انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

روشنفکر خبری و متفکر در سایه

کار به کجا رسیده است…

ژاک بوورس (Jacques BOUVERESSE)

 

با خبرهای اخیر، به قول پروست، انگار یک بار دیگر «چیزی در فرانسه تغییر کرده است»(۱).مثل همیشه مسئله در این است که آیا واقعا تغییری رخ داده یا این بیشتر استنباط ما و به خصوص برداشت خبرنگاران است (که بنا به حرفه شان لحظه به لحظه به ما توضیح می دهند که در زمینه فکر وایده و بقیه امور در کجا قرار داریم ).

نویسنده
Jacques BOUVERESSE

صاحب کرسی فلسفه در کلژ دو فرانس و نویسنده کتاب “بوردیو ، فاضل و سیاسی” که در ١٧ فوریه از طرف انتشارات آگون در پاریس منتشر می شود، مقاله زیر برگرفته از این کتاب است
آخرین مقالات این نویسنده:
رسانه های گروهی ، روشنفکران و پیر بوردیو
برگردان:
Azita NIKNAM آزیتا نیکنام

اینکه ما از مدتها پیش در فرایند درجا زدن و حتی سقوط و انحطاط نگران کننده ای قرار گرفته ایم، فکر جدیدی نیست و تقریبا، مدتها ست که جا افتاده است. حتی «پیر نورا» در جوابی که به کتاب «پری اندرسون» نوشت برای اعتراض به توصیفات او در باره فقر روشنفکری زمان حال حرف زیادی نداشت : « با تشخیص کلی او در باره رخوت و بحران در خلاقیت در فرانسه موافقم؛ با این تفاوت که من این وضعیتی که او “سقوط فرانسه” می خواند را با درد و رنج می گذرانم تا با تمسخر؛ و کلمه ” فاجعه ” را که سریع به ذهنم تداعی می شود زیر عبارت آبرومندانه تر “دگردیسی” پنهان می کنم».(۲)
با همه اینها، ظاهرا، مثل اینکه ما هنوز تا اینجا بدترین ها را ندیده بودیم. آیا باید در باره آخرین تغییراتی که مطبوعات فرهنگی ما را از آن مطلع می کنند، به عنوان «فاجعه» سخن بگوییم یا تحت بیانی لطیف تر، مثل «دگردیسی»؟ مثلا در مورد روشنفکرانی که (با اینکه قطعا اهمیت شان با روشنفکران برجسته نسل قبل از خود قابل مقایسه نیست، ولی با این وجود از شهرت، قدرت و نظر لطف رسانه ها برخوردارند ) دیگر برای بیان علنی آن چه که می توان نظرات « نو ارتجاعی» نامید، ابائی ندارند.

یکی از متخصصین مشهور توضیح می دهد که بعد از دهه های متوالی سلطه روشنفکر مترقی، حالا دور روشنفکران دست راستی جدیدی است که تحت لوای حرف حقیقی زدن در باره «مسئله حومه ها» و «نفرت از غرب»، به قیمت عمیق تر کردن شکاف جامعه فرانسه، انحراف اکثریت سیاسی حاکم را تائید می کنند.(۳)

«پری اندرسون» با توجه به این امر که دیگر هیچ یک از نام های بزرگ اندیشه در فرانسه زنده نیستند(رولان بارت، ژاک لاکان، ریموند ارون، میشل فوکو، فرناند برودل، ژیل دولوز، گی دوبور، ژان فرانسوا لیوتارد، پیر بوردیو، و کمی بعد از انتشارمتن تحلیلی او، ژاک دریدا نیز به آنها اضافه شد) با درایت مشاهده می کند که هیچکدام از روشنفکران امروز فرانسوی به شهرت بین المللی ای که قابل قیاس با نسل قبلی باشد دست نیافته اند. امری که به ویژه دقیقترین تصویر را از سطح سقوط کنونی به دست میدهد، بی شک اهمیت بی حد و مرزی است که به روشنفکری مثل «برنارد هانری لوی» داده می شود: چنین جا به جایی افراطی معیارهای ملی در زمینه سلیقه و ذکاوت غیر قابل تصور است؛ یعنی این توجهی که در سطح عمومی به آدم ابلهی چون «برنارد هانری لوی » اعطا می گردد علیرغم مدارک مختلفی که دال بر عدم کفایت او در فهم درست از یک فکر و ایده است. آیا امروز مضحکه ای از این دست می تواند در یک فرهنگ بزرگ غربی دیگر وجود داشته باشد؟»

