انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سفرنامه سفر به سرزمین مکُران ایران(۳)

آسمان مکُران ۲ مهتاب دارد

باورکردنی نیست که از بیابان و صحرا و ماسه‌بادی بتوان درآمدی قابل توجه به دست آورد؛ آنچه در «دبی‌» و سایر کشورهای حاشیه خلیج‌فارس رخ می‌دهد و به تورهای صحرا و سافاری و تورماشین‌های شاسی‌بلند مشهور است. فکر کنید آنجا که اصلا آب ندارند، توانسته‌اند چنین تورهایی را با قیمتی مناسب تدارک ببینند. رانندگی در ماسه‌بادی که اینجا در سرزمین مکُران ایران «ریگزار» می‌نامندش ویژگی خاصی دارد. از رانندگی در برف خطرناک‌تر است اما هیجانش وقتی با مهارتِ راندن همراه می‌شود لذتی منحصر به فرد به همراه دارد. البته تا صحبت از تورهای صحرا می‌شود همه می‌گویند چنین برنامه‌ای در ایران قابلیت اجرایی ندارد زیرا آنجا در دبی زنانی می‌توانند به عربی برقصند! ولی در ایران که نمی‌شود. جالب اینجاست که در ایران چنین مقایسه‌هایی منجر به دست روی دست گذاشتن شده است در حالی که قرار نیست رقص عربی مشتری آور باشد. ریگزار، غذای محلی، شیرشتر، دوغ محلی، کره طبیعی، نان محلی، شترسواری، موسیقی محلی که مقامی است و سر و کله‌زدن با ریگزارها در کنار آسمان پرستاره و شفاف شب‌های مکُران ویژگی‌هایی ‌است که می‌تواند با یک سرمایه‌گذاری نه چندان زیاد به تحولی عظیم در منطقه بینجامد. «بمپور» از این منظر فرصتی منحصر به فرد است و ما یعنی من و «رحیم‌صلاحزهی»، رییس شورای شهر بمپور، که سودای توسعه پایدار برای شهرش در سر داشت صبح زود که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود آماده شدیم تا سوار بر یک موتور مخصوص به ریگزارهای اطراف بمپور برویم. صبح سومین روز تیرماه خنکای دلپذیری داشت. با سودای آنکه روزی ریگزارهای بمپور را پر از هتل‌های صحرایی که در کشورهای همسایه جنوبی می‌بینیم، ببینیم! برای رفتن آماده شدیم. آماده شدنی که متفاوت از هر روز بود. رحیم برای من لباس بلوچی آورده بود تا این تجربه حسابی اصیل و بکر شود. اما عجب لباسی بود این لباس بلوچی!

