وقتی گذشتهی شما ممکن است برای خودتان آزاردهنده باشد
مرد داغدیده یا خشمگین به جنگل میرفت و در برخورد با اولین غریبه سر از تنش جدا میکرد. این رسمی بود متداول در میان قبایلی[۱] در شرق آسیا (حدود فیلیپین کنونی). امروزه چنین شیوهای از فرونشاندن خشم پذیرفته نیست و از فرد برافروخته خواهند خواست بر عصبانیتاش غلبه کند و اگر پیروی از چنین توصیهای برایش مقدور نباشد، از روانپزشک، مشاور یا مددکار اجتماعی کمک بخواهد. با این وجود، کسانی برای سالیان چنین کردهاند و مورخ و انسانشناس حرفهای وقتی با چنین اسناد و مشاهداتی مواجه شود ناچار است به دقت و با ذکر جزئیات آنها را ثبت کند. نوادگانِ مردمانِ زیادی خشمگین در قرن بیست و یکم همان سنتها را پی نمیگیرند و احتمالا از بازگویی چنان روایتهایی احساس غرور نخواهند کرد، با این حال، چون در قطار تمدن بشری هنوز ساکن واگنهای پیشتاز نشدهاند زیر ذره بین هم نیستند؛ گمنامی همیشه بیفایده نیست.
افراد قبایل مائوری در نیوزلند در سنتی مشهور[۲] سر دشمن خویش را از تن جدا و با طی تشریفاتی زمانبر و نه چندان خوشایند برای نگهداری طولانی مهیا میکردند. کلهی فرد مقتول غنیمت جنگی بود و بعدها در جریان مذاکرات صلح، میان قبایل معاوضه میشد. وقتی پای اروپائیان به آن مناطق باز شد، اتفاقی تازه افتاد: مردم محلی با پیشنهاد خرید کلههای مومیایی از سوی دانشمندان و جهانگردانِ متعجب و کنجکاو مواجه شدند. دادوستدهایی انجام شد و برخی از “کالا”ها برای بیش از صدسال در موزههای اروپا به نمایش درآمد؛ نمادی از رسمی عجیب در مناطقی عجیبتر در آن سوی دریاها. دههی هشتاد میلادی نیوزلند برای نخستین بار درخواست عودت آن سرهای مومیایی را رسما تقدیم مقامات آن کشورها کرد.
آدمی حتی اگر عادت عجیب جدا کردن سر از تن و در صندوقچه گذاشتن داشته باشد، ترجیح میدهد با یادآوری و بازگویی آن سنتِ نه چندان دلپذیر، خود را یکسره موجودی دهشتناک تصویر نکند. نوشتند آن دادوستدها با استعمارگرِ اروپایی نه از روی اختیارِ میزبان، که به اجبارِ مهمانِ ناخوانده بوده. سنت دیرین آن قبایل نوعی آئین مقدس بود و نه کنشی به قصد درآمد یا مالاندوزی. مدعی شدند سرها به تاریخ آن مردمان تعلق دارد و باید با احترام به سرزمین خود بازگردانده شوند. وقتی در اوایل قرن جاری، دولتهای اروپایی طی مراسمی آن کلهها را به مقامات نیوزلندی تحویل دادند، نه عکسی از آنها به نمایش در آمد نه فیلمی. جهت احترام به آن اشخاص و بازماندگان، سرها بدون نمایش عمومی مستقیما به سرزمین اصلی بازگشت تا در مراسمی رسمی به خاک سپرده شود. عکس گوردون رابلی[۳] –سرباز بریتانیایی- در لباسی رسمی با بیش از سی کلهی آدمیزاد هنوز از دسترس خارج نشده و تصویری است با چند لایه: بازنمایی سنتِ قدیمی مردمانی که با سرِ مرده آنگونه میکردند، و البته آدمی از فرهنگی دیگر که با جمعآوری و چسباندن آن کلهها به دیوار، لباس رسمی میپوشید و با ژستی موجه عکس یادگاری میگرفت. هر دو عادت امروز مستوجب سرزنش است و وارثان هر دو دسته ترجیح میدهند موضوع کش پیدا نکند، پس بهتر آن است در شکلی رسمی و با آداب پذیرفته شده و “متمدنانه” مسئله ختم به خیر شود.
ادارهی اسناد و بایگانی ملی در آمریکا در اقدامی[۴] تازه و قابل توجه برچسبِ هشداری بر تمامی اسناد موجود در وبسایت این اداره گذاشته با این مضمون که ممکن است برخی مواد مندرج، متون یا عکسها و ارجاعات زبانی و تصویری برای خوانندگانی ناخوشایند یا آسیبزننده باشد. و باید توجه داشت این اسناد شامل قانون اساسی ایالات متحده، ده متمم مشهور آن، اعلامیه استقلال و نظایر آن است. اگر در نظر آوریم آن متون، کماکان در زمرهی معتبرترین قوانین مدنی شناخته میشوند و مورد احترام بسیاری از حقوقدانان سراسر جهان، میتوان تصور کرد آن برچسب چه اندازه حرف با خود دارد. مسئله اینجاست: آن متون اگرچه چکیدهی ذهنیات پیشروترین نظریهپردازانِ مدنیِ زمان خود بودند، اما آن افراد همچون هر انسان دیگری، طرزفکری معین را نمایندگی میکردند و حامل ارزشهایی مشخص بودند و نه معیارهایی ازلی و ابدی. آن ارزشها در زبان متجلی میشد و آن زبان برای نگارش متون مورد بحث به کار میرفت. امروز اگرچه اهداف و نیات مستتر در آن قوانین کماکان مورد احترام است، زبانِ به کاررفته میتواند معانی و مفاهیم دیگری به همراه داشته باشد. هشدارها توجه میدهند نگاه جنسیتزده، نژادپرست، زنستیز، بیگانههراس و تبعیضآمیز در برخی مفاهیم برای خوانندهی امروزی پرسشبرانگیز خواهد بود و ممکن است درک و خوانش وی با موانعی روبهرو گردد. کمیتههایی تخصصی در تلاشند تا میان حفظ تاریخ از یکسو و احترام به حساسیتهای امروز و نگاه مخاطبان تعادلی برقرار شود. کتابخانهی کنگرهی ایالات متحده در پیامی مشابه اطلاع میدهد آن سازمان در تلاش است دسترسیِ عموم مردم به موادی تاریخی ممکن شود و مراجعین باید توجه داشته باشند مضامینِ مندرج در تاریخ “محصول دورانِ خویشاند”.
