انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

زبان جهانی در برابر زبان ملی، زبان ملی در برابر زبان محلی – قومی: گفتگو با ناصر فکوهی

قاسم منصور آل کثیر و آرش امامی

ایران کشوری با بیش از ۵۰ زبان با صدها گویش محلی است. زبان شناسان زبان را یکی از ارکان اصلی فرهنگ می‌دانند. با این حال در میان زبان‌های این پهنه به جز زبان میانجی فارسی، دیگر زبان ها گاه به حاشیه رفته‌اند که سبب شده برخی رو به زوال بروند. برای نمونه فرایند زبان‌کشی در کشورهای اروپایی حاصل آن تقلیل‌گرایی‌هایی بسیار گسترده بوده که فرهنگ‌های بزرگی را در این عرصه از میان برده است ولی در مقابل تمایل و حتی اصرار برخی اقوام ایرانی به حفظ زبان محلی خود می تواند تامل برانگیز باشد.

ایران کشوری همواره دارای تنوع بسیار بالای زبانی، قومی و فرهنگی بوده که هویت های محلی – قومی آن از گروه های بزرگ انسانی (چند میلیونی) تشکیل شده و هویت ملی تماما یکپارچه و یکدستی نداشته است. بر همین اساس هویت ملی ایرانیان را نمی‌توان یکپارچه و صرفاً از خلال یک زبان تعریف کرد.

حال تمرکز چندین ساله بر زبان میانجی و در سایه قرار گرفتن زبان‌های محلی خود آسیبی به فرهنگ‌های محلی وارد کرده است. از دیگر سو، میل به زبان‌های جهانی نیز امکان آسیب‌رسانی به هویت ملی را ایجاد کرده است. در این بین برای ایجاد نوعی تعادل و تفاهم میان هر دو گرایش سوالاتی مطرح می‌شود که آنان را از ناصر فکوهی، دکترای رشته جامعه شناسی و انسان شناسی سیاسی از دانشگاه پاریس و رئیس کمیته زبان و واژه گزینی انجمن جامعه شناسی ایران در همکاری با فرهنگستان ادب و زبان فارسی، می‌پرسیم.

آل کثیر، امامی: آیا یادگیری زبان‌های جهانی همچون انگلیسی، فرانسه و… به مثابه زبان مادری می‌تواند در سطح کلان بر پیکر فرهنگ ملی و در سطح پایین‌تر با یادگیری زبان میانجی در ایران بر فرهنگ‌های محلی – قومی ضربه بزند؟

دکتر فکوهی: من پیش از هر چیز ترجیح می دهم، بحث خودم را با به کار بردن واژگان دقیق تری شروع کنم. مسئله من در این گفتگو «یادگیری» در زبان نیست ، این امر به حوزه آموزش بر می گردد. مسئله من ، میزان مهارت در کاربرد زبان یا زبان ها و تقابل میان آنها به مثابه ابزارهای اندیشه و بیان و ارتباط میان فرهنگ ها یا درون فرهنگ ها است. این نکته باید روشن باشد. نکته دیگر اینکه وقتی از زبان میانجی(lingua franca) سخن می گوئیم، همواره باید دقت داشته باشیم که زبان میانجی، ابدی و ازلی نداریم. زبان های میانجی بنا بر دوره ها تاریخی و جغرافیایی و فرهنگی و همچنین بر اساس چگونگی توزیع قدرت بر پهنه ها فیزیکی و زمینی و امروز بر پهنه های مجازی و الکترونیک دائما تغییر کرده اند و باز هم تغییر خواهند کرد، افزون بر این ما یک زبان میانجی نداریم و در موقعیت های متفاوت زبان های میانجی متفاوتی داریم که به صورت موازی بین فرهنگ ها و درون فرهنگ ها وجود دارند. نکته آخر آنکه منظور از زبان میانجی لزوما یک زبان کامل نیست، در چنین حالتی ما می توانیم از خرده زبان ها یا از زبان های خاص صحبت کنیم که امکان اندیشیدن در یک موقعیت، یک گروه اجتماعی یا گروهی از روابط را می دهند و می توانند همراه چندی خرده زبان دیگر یک زبان اصلی را بسازند. در اغلب موارد انسان ها به دلیل عدم دقت به این موارد و یا بدیهی فرض کردن دانش شان نسبت به رابطه زبان با نظام های اجتماعی و فرهنگی بیشتر از توهمات خود نسبت به زبان صحبت می کنند تا نقش واقعی زبان در گذشته و حال و آینده شان.

