انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سفر به سرزمین مادری‌ام؛ افغانستان

و سفر اغاز شد،

بعد از اتمام مراحل گرفتن پاسپورتم، نوبت به خروجی زدن رسید. شور خاصی داشتم. حالی به حالی بودم. باورم نمی‌شد نوروز ۱۳۹۵را در وطنم باشم. جزو ارزوهای محال برایم بود، اما به یقین براورده شد.

آن را هم مرهون زحمات پدرم هستم که من را به دانشگاه فرستاد و مرا در پروسه‌ی بلندمدت پاسپورتم همراهی کرد. از دو سال پیش برای رفتن به این سفر برنامه‌ریزی کرده بودم و مطمئن بودم بهار امسال را در هوایی تازه تجربه خواهم کرد… همه‌ی خستگی بروکراسی اداری ایران را به جانم خریدم تا پایم به وادی وطن باز شود. یک هفته به سال نو مانده بود. مثل کودکی که مادرش را بعد مدتی می‌بیند، سخت بی‌تاب بودم. و همه‌ی خوشحالی و ذوق و سرمستی‌ام از وقتی شروع شد که مهر خروجی‌ام را بعد از چند روز پیگیری در پلیس مهاجرت ورامین زدم: «خروج به مقصد افغانستان». با دیدن همین مهر ساده، همه‌ی خستگی‌ای که چندماه تحمل کردم به در رفت. از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. به پدرم زنگ زدم، الو پدر مهر خروجی‌ام را زدم بالاخره!

مهر خروجی‌ام خشک نشده بود که خودم را به همراه همسفرانم به مشهد مقدس رساندم. یک روز را مهمان آقا امام رضا علیه‌السلام بودیم. بعد از زیارت و مناجات و دعا به حق جان‌مان که صحیح و سالم برگردیم پیش خانواده‌مان، چرا که پا به سفری می‌گذاشتیم که هیچ اطلاعی از امنیت جانمان نداشتیم.

ساعت پنج صبح حرکت کردیم به سمت مرز. سه ساعتی در مسیر بودیم تا به مرز دوغارون رسیدیم. دوغارون نام مرزی آشناست برای همه‌ی دانشجویان افغانستانی! مهر خروجی‌ام را سرباز ایرانی به پاسپورتم زد. به نقطه‌ی صفر مرزی نزدیک شدیم. این سمت مرز پرچم ایران بود؛ خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی‌ام جایی که با زبان و فرهنگش خو گرفته‌ام و آن سمت پرچم افغانستان بود؛ جایی که پدرم و پدربزرگم سی سال پیش ترک وطن کرده بودند و من تابعیت آن را داشتم، جایی که همیشه از آن بسیار شنیده بودم و به چشم ندیدم… ایران جایی است که گذشته‌ام انجاست و افغانستان آینده‌ام. چقدر به هم نزدیک‌اند. اما من جوان مهاجر از اینجا رانده و از آنجا مانده… پرچم وطنم در آسمان خودنمایی و توجهم را جلب می‌کند. آنقدر خیره شده‌ام به این سه رنگ که چشمانم برق می‌زند از سر شوق…

«بسم‌الله الرحمن الرحیم. من نجمه غلامی ارزگانی، اکنون در خاک افغانستان هستم».

این جمله را با صدایی رساتر از همیشه! اعتماد به نفسی بالاتر از قبل، برای خانواده‌ام فرستادم.

آمده‌ام به افغانستان. باد می‌وزد و خاک و شن در ‌آسمان بازی می‌کند. وطن هم دلش بود تا زهر چشمی از ما بگیرد در ابتدای حضورمان در خاک خودش و این را من به فال نیک گرفتم؛ چرا که هر مادری حق این را دارد تا فرزندش را تنبیه کند. من بعد از بیست سال به مادرم وطن سر زده‌ام، باید دقّ دلش را سرم خالی می‌کرد دیگر. از دشت و بیابانهای وطن می‌گذشتیم. تا چشم کار می‌کرد بیابان بود. آنقدر شوق داشتم که بیابان را با چشم دل نگاه می‌کردم نه با چشم سر.

به روستاهای اطراف هرات که رسیدم یاد دوران کودکی‌ام افتادم. یاد زمانی که امکانات ما در ایران کم بود، یاد زمان سادگی… این سادگی را می‌شد در روستاهای وطنم دید. مردان و زنانی با لباس‌های محلی. مردان با پوشش پیراهن و تنبان، زنان با برقعه و چادر. مردان با ریشهای بلند و کلاه‌های محلی و چشمانی سرمه کرده و دستانی خینه (حنا) بسته. بعضی‌هایشان خدنگ و خوش‌نما، بعضی‌های‌شان خاکی و ساده.