من هم، مثل نویسنده این عبارات، فکر می کنم که پاسخ به این سوال قطعا منفی است؛ اما این نیز روشن است که بیان آن تاثیری ندارد. دوران ما، به قول «کارل کروز» هیچ چیز را به اندازه عمل انجام شده دوست ندارد، به ویژه شهرت به دست آمده و اهمیت داشتنی که توسط رسانه ها جا افتاده است . و شک و تردیدی که از طرف صاحب نظران دانشگاهی و علمی مطرح می شود نیز نمی تواند مانع ازآن شود که این « دوران » با آرامش تمام به خواب خود ادامه دهد و با خود بگوید:«خوشحال باشیم از اینکه چهره ا ی جهانی داریم و نابعه ای که با شیوه ای حتی استادانه تر از “آرنهایم” قهرمان کتاب ” انسان بدون خصوصیت ” موفق شده تا در خود، ترکیبی از فرهنگ، اقتصاد و یا وجدان اخلاقی و کاسبی را گرد آورد» .

درست زمانی که دو خبرنگار، کتابی را به منظور افشاگری از «یک حقه بازی فرانسوی» منتشر کردند (۴) همانطور که انتظارش می رفت، قدرت رسانه ای که مسئول اصلی و حتی، تقریبا، مسئول ویژه تولید این حقه بازی است [با اینکه ، هرازگاهی، بعضی از نمایندگان آن علیرغم همه چیز، سعی می کنند (بیهوده) فریاد بزنند ] همه تلاش خود را بکار بست تا ورود استاد معروف « ابنیبول» را که از بازدید بزرگترین دمکراسی امروز دنیا باز می گشت، درجزیره پنگوئن ها جشن بگیرد ؛ او به «آتلاندید جدید» سفر کرده بود تا نظام سیاسی، اقتصادی، اجتماعی آن را به طور واقعی درک کند و بعد سخاوتمندانه آن را برای ساکنان آنجا توضیح دهد.(۵) من نمی دانم آیا این بار او توانست مسئله ای را که مورد بررسی قرار داده بود درک کند یا نه؟ احتمال آن بسیار کم است، اما در هر صورت اهمیتی ندارد. او دیگر از چنان موقعیتی برخوردار است که از این منظر در خطر قضاوت قرار نمی گیرد و حتی وقتی که بر حسب اتفاق مورد قضاوت قرار می گیرد، این مسئله هیچ پیامد جدی به دنبال ندارد.

بی تردید، دکتر «ابنیبول» از آن دسته دانشمندانی است که برای دوران ما بسیار مناسب اند. او مثل « هیلاری پوتنام» فیلسوف «آتلاندید جدید » نیست که در سال ۱۹۹۰ می گفت « مشاهده اینکه امروز، همه، محسنات سرمایه داری را می ستایند، بیشرمی شگفت انگیزی است.» (۶) می توان با ساده لوحی فکر کرد که در حال حاضر، این بی شرمی دیگر به حد غیر قابل تصوری رسیده است. اما روشنفکر امروز این نوع سادگی را ندارد و در باره این موضوع، دیگر به هیچ وجه احساس ناراحتی خاصی نمی کند ( این برخورد را، یکبار دیگر هنگام تظاهرات جوان ها علیه بی ثباتی شغلی دیدیم ) ، او بیشتر به قدرت های موجود وقبل از هر چیز قدرت بازار و پول احترام می گذارد. در مورد مسائل اخلاقی گشاده دست است ولی میل ندارد با پرسش هایی مثل عدالت اجتماعی و کلا مسائل اجتماعی آزرده خاطر گردد. در اغلب موارد با دقت و وسواس از درس دادن به نمایندگان سرمایه بزرگ خودداری می کند؛ اما در مورد طبقات محروم جامعه، این کار را به طور طبیعی و با کمال میل انجام می دهد.

