا چین. یا اصلن هر کشوری که خطی عجیب و غریب شبیه به نقاشی دارند، نمیدانم. در این کشور، مردم همه به صورتِ عمودی مینویسند. خطشان از چپ به راست و از راست به چپ نیست. بلکه همیشه و از روزی که خط برای بیانِ تفکرشان، برای بیانِ آنچه در ذهنشان میگذرد در دو بُعد، پدیدار شد و مردمش شروع به نوشتن کردند، از بالا به پایین نگاشتهاند. پسرکی اما در این میان چنان با حروف، با لغات، با معانی و مفاهیم درآمیخته و ساعتها، روزها، ماهها و سالها مشغولِ کشفِ دنیای جدیدِ نوشتن است که فراتر از خطوطِ عمودی میاندیشد. لغات را در حرکاتی رقصان به هم میرساند و حروف را در هم میآمیزد و خطوط را میشکند، چون مردمی که هر روز در کوچه و بازار میبیند و گاه به او لبخند میزنند، گاه به او تنه میزنند، گاه در حالِ گفت و گو هستند، چون مردی که یواشکی دور از چشمِ دیگران از بازار دزدی میکند، چون کودکی که شاد و رها زیرِ باران بالا و پایین میپرد، چون پرندگانِ کوچکی که آرام آرام در آسمان اوج میگیرند و بر فرازِ ابرها بالهایشان را میگسترانند. کاری که مردم نمیپسندند هرگز و در اذهانِ زمانه نمیگُنجد، او را به محاکمه میکشند و برایش مجازاتِ مرگ در نظر میگیرند. نه، راستش را بخواهید این کار را نمیکنند. کاری به کارَش ندارند، اعدامش نمیکنند، زندانیاش نمیکنند. تنها به او میگویند احمق چون کسی که با سنت درآمیزد یا از چهارچوبِ آن فراتر رود، از نظرِ آنان احمق است.
***
نوشتههای مرتبط
سه روز است که در حالِ خواندنِ اشعارِ شاملو هستم و اشعارِ حمیدی. از خود میپرسم دعوا بر سرِ چیست؟ اصلن دعوایی وجود دارد یا تمامِ آن اتفاقات و حرفها و بحثها و جدلها در قالبِ مصاحبه، یادداشت، نقد و حتا شعر، بسیار فراتر از یک بحثِ معمولی است؟ جریانِ قالبهای کُهنه و نو؟ جریانِ سنت و مدرنیته؟ یا اصلن یک طغیان در بطنِ ماجرا نهفته است؟ ماجرا چیست؟ باید زندگیِ هر دو را تا جایی که میتوانم مرور کنم تا کمی از حال و هوای دنیایشان آگاهی پیدا کنم.
با مهدی حمیدی شروع میکنم. کسی که نامش را نشنیدهام، برخلافِ شاملو که بسیاری از اشعارش را از بَرَم. البته ابتدا گمان میکنم که دکتر حمیدی را نمیشناسم اما شعرِ زیبای “قوی” او را که میخوانم، هر بیت را جلوتر زیرِ لب زمزمه میکنم البته آن هم به دلیلِ آنکه یکی از خوانندگانِ قدیمی آن را خوانده است و ناخودآگاه از کودکی بارها شنیدهام!
