رابطه «زاینده رود»، با شهر اصفهان یک چیز است و رابطه مردمش با این رود چیزی دیگر. همینقدر بگویم که سالهاست در این شهر زندگی کردهام و هنوز نمیتوانم ادعا کنم به ماهیت احساس تعلق خاطری که این مردم نسبت به زایندهرود دارند، به درستی پی بردهام. این رود برای مردم اصفهان، معنایی جدا از آن چیزی دارد که فرضاً گردشگر تهرانی، مشهدی و یا شیرازی و…، از آن تجربه میکنند. اگر گردشگر به تحسینِ زندهرود و پلهای آن میپردازد، اصفهانی بینیاز از تحسین است، زیرا با آن زندگی میکند. شاید بتوان گفت برای درک رابطهی شهری ـ عاطفیای که مردم اصفهان با این رود دارند، باید مقیم این شهر شد و اجازه داد تا به طور طبیعی، زایندهرود بخشی از زندگیمان شود: همچون فضایی خانگی، که آشنا و قابل اعتماد است. وانگهی زایندهرود، نزد اصفهانیها، صرفاً مکانی تفریحی نیست که فرضاً کنارهی آن قدم زد و یا شبهای تابستان، و یا بعد از ظهرهای جمعه بار و بندیل بست و همچون فضای پیک نیک تجربه اش کرد؛ استفادههایی از این دست، تا جایی که این مردم و رابطهشان را با این رود میشناسم، برای آنها از قابلیتهای ابزاری زایندهرود به شمار میرود. اما صِرف تمایل همگانیِ رفتن به زایندهرود و همراهی و همنشینی با آن چه به تنهایی و یا با دوست و خانواده، جایی مشخص در زندگی آنها دارد که به منزله عادتوارهای شهری به بخشی از تاریخ شیوه زندگی اصفهانی تبدیل شده است و از اینرو به هیچ وجه از مجموعه «شهر ـ مردمِ اصفهانی» تفکیکپذیر نیست. واقعیت این است که آن چیزی که «غیر اصفهانی» قادر به دیدنش نیست، ذهنیت اصفهانیِ مالامال از «زاینده رود» است. گویی هر ذهن با تعلق خاطرِ خاص خویش، پنهان از دید گردشگران، خود به تنهایی بستری است جاری برای رود. اصلاً اصفهانی با زایندهرود به دنیا میآید. گویی در حافظه تاریخی ـ شهریِ همگیشان این رود پیشاپیش حضوری روان و جاری دارد. فرقی هم نمیکند که این حافظه متعلق به شهروند باسواد باشد یا بیسواد؛ غنی باشد یا فقیر؛ زن باشد یا مرد؛ همگی در نهان آشنائی و خویشیای را تجربه میکنند که اویی که اهل اصفهان نیست، فرسنگ ها با آن فاصله دارد….؛ شاید بتوان گفت کمتر اثر ادبی و تاریخی از نویسندگان اصفهانی وجود دارد که در آن اشارهای به این رود نباشد. حداقل، در جای جای خاطرات و گذشتهی تاریخیِ نسلی که با آنها دمخور بوده و هستم، این رود همچون خویشاوندی گرانمایه همواره در زندگیِ معنویشان حضور داشته است، تا جایی که ممکن است به تدریج بر نظارهگر غیر اصفهانی (اما آشنا به اصفهان و اصفهانی)، این احساس غالب شود که حضور جاری این رود، در وسط شهر و همواره در مقابل چشم بودنش، خود به خود، آنرا به چیزی فراتر از یک «رود» ارتقاء داده است. شاید به این دلیل ساده که چهرهای گشاده به روی شهر و مردم از هر قشر و طبقهای دارد. آری، به نظر میرسد این رود و حاشیهی سبز آن، تنها مکان شهری است که خود را عادلانه توزیع کرده است. و شاید همین عدالت بومشناختی است که فرهنگ گشاده، قابل انعطاف و طنزگوی اصفهانی را رقم زده است…
اما امروز چه!؟ متأسفانه چنانکه میدانیم طی یکی دو سال اخیر، شهر اصفهان و ساکنان آن با غیبتهای گاه و بیگاه و حتا طولانی مدت زایندهرود و بغرنجیهای ناشی از این فقدان روبرو بودهاند که دلیل آنرا در زنجیرهای از دلایل میباید جستوجو کرد. به عنوان مثال از خشکسالیهای یکی دو سال اخیر گرفته تا ضعفهای مدیریتی، شوق و ذوق برخی از مسئولان برای ساخت و سازِ سد و ….، که همگی در دوری باطل باعث تقویت یکدیگر شدهاند. امروز اصفهان و اصفهانی، با ناباوریِ تمام شاهد از دست دادن فضای عاطفیِ خو کرده با زایندهرود است. و بر این فقدان باید شرایط اقلیمی خشک کویری را افزود که شهر را تهدید میکند و پا به پای آن به تخریب تدریجی هویت تاریخی آن میانجامد. به ویژه آنکه اصفهانی هرگز نگاهی موزهای به آثار تاریخیِ خود ندارد، بلکه در ذهنش هر کدام از آنها، مکانی است مالامال از خاطرات شخصی….
