انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سرزمین های پاره- چگونه دنیای عرب از هم گسیخت. بخش چهارم: بهار عربی در لیبی

لیبی

مجدی المنقوش

در ژانویه ی ۲۰۱۱، مجدی سال سوم دانشکده ی نیروی هوایی را در جنوب غربی میسوراتا به اتمام می رساند و امیدوار بود مدرکش را مهندسی ارتباطات به زودی اخذ کند. روحیه اش به سربازان نمی رفت. مرخصی هایش را با خانواده و دوستان غیر نظامی اش می گذراند. با همکلاسی هایش اخبار تونس و مصر را با ناباوری دنبال می کردند. اخباری که خود هشداری بود از نارامی در لیبی. اما روز شنبه ۱۹ فوریه صداهای ترق ترورق از شهر شنیده شد. اول فکر کردند ترقه است ولی صدا شدید تر و نزدیک تر می شد و بالاخره روشن شد که صدای شلیگ گلوله است. دستور آماده باش دریافت کردند، مرخصی ها لغو و اردوگاه ارتش به ناگهان مملو از ماشین های گشت مسلح شد. « آن موقع بود که فهمیدیم خبری جدی است. هرگز چنین آماده باشی نداده بودند. ولی هنوز کسی دقیقا صحبتی از آنچه می گذشت نمی کرد.»

مجدی امید وار بود روز بعد در شروع کلاس اخبار موثقی برسد ولی استاد شان که غیر نظامی بود در کلاس حاضر نشد. تمام روز را با دوست نزدیکش، جلال ال دریسی، دانشجویی ۲۳ ساله اهل بنغازی گذراند. برعکس مجدی خجالتی، جلال، جوانی شوخ و بذله گو بود و هردو به علم و فناوری علاقنمند بودند. جلال تسلیحات هوایی می خواند. در عرض دوسال و نیم گذشته بسیار نزدیک و همیشه با هم بودند. جلال آخر هفته را معمولا در منزل خانواده ی منقوش می گذراند و به نوبه ی خود در تابستان ۲۰۰۹، از مجدی در بنغازی پذیرایی کرد. در محیط دانشکده ی نیروی هوایی از دنیا بی خبر بودند و سعی می کردند بفهمند اوضاع شهر از چه قرار است. طی دو روز بعد، شلیک گلوله هر از چندی در شهر می پیچید. پاسخ آتش هم دیر با زود و به شدت و ضعف ، در فواصل طولانی می رسید. بالاخره سرهنگ قذافی، روز ۲۲ فوریه سخنرانی ای ایراد کرد که به زودی به سحنرانی زنگا زنگا ( کوچه به کوچه) معروف شد. دیکتاتور لیبی گناه شورش ها را به گردن خارجیان انداخت و وعده داد که وجب به وجب لیبی را ، خانه به خانه و اتاق به اتاق ، نفر به نفر، از این جاسوسان پاک کند. هنوز سخنرانیش تمام نشده بود که باران گلوه در میسوراتا باریدن گرفت. « مثل این بود که نیرو های امنیتی منتظر ابن سخنان قذافی بودند…»

دانشجویان در فرنطینه بودند. دانشکده محاصره شده بود و هدف محاصره کنندگان گویی می بایست از همه افراد داخل ساختمان مخفی می ماند. سربازان به آن ها اعتماد نداشتند. با بالا گرفتن جنگ در شهر، دانشجویان، با نگرانی و در فکر سرنوشت خود، در پادگان روز را شب می کردند. « ساعت ها به جزء به جزء آنچه شنیده و دیده بودیم فکر می کردیم … بعضی مواقع که دیگر دیوانه مان می کرد و از فوتبال یا زن ها صحبت می کردیم.»

