انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سفرنامه جنوب هند(۴)

عکاس: نسیم کمپانی- ژانویه ۲۰۱۷

مسیر پنجم قلعه آگوادا Aguada Fort :

ایالت : گوا Goa
معنی کلمه آگودا : در زبان پرتغالی به معنی آبدار یا پر آب می باشد وعلت این نامگذاری درواقع کشتی هایی بوده که از این منطقه عبور می کردند و مجبور به تامین آب شیرین خود از مخازن و چشمه های آب شیرین این ناحیه بوده اند, درواقع کلمه آگواAgua در زبان پرتغالی به معنی آب است.

یک کلیسای قدیمی در ساحل کلن گوت ایالت گوا

نقشه ایالت گوا در مجله Planet – Goa

صبح ساعت هشت با خستگی از خواب برخاستم پس از دوش و پوشیدن لباس به سمت دوربین ها رفتم متاسفانه هیچ کدام باطری نداشت دیشب از شدت خستگی فراموش کرده بودم آن ها را شارژ کنم ولی دیدم چاره نیست امروز را نمی شود تلف کرد دوربین ها را در شارژ گذاشتم و به سمت رستوران بغل هتل رفته با ماسالا چای و خوراک خوشمزه ماسالا دوسا شکم خود را سیر کردم چیزی که واقعا مرا زنده کرد صبحانه ادویه دار هندی همیشه جان بخش است لبخند زنان به سمت جاده به راه افتادم و طبق معمول به میدان اصلی رسیدم از چند نفر پرسیدم که می خواهم به قلعه تاریخی آگودا بروم یکی گفت سوار این اتوبوس بشو دیگری گفت پیاده از آن راه برو از راننده اتوبوسی که در میدان ایستاده بود پرسیدم چه کنم با بی اعتنایی گفت سوار شو سوار شدم و کم کم اتوبوس پر شد و در مسیری مخالف شهر پنجی به راه افتاد راه پر از مغازه ها ,هتل ها و رستوران های محلی بود شبیه بازار مکاره شلوغی که مردم در هم می لولند و خودشان هم شاید نمی دانند هدفشان از این درهم و برهمی چیست در هند صدای بوق و همهمه مردم اگر به آن عادت نداشته باشید شما را کلافه خواهد کرد اما من کاملا عادت داشتم بله این هند است چه بخواهید چه نخواهید نگاهی به مسافران انداختم ودیدم تنها مسافر خارجی این اتوبوس فقط خودم بودم و بس تا آخر مسیر هم خارجی دیگری هم سوار نشد که البته بعدا علتش را فهمیدم اتوبوس مرا در کنار دریاچه ای زیبا پیاده کرد که قایق های کوچک رنگی در آنجا توقف کرده بودند مسیر جاده بسیار شلوغ و پر از موتورهای اسکوتی Scotty بود,دنبال قلعه می گشتم چندی بالا و پایین رفتم ولی دریغ حتی از نشانی یا چیزی مانند آن از دو پسر جوان هندی که مشغول تماشای دریاچه بودند پرسیدم قلعه آگودا کجاست؟ به طرفم برگشتند و یکی از آنها گفت بالای این جاده یکی از آن ها نگاهی به من کرد و پرسید موتور ندارید؟ گفتم نه پیاده می روم با بی اعتنایی هندی واری گفت خیلی دور است البته خسته می شوید از حرف او متعجب شدم فکر کردم شوخی می کند چرا که مسئول هتل گفته بود نزدیک است پس پیاده به راه افتادم جاده سربالایی تندی داشت اما چاره ای جز پیمودن این مسیر نبود در اطرافم واقعا مناظر زیبا و چشم نوازی از جنگل سبز و دریای یک دست آبی وجود داشت که کمکم می کرد تا خستگی خود و راه طولانی را فراموش کنم پس از بیست دقیقه پیاده روی به یک کلیسای قدیمی سفید در بالای تپه ای رسیدم که به تپه سینکوریم Sinquerim Hill مشهور است و از بالای آن می توانستم دریای زیبای مواج را در زیر نور آفتاب تماشا کرده و نگرانی هایم را به فراموشی بسپارم وضعیت قرار گرفتن کلیسا و دریا واقعا مرا به یاد مناظر رویایی فیلم های قدیمی هالیوود انداخت همانقدر مسحور کننده و همانقدر دلفریب نام این کلیسا سنت لورنس St.Lawrence Church است و پرتغالی ها آن را در سال ۱۶۳۰ میلادی در این مکان بنا نهادند و درواقع بخشی از خود قلعه آگودا محسوب می شده است بر طبق نوشته های تاریخی پرتغالی ها همیشه در کنار قلعه هایی که برای کنترل مناطق استعماری خود ایجاد می کردند یک کلیسا نیز می ساختند زیرا اعتقاد داشتند این کار باعث می شود تا بخاطر وجود کلیسا حمله کنندگان از این کار منصرف شده و جنگی رخ ندهد عجب ترفند عجیبی برای دفع حمله دشمنان واقعا در شگفت شدم.