نوشتههای مرتبط
در متن حاضر، به پیامدهای اجتماعی و عاطفیِ قطعِ رابطهی دیرینهی زایندهرود و شهر خواهیم پرداخت؛ اینکه نشان دهیم فقدان آب در بستر رودخانه، فقط فقدان صرف «آب» نیست، بلکه حامل از دست رفتگی و یا غیبتِ ناگهانیِ آن چیزی است که اصفهانی را از بستر طبیعی و فضای فرهنگی ـ اجتماعی خویش به تدریج محروم میکند. برای این کار میان مردم میرویم تا با آنها درباره بود و نبود زایندهرود در شهر اصفهان گفتوگو کنیم.
***************
نخستین وضعیتی که در حین گفتوگو با آن روبرو میشویم، اظهار دلتنگی و افسردگی است. همه مصاحبهشوندگان بدون استثنا معتقدند، در حال حاضر که آبی در رود نیست، احساس افسردگی میکنند. گروهی از دختران پیشدانشگاهی معتقدند: «انرژیشون کمتر شده». یکی از آنها گفته بقیه را اینطور تکمیل میکند: «آدم به کمک آب انرژی و روحیه میگرفت، اما الان دیگر هیچ چیز قشنگی تو اصفهان نیست تا ببینیم و روحیه و انرژی بگیریم». پس برای اصفهانی، آب زایندهرود، اثری انرژی بخش داشته است. آقای مسنی که در یکی از پارکهای زاینده، روبروی رود نشسته است، با تأثر سری تکان میدهد میگوید: «زیبایی اصفهان به زایندهرودی بود که از وسط شهر عبور میکرد، حالا که خشک شده همه زیباییِ آن از بین رفته، و تو روحیهی مردم اثر خیلی منفی گذاشته؛ وقتی به این صورت آب نباشد و خشک باشد، دیگر دیدن ندارد. لذتی ندارد». اما باز همچنان به رودخانهای چشم دوخته که خشکیاش، آنرا به معبر شنی عریضی تبدیل کرده است. با ملاحظه بسیار این موضوع را به وی تذکر میدهم، در لحن و صدایش خستگی موج میزند: «درست است، دیگر زیبایی و لذتی ندارد اما چه کنم عادت کردهام …». میپرسم آیا این خشکی دلتنگتان نمیکند، پاسخش صریح است و به همان اندازه غمآلود: «این هم روی دلتنگیهای دیگر…». برای آنکه خوشحالش کنم، میگویم، شنیدهام تا چند ماه دیگر دوباره آب را باز میکنند. میگوید: «باید بکنند…. مزرعههای کنار و اطراف رودخانه به خصوص پایین دست رودخانه، همگی درختانشان خشک شده است».
با خود فکر میکنم این مردم انگار همیشه از همه خبرها مطلعاند، هیچوقت نمیشود، غافلگیرشان کرد. پیرمرد را به حال خود میگذارم. طوری روی نیمکت پارک نشسته و به کفِ به خاک افتاده و خشک رودخانه چشم دوخته که گویی تا زمان سرازیر شدن آب خیال دارد همانجا بشیند….؛ چقدر این مرد هشتاد، هفتاد ساله در مقایسه با زن جوانی که روزِ گذشته روی سی و سه پل دیده بودم و به سرعت در حال طی کردن مسیر بود، تفاوت دارد. زن جوان، تمام تلاشش را میکرد تا وضع موجودِ رود را نبیند. گویی از دیدن بلایی که به سرش آمده بود، فرار میکرد. عجله داشت، نه برای رفتن به جایی که باید میرفت، بلکه برای آنکه زودتر از روی پل بگذرد. میگفت: «آن روزها با صفا بود، آدم دوست داشت، وقتی از روی پل میگذرد، بایستد و آب و جریانش را ببیند و یا برود لب رودخانه، اما حالا اصلا دلم نمیخواهد اینطرفها بیایم. با عجله رد میشوم اصلا از پل پایین را هم نگاه نمیکنم، دلم میگیرد. قبلاً دوست داشتم اوقات فراغتم را در مسیر رودخانه پیادهروی کنم. اما از وقتی خشک شده است، دیگر رغبتی به قدم زدن کنار رودخانه ندارم. احساس دلتنگی میکنم وقتی میبینم خشک و زشت شده است. الان هم جایی کار دارم که مسیرم به این طرف افتاده در غیر اینصورت هرگز اینطرفها نمیآیم….».