در موردی دیگر، موزهی رایکس[۵] در آمستردام، چند سال پیش اعلام کرد از این پس برخی اسامی را از توضیحات و حتی عناوین آثار هنری حذف خواهد کرد، از آن جمله: “کاکاسیاه[۶]” و “کوتوله[۷]“. نتیجتا پرترهی مشهور سایمون مریس با نام دختر کاکاسیاه جوان[۸] به دختر جوان با بادبزنی به دست[۹] تغییر یافت و در توضیح پرترهای مشهور متعلق به نقاش هلندی قرن هفدهم -یوهانس مایتنس- به جای عبارت خدمتکار کاکاسیاه[۱۰] آمده خدمتکار سیاهپوست جوان[۱۱]. نباید متعجب شد اگر مدیر بعدی یا نهایتا نسل بعدی، همان نامها را تغییر و عبارت سیاهپوست را هم با چیز دیگری جایگزین کند. در آمریکا به کار بردن سیاهپوست[۱۲] هنوز رایج است اما جایگزینی ذرهذرهاش با عباراتی نظیر رنگینپوست[۱۳]یا آفریقاییتبار مشاهده میشود. در برخی جوامع نظیر استرالیا به کاربردن سیاهپوست در همین زمان هم ناپسند و مردود است. در هر حال، اقدام موزهی رایکس اما یکسره مورد پذیرش نبود و بسیاری منجمله اهل آکادمی و حتی رنگینپوستان به این اقدام معترض شدند. جان مکوُرتِر[۱۴] –زبانشناس و مدرس فلسفه و تاریخ در دانشگاه کلمبیا- به زبان ساده معتقد است موزهی مورد اشاره شورش را درآورده. مکوُرتِر میگوید با این اقدامات رنگینپوستان (از جمله خودش) حساستر از چیزی که واقعا هستند به نظر میآیند، بهعلاوه چنین کارهایی تاریخ را مغشوش میکند و چنین مینمایاند که در گذشته هم همهچیز خوب و مطلوب بوده حال آنکه چنین نیست. با نگاه به گذشته باید بتوان دید چه چیزهایی به چه چیزهایی مبدل شده، حال آنکه با این تغییرات، بخت چنین دریافتی از بین خواهد رفت. مکوُرتِر ادامه میدهد با این حذفیات یا تغییرات کمکی به وضع موجود رنگینپوستان نمیشود و به طعنه میگوید بد نبود به جای این کارها چند رنگینپوست استخدام میکردید تا کمی به تنوع کارکنان موزه اضافه شود.
مدیر موزه در پاسخ به این اعتراضات گفت منطق پشت چنین تصمیمی کاملا ساده است: به همان دلیلی که ممکن نیست این کریسمس شبکهی بیبیسی اپیزود “ده کاکاسیاه کوچولو[۱۵]” اثر آگاتا کریستی را با عنوان اصلی نمایش دهد یا نمیتوان داستان “تنتن در کنگو” را در قفسهی کتابهای کودکان یافت. هدف این پروژه استفاده نکردن از برخی اسامی است که سفیدپوستان روی بقیه گذاشتهاند. و البته اضافه میکند: “به ما هلندیها میگویند کلهپنیری[۱۶]، با این وجود دلمان نمیخواهد وقتی در کشوری دیگر به موزه میرویم ببینیم تابلویی نصب است و زیرش نوشته زنِ کلهپنیری با کودکِ کلهپنیری، همین موضوع اینجا هم صادق است”. الیزابت براون –سردبیر ارشد مجلهی ریزن- در یادداشتاش استدلال بالا را کمابیش رد میکند و تذکر میدهد جهانی فاصله است بین عنوان یا کنشی معاصر که همان زمان توهینآمیز است و عنوانِ کار یک نقاش در انتهای قرن نوزدهم یا حتی قرن هفدهم. براون مینویسد “خود کلمهی Negro در زمان خود حاوی معنایی تحقیرآمیز و موهن نبود. حذف چنین عباراتی سبب خواهد شد نسل امروز متوجه نشوند و یاد نگیرند کلمات چگونه در گذر زمان معناها و مصادیق خویش را از دست میدهند. استفادهی ما از آن عبارت به معنای تاییدش نیست، بلکه قرار دادن آثار هنری در بستر زمانی و کانتکست خود است؛ دورهای که نژادپرستی، جنسیتزدگی یا رفتارهای دیگری که امروزه تابو به حساب میآیند، رایج و متداول بود”.
