صبح به زور پا شدم و رفتم پیش خانواده جدید مهربانم. دقت که میکنم میبینم بدجوری لهجه گرفتم. دارم یک تاجیکی به تمام معنا میشوم. دور هم صبحانه خوردیم و با خط شماره ۱۰۰ رفتیم نزدیک قلعه، همان جاییکه دیروز پلیسها ایستاده بودند. ابتدای مسیر پارک کمال خجندی یک موزه جدید افتتاح شده بود که یافتههای باستانی شهر خجند و اطراف آن را برای بازدید عموم به نمایش میگذاشت. تمام ظروف، شکسته و تکه پاره! انگار یک حفار که چه عرض کنم، یک کارگر معمولی آنجا را کنده و تیشه به ریشه تمام یادگارهای باستانی شهر زده باشد! فکر کردم که واقعاً گروه حفاری بهتر و متخصصتری نداشتند که حداقل یک تکه سالم از زیر خاک در بیاورند؟ رفتیم بالای قلعه تا اطراف را ببینیم. صدای موسیقی از دور به گوش میرسید.
مسیر پارک را ادامه دادیم و به سمت صدا رفتیم. داخل پارک ۲ جایگاه چوبی برای برپایی مراسم درست کرده بودند که در یکی از آنها نوازندهها و خوانندهها موسیقی سنتی و پاپ اجرا میکردند. جمعیت زیادی جمع شده بود. یک بنای یادبود و یک مجسمه از کمال خجندی هم داخل پارک بود. خاک مدفن کمال خجندی را از تبریز آورده و داخل بنای یادبود که شبیه مقبره است، قرار داده بودند. یک دفعه متوجه شدم ادیبا چهرهاش گرفته. ازش پرسیدم که چی شده؟ زد زیر گریه و گفت: در بین جمعیت دختربچهای را دیده که شبیه آزاده دختر فوت شدهاش بوده. کمی نشست تا حالش بهتر شود. رفتیم بیرون پارک کنار رودخانه. گفتم برویم قایقسواری… دور کوتاهی زد، اما هیجان و شادیش برای ادیبا خوب بود. حال و هوایش کمی عوض شد. میخندد اما مطمئنم قلبش پر از اندوه است. تکهای از قلبش را دفن کرده و بدتر اینکه میداند دختر دومش، فرزانه هم زیاد زنده نمیماند و شوهرش هم از سوی دیگر از روسیه پیغام میدهد که میخواهد ازدواج کند و هیچ پولی برای درمان فرزانه نمیفرستد! با یک کار نیمهوقت در مدرسه و درآمد ۳۵ هزار تومان در ماه، حق دارد که خندههایش از ته دل نباشد. در این مدت کوتاه، بودن در فقیرترین کشور آسیای میانه را با تمام وجودم حس کردم.
نوشتههای مرتبط
پیاده راه افتادیم به سمت میدان اداره پست، کنار ساختمان تئاتر خجند غرفههایی به مناسبت نوروز برپا شده بود. غرفه اول با پارچههای رنگارنگ دستدوز تزیین شده بود. توی اکثر غرفهها سبزه، نان، ماهی سرخشده، سمنو، آش، دلمه فلفل، پسته و بادام و شربت به چشم میخورد. برخی غرفهها پارچه یا غذا میفروختند. به غرفه رایزنی ایران رسیدیم. چشم انداختم فقط ۲ تا خانم و آقای ایرانی را توی غرفه دیدم. مابقی تاجیک بودند. جلوی غرفه شلوغ بود. جلوتر رفتم، آقایی حدوداً ۳۵ ساله با کت و شلوار و ته ریش و خانمی با همان سن با مانتو شلوار و روسری ایستاده بودند. ادیبا ازم پرسید: سکههای سفره هفتسین اینها مال کجاست؟ رفتم جلو، نگاه کردم و پرسیدم: پس چرا سکهها مال ایران نیست؟ خانم خندید و آقا هم که گوشش تیز شده بود گفت: اِ تو ایرانی هستی؟ خوشحال شد و پرسید: کی آمدی و گپ کوتاهی زدیم.
توی مسیر به سمت تاکسیها از مقابل یک دانشگاه دیگر رد شدیم. با ون رفتیم به طرف مجموعه عمارتها و فضای گردشگری که بهش ارباب میگفتند. ده دقیقهای توی راه بودیم. بعد پیاده از کنار باغهای اَپریکات (زردآلو) که پر از شکوفههای سفید بودند گذشتیم. انگار داشتم از توی بهشت رد میشدم. ساختمان بزرگ و باشکوهی نمایان شد که مراسم ختنه و عروسی آنجا برگزار میشد. کنارش یک لیموزین سفید خوشگل پارک شده بود و این یعنی یک عروسی درحال برگزاری بود. ادیبا تعریف کرد که برخی در سالهای قبل برای مجالس عروسی زیاد بریز و بپاش کردند و چون تاجیکستان درکل کشور فقیری هست، رئیسجمهور دستور داده که مراسم عروسی بیش از ۱۵۰ نفر مهمان نداشته باشد. ساختمان اصلی را دور زدیم و نزدیک ساختمان و جایگاهی شدیم که داشتند برای فردا آماده میکردند تا رئیسجمهور بیاید و شاهد اجرای جشنی باشد. همه تلاشها، مراسم و جشنهای خوب به رئیسجمهور ختم میشد!