* لباسی برای برجسته‌کردن هویت یک قوم

رحیم‌گفت بهتر است لباس بلوچی بپوشی که امروز می‌خواهیم به ریگزارها برویم راحت‌تر است. البته برای همگن شدن با فرهنگ منطقه خیلی خوب بود. لباس بلوچی چه مردانه و چه زنانه‌اش ویژگی‌هایی دارد که آن را به جاذبه‌ای برای این منطقه تبدیل کرده است. اما لباس زنانه بلوچی چیز دیگری است. در زیبایی‌اش همین بس که بگویی فرشی دست‌بافت است برای بر تن کردن. اما این لباس مردانه مثل لباس مردان جنوبی‌ها بلند بود. البته نه به بلندی «دشداشه» عرب‌ها. مثل آن یقه هم نداشت و به اصطلاح یقه‌اش آخوندی بود. البته تفاوت دیگرش با لباس مردانه عرب‌ها این است که به طور عامیانه عرب‌های خوزستان دشداشه‌اشان بلند است و در حالت عادی شلوار با آن نمی‌پوشند. اما لباس بلوچی که شامل دو تکه بالاپوش و شلوار است و در زمستان یک کت هم، یا با آستین و یا بی‌آستین به آن افزوده می‌شود، آن قدر بلند نیست. معمولا تا روی زانو قسمت بالاپوش آن بلند است. صبح با وجود آنکه دست و صورت شسته بودم اما هنوز خواب از سرم نرفته بود و ناگاه متوجه شدم که پوشیدن لباس بلوچی کار ساده‌ای هم نیست. شلوار آن را که آمدم بپوشم احساس کردم آن را برای ۳ نفر دوخته‌اند. واقعا کمرش به اندازه کمر ۳ نفر بزرگ بود و پاچه‌هایش به اندازه پاهای یک نفر. شلوار گرچه مثل شلوارکردی گشاد بود اما کش و جای کمربند نداشت. یک بند مخصوص داشت که می‌بافندش. باید آن بند را؛ آن قدر می‌کشیدی تا شلواری با آن اندازه کمر به کمر خودت محکم می‌شد. اگر رحیم صلاح‌زهی نیامده بود به کمکم، عمرا نمی‌توانستم این شلوار را بپوشم. علاوه بر این مردها معمولا یک «دستار» یا شالی که از نظر بافت شبیه «لُنگ» بود ولی معمولا سفید است همراه خود دارند. با این شال کارهای مختلفی انجام می‌شود. نخستین استفاده‌اش محافظت از سر و صورت در برابر تیزی آفتاب آنجاست. استفاده دیگرش هم محافظت در برابر بادهای همراه با شن و ماسه یا همان ریگ‌های روان است. یک استفاده دیگر هم دارد که فوق‌العاده است و در مبحث بعدی به آن اشاره خواهم کرد.
خلاصه آنکه بالاخره این لباس را به تن کردم و حس و حال خوبی به من داد. راستش اگر تمام سیستان و بلوچستان را بگردید از بازارهای مدرن و جدید نظیر آنچه ما مرکز خرید می‌نامیمشان و معمولا پر از فروشگاه‌هایی با مارک و لوگوهای خاص پوشاک است در اینجا خبری نیست. هیچ کسی هم ریسک این موضوع را به جان نمی‌خرد که مثلا در زاهدان یا زابل یا ایرانشهر و … نمایندگی آنها را بگیرد زیرا مردم منطقه مصرّند چه مرد و چه زن، لباس محلی خود را بپوشند زیرا این تنها فرصتی است که هویت قومی خود را می‌توانند بنمایانند وگرنه، نه در تلویزیون و نه در رسانه‌ها و نه هیچ جای دیگری فرصتی برای ابراز ویژگی‌های قومی خود ندارند. رحیم صلاحزهی که معمولا ماهی یکبار به تهران می‌آید تا در جلسه شورای عالی استان‌ها شرکت کند گفت:« در تهران مرتب پیش آمده که عده‌ای آمده‌اند با من انگلیسی صحبت کرده‌اند. گمان کرده‌اند من هندی یا پاکستانی و در بدترین حالت فکر کرده‌اند من افغانی هستم. وقتی می‌گویم این لباس اصیل ایرانی است باور نکرده‌اند!»
لباس زن‌ها از این لباس زیباتر و چشم‌نواز تر است و قرار بود بعد از ریگزارها به سراغ زنی برویم که وصفش را این روزها شنیده بودم. زنی که در سوزن‌دوزی لباس‌های زنانه بلوچی شهره شهر بود. همان کسی که فرح پهلوی در سال‌های پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به او سفارش سوزن‌دوزی چند مدل از لباس‌هایش را داده بود.