استفان ماس[۱۷] –مولف و منتقد- در همین راستا مثال آورد که بسیاری کارهای پل گوگن یکسره در بستر استعمارگریِ غربی رخ دادهاند اما این بدان معنا نیست که باید تمام آن مجموعه را حذف یا از او صرفنظر کرد. قضاوت ما باید بر اساس پسزمینهی اثر و دورهی زمانیاش باشد. از آن سو و در حمایت از اقدام موزه، کسانی گفتند اینکه عبارات به کار رفته در زمان خویش موهن نبودهاند، اتفاقا حذف یا تغییرشان را موجه میکند چراکه پیام اثر را به همان حالت نخست برمیگرداند و اجازه نخواهد داد برداشت از یک کلمه به کل اثر سایه افکَنَد. نیکولاس سِروتا –مدیر گالری مشهور تِیت مدرن لندن- گفت گالری تحت مدیریت او چیزی را تغییر نخواهد داد مگر آنکه از تکتک آن هنرمندان کسب اجازه شود؛ به زبان دیگر یعنی: هرگز.
برای دیدن نمونههایی دیگر از “محصول دوران خویش” به قرن هفده و هجده فرانسه هم میتوان نظر انداخت. ولتر زبان تندی داشت و طعنه و متلکهایش به دوک اورلئان اگرچه به حدود یکسال اقامت در زندان باستیل انجامید اما نامش را به عنوان روشنفکری جسور و نترس بر سر زبانها انداخت و به خوشنامیاش در تاریخ منجر شد. دوقرن بعد وقتی ژانپل سارتر به جرم نافرمانی مدنی بازداشت شد، ژنرال دوگل به اعتراض گفت “ولتر را که دستگیر نمیکنند”. بدنامیِ زندانیکردن ولتر برای تاریخ کشوری مدعی آزادی و ترقی به حد کفایت دردسرساز شد و نیازی به تکرار نداشت. در لقبی احترام برانگیز به این قبیل آدمها وجدان بیدار جامعه گفته میشود، اما گفتن عباراتی نظیر “حیوانِ ظالم، زناکار و ملحد” اگرچه در آن روزگار دلِ مردم پاریس را خنک کرد و برای گویندهاش احترامی شاید ابدی آورد، امروز از سوی تندروترین روشنفکران زمانه هم پذیرفته نیست، حملهای شخصی و فرومایه تلقی خواهد شد و پیش از آنکه مخاطبِ آن عبارات از اعتبار بیافتد، چه بسا گوینده را به دردسر و پاسخگویی در مراجع قضایی و حتی افکار عمومی بکشاند.
تغییر در اصول و آداب پریدن به صاحبمنصب، زدن برچسب بر محتوای قانون اساسی، حذف نام تابلوی مشاهیر هنر و مواردی از این دست مسئلهای مجزا و منفرد نیست، بل جنبهای است از چرخشی بزرگتر در ذهنیتِ مردم یک جامعه؛ نه الزاما به یک اندازه اما کمابیش در یک جهت. به زعم برخی پای حساسیت بیشتر به زبان و مفاهیمِ آن در میان است و در نظر دیگرانی کاهشِ آستانهی رنجیدن آدمی. کسانی با اصل حساسیت موافقاند اما معترضاند که آش زیادی شور است. جرج برنارد شاو در مقدمهی نمایشنامهی پیگمالیون نوشت: “ممکن نیست یک انگلیسی دهانش را باز کند و انگلیسی دیگری از او متنفر نگردد”. این نقد درونیِ شاو به زبان و فرهنگ انگلیسی، امروز پیشگویانه به نظر میآید و کمابیش میتوان آنرا به فرهنگهای شرق و غرب عالم تعمیم داد. تحقیقی گسترده در آمریکا[۱۸] نشان داد، اکثریت جامعه معتقدند “مردم بیش از گذشته به سادگی بهشان برمیخورد”و بررسی مشابهی در کانادا[۱۹] میگوید نزدیک به هشتاد درصد جامعه معتقدند “ظاهرا نمیشود چیزی گفت بدون آنکه به کسی بربخورد”. نگرانیِ شاو بیجهت نبود.
وقتی چنین بحثهایی شکل میگیرد، گذشته از موضوع آن، همیشه پای “هویت[۲۰]” در میان است، هویت ملی، نژادی، زبانی یا مشابه آن در بستری تاریخی. مسئلهی “هویت” چه از منظر روانشناسی فردی و اجتماعی، و چه از نگاه جامعهشناختی و حتی سیاسی، موضوعی چندلایه و پیچیده است که جداگانه و در مقالهای دیگر به آن خواهیم پرداخت اما تا جایی که به موضوع این متن مربوط است، هویت اجتماعی به وجود ارزشها یا خصوصیاتی مشترک متکی است و حساسیتِ عاطفی به آن خصوصیات، نه امری مذموم که جنبهای طبیعی از رفتار آدمی است. بااین وجود، باید در نظر داشت بازشناسیِ هویت و حساسیت به آن، شروع بحث است و نه اتمام آن. شناخت هویت خویش در بستری تاریخی، همچنانکه به فرد تکیهگاه و مأمنی میدهد، ضمنا او را در پیشینه و سرنوشت آن هویت سهیم میکند. در نتیجه، کسیکه خود را یک سوسیالیست مینامد باید متوجه باشد که اگرچه از حمایت جمعی همفکر و پشتوانهی تئوریکی مستحکم برخوردار خواهد شد، همزمان لازم است خود را برای پرسشهایی دشوار در باب آنچه در اتحاد جماهیر شوروی یا اروپای شرقی گذشته آماده سازد، حتی اگر صدور شناسنامهاش متعلق به دوران پس از آن وقایع باشد. به مسئلهی هویت و تاریخ بازمیگردیم.