دکتر مهدی حمیدی از شاعرانِ برجستهی ادبیاتِ معاصر ایران است که در سال ۱۲۹۳ در شیراز به دنیا آمده است. پدرش از بازرگانانِ معروف شیراز بود و در دورههای اول مجلسِ شورای ملی، نمایندهی مجلس شد. مادرش نیز زنی اصیل و شاعر که مدرسهای به نامِ عفتیه را برای تعلیم و تربیتِ دوشیزگان که مادرِ تمام مدارس دخترانهی فارس محسوب میشود، تأسیس کرد. او در رشتهی ادبیات فارسی تحصیل کرد و پس از اخذ لیسانس به کارمندی فرهنگ درآمد و بعدها در رشتهی زبان و ادبیات فارسی دکترا گرفت و سپس در رشتهی الهیات به تدریس پرداخت. عشقِ او به یکی از شاگرادنش سبب شد غزلی با عنوانِ ” اگر تو شاه دخترانی من خدای شاعرانم” را بسراید که او را معروف کرد. اما ناکامی او در عشق، کتابهای عشقِ دربهدر و اشک معشوق را به دنبال داشت. کتابهای پس از یکسال و سبکسریهای قلم را نیز در این مدت منتشر کرد. اولین مجموعهی شعرش را در سال ۱۳۲۱ منتشر کرد که از یاد رفته نام داشت. و اما آنچه او را در تقابل با نوپردازان قرار میداد، قصیدهای بود به نامِ “مصاحبه با نیما، پیشوای نوپردازان”. پس از این نیز، مجموعههای دیگری را منتشر کرد که بیشتر در حوزهی اشعارِ وطنی و سیاسی- انتقادی قرار میگرفت. اشعارِ حمیدی را در کل به دو نوعِ تقلیدی و ابتکاری تقسیم میکنند. اشعار تقلیدی او بیشتر به فردوسی، فرخی، منوچهری و مسعود سعد باز میگردد و موضوعاتِ آن بیشتر هجر، روزهای انتظار، دقایق وصل و لحظاتِ وداع است.
خُب کمی اوضاع آشکار میشود؛ یعنی میتوان گمان کرد کسی که این چنین با مهارت و تبحر در قالبهایی میسُراید که شاعرانِ برجستهی کلاسیکِ ایران، باید هم چنان سخت در برابرِ ساختار شکنیها موضعگیری کند. مخالفتِ حمیدی با شعرِ نو از نیما آغاز شد. با اشعارِ نیما به شدت مخالف بود و در زمانِ حیات، سرزنشهای بسیار از طرفدارانِ سبکِ نیمایی شنید. حمیدی را کسی میدانستند که علیرغمِ توانمندی در حوزهی شعر، آتشین طبع است و واکنشهای شدیدی به موضوعاتِ مختلف نشان میدهد.
بحثها آغاز میشود. شعرِ نو و نوگرایان، چون موجی فراگیر همه جا را در برمیگیرد و در این میان، آنان که سفت و سخت بر موضعِ قدرتمندِ خود از منظرِ اندیشه و بیان، جایگاهی دارند، این موج را صحیح نمیپندارند.
دعوا ادامه مییابد. حمیدی به اشعارِ نیما توهین میکند و آنها را ناشی از حمق و بلاهت میپندارد و طرفدارانِ نیما و اشعارِ نیمایی نیز به او میتازند. اما این کشمکشها شدت میگیرد و از یک رجزخوانیِ شاعرانه خارج میشود، آنجا که شاملو، در مجموعهی هوای تازه، هوای تازهای را نفس میکشد. نوپردازان را دغدغهمندانِ جامعهی امروز میداند که از ناله و گله و شکایتهای عاشقانه به موضوعاتِ حساسِ اجتماعی و سیاسی میپردازند و آیا واقعن چنین نیست؟
موضوعِ شعر
امروز
موضوعِ دیگریست… امروز
شعر حربهی خلق است…
پرسشی که شاید اکنون، با دانستنِ این ماجراها، چون علامتِ سوالی بزرگ در ذهن نقش میبندد، این است که چرا همیشه در تمامِ دورانِ تاریخ، در تمامِ موضوعات، افراد اینقدر نسبت به مسائلِ تازه، موضوعاتِ تازه و تمامِ آنچه در موجی نو، اذهان را تحتِ تأثیر قرار میدهد، جبههگیری میکنند؟