*ریگزارهایی …

از بمپور به سمت شرق حرکت کردیم. تجربه موتورسواری داشتم اما اینگونه‌اش را نه. باید سعی می‌کردم تکان‌های شدید و مداوم را بگیرم تا دیرتر خسته شوم. بعد از آنکه رودبمپور را که حالا در ابتدای تیرماه دیگر آبی در آن جریان نداشت طی کردیم ریگزارها نمایان شدند. در رودخانه گُله به گُله به تناسب گودی مسیر مقداری آب مانده بود و از آن می‌شد فهمید این رودخانه زمستان‌ها تا آنجا پیش می‌رود که سیلاب راه می‌اندازد. سیل دیماه ۱۳۸۶ نمونه آن بوده است. بعد از گذر از رودخانه و وارد شدن به ریگزارها دیگر ردی از مسیر باقی نبود. گویی اصلا جاده‌ای در کار نبود. تنها تجربه رحیم از منطقه بود که مسیر را به ما نشان می‌داد. حالا ۳ یا ۴ کیلومتر از بمپور و آبادی‌های اطرافش فاصله گرفته‌بودیم. سکوت برهمه چیز حکمفرما بود. فقط صدای موتورما بود که این وسعت آرام را می‌شکست. گهگاه متوجه عبور جانوارنی تیزپا می‌شدم. اول فکر کردم مارمولک‌های بومی هستند. بعد رحیم توضیح داد که اینجا سرزمین موش‌های دوپاست. البته مارمولک و خزنده‌هایی از این دست به نسبت بیابانی‌بودن منطقه هم وجود داشتند. کم‌کم سر و کله ریگ‌ها پیدا می‌شد. کوچکترین غفلتی در رانندگی هردویمان را کله‌پا می‌کرد. ریگ‌های نرم می‌توانست چنان چرخ‌های موتور ما را در خود فرو ببرد که با حرکتی آکروباتیک از روی موتور به جلو پرت شویم. همین هم راندن و حرکت را در آن مسیر هیجان‌انگیز کرده بود. با رفتن به عمق ریگزارها کم‌کم سرو کله «کتوک‌»ها پیدا می‌شد. «کتوک» سرپناهی است که بلوچ‌ها به ویژه در بیابان‌های اطراف آن را با ساقه نخل و برگ آن و همین‌طور برگ درخت «داز» که نمونه وحشی درخت خرماست درست می‌کنند. خانه‌ای سبک و متناسب با آب و هوای منطقه است. دام‌پروران که برای دام‌هایشان از نیمه دوم سال روانه این منطقه می‌شوند عموما تا زمانی که علف و خوراک برای دام‌هایشان باشد آنجا را ترک نمی‌کنند و معمولا اواسط تیرماه به آبادی‌های اطراف شهر برمی‌گردند. در مسیر و در لابه لای ریگ‌ها شترها در رفت و آمد بودند. شترانی که آزاد بودند. رحیم توضیح داد هنوز اینجا «ردزنان» درآمد دارند و تجربه و توانمندی‌آنها به کار شترداران و دامداران می‌آید. شترها را نیز برای تغذیه در همین منطقه رها می‌کردند و ساربانشان یا ردزن بر اساس ردی که آنها از خود به جای گذاشته بودند پیدایشان می‌کرد.
به بلندای یکی از ریگ‌هایی رفتیم که گویی بلند‌ترین تپه آنجا محسوب می‌شد. از آنجا وقتی برگشتیم و به بمپور نگاه کردیم قلعه را دژی مستحکم یافتم. گویا بلند‌ترین نقطه منطقه بود و اگر غبار محلی نبود به راحتی قابل رویت بود. اینجا فرصت شد تا استفاده دیگری که از آن دستار و دستمال همراه مردان می‌شد را بیاموزم؛ ساختن «صندلی بلوچی» یا «کمرزانو». این کار سبب می‌شد تا بلوچ‌ها ساعت‌ها یکجا بنشینند بدون آنکه پاها و ستون فقراتشان خسته شود. آنها همانطور که نشسته بودند زانوها را به سمت شکم جمع می‌کردند و بعد با آن دستار حلقه‌ای به دور خود گره می‌زدند که زانوها را جمع نگاه می‌داشت. به این ترتیب با استفاده از کمر، زانوها را جمع می‌کردند و اینگونه می‌شد ساعت‌ها یکجا نشست!
خوبی این ریگزارها وجود آب بود. چاه‌هایی که شبیهش را در محدوده اطراف زاهدان دیده بودم و با وزش باد آب را پمپ می‌کرد و چاه‌هایی که هنوز به شیوه قدیمی باید ازآن آب می‌کشیدند. به هر حال این آب نوشیدنی بود اما بهداشتی نبود. دستکم کار دامپروران را که راه‌می‌انداخت.