مردم ایران در همان حال که از دید ناظران خارجی به شکلی حیرتآور، سرگرم یا چه بسا گرفتارِ تاریخاند، از دید خود، آنچنان که باید به تاریخِ خویش مسلط نبوده و به تعبیری همهپسند “حافظهی تاریخی ندارند”. طرفداران نظریهی فقدانِ حافظهی تاریخی البته توضیح نمیدهند دقیقا منظورشان چیست و این حافظه، چگونه چیزی است اما به نظر میآید معتقدند در نتیجهی این فقدان، به افتخاراتی بیتوجهند و اشتباهاتی را دائما مرتکب میشوند، و قاعدتا فرض آن جماعت این است که در صورت آگاهی از آن تاریخ، وضع موجود و سرنوشت مردمان این سرزمین چیز متفاوتی میبود. باید توجه داشت به ندرت ممکن است با ایرانی برخورد کنید که نتواند سلسلههای پادشاهی را از مادها تا پهلوی و به دقت و ترتیب برشمرد و در باب ظهور و افول هریک نظریهای نداشته باشد. پادشاهان صفوی، قاجار و پهلوی هنوز هر یک طرفداران و مخالفانی دارند و وزرا و گاه صاحبمنصبانِ درجه دو و سه در دستگاه دیوانیِ آنها هنوز در بین جوانان امروز به نام شناخته میشوند. رد و بدل کردن عکسها و چهرهشان هنوز بخشی از مشغولیت دائمی مردم است. چنین وسواسی با تاریخ اگر در جهان یگانه نباشد، اینقدر هست که مردمش را از اتهام فقدانِ حافظهی تاریخی تبرئه کند.
با تمام این اوصاف، به نظر میآید اصطلاحا “یک جای کار لنگ است”. اگرچه اطلاعات عمومی دربارهی تاریخ این سرزمین در میان مردم به سادگی، و گاه با دقتی شگرف، تا ۲۵۰۰ سال پیش هم میرود، روایتی یکدست و پیوسته که متعلق به همه باشد یا همگان خود را در آن شریک بدانند دیده نمیشود. به زبانی دیگر، اگرچه همگان بر سر بسیاری وقایع و نامها و سرگذشتها توافق دارند، هیچ دو گروهی بر سر یک روایت منسجم از کلیات آن همنظر نیستند و خود را در ادامهی آن روایت نمیدانند. هر کس ترجیح میدهد مثل مشتریِ میوهفروشی، چندتایی جنس مرغوب را شخصا سوا کرده و در پاکت خودش بگذارد. این شیوه سبب میشود جامعه در برخورد یا مواجهه و نقد گذشته فاقد زبان و مقصودی مشترک باشد. مسئله این نیست که از گذشته بیخبریم، به عکس، از چند و چونش آگاهیم اما خود را مسئول آن نمیدانیم و هریک تنها بخشی از گذشته را جزئی از هویت اجتماعی-تاریخی خود میدانیم.
از شهروند انگلستان در قرن بیستویکم انتظار میرود فقط به مگنا کارتا مفتخر نبوده و نیوتون را تنها انگلیسی تاریخ نداند، بل توجه داشته باشد پیشینهی استعمارِ امپراتوریِ بریتانیا در هند یا آفریقا هم جزئی از هویت تاریخی-اجتماعیِ اوست حتی اگر از نظر منشِ فکری به آن دسته افرادی تعلق میداشت که در قرن هجدهم و نوزدهم با آن شیوهها مخالف بودند. از فرانسویِ امروز هم انتظار میرود رفتار خصمانهی دربار با ولتر را به عنوان بخشی از تاریخ خویش پذیرفته و محکوم کند، همچنانکه رفتار دولتش در الجزایر یا بخشهایی از غرب آفریقا را، و البته میدانیم هیچ فرصتی را برای اعلان اینکه کشور متبوعش از پیشگامان آزادیست و قرنها مهد هنر اروپا و جهان قلمداد میشده از دست نخواهد داد. پذیرفتن رفتار ناپسند پیشینیان با رنگینپوستان، اظهارات نژادپرستانهی اندیشمندان و سیاستمداران، کشتارهای وحشیانه و حتی نسلکشی و البته محکومکردنشان، نشان از پیشرفت فکریِ نسل امروز دارد.
نقد و کلنجار با وقایع تاریخی توسط نوادگانِ همان اقوام و ملتها، تلویحا به معنای رسیدن به درجهای بالاتر از بلوغ فکریست: همزمان که از فرازهای آن گذشته بهرهمندیم، فرودهایش را محکوم کرده و به تیغ نقد میکشیم. این رویه را احتمالا بتوان پیشرفت نامید و به آن احترام گذاشت. اما به نگاه توام با سوءظن ناظر بیطرف نمیتوان خرده گرفت وقتی با مردمی مواجه میشود که مدعیاند گذشتهشان یکسره افتخار و شکوه است و حقوق بشری که انسان امروز با کلی مشقت دستوپا کرده، رونوشت دستدومیست از آنچه پیشینیانِ او ۲۵ قرن پیش نگاشته و در خاک کردهاند، و در همان حال امروز سادهترین اصول زندگی اجتماعی را زیر پا میگذارند.
