اولین بار این ایده ی جهانشمول طبیعی انگاشته شدن زنان و فرهنگی انگاشته شدن مردان را شری اورتنر در ماه اکتبر سال ۱۹۷۲ به صورت سخنرانی در کلاس درسی اش با عنوان “زنان: اسطوره و واقعیت” در کالج سارا لائورنس ارائه داد. در نوامبر ۱۹۷۲ نیز شرح کوتاهی از آن در جلسات انجمن انسان شناسی در تورنتو ارائه شد. در این میان کارن بلو، رابرت پال، میشل روزالدو، دیوید اشنایدر و ترنس ترنر انتقادهایی از وی کردند و اورتنر مقاله ی خود را در ان زمینه براساس انتقاداتی که به او شده بود تغییر داد و به شکل بعدی اش در آورد که سرانجام در سال ۱۹۷۴ به چاپ رسید. اورتنر بعدها بار دیگر این مقاله را تغییر داد و شرحی از تغییراتی که در آن ایجاد کرده بود را در مجمع سالانه ی انجمن انسان شناسی آمریکا در سال ۱۹۹۶ طی سخنرانی خود ارائه داد.
مقاله ی او برای اولین بار در مجموعه مقالات فمینیستی به نام “زن، فرهنگ و جامعه” به چاپ رسید. این کتاب که مقاله های میشل روزالدو و لوییس لمفر را نیز در بر می گرفت جزو اولین کتاب های نوشته شده در زمینه ی انسان شناسی فمینیستی است. در واقع این کتاب به همراه کتاب “به سوی انسان شناسی زنان” که نوشته ی انسان شناسی به نام راینا راپ (Rayna Rapp) است، جزو اولین کتاب های نوشته شده در زمینه ی انسان شناسی فمینیستی هستند که در دهه ی ۷۰ به چاپ رسیدند.
نوشتههای مرتبط
اورتنر این مقاله را به سیمون دوبوار تقدیم می کند. سیمون دوبوار تاثیرات آشکارا بر اندیشه ی اورتنر باقی گذاشته است طوری که اورتنر درباره ی کتاب جنس دوم دوبوار می نویسد:
“این نوشته را به سیمون دوبوار تقدیم می کنم که کتاب جنس دوم او که نخست به زبان فرانسه در ۱۹۴۹ منتشر شد، به نظر من هنوز هم بهترین تبیین بی همتا و جامع از مسئله ی زنان است.”
این مقاله، دومین اثر چاپ شده ی اورتنر و اولین اثر او در زمینه ی فمینیسم است. این مقاله ی جنجالی بسیار مورد توجه محافل علمی و به خصوص فعالان حقوق زنان قرار گرفت چون از این ایده دفاع می کرد که سلطه ی مرد، پدیده ای جهانی است. این ایده ای بود که در میان فمینیست های دهه ی ۱۹۷۰ رایج بود. این مقاله آشکارا تاثیر تفکر لوی اشتراوس را بر اندیشه ی اورتنر نمایان می کند.
اورتنر رودررویی مفاهیم دوانگارانه ی طبیعت و فرهنگ را از اندیشه ی لوی استراوس وام می گیرد و آن را در تحلیل ساختار گرایانه ی سلطه ی جهانی مردان وارد می کند. او به گفته ی خود این مقاله را به امید آن می نویسد که در تحقیقات انسان شناسی کاربردی شود و به ایجاد تغییراتی در تصور کلی از مفاهیم زن و مرد در جهان بینجامد و به برابری بیشتر این دو کمک کند.
در این مقاله نویسنده تلاش می کند تا فرودستی زنان را در پرتو امور عام تفسیر کند. و می گوید: “زن همذات پنداشته شده یا نمادی از چیزی است که هر فرهنگی خوار می شمرد. چیزی که همه فرهنگ ها ارزش وجودی کمتری، در مقایسه با خود، برای آن قائل هستند. تنها یک چیز است که با این توصیف جور در می آید و آن «طبیعت» در عام ترین مفهوم است.” درین مقاله اورتنر این دیدگاه را مطرح می کند که به طور عام در جهان مرد معادل فرهنگ و زن معادل طبیعت در نظر گرفته می شود و هر چند که زنان شرکت کنندگان مهمی در فرهنگ هستند ولی بیشتر به طبیعت ربط داده می شوند. یک دهه پس از انتشار این مقاله محققان این ایده ی جهانی را رها کردند توجه خود را بر ساخت های فرهنگی فردی متمرکز کردند اما مقاله ی اورتنر جای خود را در ادبیات فمینیستی تثبیت کرد و این مقاله ی او تا کنون یکی از مطرح ترین و مهم ترین کارهای او محسوب می شود.
