فریدریش نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰)، در بحث از موضوع هنر، به خود هنرمند می پردازد و به آفرینش گری او و این امر در کتاب اش زایش تراژدی جلوه گر می شود. نیچه فیلسوفی دیگرگون است و شاید هم بتوان تفسیر او از هنرمند را در این دیگرگونی و آفرینشگری او در دنیایی دید که جهانی دیگر است. نیچه جهان زیست را جهانی هرآس آور و وحشت زا می بیند، اما برخلاف شوپنهاور که در نهایت تسلیم شدگی را واکنش انسان در برابر چنین هجومی تشخیص می دهد، نیچه با پی افکندن نیروی اراده و در واقع تسلیم ناشدگی فلسفه ای دیگر در قبال این جهانِ تراژیک ترسیم می کند.”رازی در جهان هست که زندگی را هرآس آور و تراژیک می-سازد”؛ اما “به یاری هنر می توان از این هرآس و سویه تراژیک زندگی عبور کرد” (احمدی، ۱۳۸۶: ۱۵۲).
همین علت است که باعث می شود در ستایش هنرمند، نیچه به شدت به پیش می رود. نیچه به دنبال آن جان آزاده ای است که قدرت روبرویی با چهره هراس انگیز زندگی را داشته باشد و با آفرینندگی خویش (تجلی آزادی) آن را مغلوب سازد. هنر تنها حوزه ای است و هنرمند تنها شخصیتی است که به این رویه تراژیک زندگی پی می برد، آن را می گشاید تا در بر گیرد. “این آزاده جانی همان تسلط بر خویشتن و پروردن دل است که راه رسیدن به بسیاری از شیوه های اندیشه مخالف را ممکن می سازد” (نیچه، ۱۳۸۴: ۱۸). دگرگون کردن جهان وحشت انگیز در اندیشیدن به شیوه دیگر است و هنرمند کسی است که به شیوه ای دیگر و یا به عبارت بهتر نامتعارف می اندیشد و در هنر متجلی می کند. سنت فلسفی آلمانی از آنجایی که همواره به جامعه یونان باستان همچون تجلی جامعه ای آرمانی و انسانی و آزاد می نگرد، نیچه نیز در بیان نمونه ای عالی و حقیقی از کار هنری به دوران یونان و نیروهای آفریننده آنها نظر دارد. نیچه معتقد است که “یونانیان به خوبی از راز آن دنیای پنهان باخبر بودند. بزرگی و عظمت روحشان در آن بود که تسلیم آن جهان نمی شدند، بلکه با آن می جنگیدند و همین برای آنان به معنای آری گفتن به جهان بود” (احمدی، ۱۳۸۶: ۱۵۳). نمود این به مبارزه طلبی، جسارت و قدرت، دیونیزوس است. خدایی که اوج حرکت است و دشمن خمودگی، تسلیم و تحقیر: خدای رقص. “دیونیزوس بی پایان است: می رقصد، چون رقص بی پایانی، جسم را در فضا نمایان می کند. مکان را رَد می کند و ذات موسیقی است” (همان). حالتی موسیقایی، حالتی قالبی است که بر جان هنرمند در هنگامه آفرینش هنری سایه می افکند. هنرمند با روحی دیونیزوسی، جرأت نه گفتن به شرایط موجود و اما آری گفتن برای جنگ با زندگی خشن را دارد. در اینجاست که می توان از هنرمند را معادل جانِ آزاده گذاشت. شخصیتی که قدرت فراروی از واقعیت های موجود و در هم شکستن رویه های سخت آن را دارد و اینجاست که لذت اثر هنری متولد می-شود: لذت آزادی. بنا به رویکرد نیچه به هنرمند، بایستی هنر اوج اراده آدمی باشد برای رویارویی با جهان و اوج انسانی زیست او. انسانی که هر چه بیشتر به سوی انسانی زیست قدم برمی دارد. انسانی که با آفرینش هنری خود نمونه ای می شود برای تصور جان های آزاده. عنوان کتاب نیچه انسانی بسیار انسانی: کتابی برای جان های آزاد (۱۸۷۸) بیانگر جستن جانِ آزاد است. جانِ هنرمندی که به تنهایی آغاز به رهایی از بندهای پیشین خود می-کند و سعی دارد تا با قدن زدن در قلمروی آزادی به آفریدن ارزش های جدید همت گمارد. وارد دنیای آزاد شدن، ایستادن بر فراز هستی است و یافتن راهی برای بازتعریف آن. از این رو، هنرمند آغازگر تازگی هاست همچون عید. اینجاست که می توان نزدیکی شدیدی میان فلسفه فریدریش نیچه و جلال الدین مولوی ملاحظه کرد. نیچه هنرمند را بازگشایاننده چیزی نو و جدید می انگارد و این تازگی همان گستره ای است که با آن به مبارزه با جهان هراسین می رود. مولوی نیز در غزلیاتش خود (هنرمند، شاعر) را در مقامی می انگارد که پیامی نو می آورد تا جهان زندانگون را در هم شکند: باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم/ وین چرخ مردم-خوار را چنگال و دندان بشکنم (غزلیات شمس). جهان زندانگونه/جهان تراژیک، جهان مورد مقابله برای هر دو اندیشمند نیچه و مولوی است. اما راه حل هر دو نیز رویارویی شجاعانه و اراده محور است: در هم شکستن در اندیشه مولوی و در بر گرفتن در فلسفه نیچه. اما هنرمند که همواره بر فراز بلندی هاست، همیشه تنهاست. نیچه تنهاست و زرتشت هم. منابع: احمدی، بابک.، ۱۳۸۶، درس های فلسفه هنر، تهران، نشر مرکز. نیچه، فریدریش.، ۱۳۸۴، انسانی بسیار انسانی: کتابی برای جان های آزاده، ترجمه سعید فیروزآبادی، تهران، انتشارات جامی. مولوی، جلال الدین، ۱۳۸۴، کلیات غزلیات شمس، به تصحیح محمدحسن فروزانفر، تهران، انتشارات علم.