یورگن استراوب[۲۱] -محقق، جامعهشناس و روانشناس آلمانی- معتقد است درک آدمی از زندگیِ خویش در مواجهه با افق تاریخیای که با آن دستبه گریبان است شکل میگیرد، یا به تعبیری دیگر، آگاهیِ تاریخی فرد در شکلگیری شناخت او از خود موثر است. استراوب اضافه میکند که فرد، دریافتی از یک گذشته، حال و آینده دارد و خود را جایی در آن داستان میبیند. در نتیجه، اینکه آن روایت چیست هم در شناخت او از خود موثر است و هم در آنچه او خواهد کرد؛ هم وجهی نظری دارد و هم وجهی عملی. بلادرنگ به مردم آلمان توجه میدهد که پس از گذشت بیش از پنجاه سال از سقوط دیکتاتوری رایش سوم، برای تامل در تاریخ خویش، هنوز دلایلی جدی داریم. استراوب معتقد است همچنانکه “روایت” (شخصی) در انسجام روانی فرد موثر است و به زندگیاش معنا میدهد، روایتِ تاریخی هم به همان اندازه موثر و معناساز است؛ گیریم معنایی تاریخی. مجموع این کنشها به ساخته شدنِ چیزی میانجامد که آنرا حقایق تاریخی[۲۲] مینامد. نکتهی کلیدیِ حرف استراوب این است: روایتی که فرد از تاریخ میسازد متشکل از معناها و حقایقیست که به زندگی او و کنشهایش شکل میدهد. جهان را به کمک آن روایت میفهمد و از آن مهمتر موقعیت خویش در جهان را با آن روایت تصویر میکند.
اگر توصیف استراوب را معیار بگیریم، میتوان نتیجه گرفت اینکه چه چیز در آن روایت گنجانده شود و چه چیز زدوده، تاثیراتی بلندمدت در زندگی و کنشهای فرد خواهد داشت. و در بازگشت به تعبیر محبوب “فقدانِ حافظهی تاریخی” شاید بتوان مدعی شد آدمی که حافظهاش کماکان سالم است، “حافظهی تاریخی” هم دارد، اما هر انسانی حامل روایتی از تاریخ است و آن روایت ممکن است شامل وقایعی باشد یا نباشد. اگر بخواهیم جانب انصاف را رعایت کرده و با طرفدارانِ فقدانِ حافظهی تاریخی همدلی نشان دهیم، باید حرفشان را اینگونه تفسیر کرد: مردم ایران بسیاری چیزها را که “باید” در آن روایت نمیگنجانند و بسیاری چیزها را که “نباید” بیجهت در آن روایت نگه میدارند. اینکه آن “باید” و “نباید” ناظر بر چیست، صد البته به زاویهی دید و طرزفکر گوینده بستگی دارد.
برای نوشتن رمان و قصه یا ساخت فیلمی تبلیغاتی یا سینمایی، البته میتوان نقشهایی را برجسته کرد و بسیاری را از تصویر نهایی زدود تا مقصود آفرینندهی اثر محقق گردد. محمد قائد –نویسنده و مترجم معاصر- در حین پرداختن به موضوعی مشابه[۲۳] و آنچه او “سانسور همچون خشکشویی” مینامند، اشاراتی میکند به نمونههایی در تاریخ ایران. به بیان قائد در بازسازی تاریخ معاصر ” ناصرالدین شاه یک قـُلـُپ از جام شراب بالا میرود اما هرگز رضاشاه را در حال استعمال تریاک نشان ندادهاند “. از نظر نویسنده، اولی ممکن است عرفاً به اعتبار نوشنده لطمه بزند اما دومی بعید نیست به اعتبارش بیافزاید، پس اولی حفظ و دومی ناگفته میماند.
اما در نقد و تحلیلِ گذشتهی خویش لازم است برای بریدن و دوختن کمی احتیاط کرد و به شیوههایی وفادار ماند. کم نیستند ایرانیانی که ترجیح میدهند تمدن ایرانی را از حضور اقوام آریایی آغاز و تا اواخر ساسانی ادامه دهند و با پرشی یکضرب، مابقی داستان تمدن این سرزمین را از مشروطه و پهلوی اول پی بگیرند. این وسط از روی ناچاری و رودربایستی و برای از دست ندان امتیاز دارالفنون، شاید اشارهای به امیرکبیر هم بشود. دیگرانی اصرار دارند سقوط ساسانیان و ایجاد خلافت تازه را شروع یک تمدن واقعی بدانند و اعتبار اشخاص و چهرهها به سهمشان در این روایت مطلوب وابسته است. عملکرد نادرشاه در هندوستان یا شاهعباس در گرجستان، تنها به عنوان دو نمونه، اصولا وزن و امتیازی در مباحث تاریخی ما ایرانیان ندارد و نامبردگان بیشتر از الطاف ناسیونالیستی بهرهمندند تا نقدهای متداول دوران معاصر. اینکه اهالی هندوستان و گرجستان چه فکر میکنند شاید برای ما مهم نباشد اما برای آنها و دیگران مهم است. اگر در میان مباحثی دربارهی تاریخچهی حقوق بشر ادعایی مطرح کنیم، باید انتظار داشت دیگران وقایع چندصد و چندده و چند سال پیش را جدیتر بگیرند تا عباراتی مبهم بر روی استوانهای قدیمی.