اورتنر مقاله ی خود را با بیان این مطلب می آغازد که خلاقیت در انسان شناسی حاصل تنش میان مفاهیم عام بشری و مفاهیم خاص فرهنگی است. به نظر او مباحث زنان به این دلیل از چالش برانگیزترین مباحث انسان شناسی و علوم اجتماعی است که در هر دو حوزه ی عام و خاص می گنجد. یعنی تمام زنان به طور عام و در تمام جوامع امروزی به گونه ای، مقامی ثانویه و فرودست دارند و تنها شکل این فرودستی از فرهنگی به فرهنگ دیگر متفاوت است.
اورتنر به این مطلب اشاره می کند که علاقه ی او به این مبحث فراتر از علاقه ای آکادمیک است. او در واقع امیدوارست که شاهد تغییرات بنیادی در موقعیت زنان امروزی باشد. اما اعتراف می کند که به نظر او ایجاد تغییرات در نظام اجتماعی کنونی بسیار دشوار است زیرا جهان شمولی فرودستی زنان در جهان مردسالار و پیچیدگی این مساله آن را به مشکلی بسیار دشوار تبدیل می کند که حل آن بی شک مستلزم تلاشی بی اندازه است.
اورتنر در ابتدای مقاله هدف خود را از نوشتن مقاله مشخص می کند. هدف او نشان دادن منطق زیر بنای آن تفکر فرهنگی است که فرودستی زنان را مسلم و طبیعی قلمداد می کند. او سعی می کند سرچشمه های اجتماعی و فرهنگی منطق مورد نظر را نشان دهد و به علاوه تا جایی که ممکن است راه کارهایی را برای تغییر موقعیت کنونی ارائه دهد.
او در آغاز مقاله به اهمیت دسته بندی سطوح مسئله ی مورد بررسی و ایجاد نظم در مسائل مورد مطالعه تاکید می کند.
او برای نشان دادن اهمیت دسته بندی مطالب نمونه ای را از فرهنگ چینی ذکر می کند. به نظر او یک انسان شناس می تواند مسائل فرهنگی را از سطوح مختلف مورد بررسی قرار دهد و دیدگاه او هر بار بسته به سطح مطالعه اش متفاوت خواهد بود. برای نمونه در ایدئولوژی تائوئیسم چینی دو اصل مذکر و مونث به نام های یانگ و ین وجود دارد و تضاد، تعامل و تناوب دو نیرو موجد همه ی پدیده های جهان موجود است. با مشاهده ی این جنبه از ایدئولوژی چینی ممکن است به این نتیجه برسیم که ایدئولوژی چینی مذکر و مونث بودن را به یکسان ارزش گذاری می کند اما از طرفی تاکید شدید بر نسب پدری، اهمیت وجود اولاد ذکور در خانواده و وجود اقتدار پدرسالارانه ی مطلق در خانواده ما را به این نتیجه رهنمون می شود که جامعه ی چین جامعه ای پدرسالار است. سپس با نگاه به نقش زنان در فرهنگ و قدرت و منزلت اعمال شده توسط آن ها در جامعه ی چین می توان به این نتیجه رسید که در نظام منزلت چین اهمیت اساسی به نقش زنان در جامعه داده می شود و اگر به این واقعیت توجه کنیم که در بودیسم چین مهم ترین خدایان که کوان ین نام دارد یک خدای مونث است احتمالا به این نتیجه می رسیم که چین در واقع یک جامعه ی مادر سالار است.
هدف اورتنر از مطرح کردن مثال فوق این است که نشان دهد انسان شناس باید در تحقیق خود سطح مطالعه را مشخص کرد و قضاوت را به همان سطح محدود کرد.