در مسیر قلعه آگودا ایالت گوا

اما پا در لعنتی به یادم آورد که باید استراحت کنم و فعلا به چیزی جز پاهای خسته ام فکر نکنم در زیر سایه درختی که مشرف به دریا بود نشستم و پاهایم را از کفش درآوردم گویی بهشت را به من داده بودم سرم را به درخت تکیه داده و چشمانم را بستم صدای دریا و نسیم خنکی که از روی آب برمی خاست انرژی وصف ناپذیری به من می داد دلم می خواست همان جا برای مدتی بخوابم اما زهی خیال باطل باید به راهم ادامه می دادم به ساعت نگاه کردم دوازده ظهر بود چاره ای نبود باید برمی خواستم و به سمت قلعه آگودا حرکت می کردم جاده طولانی ناهموار, گرما و رطوبت هوا مرا به مسافران از کاروان جا مانده در صحرا شبیه کرده بود کلاه حصیری و شال هندی که به دور سر و گردن خود پیچیده بودم باعث می شد کمتر گرما را احساس کنم موتورها و ماشین ها به سرعت از کنارم می گذشتند و گرد و خاکی که از این سرعت برپا می شد که عمیقا به گلویم فرو می رفت در همین احوالات دو توریست اروپایی پیاده از کنار من گذشتند خوشحال شدم از این که تنها کسی نیستم که پای در این راه کهن سنگلاخی گذاشته ام از زوج خارجی پرسیدم کجا می روید؟ گفتند قلعه آگودا و دوباره با عجله پرسیدم کجایی هستید؟ گفتند فرانسوی آنها نیز متقابلا از من همین سوال را پرسیدند گفتم ایران باز هم چشمان باز آن ها مرا به خنده انداخت گفتم تنها سفر می کنم گفتند زن شجاعی هستی بابا ! من هم ابروها را بالا برده و با غرور خنده داری گفتم بله شاید اما من مدت زیادی در هند زندگی کرده ام و با این کشور آشنایی کامل دارم خانم فرانسوی با شگفتی گفت مدت زیاد پس تو خیلی پوست کلفتی من دیگر نمی خواهم به هند برگردم با لبخندی گفتم اوکی و به راه خود ادامه دادم تفاوت آنها با من فقط در این بود که من مانند کسی که به دنبال گنجی گرانبها می گردد با عجله و سرعت زیاد قدم های خود را بر می داشتم که همین مساله باعث خستگی شدید در من می شد ولی آنان به آهستگی و طمانینه پاهای خویش را بر خاک پاک هند می گذاشتند و معلوم بود که هیج عجله ای برای رسیدن به قلعه ندارند نگاهی به آنها کردم و زیر لب گفتم کاش من هم مانند شما بودم اما خودم می دانستم که اصولا عجله جز جدایی ناپذیر از زندگی من شده و رهایی از آن ممکن نیست. مانند آوارگان جنگی که در فیلم ها بارها آنها را دیده بودم افتان و خیزان به دنبال این قلعه قدیمی از هر کس در راه مسیر را می پرسیدم “قلعه آگودا” ؟ و دیگر مسافران نیز با دست علامت می دادند که به جلو به جلو ولی واقعا نمی دانستم چقدر به جلو تصمیم گرفتم دوباره در گوشه جاده بنشینم و خستگی درکنم ساعت یک بعداز ظهر بود و من حدود دو ساعت بود که در حال راه پیمایی بودم قبلا به این نکته اشاره کردم که تنها مسافر خارجی آن اتوبوس من بودم علت آن هم این بود که بقیه خارجیان موتور کرایه کرده و به راحتی به مقصد خود رسیده بودند اما من می خواستم در مخارجم صرفه جویی کنم دیدم چاره ای نیست باید رفت و این راه بی انتها را به انتها رساند دوباره دست بر پشت رو به سوی جاده کردم که ناگهان صفی از موتورهای پارک شده کنار جنگل و جمعیتی را دیدم که وارد مکانی می شوند از شادی نمی دانستم چه کنم سرم را بالا کردم برجی سفید و بلند در برابرم نمودار شد بسرعت وارد محل قلعه زیبای آگودا شدم و بله عجب قلعه ای مستحکم و باوقاری بود در محوطه سرسبز و وسیع در گوشه و کنار قلعه عکس ها و نقاشی های قدیمی که از این قلعه بر جای مانده بود را نیز برای تماشای عموم چیده بودند تا شاید اطلاعات و تاریخ را به شکل مصور به بازدیدکنندگان خارجی و هندی ارائه دهند به سمت بالای قلعه به راه افتادم و در مقابلم دریای آسمانی رنگ بیکران ظاهر شد از اینجا پرتغالی ها می توانستند به راحتی مسیر دریایی و کشتی هایی را که در رفت و آمد بودند را بخوبی نظاره وکنترل کنند منظره ای بی انتها از دریای لایتناهی در برابر چشمم بود که با هیچ چیز دیگری در این دنیا برایم برابری نمی کرد.این قلعه را پرتغالی ها در سال ۱۶۱۲ میلادی در ساحل سینکوریم Sinquerim Beach برای مقابله با تهاجم هلندی ها و اقوام مراتی در این بخش از گوا بنا نهادند مخازن این قلعه قادر به انبار کردن بیست و سه هزار گالون آب شیرین هستند و یکی از مخازن عظیم آب شیرین در آسیا محسوب می شده است هم چنین این قلعه دارای یک دژ نظامی بزرگ و راهرو های مخفی در زیر آن می باشد درواقع آگودا به دو بخش تقسیم می شود یکی بخش بالایی که مخازن آب , اتاق مخازن باروت ,چراغ دریایی و استحکامات قلعه در آنجا قرار داشته و بخش پایینی که اسکله امنی برای کشتی های پرتغالی بوده به سمت چراغ دریایی قلعه رفتم که در سال ۱۸۶۴ میلادی بنا نهاده شده و یکی از کهن ترین چراغ های دریایی آسیا می باشد برای بالا رفتن از پله های متعدد آماده شده بودم که دیدم این بخش کلا برای بازدید عموم بسته است دوباره شروع به چرخیدن در قلعه کردم در بخشی از آن روی دیوار تاریخ کوتاهی از آگودا نوشته بود که در زمان حکومت سالازارSalazar این قلعه به زندان عمومی گوا تبدیل می شود ,سالازار نخست وزیر پرتغال در بین سال های ۱۹۳۲ تا ۱۹۶۸ میلادی بوده دوباره نگاهی به نوشته بر روی دیوار کردم تا بقیه اطلاعات را بخوانم بر طبق آن آگودا زمانی دارای ۹۷ توپ جنکی بوده است این قلعه به عنوان یک اثر تاریخی با اهمیت ملی در گوا Mounment Of National Imprtance In Goa ثبت شده است.