به سمت خروج و باغهای زردآلو برگشتیم. یک خانم و آقای جوان را دیدیم که یک بچه کوچولو داشتد و خانم هم ماههای آخر بارداریاش بود. ادیبا میگفت زنهای تاجیک فکر میکنند که کارشان فقط بچهدار شدن است. یکسال بعد ازدواج بچه اول، سال بعد بچه دوم و سال بعدش بچه سوم را میآورند. با اینکه خودش هم این کار را دوبار کرده بود، اما به این نتیجه رسیده بود که این دیگر چه جور زندگیای است و اینکه آدم از فعالیتهای دیگر زندگیاش میماند. بهش گفتم که یک عالمه تجربه به عنوان یک زن میشود داشت که یکیاش مادر شدن است. اما بعضیها فقط همین یکی را انتخاب میکنند و از بقیه میمانند. تشویقش کردم که دوباره برود دانشگاه. او هم گفت که فعلا مشکل دخترش را دارد و باید فکر یک درآمدزایی باشد.
کلی راه رفته بودیم. گفت گرسنه است. توی این دو روز فهمیده بودم کمی وسواس دارد. از کنار خیابان چیزی نمیخرد و یا بیرون خانه دستشویی نمیرود. خلاصه رفتم روی منبر و شروع کردم به نصیحت کردن که خیلی هم حساس نباش و اینطوری آدم زود مریض میشود. رفتیم بیرون محوطه ارباب و از دور، کبابی را دیدیم. بهش گفتم اگر گرسنهای بریم ناهار بخوریم. بوی کباب آدم را مست میکرد. پیش خودم فکرکردم بهخاطر تقلب نکردن توی محتویات گوشت، باید کباب دلچسبی باشد. اما مشکل اینجا بود که گوشت را مثل ما روی سیخ پهن نمیکنند، بلکه گرد میکنند و زمان اندکی روی آتش میگذارند. این چیزی بود که بعد امتحان کردنش فهمیدم و مرا به غلط کردن انداخت. فقط یک لایه نازک روی کباب پخته و بقیهاش خامِ خام. مثل اینکه داری گوشت چرخکرده میخوری! فحش میدادم که این دیگر چه شیوه کباب درست کردن و خوردن است! خلاصه خودم را زدم به بیخیالی و با دستم رویش را میکندم. تازه آن هم توی دهانم میماسید. بقیهاش را دوباره بهش دادم و گفتم بگذار روی آتش، نپخته. دوباره آورد و دیدم باز همانطوری است. آنجا فقط من بودم که مشکل داشتم و بقیه به نظرشان این مسئله کاملاً عادی بود. یعنی ما هم توی ایران از این جور خوردنها یا حتی رفتارها داریم که یک خارجی ببیند و فکر کند ما چه حماقتی داریم؟ و جواب اینکه بله احتمالا. پس دیگر خودم را آرام کردم و گفتم این هم یک تجربه جدید. از معدهام عذرخواهی کردم و گفتم: لطفا نگذار اینها کرم بشوند.
مدت زیادی منتظر ماشین شدیم و برگشتیم خانه. بهم گفت که باید چیزی بخرد. سر راه رفتیم مغازه. درباره پیشنهادی که دیروز بهش داده بودم که برای خودش و مامانش هدیهای بخرم، پتو مسافرتی را انتخاب کرد و بهم گفت که برای مامانش هدیه خوبی است. قیمتش ۱۸ هزار تومن بود. مادرش خوشحال شد. برایمان توی خانه ناهار آماده کرده بودند. اسمش مانتو بود. گوشت و پیاز پخته شده بدون روغن، نمک و ادویه را در لایهای خمیر میپیچید و بعد میگذاشت که بخارپز شود. میدانستند ناهار خوردیم اما باز هم توی آشپزخانه دعوت به ناهار شدم. حتی ادیبا هم که ناهارش را کامل خورده بود مشکلی با سانس دوم نداشت! آب آلبالوی پخته بدون شکر کنار آن غذا معرکه بود.
ادیبا سه تا از شالهای دستبافش را برایم آورد و پرسید کدامش را دوست دارم؟ یک سفید مشکی خیلی قشنگش را انتخاب کردم. واقعاً هنرمند است. ازش پرسیدم که چقدر باید برایش بپردازم و گفت که این هدیه است.
تا ۷ شب خوابیدم. ادیبا گفت که میخواهند با خواهرش گلناره و خواهرزادههایش بروند یَخمَس (بستنی) بخورند.