بحث و جدل بر سرِ شعرِ نو و آنچه نوپردازان میآفرینند ادامه مییابد اما شاملوست که گویی علیهِ این مخالفتها به قیام برمیخیزد، آن هم با قلمش، با ذهنش، با شعرش. شاعرِ امروز و گذشته را با هم متفاوت میداند و این تفاوت را در شعرش به تصویر میکشد. تجدد و نوگرایی، مدرنیته و فراتر رفتن از مرزهای هنرِ کلاسیک و چهارچوبهایی که سالهاست هرچند محکم، هرچند زیبا و هرچند بینقص شکل گرفته است و روحیات و ذهنیات را در قالبی خشک شکل داده است، به جدل میپردازند. شاید در ابتدا این گفت و گویی شاعرانه میانِ دو شاعر باشد و بیانِ اختلافِ نظرشان اما شدت گرفتن توسطِ مخالفان و موافقان آن را از بحثِ شخصی فراتر میبرد. هرچند حمیدی در انتقادِ شعرِ نیما گفته باشد؛
به شعر اگرچه کسانی آشنا چو نیما نیست
سوای شعر خلافی میانهی ما نیست
اگرچه واسطهی انس ما همان شعر است
میانِ ما سرِ آن گفتگوست، دعوا نیست…
اما چرا همیشه به موجهای جدید جبهه میگیریم و میترسیم از قالبهای خود رها شویم؟ شعرِ نو برای این آمد که ضرورتِ تغییر در شعرِ فارسی احساس میشد و نیازِ یک ساختارشکنی اعتراضی در آن زمان احساس میشد که قالبهای آهنینِ اشعارِ سنتی، ظرفیتِ بیانِ آنها را نداشت. در جدالِ جَسته و گریختهی این دو جریان، شاملو به بیانِ کُلیتی میپردازد که انگار نقطهی پایانیست که همراه با قدرتنماییِ کامل همراه است. شعری که زندگیست. در ساختارشکنیِ اعتراضی چگونه میتوان در قالبهای کهن معضلات را بیان کرد؟ آدمی ناگزیر به همسو شدن با موجِ مدرنیته است و در عینِ حال گویی دغدغههای شعرا، جنسِ تازهای یافته است و بیانِ تازهای میخواهد. مطلق بودن جای خود را به نسبیت میدهد و قالبها انعطاف میپذیرند و شاعرِ برخاسته از خلق، از دردِ همان قشری که از دلش بیرون آمده میسُراید، به زبانِ آنان، به زبانِ خودش در قالبی که قالبی ندارد و در موجی که اعتراض و نوآوری را توأمان به ارمغان میآورد. شاعرِ امروز، لباسِ شاعرانِ گذشته را به کناری میافکند و در مجموعهی هوای تازه، از شاعری نو با سبکی نوین و امروزی رونمایی میشود. و سنتگرایان در مخالفت با تغییر فریاد سر میدهند، فریادی که نمیتوان فهمید از بابِ تعصب به سنت است یا ترس از جایگاهِ نوپردازان در آیندهی شعر و شاعری.
موضوع شعر شاعر پیشین
از زندهگی نبود
در آسمان ِ خشک ِ خیالش، او
جز با شراب و یار نمیکرد گفت و گو او در خیال بود شب و روز
در دام ِ گیس ِ مضحک معشوقه پایبند،
حال آن که دیگران
دستی به جام ِ باده و دستی به زلف ِ یار
مستانه در زمین ِ خدا نعره میزدند!
…
حالآنکه من
به شخصه
زمانی
همراه ِ شعر ِ خویش
همدوش ِ شنچویکرهئی
جنگ کردهام
یک بار هم “حمیدیی ِ شاعر” را
در چندسال ِ پیش
بر دار ِ شعر ِ خویشتن
آونگ کردهام…
موضوع ِ شعر
امروز
موضوع ِ دیگریست…
امروز
شعر
حربهی ِ خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخهئی ز جنگل ِ خلقاند
نه یاسمین و سنبل ِ گُلخانهی ِ فلان
احمد شاملو، شعری که زندگیست
***
در افسانهی مندرآوردیام به گمانم دوست دارم پسرک، آنگاه که مخالفان در برابرش قد عَلَم میکنند، با قلممویی رنگی، خطِ ابداعیاش را با حروفِ بزرگ روی دیوار بنویسد و رنگی را که در داستانم به دستِ پسرک میدهم، چنان باشد که از دیوارِ ساختمانِ اصلیِ شهر هرگز پاک نشود. پسرک بایستد و لبخند بزند.
منابع و مآخذ:
احمد شاملو ۱۳۳۶، هوای تازه، تهران، نیل.
هفته نامه همشهری جوان – شماره ۱۲۵ -صفحه ۴۷
رضا اسماعیلی، همهی مخالفان شعر نو، جام جم آنلاین، ۹ آذر ۱۳۹۲