بالاخره، شب ۲۵ فوریه سربازان هنگ ۳۲ پیدایشان شد و گفتند که برای نجات دانشجویان از تریپولی آمده اند. فرمانده دستور داد همه وسایل خود را جمع کنند و سوار اتوبوس هایی که منتظرشان بودند شوند. اما اشنباهی لوجستیکی رخ داده بود. برای انتقال ۵۸۰ دانشجو فقط دو اتوبوس تدارک دیده بودند. دانشجویان سوار بر جیپ ها و ماشین های مسلح به سفر طولانی تریپولی رهسپار شدند. به غیر از نجات دانشجویان از میسوراتا، رژیم دقیقا نمی دانست با دانشجویان چه کند. آن ها را در مدرسه ای اسکان دادند و سربازان مسلح در دروازه ها مانع از خروج یا تماسشان با خانواده شدند. ولی محدوده های مدرسه از حصار دانشکده ی افسری بسیار بی در و پیکر تر بود و دانشجویان از بلایی که به کشورشان نازل شده بود یاخبر شدند. با وجودی که گفته می شد شورش توسط مزدوران خارجی شروع شده بود،‌مردم محلی به آن ها پیوسته بودند. در اوایل مارس، میسوراتا و بنغازی میدان جنگ شده بودند. با این روایت، به نظر مجدی، هیچ تعجب آور نبود که هواپیما های متحدین به بمباران ساختمان ها و تأسیسات دولتی در تریپولی پرداخته بودند. طبیعتا مجدی و جلال نگران خانواده و شهرشان بودند و در فکر این که کدام یک از دوستانشان در مقابل وسوسه ی پیوستن به شورشیان دوام نیاورده : « در این مورد بسیار صحبت می کردیم، خلید یه کم دیوانه بود، حتما به آن ها پیوسته!» به نظر می رسید، دانشجویان بالاخره مورد اعتماد رژیم واقع شدند و گروهی از آنان در میانه ی آوریل برای آموزش هدایت موشک به ارتش منتقل شدند. نه مجدی و نه جلال برای این مأموریت انتخاب نشدند ولی کماکان مجبور به ماندن در مدرسه بودند. در اوایل ماه مه، مجدی به دوستی قدیمی ازپادگان برخورد . محمد، به عنوان مأمور اطلاعاتی ارتش کار می کرد و می خواست در باره ی میسوراتا با مجدی صحبت کند. مدتی گفتگو کردند ، محمد در پی شناخت رهبران مورد اعتماد مردم شهر بود. مجدی چندان به این گفتگو اهمیت نداد اما چند روز بعد به ستاد فرماندهی ارتش احضار شد. به او اطلاع دادند که برای آموزش هدایت موشک انتخاب شده است. چنان با عجله می بایست شهر را ترک کند که حتی فرصت خداحافظی با جلال را نداشت. اما او را نه به تریپولی بلکه به طرف شرق بردند. اوایل شب به دفنیه، نزدیک ترین شهر به میسوراتا و سرحد کنترل دولت رسیدند. مجدی را به مزرعه ای کوچک بردند و به او گفتند منتظر تلفن کسی بماند. پای تلفن، محمد، افسر اطلاعاتی ارتش بود. محمد به او توضیح داد که برای «مأموریتی وطن پرستانه» انتخابش کرده اند. می بایست پنهانی وارد میسوراتا شود ، محل رهبران شورشی را بیابد ، و اطلاعات را به رابطی به نام ایوب برساند و برای این کار به وی تلفن و شماره ای دادند.

با شنیدن این جریان، دو فکر در سر مجد دور می زد. اولی به فکر دوستانش در شهربود: حتما بعضی از آنان به شورشی ها پیوسته بودند و انجام مأموریت به معنای صادر کردن حکم قتل آنان بود. دوم ، به فکر گفتگوی اخیرش با جلال افتاد که خواب دیده بوده آن ها را برای جنگ به میسوراتا فرستاده بودند و مجدی کشته شده بود. این افکار اما به زودی به فراموشی سپرده شدند و مجدی که در چهار دیواری مدرسه در تریپولی ، از همه جا بی خبر، به چنگ تبلیغات سیاسی رژیم افتاده بود، آنقدر تحت تأثیر واقع شده بود که بدون معطلی خواست تحویل شورشیانی که در پی ویرانی لیبی بودند،‌حتی آشنایانش، او را فراگرفت. و شاید بیش از هر چیز در پی خلاصی از سرگردانی خود بود. از سه ماه پیش از خانواده و دنیای خارج دور افتاده بود و بیکار می گشت. می خواست به این وضعیت پایان دهد. فردای آن روز، صبح زود مجدی با اهالی مزرعه خداحافظی کرد ، کارت شناسایی ارتشی اش را به جیب گذاشت و رهسپار میسوراتا شد. اگر شورشیان متوقفش کردند، این کارت شناسایی برایش خطری ایجاد نمی کرد چون می توانست ادعا کند که سرباز فراری است و نزد فامیلش بر می گردد، به علاوه اهل میسوراتا بود . اما تلفنی که به او داده بودند قضیه را بغرج می کرد ، زیرا که با قطع اینترنت و تلفن، این شرکت تلفتی تنها راه ارتباطی حکومت بود و حمل این تلفن خود دلیل به جاسوسی وی بود. در آن صورت، بدون تردید اعدام سریع می شد.