اسم پسرهای گلناره، امیرجان، اعظمجان و اکابِر جان بود. اسم پسرهای عزیزه به «خان» ختم میشد. یکیشان که یادم است از همه شیطانتر بود عبدالرحمانخان نام داشت. گفتند پدرشان از قبیلهای است که انتهای نام همهشان «خان» میآید. البته جان ربطی به قبیله نداشت و فقط جنبه احترام داشت. پیاده رفتیم به سمت خیابان پشت بلوکها. معابر بین مجتمعها خاکی و بدون روشنایی بود. به بستنیفروشی رسیدیم. بیرون میز و صندلی گذاشته بود. فقط بستنی وانیلی در ظرف پلاستیکی چندبار مصرف داشت و نان قیفی مجانی بود. به جز بستنی، یک نوشابه مشکی خانواده هم خریدند که باعث تعجب من شد. وقتی خوردم فهمیدم به خاطر شیرینی بستنی نوشابه خوردن پشتش الزامی است! توی راه برگشت، پیرمردی فقیر و بیخانمان را دیدم که سگی کنارش نشسته بود. گدایی نمیکرد. بهش کمی پول دادم. ادیبا گفت: این مرد هرچه پول به دست میآورد خرج خریدن غذا برای سگها میکند! به نظر از همه ما بخشندهتر بود…
در همان چند دقیقه تا خانه که با گلناره صحبت میکردم، فهمیدم شوهرش آلمان کار میکند و آن و پسر بزرگش امیرجان که خیلی بچه خوبی بود چند وقتی است آلمانی میخوانند؛ به امید اینکه روزی بروند آنجا. دور هم شام خوردیم. دیگر شبیه مهمان نبودم. مادر ادیبا میگفت: دختر من شدی. لباس ساتن برایم آوردند که بپوشم، بهم نخورد. ادیبا لباس و شلوار محلی خودش را بهم داد. کاملاً یک زن تاجیک شده بودم. چند تایی عکس یادگاری گرفتیم. آلبوم عکسهای خانوادگیشان را دیدم و گپ زدیم. گلناره عکسهای سفرشان به اروپا را بهم نشان داد. از اروپا لباسهای عروس آورده و در خجند مزون لباس عروس باز کرده و وضع مالیاش خوب بود. فقط ادیبا بین خواهرانش یک جورایی بد آورده بود و همین ناراحتش میکرد.
ساعت ۱۰ به اتاقم رفتم. شروع کردم به شستن و جمع کردن وسایلم. بهخاطر هدیههایی که گرفته بودم بارم سنگینتر هم شده بود. شب خوب نخوابیدم و صبح به زور بیدار شدم. دوشنبه ۳ فروردین بود. موقع صبحانه ادیبا گفت که با پدرش به ترمینال برم. پدر ادیبا قبلاً مسیر سفر مرا جویا شده و بهم گفته بود که توی بعضی شهرها دوست و آشنا دارد.
مقصد بعدی من شهر «استروشن» بود که ۱ ساعتی با خجند فاصله داشت. ادیبا را داخل آپارتمان صدا کردم. آدرس و تلفن ایرانم را برایش نوشتم که اگر آمدنی شد بهم خبر بدهد. توی آن مدت فرصتی نشد که برایش هدیهای بخرم و چون میدانستم به زودی قصد دارد برای چکاپ دخترش به دوشنبه برود و بابت هزینه بلیت هواپیما نگران است و خجل از اینکه هنوز خرجش به عهده پدرش هست، تصمیم گرفتم تحت عنوان عیدی، بهش پول بدهم که ناراحت نشود. یک صد دلاری کاری بود که از دستم بر میآمد. هر دو خوشحال شدیم و در عین حال خجالت کشیدیم. او رفت. وسایلم را کنار درب آپارتمان چیدم، بعد ۲-۳ دقیقه در باز شد و دیدم تمام اعضای خانواده آمدند توی راهرو بدرقه من! از ادیبا، خواهر و مادرش خداحافظی کردم. پسرها گفتند که برای کمک آمدند و وسایلم را بهشان بدم. تا دم ون آمدند.
با پدر ادیبا به ترمینال رفتم. کراوات زده، مرتب، جدی و حمایتگر بود. تومنی دو زار با تمام مردهای تاجیکی که تا آن موقع دیده بودم فرق داشت. از آن آدم مهربانهایی که نمیشود از ظاهر مهربانیشان را فهمید. چند دقیقهای طول کشید تا برایم ماشین گرفت. من جلو و سه نفر پشت که یکیشان دکتر بود. مرا سپرد به آقای دکتر و تلفن شاعره، کسی که قرار بود استروشن به دنبالم بیاد را بهش داد که وقتی رسیدیم بهش خبر بدهد.
طوری داشتند ازم مراقبت میکردند که یک وقت آب توی دلم تکان نخورد! من هم میگفتم خوب دنیا دارد بهم حال میدهد و من هم ازش تشکر میکنم و میگذارم کارش را بکند… از پدر ادیبا میزان کرایه ماشین را که ۱۵ سم بود سوال کردم و بعد خداحافظی.
بین راه دو تا عوارضی داشت. مامور عوارضی دوم به راننده گیر داد که تو جمعه سرعت بالا رفتی و صحبتهای دیگری که خوب متوجه نشدم. راننده هم انکار که نه من نبودم و دروغ که نمیگویم. خلاصه گیر داده بود که پول بگیرد، ولی به خیر گذشت. جاده خوبی بود. بعد یک ساعت به استروشن رسیدیم.