حال برمی گردم به پرسش شما: اینکه افراد می توانند در شرایط آرمانی و در سنین نخستین زندگی خود چندین زبان را بیاموزند، امروز تقریبا مورد اجماع زبان شناسان است. اما آموختن یک زبان لزوما به توانایی استفاده از آن ربطی ندارد. مثال بزنم اینکه کسی فارسی بداند، به معنای آن نیست که سطح زبان او با فرد دیگری با موقعیت اجتماعی متفاوت یکی است. افزون بر این حتی اگر سطح یکی باشد که به دلایل اجتماعی، بیولوژیکی و تجربه زیسته فردی، تقریبا امری ناممکن است، اولا رابطه زبان با سایر حس ها یکسان نیست و ثانیا، شرایط اتیک (بیرونی) کاربرد زبان لزوما بر شرایط امیم(درونی) استفاده از زبان انطباق ندارند. یک فرد ممکن است بسیار خوب فارسی بداند هم سخن گفتن را آموخته باشد و هم نوشتن را، اما چنین فردی صرفا در کنش اجتماعی است که این آموزش بالقوه را می تواند به فعل تبدیل کند و کنش اجتماعی به شدت از ساختارهای نابرابری رنج می برد و اصولا از قابلیت های نابرابر از جمله و به خصوص از زبان استفاده می کند تا به نابرابری های اجتماعی دامن زده و آنها را بازتولید کند. بنابراین دیدن امر هویتی در موضوع زبان به نظر من چندان درست نیست، هویت بخشی بسیار مهم از زبان است اما نقشی که زبان در بازتولید موقعیت های فردی و اجتماعی افراد در جامعه و تعیین روابط میان آنها دارد به همان اندازه و بلکه بیشتر اهمیت دارد.

در این حالت، مسئله نه یادگیری زبان های میانجی، بلکه میزان مهارت و قابلیت های واقعی استفاده از این زبان ها است و رابطه ای که این زبان ها با زبان های پیرامونی ایجاد می کنند. در اینجا برای سهولت بحث من از اصطلاح زبان های مرکزی (بین المللی یا ملی) در برابر زبان های پیرامونی(ملی یا محلی) سخن می گویم. از آنجا که میزان مهارت استفاده از زبان، بنابراین میزان قابلیت افراد به اندیشیدن، آموختن، به کاربردن آموخته هایشان و ایجاد رابطه با دیگران ( و در نتیجه به دست آوردن سرمایه های اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی) کاملا بستگی به مهارت های زبانی شان دارد و از آنجا که این مهارت ها خود به طور مشخص و گویایی به میزان کنش و تمرین زبان بستگی دارد، بنابراین ما قاعدتا در نخستین لایه رابطه زبان و فرهنگ با حرکتی متضاد میان کاربرد زبان مرکزی و کاربرد زبان پیرامونی سروکار داریم یعنی هر اندازه کسی بیشتر زبان مرکزی را به کار برد قابلیت خود را در سطح پیرامونی از دست داده و بر عکس در سطح مرکزی قدرت می یابد و بر عکس. مثلا اگر زبان مرکزی ما یک زبان میانجی ملی باشد مثل فارسی و زبان پیرامونی مان یک زبان قومی مثل آذری، هر اندازه فردی دارای مهارت بیشتری در زبان فارسی باشد در حوزه مرکزی بیشتر می تواند به قدرت برسد و هر اندازه در زبان محلی قوی تر باشد در حوزه محلی. بدیهی است که قدرت در هر دو حوزه قدرتی دوگانه در تاثیر گزاری در دو سطح را نیز پدید می آورد.