با وجود تفاوت در واکنشی که نسبت به خشکی رودخانه بین آن مرد هشتاد، هفتاد ساله و این زن جوان (احتمالا سی و دو، سه ساله)، دیده میشود، تردیدی نیست که موقعیتِ عاطفی ـ مکانیِ هر دو نفر حداقل در بخشهایی از شهر، به شدت آسیب دیده است. به بیانی اکنون با شهری روبرو هستیم که امنیت روانی فضای عمومی آن (حداقل در بخشهایی از شهر)، به شدت تضعیف شده است. چرا که شهروندانش ناخواسته، در «وضعیت ویرانی» قرار گرفتهاند. وضعیتی که معمولاً در شرایط بحرانی بسیار رایج است (از شرایط بحرانیِ برخاسته از بلایای طبیعی گرفته تا ویرانگریهای شهریِ ناشی از جنگ)؛ شرایطی که شهروندان را در معرض آسیبهای روانی قرار میدهد و در نهایت باعث بروز افسردگی جمعی میشود. بنابراین همانگونه که دیده میشود بروز افسردگی جمعی، صرفاً واکنشی از سر ناگزیری به معضلی است که امنیت روانیِ فضای شهری را به خطر انداخته است. به هر حال این واقعیت است که ویرانگریِ شهریای که با چشم تنگیِ طبیعت همراه است و با تنگ نظریِ مدیریتها تکمیل میگردد، در نهایت باعث میشود تا طیفی وسیع از شهروندان (اعم از پیر و جوان، زن و مرد، فقیر و غنی) به آستانهی سقوط امنیت عاطفی رانده شوند. به عبارت دیگر، در شهرهای امروزی، از هر حیث که تصور کنیم، شهروندان همواره در معرض آسیبهای برخاسته از بحرانهای شهری قرار دارند. محض یادآوری میتوان از ناامنیهای روانیِ ناشی از ساخت و سازهای شهریای گفت که امروزه خود را در گوشه، گوشه شهرها به منزله کارگاهی بزرگ گستراندهاند. به هر حال زمزمههای انتقادی مردم اصفهان درباره عملکرد حوزههای مدیریتی نشان میدهد هر چند اطلاعاتشان کارشناسانه و مستند به آمارهای رسمی نیست، اما به لحاظ جامعهشناسی قابل اعتنا است؛ زیرا تا جایی که امکان داشتهاند، به لحاظ اجتماعی خود را درگیر مسائل شهر خویش کردهاند. و از پیر و جوان در حد اطلاعات محدود و در دسترس، تلاش میکنند تا از بسیاری از چیزها سخن بگویند. و از آن جمله است نگاه انتقادیشان به مسئله توزیع آب زایندهرود و انباشت آب در سدها …
باری، وقتی شهری در وضعیتِ بحرانی قرار میگیرد، این وضعیت، علاوه بر آسیبهای روانی، پیامدهای مادی خاص خویش را نیز به همراه دارد که از آن جمله میتوان به بیکاری، و یا کمکاری و به اصطلاح کساد شدن برخی از مشاغل در شهر اصفهان اشاره کرد. در این مورد، گفتوگوهایی با برخی از مدیران رستورانهای مشرف به زایندهرود و همچنین هتلها و نیز صاحبان کیوسکهای اطراف رودخانه، انجام شد. نخست به گفتوگوی یکی از کیوسکداران مواد خوراکی از قبیل بیسکویت، نوشابه، چای، سیگار، شکلات، بستنی و …، میپردازیم. فروشنده در باره اوضاع کسادی که پیدا کرده است، با ناراحتی و چهرهای درهم میگوید: « از کار و کاسبی خبری نیست. نه اینجا خبری است، نه جای دیگر …؛ وقتی زاینده رود آب داشت، از ساعت هشت صبح من اینجا را باز میکردم، چون مشتری بود. اما الان نزدیک به ظهر است و میبینید که من هنوز درست در را باز هم نکردهام. برای چه کسی باز کنم، وقتی