شاعره کنار خیابان در ابتدای شهر منتظر من بود. خانمی حدود ۳۵ ساله با چشمهای سبز زیبا و نگاهی معصوم، لباس مرتبی پوشیده بود و دستمالی به سر داشت. تا مغتپه ۵ دقیقه پیاده راه بود. سال ۲۰۰۳ در آنجا بنایی ساخته بودند و زمین وسیعی را صاف کرده بودند تا جشنهای ۲۵۰۰ ساله را برپا کنند. بنا کوچک و در حال بازسازی بود. زمین مقابلش تبدیل به مرتعی شده بود که محل چرای گوسفندان بود. سراغ عکسهای مراسم آن سال را گرفتم که گفتند بخاطر بازسازی به جایی دیگر منتقل شده. چند سال قبل تاجیکستان خیلی تلاش کرد که نوروز را به نام خودش ثبت کند؛ اما موفق نشد.
از آنجا پیاده رفتیم آثارخانه استروشن. ساختمان کوچکی بود که حیاط قشنگی داشت. ظرفها، لباسها، ادوات، تابلوها و پارچههای قدیمی، یک نوزاد مومیایی شده و یک اسکناس ۲۰۰۰ تومانی یادگاری یک هموطن در میان اسکناسهای سایر کشورها، محتویات موزه را تشکیل میداد. فضایش ساده و آرام بود؛ مانند روحیه کارمند موزه. من هم خواستم کم نیاورده باشم و دو تا اسکناس هزار و پنج هزاری به موزه هدیه دادم!
با شاعره تاکسی گرفتیم و رفتیم به مسجد حضرتشاه که قبلاً یک مدرسه دینی هم کنارش بوده، اما تعطیلش کرده بودند. امام علی با تبلیغات مذهبی موافق نیست. شنیدم که تلاش میکند مسلمانی مردم ملایم بماند و رنگ افراطیگری به خودش نگیرد. بهخاطر مرز مشترک کشورش با افغانستان خیلی مراقبت میکند که افکار طالبانی به مردمش سرایت نکند. توی محوطه آنجا دوری زدیم. در حال تعمیر بود. مردان داخل مسجد ریشهای بلندی داشتند و کمی چپ چپ نگاه میکردند. یادم افتاد که خانمهای سنی مسجد نمیروند، چه برای نمازهای پنجگانه چه برای نماز جمعه.
از آنجا رفتیم سمت بازار استروشن. پر از ماشین و آدم بود. روبروی بازار مغازههایی بود که چاقو، بیلچه، نعل و ابزارهای فلزی درست میکردند. همانجا با کلی سر و صدا فلزها را تراش میدادند و میگذاشتند توی کوره و بعد میکوبیدند. شنیده بودم چاقوهای استروشن معروف است. به حاجتخانهای نزدیک بازار رفتم. دستشوییها درب نداشتند که آنجا تقریباً رایج است. نه از شیلنگ آب خبری بود و نه از جایی برای شستن دست. مجبور شدم یک شیلنگ که برای آب دادن باغچه ازش استفاده میشد را به سختی جابجا کنم تا دستم را بشویم. بهم گفتند: برش ندار، کثیف است. و من داشتم فکر میکردم که معنی کثیفی چی است!؟ مردی که جلوی درب ورودی نشسته بود و پول میگرفت تا فهمید ایرانی هستم کلی خوشحال شد. آمد جلو و بهم دستمال داد و گفت که عاشق «معین» است و تمام آهنگهایش را گوش کرده و اینکه معین در دنیا ۶۵ میلیون نفر طرفدار دارد!
داخل بازار شدیم؛ گوشت، نان و صیفیجات میفروختند. حدود ۱۲ ظهر بود که شاعره گفت: توی بازار رستورانی را میشناسد که خوب است و پیشنهاد کرد برویم و غذا بخوریم. من هم به خیال اینکه بعد ناهار جای زیادی برای دیدن باقی نمانده و عازم شهر بعدی یعنی پنجکنت خواهم شد، قبول کردم. رستوران سلف سرویس بود و جایی برای شستن دست داشت. این یعنی کمی باکلاس بود. متاسفانه رستورانها بجز در دوشنبه در بقیه شهرهای تاجیکستان سرویس بهداشتی ندارند! شاعره خودش غذا را انتخاب کرد و الحق هم انتخاب خوبی کرد. گوشت گاو که شبیه همبرگر پخته و سرخ شده بود با پوره سیبزمینی و دانههایی بین جو و ماش که سرخ شده بودند به همراه چای سبز و ترشی هویج رندهشده. خیلی خوشمزه بود. تا جایی که نفس داشتم خوردم که تا شب که میرسم شهر بعدی سیر باشم. نگذاشت پولش را حساب کنم و همهاش میگفت: میهمانی.
با ون رفتیم به سمت مسجد و مقبره باباتغای ولی، پیاده شدیم و یک کوچه را سربالایی رفتیم. هوا آفتابی و کمی گرم بود و من هم از سنگینی ناهار و کولهپشتیام نمیتوانستم راه بروم. به یک مسجد رسیدیم که فکر کردم همینجاست. شاعره با یک آقایی که به نظرم از نگهبانهای آنجا بود صحبت میکرد. حواسم به عکس گرفتن بود که متوجه شدم این مسجد مورد نظر نیست و باید کمی دیگر راه برویم. آن آقا از شاعره پرسید که شما ماشین ندارید؟ ما گفتیم نه. ۵ دقیقهای دیگر از پیچ کوچهها گذشتیم تا به مسجد رسیدیم.