او در بررسی خود از فرودستی زنان سطوح مطالعه اش را به شکل زیر مشخص می کند:
سطح اول: این واقعیتی عام است که زن در تمامی جوامع از نظر فرهنگی در جایگاهی ثانویه و فرودست قرار دارد. درین سطح دو پرسش اساسی ای که به نظر او مطرح می شوند این دو پرسش است که اولا منظور از این که می گوییم فرودستی زنان یک پدیده ی واقعی عام است چیست و دوم این که اگر توانستیم اثبات کنیم که این پدیده ای عام است چگونه می خواهیم این واقعیت را پس از اثبات توضیح دهیم.
سطح دوم: این سطح به ایدئولوژی ها و نمادپردازی ها و ترتیبات ساختاری-اجتماعی خاص مرتبط با زنان می پردازد که از فرهنگی به فرهنگ دیگر متفاوت است.
سطح سوم: فعالیت ها، همیاری ها، قدرت و نفوذ زنان همواره مخالف با ایدئولوژی فرهنگی غالب است. هر چند که این مسائل همیشه با این محدودیت همراه است که زنان هرگز نظام برتر نخواهند بود. این سطحی است که نیاز به مشاهده ی مستقیم دارد و انسان شناسانی که گرایش به مباحث فمینیسم دارند در این سطح فعالیت می کنند.
او مقاله اش را به سطح اول متمرکز می کند که عبارت است از بررسی فرودستی زنان به عنوان مساله ی فراگیر جهانی. بنابراین نه بر تحلیل فرهنگی خاص بلکه بر تحلیل فرهنگ به طور عام می پردازد. زیرا معتقد است که بحث درباره ی فرهنگ های خاص و ارزش گذاری های نسبی مستلزم پژوهش های میان فرهنگی گسترده است و بررسی سطح سوم را نیز موکول می کند به زمانی که از ایدئولوژی های مسلط و مفروضات عمیق فرهنگی سر در آوردیم.
اولین مفهومی که اورتنر در مقاله ی خود بررسی می کند جهان شمولی فرودستی زنان است و در ابتدا داده هایی را که براساس آن ها مفهوم خود را شکل می دهد به سه دسته تقسیم بندی می کند:
عناصری که در فرهنگ ها آشکارا ارزش زنان را پایین می برند و به نقش ها و وظایف، تولیدات و محیط های اجتماعی مختص آن ها در مقایسه با مردان ارزش کمتری قایل می شوند.
تمهیدات نمادین از جمله نسبت دادن ناپاکی که نوعی حکم ارزشی است.
تمهیدات ساختاری-اجتماعی که از شرکت زنان در قلمروهای بالاترین سطوح قدرت جامعه جلوگیری به عمل می آورد.
اورتنر معتقد است که وجود صرفا یکی از این سه نوع داده در یک فرهنگ کافی است که فرودستی زنان در فرهنگ مزبور ثابت شود. اما در برخی جوامع دو یا هر سه ی ویژگی های ذکر شده را می توان در کنار هم مشاهده کرد.
با توجه به بررسی هایی که تاکنون در جوامع شناخته شده به عمل آمده، اورتنر معتقد است نه تنها جامعه ی مادر سالار در حال حاضر وجود ندارد بلکه هیچ جامعه ای نیز در دنیای امروزی فرهنگی برابری طلب نسبت به زن و مرد ندارد.
او برای اثبات مدعای خود نمونه هایی از جوامع مادر تباری ذکر می کند که علی رغم تاکید بر نسب مادری تابوهایی برای جلوگیری از حضور زنان در برخی مراسم و مناسک فرهنگی داشتند. برای مثال در قبیله ی مادر تبار کروا به گفته ی لوی تابوهایی برای لمس کردن مقدم ترین و مهم ترین عروسک این قبیله وجود دارد که این تابوها به زنان محدود می شود و تنها زنان هستند که نمی توانند با این عروسک مقدس تماس بدنی حاصل کنند.
اورتنر برای توضیح کاهش ارزش زنان در سراسر جهان در ابتدا مخالفت خود را با ادعای سوسیوبیولوژیست ها و جبرگرایان زیست شناختی اعلام می کند. او معتقد است که سوسیوبیولوژی در واقع موقعیت زنان را در جامعه ی امروز به ساختار ژنتیکی آن ها مربوط می داند. از دیدگاه سوسیوبیولوژیست ها اگر زنان، امروزه در اکثر نقاط جهان به فعالیت های خانگی و مسئولیت های مادرانه تن داده اند و اگر در مشاغلی مشغول به کار هستند که بیش از آن که به فعالیت یدی و ذهنی مشغول باشند به فعالیت های تیمارگرانه مشغولند، به این علت است که ساختار ژنتیکی زنان آنانرا مستعد مادر بودن و فعالیت های عاطفی ساخته است.