بنابراین و بدون شک بهتر است از خود نپرسیم که این تعریف و تمجیداتی که در متن های ستایشگرانه مطبوعات، به طور منظم در وصف تولیدات برخی از مشهورترین متفکران ما انجام می گیرد تا چه حد واقعی هستند. همانطور که «ربرت موزیل» مشاهده کرده بود: «این تقدیس، کاملا حقیقی نیست . درپس آن، عقیده عمومی ای وجود دارد که بر اساس آن امروز دیگر هیچ کس شایستگی واقعی این تمجیدات را ندارد و وقتی دهان باز می شود ، مشکل می توان گفت آیا از ذوق و شوق است یا برای خمیازه کشیدن. اینکه در ظاهر از نابغه بودن فلانی حرف زده می شود ، ولی درخلوت اعتقاد بر این است که نابغه دیگری وجود ندارد، آیین مردگان ویا عشق های جنون آمیزی (هیستریک) را به ذهن متبادر می کند که چون حس واقعی وجود ندارد، احوالات خود را به این شکل به نمایش می گذارند.(۷)

علاوه بر این، متاسفانه، ما در فرانسه مشکل ویژه ای داریم که مربوط به امروز نیست (قبلا در اوج دوره ساختار گرایی، نیز این مسئله به همین روشنی وجود داشت) که همان چیزی است که «پری اندرسون» به نام « فضای بسیار محدود انتقاد» از آن یاد می کند. او ملاحظه می کند که «ایده رایج از نقد (در این مورد به مجلاتی مثل کنزن لیترر، نوول ابزرواتور، بخش کتاب روزنامه لوموند، لیبراسیون و غیره مراجعه کنید) بیشتر جنبه آگهی تبلیغاتی دارد….(….) دیگر به ندرت نقدی صریح، روراست، محکم ، بجا و مناسب از یک اثر ادبی داستانی، رساله- جستار و یا کتاب تاریخی دیده می شود». بنابراین باید از خود پرسید آیا کلاه برداری اصلی دقیقا همین حقه بازی نقد نویسی نیست ؟ یعنی امری که به نوعی منبع و سرچشمه بقیه فریب هاست. به کلامی دیگر، رفتار نقد نویسانی است که غالبا عاری از هر گونه معنی، فاصله گرفتن و بیشتر از آن، فاقد کمترین اراده و خواست نقد کردن هستند. و به نظرشان طبیعی و معمولی می آید که اغلب، بیشتر عکس چیزی را که از آنها انتظار می رود انجام دهند.

در مورد این نکته اساسی، همان طور که بیم آن می رفت، «پیر نورا» هیچ گونه پاسخی به « اندرسون» ارائه نمی دهد. در واقع اصلا به این موضوع نمی پردازد. در مورد خود مطبوعات، آنچه که به ویژه نومید کننده است ملاحظه این امر می باشد که تا چه حد دست اندرکاران معتقداند که دلیلی برای تغییر در شیوه عمل خود نمی بینند و اینکه همه چیز دریکی از بهترین عرصه های نقد به خوبی پیش می رود. و معمولا دلیلی که ارائه می کنند این است که در همه جای دنیا این طورعمل می شود و اصلا نمی تواند طور دیگری باشد. دراینجا نمی خواهیم این دو ادعا را مورد بررسی قرار داده و نشان دهیم که در واقع هر دو آنها کاذب هستند .

شاید در توالی و جانشینی این جزمیت های مسلط، ما در حال عبور ازمرحله ای هستیم و دیگر دنیای روشنفکری نه تنها گرایش چپ ندارد؛ بلکه حتی مترقی و دمکرات نیز نیست ( البته سال هاست که دیگر انقلابی نیست) ؟ اگر این امر واقعیت داشته باشد، بسیار اضطراب آور است؛ زیرا در این صورت، تحول فلسفه در فرانسه از اواخر جنگ جهانی دوم به این سو نشان می دهد که نتوانسته با دمکراسی آشتی کند؛ مگر در موارد استثنایی و با تاخیر، آنهم در دوره کوتاهی، که با شوروحالی تازه کارانه از آن دفاع کرده و بدبختانه ، طولی نکشیده تا دوباره از آن منحرف شود.