در مسیر قلعه آگودا  ایالت گوا

می توانم به راحتی به بگویم که از خستگی نای راه رفتن و برگشتن پیاده را نداشتم ساعت دو بعد از ظهر بود و نمی دانستم چه کنم دیدم چاره ای جز هیچهایک نیست به روان کسی که این روش را اختراع کرده بود درود فرستادم مخترع آن هر کس که بود روشی برای نجات بشریت از خستگی مداوم سفر در جاده های طولانی و بی انتها را پدید آورده است ,خودم را آماده کردم و در سر جاده ایستادم و منتظر شدم یک ربع گذشت جوابی نیامد فکر کردم پیاده بروم بهتر است شاید در راه کسی دلش به حالم سوخت و مرا سوار کرد به راه افتادم دیدم این شعر کهن فارسی اکنون و در این لحظه حتما جواب می دهد “رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود” من هم همین کار را شروع کردم آهسته و پیوسته در مسیر قدم نهادم کفش و جوراب های خود را در آورده چرا که واقعا در آن گرما و رطوبت کلافه ام کرده بودند مانند اجدادمان یعنی انسان های اولیه تصمیم گرفته بودم پا برهنه راه رفتن را هم تجربه کنم که البته هر لحظه چیزی در پایم فرو می رفت و مرا به یاد این مساله می انداخت که اجداد بیچاره ما چه می کردند البته به نظر می رسد آن ها مانند ما ناز نازی نبوده و کف پای کلفتی داشته اند و به راحتی پیاده روی می کرده اند در این افکار بودم که ناگهان بله معجزه از غیب رسید پسری هندی با موتور اسکوتی خود کمی جلوتر ایستاد و گفت مادام به کمک احتیاج دارید؟ گفتم نیکی و پرسش پشت موتور نشستم به قدری خوشحال بودم که اگر در آن لحظه کوهی از طلا به من می دادند آنقدر شاد نمی شدم قبلا یادآوری کرده بودم که هند کشور امنی نیست پس چگونه اعتماد کردم؟ اول اینکه جاده بسیار شلوغ بود و امکان هیچ گونه سوء استفاده وجود نداشت دوم مسیر را بخوبی می شناختم و سوم حس ششم زنانه ام گفت اعتماد کن که اگر اعتماد نکنی شب که هیچ فردا صبح هم به هتل نمیرسی, با سرعت رانندگی می کرد به من گفت مهندس IT است و در شهر حیدرآباد کار می کند منم هم گفتم ایرانیم گفت کجا؟ گفتم ایران شانه هایش را بالا انداخت و گفت اوکی فکر کنم شاید اصلا نمی دانست ایران کجاست یا چندان هم برایش مهم نبود خوشحالیم چندی نپایید چرا که در میان جاده نگه داشت و گفت ما از این طرف می رویم فهمیدم با دوستانش برای تعطیلات به گوا آمده اند دیدم چاره ای ندارم جز پیاده شدن ندارم برای همین قدر کمک که در آن شرایط برایم بسیار گرانقدر بود تشکر کردم گفت بای و با سرعت به جاده دیگر زدند به جاده شلوغ منتهی به کلن گوت رسیده بودم ولی هنوز راه باقی بود کمی راه رفتم ولی دیدم نمی شود پاهایم درد می کردند پس دوباره به رسم مدرن هیچهایک روی آوردم گوشه ای ایستادم و منتظر شدم کسی توجهی به من نمی کرد و هر کس با عجله راه خود را می رفت در دل گفتم یکی باید سوارم کند وگرنه چه کنم ؟ ناگهان از این کلمه باید خنده ام گرفت که چرا باید ؟ می توانستم به راحتی سوار ریکشا بشوم اما نشدم زیرا باید در مخارج صرفه جویی می کردم سفری طولانی در پیش داشتم و پولم محدود بود دوباره ناگهان معجزه آسمانی از راه رسید خانمی با موهای طلایی و چشمانی آبی سوارم کرد شاید برای این که دید وضع پاهایم خیلی خراب است و با حالتی زار و نزار و با گردنی کج در گوشه جاده ایستاده ام تشکر کرده سوار شدم پس از مدتی پرسیدم اهل کجایی ؟ جواب داد روسیه و برای کار به گوا آمده ام با تعجب پرسیدم چه کاری؟ با خنده جواب داد در رستوران کار می کنم تا هر په بیشتر خوراک های هندی را یاد بگیرم عاشق گوا هستم هر سال چند ماه به اینجا می آیم تا تمدد اعصاب کنم و از هوای گرم و مرطوب این ناحیه لذت ببرم او هم متقابلا پرسید کجایی هستید ؟ با فریادی از پشت موتور گفتم ایران گفت چه جالب ایرانی ها اینجا زیاد می آیند گفتم بله درست است شاید این تنها جایی در هند باشد که در بین ایرانیان بسیار مشهور و پر طرفدار هست پرسید کدام هتل هستی ؟ آدرس را به او دادم گفت اوه البته می دانم کجاست گفتم باید هم بدانی چندین ماه در این منطقه زندگی کرده ای و همه را به خوبی بلدی دوباره خندید و گفت بله اما درواقع من شهر سنت پترزبورگ رستوران دارم و برای یادگیری خوراک ها و نوشیدنی های هندی و هم چنین آشنایی با فرهنگ و آداب و رسوم هند به گوا می آیم زمستان اینجا هستم و تابستان در روسیه گفتم خوش به حالت و هر دو خندیدیم در میانه این گفتگوی پر شور بودیم که دیدم جلوی هتل هستیم پیاده شده و تشکر کردم نگاهی به من کرد و دید لنگان لنگان قدم بر می دارم گفت مواظب خودتت باش تنها هستی و باید از سلامتی خود محافظت کنی من هم مانند کسانی که دیگر جانی در رمق ندارند با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم اوکی و دستم را به حالت خداحافظی بالا بردم سرش را تکان داد و به سرعت در جاده ناپدید شد خود را در اتاقم انداختم ,پاهایم را در تشت آبی که در حمام بود گذاردم تا کمی تسکین یابند حالی برای خوردن غذا یا نوشیدن چیزی در من نمانده بود پس از حدود بیست دقیقه پاهایم کمی آرام گرفتند به طرف تخت رفتم سرم را روی بالش گذارده و گرسنه و تشنه خوابیدم ساعت شش عصر بود به هیچ چیز احتیاج نداشتم فقط خواب ,خواب عزیز دیگر هیچ نمی خواهم .