جبر گرایی زیست شناختی استدلال می کند که در جنس نر چیزی به طور ژنتیکی و ذاتی وجود دارد که باعث می شود این جنس به طور غریزی جنس مسلط باشد و این ویژگی ژنتیکی هر چه که هست در جنس ماده وجود ندارد و ویژگی های برعکس آن در او وجود دارد، یعنی ژن هایی که عامل تحت سلطه قرار گرفتن و فرودست بودن اوست. اما اگر این استدلال درست باشد و زنان به طور طبیعی وابسته به مردان باشند، باید در مجموع رضایت خاطری از وضع خود نیز داشته باشند زیرا اگر این ویژگی ها به واقع غریزی باشند، تحت سلطه قرار گرفتن و حمایت شدن به زنان فرصت به حد اکثر رساندن لذتی را می دهد که در غریزه شان وجود دارد و آن لذت مادری و خدمات خانگی و همسری است. اما شواهد تحقیقات اجتماعی و جنبش های زنان به وضوح عدم رضایت زنان از موقعیت فرودستشان را نشان می دهد.
گروهی ازانسان شناسان فمینیست که شری اورتنر نیز در دسته ی آنان قرار می گیرد معتقدند تفاوت دو جنس از لحاظ بیولوژیک غیر قابل انکار است ولی این تفاوت ها در جامعه ی امروزی در چهارچوب نظام ها ی ارزشی و تعاریف فرهنگی ارائه شده از مفاهیم برتر و پست تر آشکار می شود و در واقع تفاوت های موجود تفاوت های جنسیتی است و هیچ ربطی به جنس ندارد.
اورتنر درین مقاله تاکید می کند که به نظر او چیزی که در همه ی فرهنگ ها مشترک است درگیر بودن انسان فرهنگی برای فرارفتن از ساختار طبیعت است. در واقع به نظر وی فرهنگی شدن همواره مستلزم کنترل داشتن بر طبیعت است و زن با طبیعت همذات پنداشته می شود.
فرهنگ و طبیعت در دیدگاه اورتنر مقوله هایی ذهنی هستند که به نظر او نمی توان هیچ مرزی بین آن ها قرار داد اما انسان همواره در پی مرزبندی مقوله های شناخت است و به نظر می رسد که در جوامع مدرن تضاد میان فرهنگ و طبیعت به مراتب عمیق تر از جوامع ابتدایی شده است.
فرهنگ ادعا می کند که نه تنها از طبیعت متمایز است بلکه بر آن برتری و سلطه نیز دارد. این احساس متمایز بودن و برتری از دید نویسنده ی مقاله دقیقا متکی بر قابلیت دگرگون سازی طبیعت است. یعنی اجتماعی کردن و فرهنگی کردن پدیده ها.
درین جا اورتنر به این مساله ی مهم اشاره می کند که زنان در تمامی جوامع به طور عام در مقایسه با مردان به طبیعت نزدیک تر تلقی می شوند و در پاسخ دهی به این پرسش که علت پیدایش چنین طرز تفکری چیست، به سه علت اصلی اشاره می کند:
نزدیک تر به طبیعت شمرده شدن فیزیولوژی زن
در توضیح این قسمت اورتنر از اندیشه ی سیمون دوبوار استفاده می کند و همان استدلالی را به کار می برد که وی در مورد فیزیولوژی زن به کار برده بود. او نشان می دهد که بسیاری از نقاط و فراگردهای عمده ی تن زن هیچ کارکرد واضحی برای سلامت و ثبات فردی وی ندارند. برای نمونه از نقش بسیاری از ترشحات تخمدانی یاد می کند که تنها به نیازهای تخمکی که تبدیل به جنین می شود یاری می رساند و برای مجموعی اندام های بدن زن بیشتر باعث عدم تعادل و ناراحتا است. بنابراین درین جا بدن زن بیشتر با نیازهای تخمک انطباق می یابد تا با نیازهای خود او.