مشتری ندارم. آب که باشد، مردم میآیند به پارک تا کنار رودخانه و قدم بزنند و آن موقع برای تفریح هم که باشد، چای و کیکی، چیزی میخرند. شما این مردمی را که میروند و میآیند نگاه کنید، اصلا روحیه در این مردم نمیبینید. چهرههایشان گرفته و بدخُلق است. حوصله اینجا ایستادن و خرید کردن و خوردن را ندارند. اما موقعی هم که آب است بیایید و چهرههایشان را ببینید. و بعد خودتان ببینید چقدر تفاوت دارد. آن زمان که آب بود، صبحها که برای ورزش میآمدند اینجا، حسابی غلغله و با نشاط بود. اما حالا دیگر اینجا نمیآیند. بیآیند چه کار وقتی آب نیست! میروند قسمتهای دیگر پارک که خنکتر است و وقتی هم که باد میوزد، خاکِ کف رودخانه که پر از بیماری و آلودگی است به سر و صورتشان پاشیده نمیشود. قبلا شش صبح اینجا از آدم غلغله بود، همه میآمدن برای ورزش و کلی با خودشان نشاط و زندگی میآوردند. اما حالا آب که نیست هیچجا، هیچ خبری نیست».
صحبتهای مدیر رستورانی هم که مشرف به زایندهرود است، مهم و خواندنی است. او هم به نوعی دیگر میگوید: «زمانی که رودخانه اینطور خشک است، مسافرهای هتل ما یک روزهاند که اصطلاحاً به آنها مسافرهای یک بار مصرف، میگوییم در حالی که این مسافران همان مسافرانی هستند که زمانی که آب جریان دارد، حداقل سه، چهار شب در اینجا اقامت دارند. اما فقط این نیست، چون نبود آب باعث میشود رستورانمان در بام هتل هم تعطیل شود». از او میپرسم آیا کم شدن مسافران هتل و مشتریهای رستوران باعث تعدیل نیرو میشود، پاسخ محکمی میدهد: «معلوم است که مجبور به اخراج کارگران میشویم، و این باعث میشود که یک کارگر به جای دو نفر کار کند». و بالاخره در برابر این پرسش که آیا با رستورانداران و هتلداران دیگر فکر چارهای در اینباره بودهاند که مثلاً از طریق صنف مسئله را دنبال کنند، لحظهای به فکر فرو میرود، و سری به نشانهی «نه» تکان میدهد.
«مسافران»، گروه دیگری هستند که باید با آنها گفتوگو کنم و نظرشان را جویا شوم. پس زمانی را هم به آنها اختصاص میدهم. اولین کسانی را که انتخاب میکنم زن و شوهر جوانی هستند که از شمال کشور به اصفهان آمدهاند. ایستادهاند کناره زاینده رود و با دوربین گوشیِ همراهِ خود مشغول عکس گرفتن از رودی هستند که در خشکی و برهوتی خویش، به طرز دلخراشی بیدفاع به نظر میآید. ظاهراً زن و شوهر جوان برای ماه عسل به اصفهان آمدهاند. میگویند: « بار اول است که به اصفهان میآییم. ما اولین چیزی که از اصفهان و رودش دیدیم، قایقهای به گل نشستهاش بود…. مرد رشته سخن را به دست میگیرد و میگوید آن جا را هم که ماشاءالله زمین فوتبال درست کردهاند. دو تا دروازه گذاشتهاند درآن. همین الان هم داشتیم درباره همین زمین فوتبال میگفتیم…. این جا فقط با آبش قشنگ بود. البته ما زاینده رود را در شهر خودمان همیشه از تلویزیون و عکسهایی که میفروختند دیده بودیم. خیلی دلمان میخواست بیاییم و از نزدیک ببینیمش. حالا دیگه با این خشکی اصلاً جالب نیست و باید بریم جای دیگر را ببینیم».