اما همان طور که گفتم این لایه نخست و سطحی و غیر پیچیده مسئله است که رویکردی صرفا مکانیکی به موضوع دارد. زیرا با احتساب این مسئله لزوما هر فرد قومی که زبان فارسی را خوب بداند پیشرفت خواهد کرد یا هر فرد ایرانی که یک زبان میانجی بین المللی را خوب بداند در همان سطح بسیار پیشرفت خواهد کرد. و بدیهی است که چنین نیست، زیرا داده های بسیار دیگری از لحاظ فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و غیره وارد قضیه می شوند. داده هایی که از جمله به روابط هژمونیک میان مرکز و پیرامون بر می گردند. یا به روابط میان کنشگرانی مرکزی یا پیرامونی که استراتژی های زبانی متفاوتی را پیش گرفته اند. برای مثال نگاه کنید به روابط پیچیده میان ایرانیانی که در ایران و به زبان فارسی می نویسند و جامعه خود را تحلیل می کنند و ایرانیانی که در خارج از ایران می نویسند ولی بازهم در علوم انسانی موضوع اصلی شان ایران است ولو آنکه هزاران کیلومتر با این کشور فاصله داشته باشند و یا سال های سال باشد قدم به این کشور نگذاشته باشند. در سطح گفتمان اجتماعی این امر از طریق توسل به بهانه های سیاسی و در ارتباط قرار دادن آنها با حس «میهن پرستی» و مباحثی این چنینی توضیح داده می شود و یا با تکیه بر گفتمان قدیمی تر «جهانی شدن علم» و اینکه زبان صرفا ابزاری برای بیان علم است و نه اندیشیدن علم. اما در واقعیت قضیه ، مسئله بسیار به روابط هژمونیک میان دو زبان مرکزی و ملی مربوط می شود و اینکه استراتژی استفاده از زبان مرکزی به نوعی، «قرار گرفتن» در سویه قدرتمند این رابطه است و استفاده از زبان ملی، به معنی یک استراتژی دیگر ( که در بسیاری موارد همچون مورد قبل ناخواسته نیز هست) به معنی «قرار داشتن» در سویه زیر قدرت این رابطه. نتیجه نیز تحمل وضعیتی هژمونیک است: کسانی در دوردست که به زبانی بیگانه می نویسند یعنی درباره ما فکر می کنند و ما که افکار آنها را از زبان بیگانه به فارسی منتقل می کنیم. معنای این سخن می تواند این باشد که ما اعتراف می کنیم که قادر به فکر کردن نیستیم و آنها که می توانند فکر کنند در زبان دیگری فکر می کنند به زبان قدرتمندان است و سهم ما از این بازی صرفا بازگرداندن اندیشه آنها است که حتی حاضر نیستند به زبان مادری شان چیزی بنویسند و «وقت خود را تلف کنند» و موقعیت خود را بیشتر از آن «جهانی» می دانند که به یک زبان «محلی» چیز بنویسند. در اینجا ما وارد رابطه ای استعماری شده ایم که بدون شک در همین سطح زبان متوقف نمی ماند و در اندیشه و تصور یکی نسبت به دیگری ادامه می یابد همانگونه که در استعمار نیز به آن دلیل ساختارهای استعماری قابل دوام بودند که استعمار زده حق خود می دانست که زیر استعمار باشد.

در اینجا ممکن است این پرسش برای شما به وجود بیاید که آیا رابطه زبان های ملی و محلی در سطح یک مجموعه ملی مثل یک کشور نیز آیا از چنین دست رابطه ای نیست؟ پاسخ به نظر من هم مثبت است و هم منفی. شکی نیست که یک فرد محلی با بالا بردن مهارت خود در زبان ملی، ممکن است قابلیت های خود را در زبان محلی کاهش دهد تا حدی که در این زبان به نوعی بیسوادی مطلق برسد یعنی نه بتواندچیزی بخواند نه بنویسد و حتی سخن گفتنش محدود به چند صد لغت علم باشد. اما در عین حال در زبان و در سطح ملی پیشرفت زیادی بکند و به آن خدمت کند مثلا غلامحسین ساعدی که ترک زبان بود ولی با اثارش خدماتی بی نظیر به زبان ملی ما کرد. ممکن است نیز یک نفر در هر دوحوزه توانا باشد همچون شهریار که خدماتش از خلال شعر هم به فارسی و هم به ترکی شایان قدردانی است. اما در قاعده عمومی ما بیشتر با همان فرض اول روبروئیم یعنی خدمت به زبان ملی سبب ضعف در زبان محلی و فرهنگ محلی می شود. اما در اینجا تفاوتی اساسی با موقعیت تشریح شده در ابتدای این بحث داریم: اینکه تا چشم اندازی قابل پیش بینی شکل و محتوای حضور ما در جهان از خلال دولت های ملی است که برغم آنکه می توانند چند زبانه باشند باید تلاش کنند یکی از این زبان ها را در سطح بین المللی به بیشترین حد تقویت کنند، زیرا امکان تقویت چندین زبان از خلال یک حوزه ملی بسیار ضعیف است. بنابراین به نظر من خدمتی که یک فرد محلی به زبان ملی می کند خدمتی است که به موقعیت عمومی فرهنگی خود و نسل های آتی خود می کند در حالی که خدمتی که به زبان محلی خود می کند، در سطح محلی قابل تقدیر است. در این امر ما قضاوتی ارزشی نمی کنیم بنابراین من معتقدم اگر کسی بتوان به زبان محلی خود خدمت کند باید حتما این کار را بکند اما اجباری نباید برای او در این زمینه یا در زمینه معکوس آن وجود داشته باشد. همه چیز بستگی به آن دارد که هر کس بخواهد چه استراتژی در زندگی داشته باشد. هر استراژی هم جنبه ها و ابعاد مثبت در بر دارد وهم جنبه ها و ابعاد منفی.