در یک نگاه، افغانستان انگار همین است. اما هر چه پیش‌تر می‌رفتیم آبادانی و سرسبزی می‌دیدم. امیدوار می‌شدم. چون تصوری که من داشتم از گفته‌ها و شنیده‌ها، آنچنان دلچسب نبود.

به دروازه ملک هرات رسیدیم و چرخی زدیم داخل شهر. چشم‌هایم را از پشت عینک گنده باز می‌کردم تا همه چیز را با ذره‌بین روزنامه‌نگاری ببینم. هرات شلوغ‌بازاری برای خودش است. انگار خود «گلشهر» است؛ اما در تن وطن. هر کسی می‌خواهد گوشه‌چشمی افغانستان را ببیند، یک سفر به گلشهر مشهد برود. گلشهر و شلوغ‌بازار همانا که هرات همان.

بازار و مردم کار و زندگی و پوشش سادگی خاصی دارد. هرات را در دو ساعت قطره کردیم. از آنجایی که راننده ماشین ما وطندار بود و شهر را بلد، کوچه پس کوچه‌ها را گز می‌کردیم. نسیمی که به صورتم می‌خورد را دوست داشتم. دست مادرم بود که بعد از تنبیه‌اش مرا نوازش می‌کرد. در کوچه‌ها بوی نان محلی مستت می‌کند. شاید این را کسی متوجه نشود، مگر کسانی‌که که یکبار افغانستان رفته‌اند.

به منزل دایی جانم رسیدم. با سلام و خوشامدگویی از من و دوستانم با غذای خوشمزه‌ی وطنی «بولانی» پذیرایی شد. از شما که پنهان نیست، بولانی‌های وطن طعمش عالی است، با گندمی که آرد شده و آردی که خمیر و بولانی ترد که همه‌اش ملی است. در جبرئیل روز را خوش به شب رساندیم.

‌اولین صبحی است که من طلوع خورشید را در افغانستان می‌بینم. اینجا مردم سحرخیزند. شاید از خورشید هم زودتر بیدار شوند. سفره‌ی رنگین صبحانه آدمی را به وجد می‌آورد و امان و امان از بوی نان تازه که در خانه می‌پیچد. نانواهای اینجا با جان و دل کار می‌کنند. نانش به جانم می‌چسبد. خدا نصیب‌تان کند.

نان صبح را خورده، به گشت و گذار در هرات می‌رویم. قدم‌هایم اینجا آنقدر استوار است و دلم آنقدر قرص که هیچ چیز نمی‌تواند این آرامش وجودم را از من بگیرد. این قلب آرام را من حتی در کنار خانواده‌ام هم نداشتم. «هیچ جای دنیا وطن نمی‌شود». این جمله آرام‌ترم می‌کند. من آنقدر محو تماشا شده‌ام و در افکارم غلت می‌زنم که متوجه خودم نیستم سوار بر سه‌چرخه‌ای زیبا و قرمز رنگ و آنقدر تزئین‌شده که گویا ماشین عروس است. وای که سرخوش‌اند این مردم ما. لذت می‌برم از این شادی مردمم.

در شهر قدم می‌زنم و از مغازه‌ها خرید می‌کنم. از لهجه‌ام و پوشش‌ام مشخص است که از ایران آمده‌ام. فروشنده‌ها چانه‌زنی می‌کنند و می‌پرسند کجای ایران هستید و اوضاع چطور است؟ برای‌شان سوال است که برای همیشه آمده‌ایم افغانستان یا نه؟ این سوال اکثر کسانی بود که از ما در هرات و کابل می‌پرسیدند و پاسخ ما منفی بود که ما بعد از یک ماه از اینجا می‌رویم.

چقدر ناراحت می‌شوم از اینکه این را می‌گوییم. در همان ساعات و روزهای اول آنقدر وطن به ما آرامش داد که فکر برگشتن را هم نمی‌کردیم. خیال‌مان با خیال مردم یکی شده بود. خود را از آنان می‌دانستم. در شهر قدم می‌زنم از پوششم مشخص از ایران آمده‌ام. بعضی‌های‌شان با لبخند میزبانی می‌کنند.

بعضی وطندارانم هم از ما روی می‌گردانند! ما را شریک غم‌هایشان در این همه سال نمی‌دانند. فکر می‌کنند ما یک عده آدم منفعت‌طلب که از کشور برای آرامش خودمان فرار کرده‌ایم و آنها را تنها گذاشته‌ایم. نمی‌دانند که زندگی دور از وطن چقدر سخت است.