اورتنر نیز مانند دوبوار به این نتیجه می رسد که ماده بیش از نر برده ی نوع خود است و جنبه ی حیوانی اش نه بیشتر بلکه آشکارتر است. همین آشکار بودن سبب می شود که به نظر برسد که بدن زن پیوند نزدیک تری با طبیعت دارد.
اورتنر درعین این که نتیجه گیری دوبوار را تایید می کند که بدن زن، سلامتی و قدرت او در بیشتر دوران عمرش وقف فراگردهای طبیعی پیرامون بازتولید می شود، همصدا با لوی استراوس به این مساله اشاره می کند که: “زن هرگز نمی تواند به یک نشانه ی صرف و نه چیزی بیشتر تبدیل شود، بدان جهت که حتا در جهان مردها باز او یک شخص است و بدان جهت که به همان میزان که به عنوان یک نشانه ی تعریف شده شناخته می شود، باید هم چنان به مانند یک به وجود آورنده ی نشانه ها هم شناخته شود.”
نزدیک تر به طبیعت شمرده شدن نقش اجتماعی زن
در این جا اورتنر کارکردهای اجتماعی جسم زن را بازگو می کند که به نحوی اجباری به او تحمیل شده اند. او می گوید تن زن مانند تن تمامی پستانداران در طول و بعد از بارداری برای تغذیه ی نوزاد شیر تولید می کند. نوزاد بدون شیر مادر و یا ترکیبی مانند آن نمی تواند زنده بماند و از آن جا که تن مادر در ارتباط مستقیم با حمل یک طفل در شکم فراگردهای تولید شیر را نیز از سر می گذراند، رابطه ی میان مادر و شیردهی به فرزند رابطه ای طبیعی به نظر می رسد. حتا پس پایان دوران شیردهی طفل تا مدت ها برای انجام دادن ساده ترین فعالیت های روزانه اش نیاز به کمک دارد و از مادری که تا آن لحظه از او مراقبت کرده است انتظار می رود که به نگهداری از او بپردازد.
ارتباط زن با کودک و فرآیند پرورش و نگهداری از او به خودی خود می تواند به این تصور که زن به طبیعت نزدیک تر است تا فرهنگ دامن بزند. زیرا زنان مدام با کودکان همنشین هستند و به راحتا می توان دید که چه طور ممکن است کودکان خود بخشی از طبیعت به حساب بیایند. اطفال کوچک به زحمت جزو انسان ها محسوب می شوند زیرا هنوز اجتماعی و فرهنگی نشده اند و مانند حیوانات قادر نیستند روی پاهای خود گام بردارند و یا از قابلیت های زبانی که خاص انسان هاست بهره مند نیستند. در بسیاری از فرهنگ ها مناسک گذری وجود دارد که طی آن کودکان پا به مرحله ی فرهنگی می گذارند و فرهنگ هایی هستند که برای کودکانی که در سنین پایین می میرند مراسم تدفین برگزار نمی کنند.
اورتنر در رابطه با همین موضوع به ارتباط زن با محیط خانگی نیز اشاره می کند و از استدلال میشل روزالدو سود می جوید که به تقابل حوزه ی خانگی و حوزه ی عمومی اشاره می کند. به اعتقاد او اگر زن را بیشتر متعلق به حوزه ی خانگی در نظر بگیریم، ناخودآگاه او را به مفهوم واحد خانگی به عنوان خانواده ی زیست شناختی نیز مربوط کرده ایم که کارکرد اصلی اش بازتولید و تناسل است و این در تقابل با واحد عمومی است که بیشترین توجه را بر روابط اجتماعی متمرکز می کند. در این دیدگاه نیز زنان را در اتحاد بیشتری با زیست شناسی و طبیعت قرار می دهیم.
اورتنر به این حقیقت اشاره می کند که در واقع در هیچ فرهنگی تقابل ریشه ای میان طبیعت و فرهنگ آشکارا بیان نمی شود اما به اعتقاد وی این تقابلی موجود است که سلسله مراتبی از پیش تعیین شده دارد. خانواده و زن، به اعتقاد او در تمامی فرهنگ ها، انواع ملاحظات سطح پایین تر و خاص گرایانه را بازنمایی می کند و در نقطه ی مقابل آن روابط بین خانواده ای قرار دارد که انواع ملاحظات سطح بالاتر، همگرا و کل گرایانه را بازنمایی می کند.