قلعه آگودا ایالت گوا

قلعه آگودا ایالت گوا

مسیر ششم حرکت به سوی منطقه باستانی هامپی Hampi :
صبح با خستگی بسیار و پا درد از خواب برخاستم تصمیم گرفته بودم از این ساحل شلوغ و پر سرو صدا به مکانی خلوت تر و آرام تر بروم سال ها پیش از منطقه هامپی در ایالت کارناتاکا که در جنوب هند واقع شده است دیدن کرده بودم مکانی شگفت انگیز و باستانی که به دوباره دیدنش می ارزید می دانستم که هر روز اتوبوس های بسیاری از گوا به سمت هامپی می روند ,از رختخواب بیرون آمدم و به سمت حمام رفتم پا برهنه بر روی سرامیک های اتاق راه می رفتم هیچ کفشی را دیگر نمی توانستم تحمل کنم ساعت ده صبح بود شروع به بستن کوله خود کرده و پس از بازرسی اتاق برای این که مطمئن شوم چیزی جا نگذاشته ام دوباره با دقت نگاهی به در و بر انداختم ,بر بالای پیشخوان هتل نوشته بود Check –out ساعت دوازده ظهر هنوز وقت داشتم به سمت پیشخوان رفتم و از مسئول آن پرسیدم می توانم امروز اتوبوسی به سمت هامپی پیدا کنم گفت نمی دانم و با دست بیرون چیزی در بیرون هتل را نشان داد نگاه کردم یک آژانس مسافرتی کوچک درست چسبیده به هتل وجود داشت از پله ها پایین رفتم و وارد آژانش شدم از مردی که پشت کامپیوترنشسته بود پرسیدم امروز اتوبوسی به هامپی می رود؟ گفت باید چک کند پس نشستم و منتظر ماندم پس از پنج دقیقه گفت برای فردا هست امروز اتوبوس ها همه پر شده اند با عجله و ناامیدی گفتم حتی یک جا هم نیست حتی یکی شانه هایش را با بی اعتنایی هندی وار بالا انداخت و گفت نه مادام دیدم چه کنم ساعت یازده و ربع بود اگر می خواستم بروم باید زودتر اتاق را خالی می کردم ,پیش خودم فکر کردم باید به دیگر آژانس ها هم سری بزنم شاید بتوانم جایی پیدا کنم ,دیگر فهمیده بودم که کفش هایم به کارم نمی آید پس با همان دم پایی پلاستیکی لا انگشتی آبی رنگ که بر پای کرده بودم به سمت چند آژانس دیگر که در نزدیکی هتل دیده بودم به راه افتادم همگی یک جواب داشتند نداریم فردا پس به سمت همان آژانس اول برگشته و بلیط خود را به قیمت هزار و پانصد روپیه برای فردا ساعت شش عصر خریدم ,خیالم از بابت بلیط راحت شد از پله های بیرونی هتل بسرعت بالا رفتم و به مسئول پیشخوان گفتم امروز را نیز می مانم طبق معمول با خونسردی گفت اوکی و اسم من را در کامپیوتر خود برای یک شب دیگر وارد کرد و من به سمت اتاقم به راه افتادم ,نمی دانستم در واقع امروز را چه کنم مجله ای در اتاقم بود که هرگز فرصت مطالعه آن را پیدا نکرده بودم بازش کرده و دیدم درباره سفر به ایالت گوا است