*مهتاب سرزمین مکُران
بعد از ریگ‌بازی بسیار! با موتور و بالا و پایین‌شدن در این طبیعت خاموش از سوی دیگر ریگزار خارج شدیم و در جاده اصلی ۸ کیلومتر دورتر از بمپور به روستای «قاسم‌آباد» رفتیم. جایی که در آن «مهتاب نوروزی» سوزن‌دوز مشهور این خطه زندگی می‌کرد. در وصفش برایم تعریف کرده بودند که وقتی در سال‌های پیش از انقلاب فرح پهلوی به ایرانشهر آمده بود و شرح حال کار مهتاب را شنیده بود به سراغش رفته بود. به مهتاب سفارش سوزن‌دوزی داده بود. هنوز آن لباس‌ها را می‌توان در کاخ نیاوران دید. مهتاب برای آن سوزن‌دوزی‌ها ۳ اشرفی هدیه گرفته بود.
به کوچه‌های خاکی قاسم‌آباد که رسیدیم یافتن خانه مهتاب سخت نبود. اما دقایقی بعد از دیدنش شوکه شدم. گویا فراموش کرده بودم که اگر او برای فرح سوزن‌دوزی کرده باشد حالا دیگر آن مهتاب قبراق و سرحال نیست. مهتاب زنی سیه‌چرده بود که حدود ۷۵ سال سن داشت. دیگر سوزن‌دوزی نمی‌کرد. خانه‌ای داشت حدودا ۳۰ متر که به زحمت یک لامپ ۴۰ وات در آن روشن بود. یخچالی که کار نمی‌کرد و همین‌طور کولرآبی خاموش. خانه‌اش از سیل دیماه ۱۳۸۶ بی‌نصیب نمانده بود. اگر بارانی شدید می‌بارید حتما سقفش فرو می‌ریخت. رحیم از او خواست که نمونه کارهایش را بیاورد. صدای آرام و چون ناله توان فهمیدن جملاتش را ربوده بود و اگر رحیم نبود نمی‌توانستم جملاتش را بفهمم. البته او نیز به بلوچی سخن می‌گفت. او دختر برادرش، «زینب» را صدا کرد. حالا این زینب بود که دست قهاری در سوزن‌دوزی داشت. زینب با چند نمونه کار آمد. سوزن‌دوزی را از مهتاب آموخته بود، وقتی هنوز او دست به سوزن داشت. بیشتر با زینب صحبت کردم. روش کار سوزن‌دوزی که هنری معمول و مرسوم بین زنان بلوچ است را برایم توضیح می‌داد. آنها باید آنقدر دقیق از پشت پارچه تار و پود آن را می‌یافتند تا نقش لازم را بزنند که گویی چشم‌بسته کار می‌کردند. سوزن‌دوزی عموما پشت‌دوزی می‌شود. به همین دلیل هم سخت‌تر می‌شود. نقش‌ها را برای آستین، یقه، جیب و دمپای لباس می‌دوزند. زینب توضیح داد که معمولا تهیه سوزن‌دوزی لباس‌های زنانه ۳ تا ۴ ماه طول می کشد و برای چنین کاری ۱۵۰ تا ۱۷۰هزارتومان دستمزد می‌گیرد. بعد هم این سوزن‌دوزی‌ها را روی لباس زنانه که مشابه لباس مردانه است اما ظریف‌تر، می‌دوزند. لباس‌های بلوچی زنانه بسیار گران‌قیمت است و معمولا بین ۲۵۰ هزار تا یک میلیون‌تومان بسته به ظرافت سوزن‌دوزی‌های آن قیمت دارد. در همین اثنی که با زینب از کار می‌پرسیدم پیش خود گفتم اینجا که دخترانشان کمتر به تحصیل می‌پردازند! از زینب پرسیدم چند کلاس سواد دارد و با تعجب شندیم که او تحصیلکرده الهیات از دانشگاه آزاد است. زینب در قاسم‌آباد علاوه بر سوزن‌دوزی به آموزش سوزن‌دوزی هم مشغول است. او ساعتی ۱هزارتومان از سازمان میراث‌فرهنگی، صنایع‌دستی و گردشگری دستمزد می‌گیرد تا به دختران آن محل سوزن‌دوزی بیاموزد. تقریبا درآمدی که محدود به تابستان است و نه بیمه دارد نه قرارداد!
مهتاب و زینب و مابقی زنان بلوچ میراث‌معنوی بزرگی را با خود حمل می‌کنند؛ سوزن‌دوزی بلوچی. هنری که به فرش‌بافی روی لباس می‌ماند.
گرچه مهتاب سالخورده شده اما هنوز شهرتش نزد همه زنان بلوچی که سوزن‌دوزی می‌کنند خاص است. مهتاب در میان باد و خاک‌های ریگزارهای جنوب ایرانشهر گم‌ شده و از نظر همه آنها که بر طبل هنر ایرانی می‌کوبند دور مانده است. وقتی برای بازگشت از سرزمین مکُران به ایرانشهر بازگشتم تا به فرودگاه بروم به بازار آنجا سری زدم. جایی است منحصر به فرد! در آنجا لباس‌های سوزن‌دوزی شده بسیاری دیدم اما کار هیچ کدام به قول معروف انگشت‌کوچک مهتاب و زینب هم نبودند. برای همین با خود فکر کردم آسمان مکُران ایران دو مهتاب دارد و تا این مهتاب غروب نکرده بهتر است بیشتر او وهنری که زنان بلوچ دارند را بشناسیم. می‌خواستم با خود سوزن‌دوزی بخرم و هدیه بیاورم اما همه کارهای زینب سفارشی بود. باید سفارش می‌دادیم تا او در همان موعد ۳-۴ ماهه نقش خیال برآن بزند.