داخل حیاط و محوطه مسجد شدیم. سقفها، ستونها و دربها همه از جنس چوب و بسیار زیبا تراش داده شده بودند. پنج ساعت دیواری که زمان پنج نماز را نشان میداد توی تمام مسجدها آویخته شده بود. شاعره میگفت اولین بار است که داخل مسجد میشود. چند تا بچه هم با ما میآمدند. با پیرمرد روحانی مسجد دیدار کردیم. کلی تعارف کرد و با مهربانی تمام پذیرای ما شد. برایم جالب بود که میهماننوازی خیلی ارزندهتر از سنتهایشان بود. ورود زن بیحجاب به مسجد بهخاطر مهمان بودن! چه افکار بازی….
از متولی مسجد و بچهها خداحافظی کردیم و تا بیرون در رفتیم. اما دوباره به داخل حیاط مسجد برگشتیم و توی سایه ایستادیم. نمیدانستم چرا. فقط شنیدم که پیرمرد از بچهها و محلیها سراغ آقایی که قبلا دیده بودیم را میگرفت. کمی ایستادیم تا آمد. اسمش مختار بود. رفتیم بیرون مسجد و دیدم که اشاره میکند به ماشینی کنار خیابان که سوار بشویم. من هم از خدا خواسته. چه کسی از خودروی راحت و کولردار بدش میآید؟
نمیدانستم کجا میرویم. خودش آدرس یک مسجد قدیمی را گرفته و ما را برد آنجا. داخلش کوچک، تاریک، خنک و قشنگ بود. روی سقف نقش و نگار و کندهکاریهای زیبایی بود و با خط فارسی و عربی اشعاری نوشته شده بود. حیف که آنها دیگر نمیتوانستند بخوانندش. بیرون آمدیم و چند تا کوچه بالاتر رفتیم. من فقط وقتی میرسیدم میپرسیدم که کجا هستیم و چی را باید ببینیم؟ این دفعه به دیدن یک درخت حدود ۷۰۰ ساله رفتیم. دو تا از این درختهای کهنسال توی استروشن هست. ساعت حدود ۱ بود و تقریباً تمام دیدنیها را دیده بودیم.
من و شاعره چند دقیقهای توی ماشین تنها شدیم. بهم گفت: که اینجا زنها نباید سوار ماشین مردهای غریبه بشوند. این کار را بد میدانند. بهش گفتم که ایرادی ندارد؛ گاهی پیش میآید که آدم به دلایلی سوار ماشین غریبه هم بشود. با خنده گفت که اما این آقا از دیدن شما خیلی سرافراز شده، برای همین رفته منزل و لباس عوض کرده و با ماشین آمده دنبال ما و اینکه ما را تکلیف کرده که برویم چیزی بخوریم. من با لبخند گفتم من که خیلی سیرم و میل ندارم. ازشان تشکر کنید. شاعره گفت: دیگر تکلیف کرده و باید برویم. اینجا بود که معنی تکلیف کردن و مهمان شدن اجباری را فهمیدم. چشمتان روز بد نبیند؛ من که یک ساعت قبل تمام کیسههای ذخیره غذایی را پر کرده بودم، دوباره به رستوران برده شدم. آن هم توسط یک آقای خوشخوراک.
گفتم شاید بشود با چایی یا نوشیدنی یک جوری سر و ته قضیه را هم بیاورم؛ اما نشد. ما را به یکی از بهترین رستورانهای شهر برد. طبقه اول میز و صندلی برای آقایان و مجردها و طبقه دوم مخصوص خانوادهها، اتاقهای مجزا سه در چهار که یک میز ۶ نفره تویش بود و درش بسته میشد. پرسیدند: گوشت ششلیک میخوری؟ گفتم: نِه و خودشان چیزی برایم انتخاب کردند. غذایی شبیه آبگوشت ما به نام شوربا (که شلغم و هویج هم تویش بود، با این تفاوت که نمیکوبندش و هر جزئی را جداگانه میخورند). سالاد، نان و آب میوهای شبیه سنایچ برایمان آوردند. از حضور آبمیوه مطمئن شدم که داریم پولداری حال میکنیم. با بیمیلی شروع به خوردن کردم. وسط خوردن یاد ماست افتادم و از روی دفترم اصطلاح تاجیکیاش را پیدا کردم.. قَتیق. آوردند. من دیگر نزدیک انفجار بودم. دوباره در باز شد و سه تا ظرف کیک بهعنوان دسر برایمان آوردند. وای برای اولین بار در عمرم از دیدن کیک خوشحال نشدم که هیچ، گفتم یا حضرتعباس. توی ایران کیک به آن ارتفاع (حدود ۱۵ سانت) هرگز ندیده بودم. هر تکهاش آنقدر بزرگ بود که بیاغراق برای دو سه نفر کافی بود. در همین حین شاعره بهم تعارف کرد که امشب خانه من بمان. من هم ازش پرسیدم که مزاحم نیستم؟ (آخر چه کسی به آدم در پاسخ این پرسش میگوید: آره تو مزاحمی!!). سپس راحت گفتم: باشد؛ میمانم. یک چتر به تمام معنا شده بودم و از چتر بودنم لذت میبردم. هرگز احساس بد و رودروایسی هم در کار نبود. عشق اینکه توی خانه آدمهایی از یک کشور دیگه بروم و ببینم چه خبر است؟ که چطور زندگی میکنند؟ چه مشکلات و دغدغههایی دارند؟ چه شیوه رفتار و…؟ مرا کشته بود.