جاهای بسیاری را معرفی کرده بود ولی به کار من نمی آمد من واقعا برای دیدن سواحل هند نیامده بودم می خواستم هر چه بیشتر مردم ,فرهنگ و روح معنوی هند را ببینم و اطلاعات خود را به روز رسانی کنم ,دیدم راهی آسان تر و نزدیک تر از شهر پنجی نیست کیف و دوربین هایم را برداشتم و به سمت میدان اصلی کلن گوت راهی شدم ,سوار همان قبلی اتوبوس شده و در صندلی کنار دختر هندی جوانی نشستم ,دختری ساده مانند دیگر دختران بی آلایش هند شلوار جین رنگ و رو رفته ای بر پای داشت ,دم پایی هندی لا انگشتی و تی شرتی ساده به رنگ سفید بر تن کرده بود همیشه سادگی زنان و دختران هندی مرا تحت تاثیر قرار داده است , سر صحبت را با او باز کردم گفت اصلا اهل بنگلور است و MBA خوانده در یک شرکت آلمانی در بنگلور کار می کند از من پرسید گفتم ایرانیم گفت ایران و مکث کرد دوباره به من نگاه کرد و گفت آها ایرانی هستی و تنهایی سفر می کنی گفتم بله خندید و جواب داد من با دوستانم هستم می روم به آن ها بپیوندم گفتم کجا ؟ گفت در بین راه نرسیده به پنجی یک خانه روستایی اجاره کرده ایم گفتم چه جالب خوش بگذرد خندید گفت ممنون به شما هم . اتوبوس به راه افتاد و مناظر زیبای سابق دوباره در جلوی چشمانم ظاهر شد و لبخندی بر لبم آورد در بین راه دختر جوان پیاده شد همانطور که گفته بود خانه روستایی کهنه ای در بین درختان نخل سر به فلک کشیده دیده می شد پیاده شد و برایم دست تکان داد و با خنده به سمت دوستانش که بیرون خانه نشسته بودند راهی شد ,در دل گفتم زندگی ساده و بی ریایی که این جوانان هندی دارند قابل ستایش است نه در بند تعطیلات گران قیمت هستند و نه در بند آرایش و پوشاک برای خودنمایی در سفر ,خوشحال و راضی از زمانی که برای تفریح و شادی دارند و از با هم بودن لذت می برند به راحتی و بدون هیچ دلیلی شاد هستند شاید برای همین همیشه حال و هوای هند را دوست داشته ام ,هیچ چیز در هند برای مردم تعجب آور و طعنه آمیز نیست اگر شما دم پایی پاره و شلواری مندرس به پا داشته باشید هرگز کسی به شما خیره خیره نگاه نمی کند ساده پوشی و ساده زیستی جز فرهنگ هندی هاست و شاد بودن در عین این سادگی ,تصمیم داشتم در کوچه پس کوچه های پنجی گم شوم و تا می توانم از زمین و آسمان عکس بگیرم و روزم را با کاری که عاشقش هستم یعنی عکاسی پر کنم چون واقعا به شکل گردشگران خارجی نبودم کارم بسیار راحت تر بود و می توانستم از هر چیزی به شکل طبیعی آن عکس بگیرم مساله ای که همیشه برایم مهم بوده یعنی عکاسی به شکل طبیعی و واقعی از هر چیز .