هرات را در چند روزی که مانده‌ایم، منزل دوست و فامیل و آشنا می‌گردیم. تخت صفر رفتیم، ارگ هرات، چهار ستون معروف هرات، مسجد جامع، آرامگاه خواجه عبدالله انصاری و…

چشم بر هم زدنی گذشت و عازم کابل شدیم.

سوار بر آسمان لاجوردی افغانستان و گذر کردن از رشته‌کوه هندوکش و کوه‌های سفید وطن به کابل جان رسیدیم! دقیقاً یک روز مانده بود به نوروز. شب را با خوشی منزل عمه‌جان به صبح رساندیم. روز اول نوروز در کابل بودنم، جزو نادرترین اتفاقات عمرم بود. نوروز امسال متفاوت‌تر از هر سال دیگر..‌.

در کابل و مزارشریف، روز اول بهار را جشن گرفته و علم (جنده) سخی، علمی منسوب به امام علی علیه‌السلام را در زیارتگاه مخصوص بالا می‌کنند.

کارته سخی کابل در اول بهار شلوغ‌ترین جای کابل است. همه‌ی مردم برای دعا و نیایش به این مکان می‌آیند و از خداوند می‌خواهند سالی که پیش رو است، سالی پرخیر و برکت برای ملت شریف افغانستان باشد.

مردم اعتقاد دارند اگر علم سخی به آسانی از زمین بلند شود، سال خوبی خواهند داشت. اگر با مشکل بلند شود، سالی پر از دغدغه و مشکلات خواهد بود.

امسال هم به خوشی علم برافراشته شد و مردم برای زیارت می‌آمدند. ما هم نیز مثل تمامی مردم کابل برای زیارت و تماشای برافراشتن علم سخی رفته بودیم. چه شور خاصی بین مردم بود. اکثر چهره‌های سیاسی کشور آمده بودند تا این مراسم را به باشکوهی هر چه بیشتر برپا کنند. مردان با لباس‌های نو و سفید و زنان هم با لباس رنگی حاضر شده بودند و شادی می‌کردند. آمدن فصل بهار برای مردم افغانستان پر از خوشی است.

علم را وقتی بلند می‌کنند، مردم زیر لب دعا می‌کنند و شعر یا مولا علی را زیر لب می‌خوانند. شور و هیجانی بین مردم هست از این شور ماهم خوشحال می‌شویم.

بعد از پایان مراسم، به خانه بر می‌گردیم. مهمان‌ها برای دید و بازدید آمده‌اند. هفت میوه در هنگام پذیرایی خودنمایی می‌کند. جلغوزه* چشمک می‌زند، چای سبز رنگش آرامش دارد. شیرینی محلی شیر پره که سوغات مزار است کنار چای دیده می‌شود. همه چی خوب است. هفت‌سینی جدید در قالب هفت میوه است. روز اول با زیارت سخی و مهمانی گذشت.

کابل شهر جالبی است. هر نوع پوششی را که بخواهی می‌توانی ببینی. یکی اسپرت، یکی محلی، یکی آزاد. در افغانستان نوروز به آن پر رنگی که در ایران است برگزار نمی‌شود. افغانستان عید فطر و عید قربان جزو عیدهای بزرگش است و برای این اعیاد ارزش بیشترینسبت به نوروز قائل‌اند. اینجا بهار را جشن می‌گیرند، صرف اینکه سال نو می‌شود و طبیعت سبزگون می‌گردد. در تبریکات بیشتر گفته می‌شود «سال نو مبارک».

همه چی برای من جالب و تعجب‌آور است. کابلی‌ها ذائقه تندی دارند. اکثر غذاهای‌شان فلفلی است. چای سبز با غذای‌شان می‌نوشند. سر سفره ناهار و شام میوه را هم می‌بینی، سالادهای‌شان هم فلفل دارد. فرهنگ جالبی است. کشورم هست و من اینها را اصلا ندیده بودم.

در کابل هیچ رقم مشخص نیست از ایران آمدیم، مگر از لهجه که هویت‌مان را بر باد می‌دهد.

در کابل دوستان بسیار خوبی پیدا کردیم. با آنها مکانهای تفریحی کابل را دوره می‌کردیم. کابلی‌ها و بالاخص افغانستانی‌ها مردمان مهمان‌نوازی‌اند. این حرف را هر آنکس که رفته باشد تصدیق می‌کند. همه‌ی این محبت و مهربانی را می‌بینم و فکر بازگشت سخت ازارم می‌دهد.

