روزی که در دی ماه یادداشت «دوباره سبز میشویم» را برای ویژهنامه نوروز ۹۹ انسانشناسی و فرهنگ مینوشتم، نه تنها من بلکه کل هموطنانم در اندوه و شوکی از حادثه سقوط هواپیما اکراین به سر میبردیم و من در آن یادداشت، آمدن اسفند را نویدی برای دوباره سبز شدنمان قلمداد کردم. هرچند که حادثههای تلخ جاری و ساری هستند اما طبیعت همیشه برای نو شدن و زنده شدن دگر بار و دگر بار آماده است و هیچ حادثه ناگواری نمیتواند جلوی آن را بگیرد، طبیعت التیامبخش و طبیب دردهای ماست. میتوانیم از طبیعت برای آرامش درونی مدد بجوییم و در مقابل فشارهای بیرونی خود را استوار سازیم؛ این جان کلام آن یادداشت بود.
اسفند آمد، اما همراه با کرونا، و آنقدر سبک زندگی مردم را تحت شعاع خود قرار داد که همه را خانهنشین کرد. اسفند بوی مرگ را به همراه خود داشت، هر روز ذهن ما بمبارانی میشد از بالا رفتن آمار مبتلایان به کرونا و جانباختگان آن در ایران و جهان. ترس و اضطراب و افسردگی خود را به وضوح در گفتار و کردار افراد نشان میداد و بهار به فراموشی سپرده شد. اما همچنان در طبیعت همانی میگذشت که قرنها گذشت، هرچند بیماری و مرگ هم بخشی از این طبیعت است. از آنجائیکه اصولا روزهای من در خواندن و نوشتن میگذرد، شاید قرنطینه بهاندازه دیگران برای من طاقتفرسا نبود و هر ساعتی کاری برای انجام داشتم، زنگ تفریحهایم با فیلم و داستان میگذشت.
نوشتههای مرتبط
اما با این وجود نمیتوانستم دگرگونی طبیعت را نادیده بگیرم. کرونا که مرا از وسط تهران به گوشهای از شمال کشاند تا در کنار خانوادهام باشم، فرصتی را مهیا کرد تا پیادهروی روزانهای در نزدیکی خانه داشته باشم. برای من امکان حضور در خیلی از مکانهای طبیعی مانند دریا و ساحل و مکانهای تفریحی جنگلی وجود داشت، اما نمیخواستم ناقل بیماری باشم، مسیر جنگلی در نزدیکی خانه ما بود و آن را برای پیادهروی انتخاب کردم و از زمانی که من از خانه حرکت میکردم تا برگردم با چیزی تماس نداشتم و جز آن چند کشاورزی را که در زمین خود مشغول کار بودند تا مایحتاج مردم را فراهم کنند کسی را نمیدیدم.
برای من تجربه پیادهروی روزانه در این مسیر آرام جنگلی، که صدای پرندگانش تا جانم نفوذ میکرد و صدای سگ و روباههای که از دور میآمد کرونا را از ذهنم پاک میساخت، بهترین لحظاتی است که از قرنطینه به یاد دارم. این عکسها را در اسفند و فروردین در اوج کرونا گرفتهام، در شکوفهها و گلها هیچ اثری از کرونا نبود و امید زندگی را در دل من زنده نگه میداشتند.
جان گرفتن ساقههای خشک و جوانه نورسته بر روی آنها، مرا به یاد صدای گریه نوزاد تازه به دنیا آمده میانداخت…
این دو عکس مسیر پیاده روی من است، جادهای که دو طرفش زمینهای کشاورزی و جنگلی بودند…
در این مسیری که میرفتم و باز میگشتم، زندگی آنچنان با آرامش جاری بود و کشاورزان و دامداران به فعالیت مشغول بودند که دنیای کرونایی را به کل فراموش میکردم. گویی در آن فضای بکر و آرام، کرونا جایی نداشت.
برههای سه روز در خوابی خوش…
گوسفندانی که از گرما به سایه درخت پناه آوره بودند و تنگ هم خاموش ایستاده بودند…
و چوپان علی رغم میل باطنی گوسفندان، آنها را از زیر سایه سار درخت به سوی خانه روانه میکرد…
و دستان و بدن زنی که عمری پرورنده بود…
زندگی ما آدمیان بسان این گلهای شقایق است که روزگاری را هرچند اندک زیست میکنیم و سرانجام به آغوش طبیعت باز میگردیم، گلبرگهای قرمز و جای خالی گلبرگهایی که پرپر شدند نمادی از هستی و نیستی ما آدمیان است.
۲۴/۳/۹۹