شکی نیست که قضاوت شهروند امروز ایران دربارهی تاریخ سرزمیناش همچنان متاثر از طرزفکر خویش است، مانند هر آدم دیگری از هر ملیتی. در انگلستان امروز هنوز کسانی بر سر شدت رذالت نمایندگان دولتِ وقت در هندوستان قانع نشدهاند، همچنانکه در آلمان هم کسانی زیادهخواهی دولتهایِ اروپایی را مقصر ظهور رایش سوم میدانند و نه وجود یک طرز فکر آماده را. در آمریکا هم کسانی کماکان دلخورند که در جنگهای داخلی شمالیها برنده شدند و حتی در خفا ممکن است از ملغا شدن بردهداری هم کلافه باشند اما متوجهاند اگر در بحثی عمومی دربارهی بردهداری، به عنوان یک آمریکایی ادای آدمهای حق به جانب را در بیاورند ممکن است با پرسشهای دشواری روبهرو گردند. داشتن روایتی منسجم و یکپارچه از تاریخ، باعث میشود فرد بداند کجا ایستاده و تکلیفش در درجهی اول با خودش و سپس با دیگران چیست. این روایت نمیتواند یکسره سرشار از تباهی و سیاهی باشد، و باید دانست که به دلیلی مشابه، همچنین نمیتواند یکسره شکوه و عظمت باشد. طیفی از رنگها به آن تابلو جلوهای دلپذیرتر و احتمالا پذیرفتنیتر میدهد. برای در اختیار داشتن چنان تصویری، لازم است به وجود رنگهای تیره هم گردن نهاد.
این مقاله قصدش بیشتر طرح مسئله است و یادآوریِ این کاستی که باعث میشود نتوان دربارهی مسائلی در سطح عموم حرف زد تا آن روایات در گذر زمان ذره ذره شکافته شده و در صورت لزوم شکلِ تازهای بگیرد. اهل قلم و نقد کماکان نسبت به برخی چهرهها یا وقایع تاریخی موضعی انفعالی دارند، به دلایلی و از روی الزام یا ناچاری به سراغ کسی میروند و عموما با قضاوت حاضر و آماده. در یک نمونه وقتی بحث نژادپرستی در فرهنگ ایرانی داغ شد، پای فردوسیِ شاعر هم به میان آمد. موضع چند اهل قلم: یکی گفت نژاد در اشعار فردوسی معنای دیگری داشته نه آنچه مربوط به جهان امروز است. دیگری نوشت آن اشعار مورد اشاره را خود فردوسی نگفته، الحاقی است، و آن دیگری ادعا کرد قصد فردوسی رجز بوده و این حرفها در میدان جنگ طبیعی است.
آنچه در این “بحث و جدلها” نادیده گرفته میشود دقیقا همانچیزی است از نگاهِ خوانندهی کنجکاو امروز شایستهی نقد و بررسی است. اینکه آن ابیات به قلم خود فردوسی است یا دیگرانی بعدا اضافه کردهاند، چه رجزخوانی طبیعی بوده یا نبوده و فردوسی با به کاربردنِ این یا آن مفهوم برای برتر دانستن اقوام خودی از دیگری چه معنایی در ذهن داشته، این واقعیت را از میان نمیبرد که مردمانی عادت کردهاند هزارسال از این ابیات به قصد خودبرتری و تحقیر دیگران بهره ببرند، و این عادت دیگر پسندیده نیست. پس بحث دربارهی اینکه آن اشعار مستقیما از دهان حکیم طوس در آمده یا کسی دیگر یک قرن بعد به آن مجموعه افزوده ممکن است از منظر تاریخ ادبیات مهم باشد اما در بحثی جامعهشناختی و به قصد نقدی اجتماعی-تاریخی، بهکاربردنِ” زشیر شتر خوردن و سوسمار / و چه و چه” مسئلهی اصلی است؛ گیریم منظور شاعر چنان نبوده که امروز مراد میشود. با زدودن نام فردوسی از متهمان تقریر آن جملات، طرز فکر مردمی که این ابیات را میپسندند تبرئه نمیشود و فرد ممکن است کماکان به کار ببرد و از تاریخچهی به کاربردناش شرمنده نباشد چون قانع شده این حرفها کار فردوسی نبوده است.