شهر پنچی

شهر پنچی

شهر پنچی

 

راه رفتن در خیابان ها و کوچه های قدیمی این شهر برایم لذت بخش بود و مرا به زمان پرتغالی ها و سپس پنجاه سال پیش گوا برد زمانی که فضای توریستی بر این مکان ها حاکم نبود و مردم زندگی واقعی و به دور از مدرنیته را تجربه می کردند ,جرم و جنایت کمتر و اعتماد ها بیشتر بود .از هر ساختمان و بنایی که بگویید عکس گرفتم از آدم ها ,از دریا ,درختان و هر چیزی که جلوی رویم سبز می شد می خواستم تمام خاطره ها و یادمان های گوا را در یک روز ثبت و ضبط کنم . در حین راه رفتن چشمم به گاوی سفیدی افتاد که به شکل زیبایی رنگ آمیزی شده و به گردنش حلقه ای از گل انداخته مردم با طبل و سرنای به دنبال او روان بودند شادی می کردند و می رقصیدند ناگهان یادم افتاد امروز جشنواره ماکر سنکرانتی Makar Sankranti در گوا برگزار می شود معنی ماکر در زبان هندی و سانسکریت نام ماهی در تقویم هندویی است که این جشنواره در آن برگزار می شود و سنکرانتی به معنی تغییر مکان خورشید از یک صورت فلکی یا راشی Rashi به یک صورت فلکی دیگر در مبانی ستاره شناسی هندویسم می باشد و گاو نماد حیوانی است مورد احترام و مقدس که نه تنها زمین های کشاورزی را شخم می زند بلکه با موادی مانند شیر , ماست و کره که از او گرفته می شود می توان زنده ماند و زندگی کرد بسیاری محققان هندی و غربی بر این باورند که گاو یک مفهوم کاملا اقتصادی و زیستی در هند دارد و از این رو مورد احترام است چون تصور زندگی روزمره کشاورزان حداقل در هند بدون گاو غیرممکن است ,این جشنواره همواره با رقص و موسیقی محلی به همراه شیرینی های سنتی که زنان در خانه برای خانواده خود می پزند و گل های تازه ای که بر موهای بلند و پرپشت خود آویزان می کنند همراه است.ماکر سنکرانتی درواقع یک جشنواره کشاورزی محسوب می شود و آن را به خدای خورشید یعنی سوریا Surya تقدیم می کنند که در هند به معنی پایان زمستان و آغاز بهار می باشد ماکر سنکرانتی برای کودکان با بادباک هوا کردن و گرفتن پول از بزرگترها به همراه خوراک های خوشمزه ای که مادران در این روز می پزند کاملا روز خاصی برای ایشان است هندوهای معتقد در این روز پیش از بالا آمدن آفتاب در رودخانه های مقدس مانند گنگ ,جمنا , کریشنا و گوداواری Godavari غسل می کنند و درست در هنگام بالا آمدن آفتاب به سوی خورشید آب می پاشند تا گناهان خویش را در آب مقدس شسته و به سوریا ادای احترام کنند و سوریا برای ایشان فصل کشاورزی خوبی را رقم زده و محصولات بیشتر و بهتری را داشته باشند چراکه محصولات زیاد به معنی گرسنگی کمتر است در کشوری فقیر و پر جمعیت مانند هند گرسنگی سابقه ای طولانی دارد و درواقع گرسنگی و فقر طی قرن ها هند را به یکی از اصلی ترین منابع کارگر ارزان ,کارگر بدون مزد یعنی کار در مقابل تنها یک وعده غذا و فحشاء زنان و کودکان به شکل گسترده تبدیل کرده است.