مسافران شمالی قبل از سفرشان به اصفهان، از خشکی زایندهرود کاملاً بیخبر بودند. مطمئناً حسابی جا خوردهاند وقتی آنرا به این صورت دیدهاند. ممکن است حتا فکر کرده باشند سرشان کلاه رفته است، چرا که میتوانستند با این هزینهها پول خود را صرف جای دیگری کنند…. چه حیف، خاطرهای ناگوار برای زن و شوهر جوانی که برای نخستین بار به اصفهان آمدهاند. مسافران دیگر از تبریز و کاشمر آمدهاند. و هر گروه با افسوس به زاینده رود نگاه میکنند. یکی از آنها میپرسد چگونه اصفهانیها میتوانند این وضع را تحمل کنند…؛ خشکی رود، عاملی است برای تعجیل مسافران به ترک شهر. پس علاوه بر به جا گذاردن خاطرهای بد از اصفهان در ذهن مسافرها، باعث افت موقعیت گردشگری این شهر شده است.
و اما در خصوص تنزل جایگاه ورزشیِ کنارههای زایندهرود هم سخن فراوان است و باید گفت در حال حاضر موقعیت سابق خود را فیالمثل برای دوچرخهسواران و تمرینهای جدی ورزشیشان از دست داده است. یکی از دوچرخهسواران عضو تیم اصفهان در اینباره میگوید:
«این مسیر را که از دنبه تا سی و سه پل و پل خواجوست، حدوداً ده، پانزده بار با دوچرخه رفت و آمد میکنم. قبلا زمانی که رودخانه آب داشت، هم از لحاظ روحیه شاداب تر بودم و هم اکسیژن بیشتری وجود داشت. هوا متعادل بود. الان هوای اصفهان خیلی گرم شده است و در یک دور رفت و آمد آدم کلی عرق میکند و کلافه میشود، قبلا اینطور نبود، از صبح تا ظهر از پا زدن خسته نمیشدیم. همینطور غیر از دوچرخهسواران، ورزشکارهای دیگری هم بودند که یا پیادهروی میکردند، و یا میدویدند، حالا نسبت به قبل کم شدهاند، هم تعداد دوچرخه سوارها کم شده و هم تعداد ورزشکارهای دیگر. قبلا تعدادشان خیلی بود، الان تک و توک شدهاند، خودم به عینه دارم میبینم. قبلاً وقتی رودخانه آب داشت، برای استراحت کمی مینشستیم و نگاه به رودخانه میکردیم. وقتی از کنارهی رودخانه دوچرخهسواری میکردیم و صدای آب رو میشنیدیم، روحیه میگرفتیم. حالا دیگر غمناک است. خیلی از جوانها از دوچرخهسواری منصرف میشوند، چون مسیر خشک و آزاردهنده است. درست است که عضو تیم نبودند و گروههایی بودند که برای خودشان دوچرخهسواری میکردند، اما الآن دیگر به پارکها نمیآیند. به جای آن، به پاتوقهای جمعی و خودمانی میروند. قبلاً دوچرخهسوارها دسته دسته میآمدند، اما الان میروند گوشهای مینشینند و مثلا پاسور بازی میکنند. من بعضیهاشان را که هنوز به پارک میآیند میبینم که دوچرخه را گذاشتهاند کنار و به جایش مشغول پاسور بازیاند. در چنین آب و هوایی، بچهها کلافه میشوند پا بزنند، ترجیح میدهند سایهای پیدا کنن بشینند زیرش، حالا یا بازی یا خنده و شوخی».
شاید همواره عرف بر این بوده که مسئولان به مردم هشدار دهند، اما در تک تکِ گفتوگوهای انجام شده این مردماند که برای امنیت روانی و حفاظت از حیات ذهنی ـ عاطفی شهر به مسئولان هشدار میدهند: اینکه شهر اصفهان بدون زایندهرود، کارآمدی خود را به عنوان شهری زنده و با نشاط از دست میدهد؛ اینکه با از دست رفتن رود، جمعیتی در زندگی معمول و عادی خود ناتوان میشوند. فرقی هم نمیکند که این جمعیتِ کثیر در چه موقعیتِ اجتماعی، و یا در کدام گروه سنی و چه جنسیتی باشند؛ آری کمترین تردیدی نیست که به واسطهی بحرانی که در آن گرفتار شدهایم با ناتوانیِ تدریجی مواجهایم….؛ چشم و گوش بگشاییم، اکنون این ناتوانیِ خورهوار آشکارا خود را عیان کرده است: در خاموشی صدا و بازماندگیِ رود از جریان سیالی که در تاریخ ملیِ ما، همواره تعریف کنندهی هویت شهرِ اصفهان بوده است.
اصفهان ـ اردیبهشت ۱۳۹۳