در راه میسوراتا، هر از چندی صدای شلیک و انفجار می آمد و لی به علت وضعیت جغرافیایی، فاصله و جهت آن مشخص نبود. از تعلیماتش به یاد آورد که بدترین صدای میدان جنگ، نه شلیک بلکه تق تق هایی آرام مانند صدای بشکن بود که صدای فشار هوا با رها شدن گلوله بود. به طور گنگ به خاطر می آورد که سه ساعتی در راه بود ولی یک خاطره برایش روشن است که چگونه میانه ی راه ، ناگهان به طرز غریبی احساس خوشحالی کرد: « توضیحش سخت است، هرگز چنین احساسی نداشتم… فکر می کنم دلیلش آن بود که سایه ی خیانت به وطن و یا به دوستان بر سرم نبود. بنا بر این تا زمانی که این وضع ادامه داشت، فردی آزاد بودم.»
اولین جنبنده ای که مجدی در حوالی میسوراتا دید، پسر بچه ای تفریبا ۸ یا ۹ ساله ای بود که در خاک بازی می کرد. خانه ها ویران و یا رها شده بودند و ماشینی کنار مزرعه نظرش را جلب کرد. از پسر پرسید: « پدرت خانه است؟ مرا پیشش می بری؟» صاحب خانه ، مردی ۳۰ ساله را که جضورش به غایت مشکوک بود یافت. مجدی داستان فرارش را که آماده کرد بود برایش گفت و نام فامیلش کمک بزرگی به وی کرد زیرا همه در میسوراتا قبیله ی المنقوش را می شناختند. صاحب خانه آرام تر شد و مجدی را به شهر رساند.
با این که مجدی از جنگ در شهرش شنیده بود اما برخورد با واقعیت آسان نبود. از فوریه ی ۲۰۱۱، میسوراتا در محاصره ی دولت بود و تنها منبع خوراک و دارو برای ساکنین شهر از راه دریایی می رسید. همان طور که قذافی وعده داده بود، شهر را وجب به وجب گشته بودند و باران گلوله و بمب لاینقطع می بارید. محاصره با نزدیک شدن نیرو های متحدین به شهر ضعیف تر شده بود اما ویرانی شهر باورکردنی نبود به طوری که شناخت خیابان ها و چهارا راه ها برای مجدی دیگر ممکن نبود. صاحب مزرعه مجدی را به منزل فامیلش رساند . مجدی با اشکی در چشم گفت:« به یاد می آورم که در لحظه ی ورودم، اول خواهرم را دیدم، بعد سه زن برادر و برادر زاده هایم را ؛ سه ماه بود هیچ کسی را ندیده بودم. و فکر می کردم هرگز آن ها را نخواهو دید.» بقیه ی آن روز را مجدی با خانواده اش گذراند. به علت بیماری، پدرش را به تونس برده بودند و نیز فهمید که فهرست خائنین تنها شامل دوستانس نیست بلکه اعضای خانواده اش هم در بین شورشیان هستند. برادر بزرگش، محمد، گروهی از فراری های نیروی هوایی را پنهان کرده بود . به نظر می رسید همه به انقلاب پیوسته و در فکر انتقام مصیبت هایی بودند که به میسوراتا وارد شده بود. مجدی تصمیم گرفت تلفنش را مخفی کند: « هنوز نمی دانستم چه خواهم کرد ولی می بایست تلفن را مخفی کنم.
طی هفته ی بعد، این پسر میسوراتا، شهر را زیر پا گذاشت، ویرانه ها را دید، و با دوستان قدیمیش دیدار کرد و خبر کشته شدن برخی از آن ها را شنید. در این روند متوجه شد که هرچه در باره ی جنگ در ارتش به او گفته بودند بیش از دروغ نبود. در میان شورشیان نه تبهکاری بود ونه مزدور خارجی بلکه افرادی مانند فامیلش که در پی برانداختن دیکتاتوری بودند. این آگاهی او را در موقعیتی سخت قرار داد زیرا که ایوب، ارتباط اطلاعاتیش حتما از رسیدنش به میسوراتا با خبر بود و منتظر گزارش وی بود. فکر فراموش کردن تلفن به ایوب و ادامه ی عادی زندگی به سرش خطور کرد ولی بعد به فکر بلایی افتاد که در صورت پیروزی رژیم، بر سر خانواده اش می آوردند. و اگر شورشیان تلفن وی را پیدا کنند چه؟ کلنجار رفتن با این افکار او را به نتیجه ای خطرناک و در عین حال زیرکانه رساند: در میانه ی ماه مه، نزد شورشیان رفت و تمام ماجرا را تعریف کرد. در چنین مواردی، جاسوس آتی را یا زندانی می کنند یا می کشند . با علم به این مموضوع، مجدی خود را تسلیم شورشیان کرد. صبح فردا، مجدی بالاخره با ایوب تماس گرفت و قرار ملاقات گذاشت. در حین جلسه، گروهی از کماندو های مسلح شورشی سر رسیدند و هر دو را دستگیر کردند، و آن ها را در ماشین های جداگانه به زندان بردند. در عینی که شورای ارتش شورشیان اعلام کرد که دو جاسوس را در میسوراتا دستگیر کردند، مجدی نزد خانواده اش برگشته بود . با وجودی که انگ جاسوسی به او نخورده بود، زیاد در شهر پیدایش نمی شد. از این اوضاع برای سفر مخفیانه اش به تونس استفاده کرد تا والدینش را ببیند. مجدی ۲۴ ساله از تجدد و آرامش تونس در مقایسه با کشورش متعجب بود : « به قدری آرام بود که به نظر غیر واقعی می آمد.» مجدی به راحتی می توانست در تونس بماند و این دقیقا همان خواست والدینش بود. اما پس از چند هفته احساس عدم آرامش می کرد، فکر این که نقشی در آینده ی کشورش ادا نمی کند مانند خوره او را می جوید:« فکر می کنم بخشا موضوع انتقام بود. من در ارتش خدمت کردم .لی آن ها به من دروغ گفته بودند . البته جنگ هم هنوز تمام نشده بود و هر روز کشته می دادیم. به والیدنم گفتم چاره ای جز بازگشت ندارم.»
در میسوراتا، مجدی سریعا وارد میلیشا شد و در کنار شورشیان جنگید. قبل از انتقالش به تریپولی، نیرو های حکومت از پا درآمدند و دیکتاتور و همراهانش به سواحل جنوبی به سورت، زادگاه و محل اقامت قبیله ی خود رفت. در آن جا محاصره شدند و از سر استیصال به جنگی نافرجام دست زدند. مجدی و همراهانش بزرگراه به سمت سورت را گرفتند و زد و خورد کم و بیش ادامه داشت. بقیه ی لیبی هم ، طبق معمولِ جنگ ها، پس از هر زد و خورد، شاهد دوره ی بی عملی بود. این وضعیت به نظر ابدی می آمد. اما به ناگهان در ۲۰ اکتبر ۲۰۱۱ اوضاغ تغییر کرد. آن روز در غرب سورت، با حمله ی هوایی متفقین، شهر در آتش جنگ شدیدی شعله ور شد. ساعت دو بعد از ظهر دوباره غرب سورت به مدت ۲۰ دقیقه مورد حمله قرار گرفت و بعد شهر آرام شد. از ابتدا مجدی و دوستانش فکر کردند این آرامش به معنای تسلیم قذافی است اما به زودی خبر دستگیری و کشته شدن دیکتاتور شنیده شد. مجدی به یاد می آورد:« همه از خوشحالی فریاد می کشیدیم زیرا می دانستیم مرگ قذافی به معنای پایان جنگ است. بعد از ۴۲ سال حکومت قذافی، بالاخره روزگاری نو در لیبی آغاز شده بود.» با نزدیک شدن پایان جنگ، مجدی به میسوراتا بازگشت و به واحدی از میلیشیا منقل شد که با روحیه اش مطابقت بیشتری داشت: واحد پزشکی که بیماران را با آمبولانس از بیمارستان به فرودگاه منتقل می کرد تا در خارج مورد مداوا قرار گیرند. از کارش بسیار راضی بود و امید به اینده در دلش جوانه زد.
روزی در دسامبر بود که مجدی به استقبال برادر جلال به فرودگاه رفت. وی ۵۰۰ مایل از بنغاری به طلب کمک آمده بود. انقلاب دو ماه پیش در دریسی پایان یافته بود ولی از ماه مه از جلال خبری نرسیده بود، یعنی از زمانی که با وی گفتگوی کوتاه تلفنی از مدرسه ی تریپولی داشتند. چند روز بعد از آن که مجدی تریپولی را به مقصد میسوراتا و مأموریت جاسوسیش ترک کرده بود، مدرسه ای که در آن اسکان داده شده بودند تحت محاصره قرار گرفته بود. مجدی با وسواسی خاص و به امید حل معمای ناپدیدی جلال، به تریپولی رفت تا با همکلاسی هایشان ملاقات کند. در ماه مه ۲۰۱۱، جلال با ۵۰ نفر از دانشجویان در مدرسه ای در تریپولی بود. به آن ها گفته بودند که برای کمک به خط