«ژاک رانسییر» این را بدون هیچ تردیدی «نفرت جدید از دمکراسی» می نامد و سوال می کند که چگونه می توان توضیح داد که در حکومت ها و جوامعی که به عنوان «دمکراتیک» تعریف می شوند، « گروه روشنفکران مسلط که البته از موقعیت مناسبی برخوردارند و مایل نیستند تحت هیچ قانون دیگری زندگی کنند، روز به روز، بیشتر، همه بدبختی های انسان را به گردن شری به نام دمکراسی می اندازند » (۸) .البته بدیهی است در میان روشنفکرانی که این تهمت ها را به دمکراسی روا می دارند، تعداد کمی از آنها حاضرند علنا اعتراف کنند که در واقع علیه خود دمکراسی هستند. و حتی از جهاتی، جز معتقد ترین طرفداران دمکراسی نیز هستند و حاضرند آمریکا را در جنگی که علت رسمی آن دفاع از ارزش ها، اصول و امنیت ملت های دمکراتیک است، تائید کنند. این روشنفکران، در واقع، از دولت ها و نهاد های دمکراتیک گله ای ندارند، بلکه از تمدن و فرهنگ دمکراتیک، مردم و رفتارهای آنها شکایت دارند. احساسات ضد دمکراتیک آنها به قول «رانسییر» می تواند در این عبارت خلاصه شود: « دمکراسی ای خوب است که فاجعه ای را که نامش فرهنگ و تمدن دمکراتیک است سرکوب کند ».

در این میان، این واقعیت اجتماعی و بی عدالتی هایش هستند که به دست فراموشی سپرده می شوند ولی همانطور که انتظار می رفت، هر از گاهی با شیوه ای کم و بیش خشن خود را به یاد همه می آورند. و به نظر می رسد این اتفاقی است که اخیرا با جنبش جوانان دوباره پیش آمد، در حالی که تمایل عمومی در این بود که آنها را در برابر نوع آینده ای که جامعه ما برایشان تهیه دیده است (یا دقیق تر بگوییم فقدان آینده) غیر سیاسی و منفعل ببیند. که اگر روشنفکران نسل پیش زنده بودند آن را به عنوان قیامی مشروع، علیه بی ثباتی شغلی سازمان یافته تلقی می کردند در حالی که روشنفکر جدید به طور کلی چیزی برای گفتن ندارد و اگر تفکر «نو مرتجع» داشته باشد، تمایلش در این است که در این ماجرا، نشانه ای دیگری ازسهل انگاری و بی مقدار شدن جامعه دمکراتیک ببیند و دلیلی نیز بر بی لیاقتی و یا عدم قطعیت مسئولینی بداند که از تحمیل نظم و تحولات لازم ناتوان هستند.
آرمان های مختلفی مثل اندیشه، فرهنگ «واقعی»، جهان شمولی جمهوریخواهانه، تعالی، غیره… که این روشنفکران، تحت نام آن، سازگاری رفتار خود را با بی عدالتی و نابرابری اجتماعی فزاینده، پنهان می کنند از یک سو و بی تفاوتی در برابر مسائل اجتماعی که گاهی به اوج خود می رسد ( مراجعه کنید به تفسیر های بی شرمانه ای که بعضی از آنها در مورد بحران حومه شهر ها، به ما اهدا کردند) از سوی دیگر، در من همان عکس العملی را به وجود می آورد که در کارل کروز در رابطه با یک ماجرای سیاسی که در آن روشنفکر پر آوازه ای به شیوه ای بسیار شرم آور رفتار کرده بود: « شک اساسی ای که من در باره توانایی قضاوت روشنفکران امروز دارم، مرا از رنجی که می باید برای پائین آوردن خود در سطح آرمان های هر یک از آن ها متحمل شوم، معاف می کند (۹) . در مورد رفتاری از این دست از «ضد روشنفکر گرایی» حرف زدن جدی نیست. پرسش اصلی این است که آیا حق داریم تا از هر گونه تفاهم وبخشندگی در مورد این دنیای روشنفکری و به ویژه نمایندگانی از آنها که بهترین موقعیت ها را اشغال کرده اند، امتناع بورزیم ؟ بخشندگی که بر عکس می باید در مورد آدم های معمولی روا داشت.