آل کثیر، امامی: ارزش‌مند شدن زبان‌های جهانی همچون انگلیسی و نیز سازوکار جبری و وجوب اجتماعی یادگیری زبان فارسی آیا منجربه به حاشیه رانده شدن زبان محلی به مثابه زبان مادری کودک و زبان ملی در مقابل زبان جهانی شده است؟

دکتر فکوهی: بی شک چنین است اما همانطور که گفتم موقعیت زبان ملی در جهانی که از دولت های ملی تشکیل شده و چشم اندازی نیز برای خروج از این موقعیت وجود ندارد، با این موقعیت در زبان های محلی وجود ندارد. در زمانی که در قرن نوزدهم دولت های ملی شکل می گرفتند بسیاری از زبان های محلی را در سطح زیر پوشش خود از میان بردند اما این بهایی بود که باید برای برخورداری از یک نظام یکپارچه سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و غیره پرداخت می شد. در قرن بیستم و در کشورهایی چون کشور ما ، به صورت بسیار انعطاف آمیز تری برخورد شد به صورتی که حق زبان های محلی در تداوم یافتن و رشد به رسمیت شناخته شد و به نظر من باید نیز چنین باشد اما این امر چیزی از اهمیت داشتن زبان های ملی کم نمی کند. برای تاثیر گزاری در سطح ملی یا در سطح جهانی در چشم انداز قابل مشاهده باید ابتدا از خلال زبان های ملی عبور کرد. همانطور که برای حضور بین المللی باید از زبان های میانجی بین المللی عبور کرد. اما اگر در مورد اول ما با الزامی بسیار بیشتر برخورداریم در مورد دوم می توانیم استراتژی چند زبانی و همچنین برنامه ریزی چگونگی کاربرد زبان هی بین المللی را در نظر بگیریم. برای مثال شکی نیست که بخش بزرگی از ارتباطات ما در سطخ بین المللی باید از زبان های میانجی استفاده کنند اما در عین حال هر جا ممکن باشد باید از حق زبان های ملی مان برای حضور مثلا در مجامع بین المللی رسمی دفاع کنیم و جهان بایدهزینه این امر را بپذیرد. با وصف این استراتژی تولید علمی به زبان های بین المللی لزوما استراتژی درستی نیست و اگر یک کشور تمام یا بخش بزرگی از تولید علمی خود را به یک زبان بین المللی انجام دهد بدون شک قدرت علمی خویش را به پایین ترین حد خواهد راند و این یک تصور توهم آمیز و خطرناک است که حضور در زبان های بین المللی می توان به ما امکان حضور علمی در جهان را بدهد و یا تفکر علمی را در کشور بالا ببرد. کسانی که تصور می کنند ترجمه می تواند جای همه متون دیگر را بگیرد در واقع متوجه این امر نیستند که اکر در کشوری صرفا ترجمه وجود داشته باشد آن زبان و در نتیجه اندیشه در آن زبان محکوم به فنا خواهدبود.

آل کثیر، امامی: برای نمونه یادگیری زبان انگلیسی برای فردی ایرانی و یادگیری زبان فارسی برای فردی از اقوام غیرفارسی زبان ایران می تواند او را تحت تاثیر بمباران رسانه ای آن فرهنگ ها قرار دهد؟