۱۵روزی را در کنار مردمم در شهر کابل زندگی می‌کنم، با آداب و رسوم آشنایی پیدا می‌کنم و برایم کنار آمدن با این فرهنگ آسان است. ۱۵ روز به خوشی به پایان رسید. باورم نمی‌شد که باید کابل را ترک کنم. قبل از اینکه به پایتخت بیاییم، با خودم می‌گفتم دو سه روزه شناسنامه‌ام را که از وزارت امور داخله گرفتم باز می‌گردم. اما نمک‌گیر شده بودم حسابی. پدرم هر باری که زنگ می‌زد، «نجمه حالت چطور است؟ خوبی دخترم؟ اوضاع چطور است؟» و من همیشه در جوابش می‌گفتم: «اینجا خوب است همه چی. به من خوش می‌گذرد. کابل امنیت دارد». شبی که چند راکت اطراف پارلمان انداخته بودند، پدرم حسابی نگرانم شده بود. اما من خوب بودم. مثل همیشه تدابیر امنیتی بالایی در کابل حکم فرما هست شبانه روز امنیت خوب هست.

شناسنامه‌ام را که گرفتم حس خوبی داشتم. بعد از عمری آوارگی، شناسنامه‌ی کشورت را داشته باشی جزو نعمت‌هاست.

نه من و نه دوستانم در سفر به افغانستان مریض نشدیم. نه پول‌مان گم شد، نه مدارکمان. برخلاف خیلی‌های دیگر که آمدند کابل و تا یک هفته در مریضی سیر می‌کردند. ما صحیح و سالم رفتیم و سالم‌تر برگشتیم. آب و هوایش خوب بود و با مزاج ما سازگاری داشت. سفر افغانستان برای هر دانشجوی افغانستانی پر از خاطره‌ها و ماجراهاست.

۱۵ روز به خوبی و خوشی تمام شد. دل‌مان به رفتن نبود. اصلاً اما به ناچار بلیط هوایی گرفتیم. همان روز وسایل‌مان را جمع کرده، با دوستان و فامیل خداحافظی کردیم. در مسیر فرودگاه مردم کابل و شهر را با دقت نگاه می‌کردم. می‌دانستم چشمانم برای آخرین بار کابل را می‌بیند. چون برگشتنم رویایی بیش نیست. کابل را عین روز اولی که آمدم با جانم نظاره می‌کردم و حال امروز که می‌روم…

کابل خداحافظ

برچی خداحافظ

شهر نو خداحافظ

تپه‌های شهرک حاج نبی خداحافظ

کوته سنگی خداحافط

پل سرخ و سوخته خداحافظ

چوک مزاری خداحافظ

چقدر سخت بود آن لحظه‌ها. چشمانم تر بود از این رفتن و حال که دارم این سفرنامه را می‌نویسم، خیس است…

ما از کابل رفتیم. همین و بس. اما دل‌مان را آنجا جا گذاشتیم.

به هرات رسیدیم. شبی را صبح کرده در هرات و علی‌الطلوع به سمت مرز حرکت کردیم. در مسیر سکوتی تلخ حکم‌فرما بود. همه توی حال خودشان بودند. کسی حرفی نمی‌زد. می‌خواستیم همه‌مان برای بار آخر دشت‌ها را ببینیم، با نگاهی دیگر…

به یکی از دوستانم پرچم افغانستان را که در گمرک در آسمان به اهتزاز در آمده بود نشان دادم و گفتم: «این پرچم را در آسمان خوب نگاه کن. چون دیگر در اینجا اینطور نمی‌بینی». اشک‌ریزان، ولی با تبسمی از امید کشورم را به تاریخ بازگشتی نامعلوم ترک کردم. آنقدر رفتن سخت بود، آنقدر سخت بود که حاضرم دوباره گرفتار بروکراسی بشوم تا دوباره برگردم به وطنم.

به مشهد رسیدیم و گفتم: «دیدی؟ اینجا ایران است».

قلبم جامانده آنجا و به امید بازگشت می‌تپد هنوز.

نجمه غلامی ارزگانی

حمل (فروردین) ۱۳۹۵

 

*جلغوزه (Jalquze): نوعی آجیل که تنها در افغانستان یافت می‌شود. ظاهرش شبیه تخمه آفتاب‌گردان، اما گرد و درشت است و مغز سفیدی دارد. گران است و امریکاییهایی که به افغانستان می‌آیند جزو مشتریان اصلی‌اش هستند.