آقا مختار ما را رساند تا دم خانه شاعره و رفت. توی رستوران احساس بدی بهش داشتم و دوست داشتم از دستش خلاص شوم، شاید برای اینکه میترسیدم بترکم!
شاعره بهم گفته بود که زندگی کردن داخل شهر را با شلوغیهایش دوست ندارد و بیرون استروشن زندگی میکند. جایی نزدیک ساختمان محل کارش، ماشینش را پارک کرده بود. روبروی آنجا یک سوپر مارکت دیدم. گفتم: برویم برای بچههایت هدیه بخرم. برای دختر و پسرش اسباببازی انتخاب کرد و رفتیم به سمت قشلاق، محل زندگیاش به نام «یکدانه».
روستایی کمامکانات… توی راه مقداری از داستان زندگیاش را برایم تعریف کرد. متاسفانه در تاجیکستان همسر را پدر و مادرها پیشنهاد میدهند و انتخاب میکنند. او که خانمی تحصیلکرده و خوشفکر است، به کم نمیتواند بسنده کند و به دنبال پیشرفت است. اما به خاطر خواهرانش مجبور میشود در ۲۴ سالگی با یک مرد کمسواد ازدواج کند. ۲ بچه دارد، یک پسر ۹ ساله و یک دختر ۵ ساله.
رسیدیم. موقع داخل بردن ماشین، باد شدید سنگ را از جا حرکت داد و در بزرگ حیاط به شدت به ماشین برخورد کرد. چراغ کوچک کنارش شکست و ماشین کمی غُر شد. خانه، حیاطدار و سه طرفش ساختمان بود. یکی محل زندگی مادر، پدر، برادر شوهر و جاری. یکی مال شاعره و خانوادهاش و دیگری آشپزخانه و دستشویی. پشت ساختمان هم آغل بود. محل زندگی شاعره زیر ۳۰ متر بود. اتاق اصلیشان با یک تخت دونفره، یک تخت دوطبقه برای بچهها، یک بخاری و یک میز کوچک پر شده بود و به سختی میشد تویش راه رفت. یک اتاق پستو کوچک و یک راهرو باریک رابط بین این دو اتاق بود. واقعاً شرمنده شدم که قبول کردم شب پیشش بمانم. فکر میکردم زندگی یک خانم دکتر بهتر از این باشد، اما به خاطر ازدواجی که کرده بود اینطور نبود.
خانمی بعد از چند دقیقه آمد داخل که شاعره فشارش رو بگیرد. فهمیدم مادر شوهرش است. از دیدن من اظهار خرسندی کرد و رفت و برای من یک روسری هدیه آورد. پریوش دختر شاعره خیلی قشنگ بود؛ با من زیاد حرف نمیزد، فقط با اسباببازیاش بازی میکرد. به نظر پسندیده بودش. کمی وسایلم را جابجا کردم و دو ساعتی خوابیدم. حدود ساعت ۵ بیدار شدم. داخل حیاط رفتم. مادر شوهر مشغول دوشیدن شیر و رسیدگی به گاو و گوسفندها بود. خیلی دوست داشتم توی روستا دور بزنم اما نمیشد. حدود ۶ عصر خوراک آورد با ماست شوید و شربت. هوا که تاریک شد دوباره رفتم توی حیاط و راه رفتم، بلکه غذاهای امروز پایین بروند. هوا ابری و کمی سرد شده بود.
توی اتاق خلقم تنگ میشد. نمیدانم چطوری توی آن جای تنگ زندگی میکردند. بعد از نیم ساعت نشستم روی یک صندلی کوچک چوبی و غرق در تفکر که من اینجا چه میکنم؟ آمد و ازم پرسید: دلتنگ شدی؟ گفتم: نه. روی یک چهارپایه کنارم نشست و از زندگیاش گفت… که شوهرش خیلی اهل کار نیست و وقتی اینجا بوده همهاش دوست داشته توی خانه بماند و تلویزیون ببیند. برای همین او را برای کار به روسیه فرستاده. آنجا برای یک شرکت چوببُری توی جنگل درخت میبرد.
زندگی کنار خانواده شوهر برایش بسیار سخت بود. شوهرش پولش را برای خانوادهاش میفرستد و پدر و مادر هم چیز زیادی به او و بچههایش نمیدهند. اینجا برای مردها اول مادر مهم است بعد همسر. میگفت: مدتی که شوهرم مریض بود و نمیتوانست خیلی پول در بیاورد، پدر و مادرش گفتند که باید از این خانه بروی و خلاصه یک عالمه غم و غصه داشت.
میگفت که با پسانداز توانسته زمینی بخرد و دارد به سختی و یواش یواش ساختمان میسازد که روزی از خانواده شوهرش مستقل بشود. خلاصه آنگونه که میگفت زندگی همراه با خانواده شوهر خیلی بهشفشار میآورد و او هم توان این همه فشار را ندارد.