دکتر فکوهی: بستگی دارد که به چه چیزی یادگیری بگوئیم، امکان تحت تاثیر قرار گرفتن و دستکاری شدن به وسیله رسانه ها و نشانه ها، یعنی آنچه رولان بارت به آن بمباران نشانه ها می گوید در دوران مدرن که دورانی بنا برتعریف رسانه ای است بهر حال وجود دارد و در این میان مسئله ربطی لزوما به زبان ندارد زیرا یک فرد را معموملا می توان بسیار با سهولت بیشتری از طریق نظام حسی اش از جمله با ارائه تصاویر ، صدا ها و غیره، دستکاری کرد تا با ترغیب او به خواندن یک متن. آموختن یک زبان و استفاده از آن برعکس اغلب اثری آزادیبخش دارد، یعنی این امکان را به فرد یا گروه می دهد که با آزادی بیشتری بتواند با دستکاری ها و بمباران شدن های رسانه ای مقابله کند. در همان مثالی که شما زدید فرض کنید که فردی که فقط فارسی بداند را می توان بسیار با سهولت بیشتری دستکاری کرد تا کسی را که هم فارسی بداند و هم انگلیسی، زیرا زبان دوم به او امکان می دهد که فرایندها و سازوگارهای دستکاری کننده زبان اول را دور بزند یا خنثی کند. همین را درباره زبان مرکزی در یک دولت ملی و زبان های محلی نیز می توان گفت. اما باید توجه داشت که همانگونه که گفتیم زبان ها نظام های اندیشه هم هستند بنابراین اگر آموحتن و استفاده از یک زبان به تخریب انیشه به زبان دیگر منجر شود، باید ما به ازاهای آن را نیز پذیرفت. در اینجا به گمان من هر کس باید یک استراتژی زبانی داشته باشد یعنی بداند چه زبان هایی را به چه حدی باید بیاموزد و هر کدام را تا چه حد و در چه جهتی باید توسعه داده و از آنها به شکلی استفاده کند تا بتواند به اهداف فردی و گروهی خود برسد. هیچ راه حل یکدست و یکسانی وجود ندارد و هر بار کنشگر در جایی جلو برود بدون شک در جایی دیگر عقب خواهد رفت بنابراین چاره ای جز آن نیست که با استراتژی عمل کند. باز از مثال شما حرکت می کنم. آموختن و استفاده از زبان انگلیسی قاعدتا راه را برای تحصیل در یک کشور انگلیسی زبان هموارتر می کند، اما ممکن است به همان شکل به زبان مادری و ملی فرد ضربه زده و امان افزایش سرمایه های اجتماعی را برای او در این چارچوب زبانی کاهش دهد و همین را در مثال دوم شما نیز می توان گفت.

آل کثیر، امامی: در این صورت برای جلوگیری از به حاشیه کشیده شدن فرهنگ ملی در مقابل فرهنگ جهانی و فرهنگ محلی – قومی در برابر فرهنگ ملی چه سازو کاری وجود دارد؟

دکتر فکوهی: ساز وکار در آن است که گروهی داوطلبانه و یا بر اساس یک سیاست فرهنگی فکر شده از این زبان های پیرامونی دربرابر زبان های مرکزی حمایت کنند. برای نمونه دولت ملی باید استراتژی خود را بیش و پیش از هرچیز تقویت و گسترش زبان خود که زبان میانجی همه مردمش است در سطح ملی و در سطح جهانی قرار دهد. برای مثال به ترجمه از این زبان به زبان های دیگر و اززبان های دیگر به این زبان کمک کند. برای آن فرهنگستان داشته باشد و بتواند دائما زبان را تازه و توانمند و قدرتمند نگه دارد و غیره. در سطح زبان های محلی نیز باید گروه هایی که به فرهنگ محلی خود اهمیت زیادی می دهند ، بیشتر فعالیت خود را صرف کار در این زبان ها کنند و به ایجاد ادبیات و رسانه های گوناگون در آنها بپردازند . و در عین حال تبادل زبانی را با زبان های ملی و جهانی یعنی زبان های مرکزی افزایش دهند. اینجا نکته مهمی وجود دارد و آن این است که تقویت یک زبان پیرامونی به معنای قطع رابطه و مبادله آن با زبان های مرکزی نیست، درست برعکس باید هر چه می توان به این رابطه مبادلاتی دامن زد اما باید از این استراتژی غافل نشد که زبان مرکزی بر زبان محلی غالب شود. برای نمونه سیاست ترجمه از زبان های بین المللی به فارسی، سیاست خوبی است که زبان فارسی و اندیشه ایرانی را قدرتمند تر می کند اما اگر ما صرفا خود را به ترجمه یک طرفه محدود کنیم در نهایت از فکر کردن باز می مانیم و ترجمه های خود را به جای اندیشه هایمان می گیریم و حتی از این بدیتر شروع به تئوریزه کردن این امر نیز می کنیم یعنی حقارت ناگزیر خود را به نظریه تبدیل می کنیم تا ناتوانی مان در اندیشیدن را به حساب هشیاری مان در زبان شناسی و موقعیت سنجی بگذاریم که طبعا نتیجه کار همان است که همه جا مشاهده می شود سیاست های ترجمه و سلطه یک جانبه یک زبان بر زبان دیگر به سلطه یک اندیشه بر اندیشه دیگر می انجامد که در اندیشه زیر سلطه افراد و گروه ها در موقعیتی شبه استعماری قرار می گیرند.