اول جبهه فرستاده خواهند شد. در عوض از دانشجویان به عنوان طعمه استفاده کرده و به میدانشان فرستاده بودند تا محل استقرار دشمن را از مسیر آتشی که به دانشجویان می گشودند بیابند. در حالی که دانشجویان در این مأموریت انتهاری یکی بعد از دیگری جان می دادند، جلال و دوستش توانستند خود را به مزرعه ای رسانده و با التماس از صاحب آن بخواهند که آنان را به جنوب برساند. اما مزرعه دار به آن ها خیانت کرد و تحویلشان داد. در ارتش، بعد از کتکی مفصل، آنان را به مأموریت اتنهاری باز فرستادند. بعد از آن، هر دو همراه جلال موفق به فرار شدند ولی جلال به واحدی دیگر در خط اول فرستاده شده بود. پرسان پرسان ، بالاخره مجدی همکلاسی دیگری را یافت که بقیه ی داستان جلال را برایش روشن کرد. روزی در ماه ژوئن، جلال و بقیه ی که تا به حال از مرک جان به در برده بودند، به پاس شبانه ی جاده ی میسوراتا گماشته شده بودند، توسط مأموری برای گزارش احضار شدند. در همان لحظه، موشک و یا درون متحدین غربی در جا او و همراهانش را کشت. در آن لحظه جلال در پانزده متری محل اصابت بود ولی شراپنلی به سرش اصابت کرد و او را کشت. همراهانش که زنده مانده بدند مغز او را در زیر درخت دفن کردند و جسدش را به گورستانی ناشناس بردند. مجدی به یاد خواب جلال افتاد: «بله هر دو برای جنگ به مسیوراتا رفته بودند ولی این جلال بود که جان باخت.» برای اغلب مردم، این به معنای پایان جستجو بود ولی نه برای مجدی! به پاس
سال ها دوستی، پذیرایی خانواده ی جلال از وی در بنغازی و …، مجدی بر آن شد که جسد دوستش را بیابد. پس از کوبیدن به در های بیشمار بالاخره از تریپولی به گورستانی معروف به «گورستان خائنین »، (طرفداران قذافی)، رسید. تکه ای زمین، پوشده از زباله با سنگ قبر هایی این جا و آن جا مشهود. مجدی به طور منظم هر ردیف را جستجو کرد ولی نام جلال در فهرست نبود. بالاخره به گوری رسد با سنگ نوشته ی «ناشناس». هیجان بر او غلبه کرد، با خود اندیشید با تلاشی سر جلال امکان شناسایی وی نبوده است؛ ولی سه گور دیگر را با همان نام یافت. به دفتر گورستان رفت و عکس اجساد مدفون در گور ناشناس را خواست. سر هر سه چنان متلاشی شده بود که غیر قابل شناسایی بودند. دیگر مطمئن بود که یکی از چهار جسد متعلق به جلال است. خبر را به فامیل دریسی رساند و چند ماه بعد برای ادای احترام به خانواده ی جلال به بنغازی رفت: « دیداری بسیار احساسی بود. از آن ها برای عدم امکان مواظبت از جلال پوزش خواستم. ولی …» مجدی به غم فرورفت و بعد از چندی گفت: « بله، جلال در یکی از آن چهار گور است. مطمئنم.»

http://www.nytimes.com/interactive/2016/08/11/magazine/isis-middle-east-arab-spring-fractured-lands.html?rref=collection%2Fsectioncollection%2Fmagazine&action=click&contentCollection=magazine&region=rank&module=package&version=highlights&contentPlacement=1&pgtype=sectionfront

*********
این مطلب بخشی از کتابی است که به زودی از طرف انتشارات انسان شناسی و فرهنگ منتشر خواهد شد. نقل قول و هر گونه انتشار این مطلب بدون اجازه کتبی و رسمی موسسه انسان شسی و فرهنگ ممنوع و قابل پیگرد قانونی است. متن منتشر شده برای جلوگیری از تقلب های احتمالی فاقد منابع درونی بوده و بخش هایی از متن اصلی در آن حذف شده است یا بدون آنکه به اثر خدشه ای وارد شود تغییر کرده اند. متن نهایی و کامل در شکل کتاب منتشر خواهد شد.

******************

http://telegram.me/atefeholiai