بهم گفت که خیلی دوست دارد به یک سفر خارج برود، شده برای یک بار به یک کشور مدرن برود و دنیای خارج از آنجا را ببیند. دوبی را دوس داشت. برای همکارش هم تعریف کرده بود و او هم گفته بود که میتواند برای رفتن کمکش کند. میگفت باید یواشکی بروم؛ وگرنه شوهرم و خانوادهاش برایم دردسر میشوند.
بین صحبتهاش پرسیدم که درآمدش چقدر است؟ گفت درآمدش نغز (خوب) است. ۶ روز در هفته بهشان حقوق میدهند. برای کار در روزهای شنبه پولی پرداخت نمیشود! ماهی ۴۵۰ سم یعنی بین ۲۵۰ تا ۳۰۰ هزار تومان در ماه حقوق میگرفت.
به اتاق برگشتیم. برایم کلیپهای نگینه را گذاشت. نگینه امانقلو معروفترین خواننده زن تاجیکستان است. از کارهایش خوشم آمد و تصمیم گرفتم سیدیاش را بخرم. آلبومهای عکس خانوادگیاش را برایم آورد. از کودکی تا عروسیاش و خانوادهاش را بهم معرفی کرد. به عکسهای عروسیاش که رسید گفت که دوست نداشته توی خانه برایش عروسی بگیرند. دلش میخواسته توی یک جای رسمی مراسمش برگزار شود. از لحنش میخواندم که تمام آرزوهایش درباره ازدواج بر باد رفته. چه میکنند این پدر و مادرها!؟ گاهی برای رسم و سنت و به هوای خیر و صلاح، آتش میزنند به زندگی و آینده بچه خودشان و بچه دیگران…
از سوی دیگر به آن مرد فکر میکردم که طعم خوش زندگی مشترک به کام او هم زهر شده. کمسواد باشی و تنبل، کنار یک خانم دکتر باسواد، فرهیخته و پرتلاش، چقدر احساس حقارت بهت دست میدهد و از خودت و زندگیات بیزار میشوی. یک زن کمسواد کمخواسته روستایی چقدر میتوانست حال آن مرد را بهتر کند. چقدر تناسب زن و شوهر در روحیه، تلاش و امیدشان به آینده تاثیر دارد…. اینجا داشتم نمونه زندهاش را میدیدم. میز را برداشت و رختخواب آورد. گفتم تو هم بیا و پیش من روی تخت بخواب؛ چه ایرادی داره؟ اما برای احترام پایین تخت توی یک جای تنگ برای خودش و پریوش رختخواب پهن کرد. درباره ساعت شام و خواب ازش پرسیدم. گفت معمولا ۶ خوراک میخوریم و ۹ میخوابیم.
پریوش و اِنام پسر شاعره خوابشان برده بود. تا حالا نشده بود قبل ۹ به رختخواب بروم. چندمین شب بود که بد میخوابیدم.
صبح زود بیدار شدم. باران شدیدی میبارید. رفتم حیاط، هوا سرد شده بود. شاعره و پسرش بیدار بودند. دوری زدم و دوباره برگشتم داخل. میز دوباره توی اتاق بود و روی آن هم نان، بیسکویت و شیرقهوه. سوسیس هم اضافه شد که در تاجیکستان خوردنش برای صبحانه بسیار مرسوم بود. هر چی توی ایران از این چیزها نمیخورم آنجا جبران کردم. من و بچهها صبحانه خوردیم، اما شاعره چیزی نخورد. گفت: میل ندارد! داشت لباس میپوشید و کمی به خودش میرسید. دامن بلند و بارانی قرمز پوشیده بود. زیبا و خانم بود.
وسایلم را برداشتم. بهم یک مامرولت روسی هدیه داد. حرکت کردیم. توی راه بهم گفت که مختار صبح تماس گرفته و برای کمک میآید. از دشتهای زیبای منطقه استروشن میگذشتیم که تصمیم خودم را گرفتم. با اینکه پول دادن به یک آدم سطح بالای اجتماعی برایم بسیار سخت بود و از فکرش هم خجالت میکشیدم، میدانستم اگر نکنم و برگردم ایران، هر وقت یادم بیفتد خودم را سرزنش میکنم. بزرگترین اسکناسی که داشتم یک ۱۰۰ یورویی بود. اول کمی مقدمه چیدم که ما ایرانیها رسم داریم وقتی خانه کسی برای اولین بار میرویم هدیه ببریم و من فرصت نکردم و از این حرفها. وقتی دید کمی جا خورد. مناعت طبع و نیاز مادی هر دو را در چهرهاش میدیدم. گفت: خیلی زیاد است؛ ولی با اصرارم قبول کرد. ماشین را همان جای دیروزی نزدیک کارخانه (محل کار) شاعره پارک کردیم. مختار آمد و سوار شدیم. فکر کردم لابد میرویم به سمت ترمینال. اما نه! صبحانه دوم من در راه بود. توی دلم خطاب به شاعره گفتم خب خانم عزیز به من هم میگفتی مهمانم؛ دیگر اولی رو نمی خوردم.