آل کثیر، امامی: کودکی که والدینش به دلایل مختلف مجبور به آموزاندن زبانی غیر مادری به او به مثابه زبان مادری می‌شوند، آیا این آموزش دچار اختلال در هویت کودک در تعریف من ِ فرهنگی او در دراز مدت نمی‌شود؟

دکتر فکوهی: به هیج وجه، در مورد کودک همانگونه که تقریبا تمام مطالعات زبان شناسی و روان شناسی نشان می دهند، قابلیت های بزرگی برای آموختن چندین زبان بدون هیچ اشکالی وجود دارد، البته به شرط آنکه والدینش نیز برای این کار آموزش دیده باشند و نهادی های آموزشی مناسب هم وجود داشته باشند. اما اینکه می گوئید مجبور می شوند، این یک امر سیاسی و آمرانه است که ریشه در مفهوم زبان ندارد. همین که کسی را وادار و مجبور به کاری بکنیم بلافاصله مقاومت در او شروع می شود. ممکن است این مقاومت کاملا بی معنا باشد اما آغاز شده و پی آمدهای اغلب نامطلوب دارد. آنچه شما بدان اشاره می کنید این گونه پی آمدها است نه اینکه آموختن زبان سبب مشکلات بعدی شود. بلکه زور و آگاه بودن به زور، چنین نتایج ناگواری به بار می آورد. اصولا باور من این است که نظام های آمرانه بیشتر از آنکه بتوانند خدمتی در جامعه انجام دهند به آن ضربه می زنند، اما درعین حال تصور وجود جامعه بدون این نظام ها نیز ممکن نیست، بنابراین باید به تعادل شکننده ای رسید و در هر حوزه از جمله حوزه زبان توانست بهترین راه حل های مدیریتی را پیدا کرد. اما اتفاقا در موردی که نام بردید یعنی آموزش زبان به کودکان ذاتا مشکلی وجود ندارد و کودکان به خوبی می توانند چندین زبان را بدون لهجه بیاموزند. در آنچه به شخصیت کودک مربوط می شود نیز ما مشکلی نداریم و می توانیم تعدد زبانی را با تعدد فرهنگی و یا اولویت بخشیدن به یکی از این فرهنگ ها از خلال مولفه های بسیار فراموانی که در یک فرهنگ وجود دارد همراه کنیم پس به این دلیل که کودک بتوان و می تواند چندین زبان بیاموزد نیست که هویت فرهنگی خود را در یکی از فرهنگ ها از دست بدهد. بدیهی است که کودکی در زبان بزرگسالی و به تدریج در راه رسیدن به بلوغ و اکتساب فرهنگ و اجزا آن می تواند انتخاب های متعددی داشته باشد و خود استراتژی خویش را در حوزه زبان و مولفه های دیگر فرهنگی تعیین کند اصولا این تصور که همه چیز را می توان برنامه ریزی کرد و یا همه چیز را باید برنامه ریزی کرد و اینکه برای همه کار باید تصدی گری را در فراز همه چیزدید و افراد را از حق انتخاب آزاد محروم کرد، ما را در حوزه فرهنگ به سوی نوعی توتالیتاریسم خنثی و غیر کارا می کشاند که بیشتر از آنکه در جهت خواسته های ما موثر باشد به صورت واکنشی اثر می گذارد و در جهت معکوس فشار آمرانه عمل می کند. بدین ترتیب کودکی که «مجبور» شود زبان مرکزی را بیاموزد، احتمال دارد از آن زبان متنفر شده و هرگز در آن به موفقیت نرسد، در حالی که اگر زوری در کار نباشد خودش ممکن است در هر دو زبان به موفقیت بالایی دست بیابد و یا ترجیح بدهد زندگی و آینده کاری و شخصی اش و اهدافش را در زندگی براساس یکی از آن دو یا اصولا زبان دیگری استوار کند. هیچ کس نمی تواند جای کس دیگری تصمیم بگیرد و اگر این کار را بکند و برای این کار از استراتژی های هژمونیک استفاده کند، باید در اتظار واکنش های مخرب که دیر یا زود از راه می رسند باشد.