درین جا اورتنر باز هم منطق فرودستی زنان را توضیح می دهد و سپس در انتقاد به این بینش به این واقعیت اشاره می کند که زن حتا در محفل خانگی به طرزی انکار ناپذیر در فراگردهای فرهنگی شرکت می کند.
وی برای اثبات مدعای خود به فعالیت هایی اشاره می کند که زن را مستقیما به فرهنگ پیوند می دهد. اولین نمونه ای که مطرح می کند پرورش کودک است. از دید وی زن طی دوران مراقبت از کودک تنها به تر و خشک کردن و تغذیه ی کودک نمی پردازد بلکه کودک را از ارگانیسم های طبیعی به انسانی با فرهنگ تبدیل می کند.
در نمونه ی دوم اورتنر با آشکار کردن تاثیری که از لوی استراوس پذیرفته به پدیده ی آشپزی اشاره می کند. او این دیدگاه لوی استراوس را وام می گیرد که استدلال می کند تبدیل خام به پخته می تواند در بسیاری از نظام های فکری گذار از طبیعت به فرهنگ را نشان دهد. با توجه به این دیدگاه می توان زن را به سادگی در گروه فرهنگی که غالب بر طبیعت شمرده می شود جای داد.
نزدیک تر به طبیعت شمرده شدن روان زن
در توضیح این مورد اورتنر می پذیرد که زن یک ساختار روانی متفاوت دارد اما معتقد است که ساختار روانی او ویژگی ذاتی زنانه نیست بلکه حاصل تجربه ی اجتماعی شدن جهان شمولی است که تحت تاثیر آن قرار دارد.
وی درین جا از استدلال چودرو بهره می گیرد. ننسی چودرو یک فمینیست پیرو مکتب فرویدی است که ساختارهای روانی زنان را از بعد روان کاوانه مورد بررسی قرار می دهد.
اورتنر با اتکا به اندیشه ی چودرو سازوکاری را که سبب تفاوت روان زن می شود توضیح می دهد.
او معتقد است روابط خود- دیگری در فرهنگ هایی که زن در آن ها وظیفه ی پرستاری از کودکان را به عهده دارد، به گونه ای است که محیط به کودک مذکرآموزش می دهد که خود را و هویت فردی اش را در سرکوب دیگری که درین جا پرستار اوست بیابد. در واقع پرستار کودک اولین دیگری سرکوب شده برای استقرار هویت فردی کودک است. این رفتار به عنوان اولین رفتار جنسیت دهنده بر کودک مذکر تاثیر می گذارد. رفتارهویت یاب او، او را به سرکوب ویژگی های زنانه و گرایش به خودمحوری سوق می دهد و ابعاد زنانه را از ذهن او پاک می کند و باعث می شود که فرد در آینده محدودیت های اساسی در درک تجربه های زنانه داشته باشد و به کل از دنیای زنان به دور باشد. پسری که با مادر بزرگ می شود، نوعی احساس یگانگی با پدر می کند که شخصیت اش حول محورهای انتزاعی تر و عام تری سازمان یافته است.
در عوض در دختران، احساس یگانگی با هویت مادر می تواند تا دوران اجتماعی شدن کودک ادامه پیدا کند. زن بودن مستلزم تداوم و گسترش رابطه ی دختر با مادر است و آموختن نقش هایی که پیشاپیش مادر آن ها را پذیرفته و درونی کرده است.
اورتنر پس از بررسی علل نزدیک تر تلقی شدن زنان به طبیعت نسبت به زنان و آوردن دلایلی برای اثبات مدعای خود که زن نیز به اندازه ی مرد در فرهنگ نقش دارد، به جایگاه میانجی زن در رابطه ی طبیعت و فرهنگ اشاره می کند.
وی به وظیفه ی زن در تلفیق و تبدیل طبیعت و فرهنگ اشاره می کند که درین جا نه به عنوان دو سر یک پیوستار که دارای سلسله مراتب است، بلکه به عنوان دو نوع فراگرد که از بن متفاوتند اطلاق می شود. بارزترین نشانه ی این جایگاه بینابینی زن نقش او در تربیت کودکان است. زن با ایجاد ثبات در واحد خانگی نیز هم به کارکرد زیست شناختی خانواده و هم به کارکرد اجتماعی آن کمک می کند.