مختار مردی مهربان، دست و دلباز و مهماننواز بود. زیر ۴۰ سالش بود. متاهل با دو سه تا بچه کوچک. توی کار مبلسازی بود. در واقع بیزینسمن بهحساب میآمد. قبل از مبلسازی توی کار ترانزیت کالا به قزاقستان بوده. این دفعه به خودم گفتم ازش فرار نکن و دوستش داشته باش! راند اول چای سبز، نان، عسل و خامه آوردند. بعدش قهوه و بعد سه بشقاب بزرگ توآروک که از شیر و خامه درستش میکنند. کمی ترش بود و رویش شکر ریخته بودند. گفتند باید آنرا به هم بزنی و مخلوط کنی. حین صبحانه گپ هم میزدیم. البته بیشتر آنها صحبت میکردند و من هم گوش میدادم و سعی میکردم بفهمم چه میگویند. من زیاد اهل حرف زدن نیستم، اما به جایش شنونده خوبیم.
خانم پیشخدمت آمد داخل و پرس و جو کرد. شاعره میگفت که زیاد میل ندارد. من هم سریع گفتم که سیر شدم. بعد از چند دقیقه سه تا بشقاب سوسیس سرخشده آوردند. دیگر به مختار حس دوستی پیدا کردم. الان که اینها را مینویسم، دلم برایش تنگ شده. او پیک مهربانی استروشن بود. بعد از صبحانه رفتیم سمت ترمینال و آمار گرفتند. یک ماشین با دو مسافر که الان در «توی» (مراسم عروسی) بودند، بعدازظهر میرفت پنجکنت.
از کنار من کولهپشتیام را برداشته و گذاشتند توی ماشین. حیران موندم که چرا کولهام رفت و من نرفتم! قرار شد بعدازظهر باهاش تماس بگیرند و هماهنگ کنند تا من هم سوار شوم. از ترمینال خارج شدیم و من کولهام را به خدا سپردم. ساده زیستن انگار اعتماد بیشتری هم به دنبال دارد. این اعتماد توی کشور من کجاست…؟
هوا سرد، مرطوب و بارانی بود و من هر نیمساعت یکبار به دنبال حاجتخانه! به تمامشان در هر جای شهر سر زدم. دیگر از خجالت داشتم میمردم، ولی دست خودم نبود.
ترافیک زیاد اطراف ترمینال، مختار، آن آدم آرام را هم عصبانی و بیحوصله کرده بود. به مردم شهرم کمی حق دادم که توی ترافیک سنگین همهروزه و شبه تهران دیوانه شوند و به همدیگر پرخاش کنند. طول کشید تا ازش خلاص شویم. رفتیم جایی گاراژ مانند. مختار پیاده شد و موقع سوار شدن یک چراغ کوچک نو برای ماشین شاعره توی دستش بود. بعد شهر را دور زدیم و جایی کنار خیابان توقف کردیم. مختار رفت و یک سیدی طنز خرید تا توی ماشین ببینیم و سرگرم شویم. بهش میگفتند «هجویات». من مشغول نوشتن سفرنامه شدم و آنها مشغول تماشا. شاعره خیلی خوشحال و خندان بود و با آن طنزها کیف میکرد. حس میکردم روحیهاش بهتر شده. کنار یک مرد خوب بودن، کسی که بهت احترام میگذارد و هوایت را دارد چقدر میتواند روزگار یک زن را زیر و رو کند و شاد و با روحیه نگهش دارد.
مختار رفت برایمان موز خرید. یعنی من دهنم باز مانده بود از رسیدگیهایش. بهش لقب فرشته مهربان را دادم. امروز سه شنبه ۴ فروردین ۹۴ مطمئن شدم که مردها هم میتوانند فرشته باشند. به شاعره گفتم که مختار خیلی زحمت کشیده و نمیدانم چطوری میشود جبران کرد. گفت: آره مردهایی از این قِسم خیلی پیدا نمیشوند. دیروز صبح که بیدار شدم گفتم: امروز تعطیلی توی خانه چطوری میگذرد و بیکار چکار کنم؟ که آقای دکتر (پدر ادیبا) تماس گرفت و ازم خواست بیایم دنبال شما. ستارههایمان به هم رسیدند. این قسمت ما بود که با همدیگر برخورد کنیم.
ساعت ۱۲ بود که به راننده زنگ زدند. هنوز کمی مانده بود تا وقت رفتنم شود. خیابانها را دور زدیم و به رستوران رفتیم. کباب با نان، ماست و چای سبز. چای سبز توی پیاله حال و هوای تهران قدیم را بهم میدهد که هرگز ندیدمش. حال و هوای صحنههای هزاردستان…
ساعت ۲ کنار ماشین مورد نظر پیاده شدم. شاعره گفت کرایه ۸۰ سم هست. از دوستای خوبم خداحافظی کردم. راننده گفت: ساعت ۳ عروسی تموم میشود و حرکت میکنیم.
به دنبال مسافران رفتیم و به سمت پنجکنت حرکت کردیم.
(ادامه دارد)
بخش نخست این سفرنامه را از اینجا بخوانید.
رایانامه نویسنده moon_sunrise@yahoo.com
مطالب مرتبط دیگر:
سفرنامه دو بخشی فرشته درخشش از تاجیکستان: خجند و پنجیکنت
سفرنامه هشت بخشی امیر هاشمی مقدم از تاجیکستان: ورود، دوشنبه، اسلام در تاجیکستان، انتخابات تاجیکستان، خجند، استروشن، پنجیکنت، پنجرود و آرامگاه رودکی