بحث بالا تنها یک نمونه بود از شیوهای نادرست در مواجهه با موضوعی تاریخی. درزگرفتنِ تحلیلی مهم که قاعدتا قرار است به شناختی عمیقتر از فرهنگی چندلایه و پرفراز و نشیب بیانجامد. در عوض، گفتگو به بیراهه میرود و طبق روال همیشه، با سوالات و ابهاماتی بیشتر و البته ستایشهای تکراری از همان آدمها پایان مییابد. این باورِ ضمنی که افراد یا قدیساند یا تجسم شیطان سبب میشود در برابر هر نقد و تحلیلی مقاومت کرد تا چهرهی قدیس یکپارچه پاکی و سرافرازی باشد، چراکه گمان داریم پذیرفتن یک لکه یعنی تباهی محض. و در همین راستا، اعتراف به یک مزیت برابر است با تبرئهی سوژه از هرآنچه پلیدی است. محمد قائد در چند یادداشت به جنبههایی از این موضوع پیچیده پرداخته است. در یکی از آن موارد به کتابی اشاره دارد با نام شاهدبازی در ادبیات فارسی، نوشتهی سیروس شمیسا. عنوان کتاب به حد لازم گویاست که بحث محقق سرشناس ادبیات فارسی در آن کتاب چه بوده. قائد میگوید کتاب بدون آنکه به بحثی عمومی بدل شود، توقیف و از کتابفروشیها جمع، و کار نویسنده به دادگاه کشید. و از آن مهمتر به بیان قائد حتی در رژیم پیشین هم ” تقریباً محال بود پاسداران مفاخر ملی بگذارند از سد سانسور بگذرد[۲۴]“. خودداری، بیمیلی و گاه ضدیت با هرنوع برخورد نقادانه با متن، فکر یا طرز رفتار پیشینیان یک دلیل ندارد. قائد در جایی دیگر اشاره میکند به آخرین دیدارش با شاملو و بحث دربارهی تلفظ رایج و صحیح کلمات در شعر قدمایی. از زبان شاملو نقل میکند که به هنگان خواندن شعری از مولوی “عریان کـُنـَدم هر صبحدمی / گوید که بیا من جامه کنم / در خانه جهد مهلت ندهد / او بس نکند پس من چه کنم”، ناچار بوده “کنم به فتح کاف به معنی لباسکندن را به ضم کاف تلفظ کند زیرا مضمون این شعر (وارد خانهشدن حریف یحتمل مذکر راوی، فوراً لباس در آوردن و غیره) در جامعۀ معاصر ایران قابل طرح نیست، آن هم در نوار شعری که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بیرون میدهد[۲۵]“.
محمد قائد به عنوان کسی که بحث جدال خردهفرهنگها را طرح و آن را به عنوان ابزاری برای تحلیل برخی گرفتاریهای دائمی این سرزمین پیشنهاد کرد، توجه میدهد که طرزفکرهای مختلف و گاه شدیدا متضاد در جامعه، بحثی دقیق و رک و پوستکنده در اینباره را دشوار و شاید ناممکن کند. بر همین سیاق، میتوان انتظار داشت اگر آن بحث حقیقتا به نتیجه برسد و در چند مقاله و سمینار و در گفتگویی فراگیر چنان برداشتی از طرز فکر و رفتار مشاهیر ادبیات قدیم تایید شود، میتوان انتظار داشت آن کتابها یکسره از فضای جامعهی امروز حذف شوند. کم نیستند کسانی که سالهاست با لب گزیدن میگویند بهتر است فرض کنیم حافظ و سعدی و مولوی و دیگران منظورشان همانی نبود که به نظر میآید. در جامعهای که عادت کرده یک چیز را به پای همهچیز بگذارد، این حرفها کار دستِ همه میدهد. در آمریکا وقتی پای فیلسوفی صاحبنام به بحث آزار جنسی کشیده شد، اساتیدی گفتند آیا درست است که همچنان به تدریس آرای وی ادامه داد؟ صاحبنظرانی پاسخ دادند اگر اظهارات ضدیهود گوتلوب فرگه –ریاضیدان و فیلسوف آلمانی- یا همکاری هایدگر با نازیها یا عباراتی نژادپرستانه از دیوید هیوم منجر به حذف آنها و آثارشان از جهان آکادمیک نشده، دلیلی ندارد به فیلسوفِ خودی و معاصر سختتر بگیریم. اما در مرخص کردن ایشان از تمام مشاغل و بازپسگیری عناویناش لحظهای درنگ جایز نیست. این جای خود، آن هم جای خود.
با تمام این اوصاف، نسل فعلی که دستورالعمل مطالعاتی و فکریاش را همچون دوران پیشین مستقیما از اهل قلم و منتقد و استاد نمیگیرد، از خلال شبکههای ارتباطی وسیع، آشنایی با زبانهای دیگر و دسترسی به منابع نامحدود و متنوع، ممکن است توجهش به هر بحثِ باب روزی کشیده شود. مشغولیت ذهنی با این مباحث، خوانندهی کنجکاو را پشت دیوار مطبوعات، جزوهی استاد یا کتابهای منتشر شده نگه نمیدارد. با جمع و تفریق این فکتها میشود نتیجه گرفت وقتی بحث “نژادپرستی”، “زنستیزی”، “دیگرستیزی”، “توهین جنسیتی”، “مردسالاری” و نظایر آن داغ شود، خوانندهی فارسیزبان ممکن است مایل باشد جایگاه خود (یک ایرانی، افغان و…) را در این فرآیند دریابد و یا به عنوان شهروند آن سرزمینها وارد بحث شود. در چنین فضاییست که وجود روایتهای مغشوش، گسسته و دلبخواهیِ تاریخی، در کنار نبود امکان بحث، به او دریافتی نادرست از مسئله در یک پسزمینهی نامنسجم فرهنگی-تاریخی میدهد.