«برنارد کریک» شرح حال نویس «ارول» توضیح می دهد که « با اینکه او همواره از بی عدالتی و انعطاف ناپذیری در خشم بود اما هیچ گاه از مردم ساده و عادی توقع زیاده از حد نداشت. خشم او، قبل از هر کس، روشنفکران را نشانه می گرفت؛ زیرا آنها یا در قدرت سهیم بودند و یا بر آن تاثیر می گذاشتند، از این رو می بایستی مسئولیت پیامد های آن را بر عهده بگیرند»(۱۰). فکر می کنم که «بوردیو» و «کارل کروز» نیز برخوردی مشابه داشتند با اینکه دومی(کروز) به معنای دقیق کلمه دمکرات نبود. من نمی دانم روشنفکری که احساس وظیفه را حفظ کرده و در عین حال به محدودیت های خود نیز آگاه است، چگونه می تواند روش دیگری اتخاذ کند؟ «اورول» در باره رفتار روشنفکران انگلیسی چنین می گوید: «لیبرال ها از آزادی بیم دارند و روشنفکران حاضر به هر رذالتی علیه تفکر و اندیشه هستند»(۱۱). در باره نکته دوم، دست کم به همان اندازه نکته اول، هر چه زمان می گذرد من بیشتر با این عقیده موافق می شوم.

«رانسییر» به مورد «ارنست رنان» اشاره می کند و به استدلال های او که در کتاب « اصلاحات روشنفکری و اخلاقی» ارائه کرده بود : «فرانسه ای که توسط رای گیری همگانی شکل گرفته، عمیقا ماتریالیست شده است. دلمشغولی های والا و اصیل فرانسه زمان گذشته، وطن پرستی، شور و شوق برای زیبایی، عشق به پیروزی ، همه، با از بین رفتن طبقات اشرافی که تبلور روح فرانسه بودند، محو شده اند» (۱۲). می توان گفت که روشنفکرانی مثل «رنان» که قبل از هر چیز به رای گیری همگانی به لحاظ اینکه « ضرورت علم، برتری اشراف و دانشمندان را نمی فهمد» خرده می گیرند، برای این طرز فکرشان عذر تاریخی وتوجیه شرایط مشخص زمانی را دارند. اما نمی دانم که در باره روشنفکران امروز ما که با اطمینان و یقین خود را به عنوان نماینده وجدان و روح فرانسه (ووجدان به معنای کلی) معرفی می کنند وتقریبا همین زبان را به کار می گیرند، چه توجیهی وجود دارد؟ طبیعتا آنها فاقد انسجام و روشنی « رنان» هستند و همچنین از داشتن بیانی آشکار از آرزوی خود که جایگزین شدن دمکراسی توسط نظامی دیگر است، سر باز می زنند.
(۱) مارسل پروست: «در جستجوی زمان های از دست رفته» گالیمار
(۲) «پری اندرسونَ» :« اندیشه ملایم»؟ نگاهی انتقادی بر فرهنگ فرانسوی ، که متن «پیر نورا» به نام «اندیشه به ظاهر تازه ؟»ضمیمه آن است. انتشارات سوی پاریس ۲۰۰۵
(۳) «لوران ژوفرن»: « مرتجعین جدید» در مجله نوول ابزرواتور ۱تا ۷ دسامبر ۲۰۰۵
(۴) نیکل بو و الیویه توسر، «یک حقه بازی فرانسوی»آرن، پاریس ۲۰۰۶
(۵) آناتول فرانس: « جزیره پنگوئن ها» فصل سوم : «مسافرت دکتر اوبنیبول»
(۶) هیلاری پوتمن: تعاریف .. ترجمه از انگلیسی( امریکایی) معرفی و مصاحبه توسط کریستیان بوشیندوم انجام گرفته است انتشارات «اکلات» ۱۹۹۲
(۷) ربرت موزیل : « انسان بدون خصوصیت » (یا نامتعین) ترجمه از آلمانی، پاریس ۱۹۵۶
(۸) ژاک رانسییر : « نفرت از دمکراسی» لافابریک، پاریس، ۲۰۰۵
(۹) کارل کروز
(۱۰) برنارد کریک : «ژرژ اورول، یک زندگی»
(۱۱) مراجعه کنید به برنارد کریک
(۱۲) ارنست رنان: « اصلاحات اخلاقی و روشنفکری» ۱۸۷۱ پاریس
منبع: لوموند دیپلماتیک، مه ۲۰۰۶، نسخه فارسی