این نقش میانجی به اعتقاد اورتنر، نه تنها مقام اجتماعی پایین تر او را توجیه نمی کند بلکه نشان دهنده ی وظیفه ی دشواری است که برعهده گرفته است.
اورتنر درین جا استدلال می کند که اگر موقعیت زن را موقعیت مبهمی بین طبیعت و فرهنگ در نظر بگیریم، به یافتن پاسخی برای این پرسش نائل می شویم که چرا در ایدئولوژی ها و نمادپردازی های فرهنگی، زن در موقعیت های متفاوت و گاه کاملا متضادی مشاهده می شود طوری که گاه به نمادهای مثبتی چون الهه های مادر، نمادهای زنانه ی عدالت و.. و گاه به نمادهای منفی مانند ساحره ها، مادران اخته کننده و ناپاکی زنان در دوران عادت ماهانه برمی خوریم.
اورتنر در انتهای مقاله اش می گوید که قطعا به نظر او زن هرگز از مرد به طبیعت نزدیک تر نیست؛ اما مسلما چنین بینشی وجود دارد و موقعیت کنونی زنان با توجه به این بینش است که تثبیت شده است.
وی چنانچه خود می گوید معتقد است که “جهانی بودن فرودستی زنان، این حقیقت که این پدیده در تمام انواع نظم های فرهنگی و اقتصادی، و در همه ی جوامع، در هر درجه ی پیچیدگی که باشند وجود دارد، به من نشان می دهد که ما در مقابل چیز بسیار عمیق و لجوجی قرار گرفته ایم، چیزی که تنها با باز تعریف چند نقش و چند وظیفه در سیستم اجتماعی ریشه کن نمی شود و نه حتا با باز نظم دهی کل سیستم اقتصادی.” او می گوید که یک واقعیت اجتماعی تنها می تواند زاده ی یک دیدگاه فرهنگی خاص باشد و یک دیدگاه متفاوت فرهنگی تنها زاده ی یک واقعیت اجتماعی متفاوت است پس وضع باید از هر دو سو مورد حمله قرار گیرد بنابراین تمام تلاش هایی که تنها معطوف بر تغییر نهادهای اجتماعی باشد ممکن نیست بتواند تاثیر بزرگی بر جامعه داشته باشد اگر زبان و فرهنگ به عرضه ی یک بینش فرودست از زن ادامه بدهند؛ و در مقابل تلاش هایی که در پی ایجاد تغییرات فرهنگی است و در جهت ارتقای آگاهی دادن به مردان و زنان جامعه عمل می کند، تنها در صورتی کارساز خواهد بود که در نهاد های اجتماعی نیز تغییر حاصل شود و تنها در این صورت است که زنان می توانند در دیالکتیک فرهنگ و طبیعت، هم تراز با فرهنگ شمرده شوند.
شری اورتنر پس از سال ها مطالعه و بررسی انسان شناسانه در ادعای اولیه ی خود مبنی بر جهانشمول بودن چنین برداشتی تجدید نظر کرد. او اگرچه هنوز برداشت طبیعی از زنان و برداشت فرهنگی از مردان را به عنوان یک اندیشه ی غالب در بسیاری از فرهنگ ها می انگارد اما در مقاله های بعدی اش جهانشمول بودن آن را رد رده است. او در مصاحبه ای که با سرخودانیل لوپز و لیدیا رودریگز خبرنگاران مجله ی “انسان شناسی آمریکای لاتین” در فوریه ی سال ۲۰۰۶ در دفتر کار خود در دانشگاه UCLA انجام داده است در مورد مقاله ی دومی که در تکمیل ایده ی اولیه اش نوشته است می گوید:
«من فکر می کنم که مقاله ی اول من در وحله ی اول به خاطر ادعای محکم من مبنی بر این که سلطه ی مرد جهانی است جنجال برانگیز بود و به علاوه به دلیل رابطه ی فرهنگ-طبیعت که آن را هم پدیده ای جهانی تعریف کرده بودم. در آن مقاله دو ادعا وجود داشت: اولی این که سلطه ی مرد جهانی بود و دوم این که به خاطر اشتراکاتی که میان مرد و فرهنگ وجود دارد طبیعی است که مرد بر زن تسلط داشته باشد. من در مقاله ی دومم فقط ادعای اولم را که جهانی بودن سلطه ی مرد بود پس گرفتم.»
ایمیل لادن رهبری: rahbari.umz@gmail.com