در موارد بالا، نه مدعی هستیم فردوسی نژادپرست بود و نه مولوی شاهدباز. شاید هم هر دو ادعا درست باشند. چنان نتایجی را باید پس از بررسیهای موشکافانه و به دور از هیجان و کف به دهانآوردن گرفت. با اینحال، نژادپرست بودن یا نبودنِ شخصِ شاعر طوس در بحثی دربارهی مشکل نژادپرستی در جامعهی امروز ایران موضوعی کلیدی و تعیینکننده نیست؛ سرپوش گذاشتن و فرار از مواجههی مستقیم با خویشتن، چرا. جامعهای که خیال کند از ۲۵ قرن پیش تا به حال یکسره بر حق بوده، الگوی دیگران است و ریشهی تمامیِ سجایای اخلاقی را در فرهنگ ایشان باید جست، ممکن است از حرفهای خودش خوشش بیاید اما نباید انتظار داشته باشد دیگران ادعایش را جدی بگیرند. محکوم است درجا بزند و در همان حال که با گرفتاریهایی مشابه در کلنجار دائمیست، فرسوده و مبهوت در کار خویش بماند. و البته تصور اینکه بر روی آثار مشاهیرش برچسب هشداری دیده شود که “برخی محتویات ممکن است برای شما آزاردهنده باشد” کماکان به عنوان رویایی خوشباورانه یا هوسی سبکسرانه انگاشته شود.
در جوامعی که این قبیل بحثها غالبا در آنها زاده میشود، تنش وکشمکشِ اصلی عموما ریشه در رویدادی معاصر و چهبسا متاخر دارد. مجادله یا مجادلات اصلی ممکن است به دادگاه رفته و با صدور احکامی به سرانجام برسد. اما این روند تنها جزئی از کل ماجراست، بخش مهمتر گفتگویی است در لایهها و سطوح مختلف جامعه که صدالبته با شدت و حرارت اما به کندی و آهستگی پیش میرود تا به نتایجی اساسی بیانجامد. در یک نمونه، جنبش منهم[۲۶] اگرچه حول اعتراض چند هنرپیشه به رفتار یک تهیهکنندهی سرشناس هالیوودی در آمریکا آغاز شد (ابتکار این اصطلاح به کمی پیشتر و سال ۲۰۰۶ برمیگردد) اما بلافاصه به بحثی ملی و سپس فراملی در ابعادی وسیع مبدل گشت. در زمان نگارش این خطوط پروندهی متهم اصلی به مراحل نهایی رسیده و با وجود موارد دیگری که به آن اضافه شده، اهمیت رسانهایاش به حد قابل توجهی کاهش یافته، اما تاثیرگذاری آن جنبش، مطلقا. نتیجهی آن حرکتِ نخست، نه محکومیت یا تبرئهی یک تهیهکننده در دادگاه، بل متهم کردن طرز رفتاری است که در هرجا و توسط هرکس ممکن بود دیده شود. تحلیلها نوشته و سمینارها و گفتگوها برگزار شد و اگرچه تمام اهداف به چنگ نیامده اما جامعهی پس از آن رویداد، دیگر همان قبلی نیست و مناسبات و روابط به کل دگرگون شدهاند. فرمها، پرسشنامهها، خطوط ارتباطی و بسیاری شیوهها برای حمایت از قربانیان احتمالیِ این رفتارها در موسسات آموزشی،دولتی، محیط کار و غیره اجباری است، و همانطور گوشزد کردن اصول پذیرفتهشده و رفتار نامناسب برای عموم.
شهروند چنان جوامعی، گذار از یک دوره به دورهی دیگر را تجربه میکند، و اگرچه ممکن است از پذیرفتن رفتار ناپسند مشاهیر خود شدیدا سرافکنده باشد[۲۷]، اما قدردان تلاش جامعه برای ارتقای سطح خویش خواهد بود. تلقی او از خود و روایت تاریخی-اجتماعیاش پر از پستیبلندی و رنگهای روشن و تیره است، اما تصویریست ملموس و واقعی، در حد امکانِ بشری که جز آموختن و تصحیح خطاهای پیشین چارهی دیگری ندارد. در مقابل، شهروند جوامعی نظیر ما در همان حال که در کوششی نافرجام تلاش میکند به دیگران و خویش بقبولاند هر تردیدی در شکوه تاریخ سرزمیناش از روی بدخواهی است، حیرانِ وضعیتِ فعلی خویش است و ناچار که تصور کند این کلکسیونِ گرفتاریها یا به تمامی توهم و دروغ است و یا در یک قوطیِ دربسته یکجا وارده شده است، در هر دوحال، بختی برای تغییر ندارد. مشهور است که “بزگترین دشمن پیشرفت، بیحرکتی نیست، پیشرفت قلابی است”.
[۱] Ilongot
[۲] Mokomokai
[۳] Gordon Robley
[۴] https://www.archives.gov/research/reparative-description/harmful-content
[۵] Rijksmuseum
[۶] Negro
[۷] Dwarf
[۸] Young Negro Girl
[۹] Young Girl Holding A Fan
[۱۰] negro servant
[۱۱] young black servant
[۱۲] Black
[۱۳] People of colour
[۱۴] John McWhorter
[۱۵] Ten Little Niggers
[۱۶] Kaaskops
[۱۷] Stephen Moss
[۱۸] https://www.pewresearch.org/fact-tank/2016/07/20/in-political-correctness-debate-most-americans-think-too-many-people-are-easily-offended
[۱۹] https://angusreid.org/political-correctness
[۲۰] Identity
[۲۱] Jürgen Straub
[۲۲] Historical realities
[۲۳] نگاهی دیگر؛ سانسور به عنوان خشکشویی – محمد قائد
[۲۴] فاجرانهها یا: آن روزنامه واقعاً پا روی مین گذاشت؟ – محمد قائد
[۲۵] سـُرایش بهعنوان شیوۀ زندگی – محمد قائد
[۲۶] Me Too movement
[۲۷] https://dailynous.com/2019/06/21/searle-found-violated-sexual-harassment-policies