انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

روشنفکران و جامعه ایرانی: گفتگو با ناصر فکوهی

نقش اجتماعی روشنفکران ایرانی چه تفاوتی با روشنفکران غربی دارد؟ مشخصا چرا روشنفکران ایرانی در همراه کردن بدنه اجتماعی معمولا ناکام بوده‎اند و همواره هاله‎ای از بی‎اعتمادی میان آن‎ها و توده مردم در ایران وجود داشته است؟

مفهوم روشنفکر در چارچوب فرآیند مشروطیت به ایران راه یافت. ریشه آن به نخستین ایرانیانی بر‎می‎گردد که به اروپا رفتند و با اندیشه‎ها و افکار مدرن اروپایی؛ پیش از جنگ جهانی اول و سپس در فاصله دو جنگ آشنا شدند. این افراد اغلب انسان‎هایی ایران‎دوست بودند و گمان می‎کردند که می‎توان ساختارهای اروپایی را به‎صورتی آسان و از طریق مبارزه با سنت‎ها که آن‎ها را مشکل و دلیل اساسی عدم رشد جامعه ایران می‎دانستند، به کشور وارد کرد و سبب پیشرفت آن شد. درکی که آن‎ها از پیشرفت داشتند، دقیقا آن‎ چیزی بود که از اروپا و از دوران روشنگری و به‎خصوص از سنت فرانسوی، اخذ کرده بودند. البته در میان این افراد، کسانی هم بودند که بیشتر به بیگانگان تمایل داشتند تا به کشور خود؛ اما به نظر من این شامل اکثریت آن‎ها نمی‎شود و تمایل سنت‎ستیزانه آن‎ها و تقلید‎شان از ساختارهای غربی، بیشتر از سر علاقه‎ای صادقانه بود که به کشور خود داشتند.

این گروه در بازگشت به کشور توانستند تا اندازه زیادی ساختارهای مدرن یا به قول خودشان «متجدد» را به ایران منتقل کنند. البته این بیشتر در سطح ساختارهای مادی مشهود بود، آن هم نه صرفا به‎دلیل فعالیت‎های این گروه، بلکه بیشتر به‎دلیل پیشینه دولتی عظیمی که ایران از آن برخوردار بود و می‎توانست بار دیگر بازتولید شود. اما از لحاظ معنوی و انتقال فرهنگ غیرمادی، اغلب فعالیت‎های این گروه‎ها با شکست روبه‎رو شد؛ زیرا از همان ابتدا به‎دلیل سنت‎ستیزی‎شان، نمی‎توانستند با مردم رابطه‎ای مناسب ایجاد کنند و رویکردشان به مردم اغلب یا از بالا و با تحقیر همراه بود (همچون جناح‎های سیاسی راست، لیبرال و سلطنت‎طلب) و یا با تمایل به دست‎کاری و استفاده از مردم به‎صورت ایدئولوژیک (همچون گروه‎های چپ و به‎ویژه حزب توده). نتیجه آن بود که اگرچه رابطه برقرار می‎شد، اما در نهایت این رابطه پایدار نبود و به بی‎اعتمادی در درازمدت و پشت کردن دو طرف به یکدیگر منجر می‎شد. البته این نکته را نیز ناگفته نگذاریم که وجود استبداد در سراسر این دوران، یکی از عوامل اصلی جدایی میان روشنفکران و مردم بود. زیرا تبادل اندیشه و افکار نمی‎توانست در قالب‎های مناسب و به‎دور از تنش انجام گیرد؛ از سوی دیگر چرخش اندیشه خیلی سریع حالت سیاسی به‎خود می‎گرفت و بحران‎آمیز می‎شد. اگر استبداد کمتری وجود داشت و یا ما در موقعیت دموکراتیکی بودیم، شاید رابطه بسیار بهتری میان روشنفکران و مردم عادی به‎وجود می‎آمد، کما این‎که پس از انقلاب اسلامی در ایران، این رابطه بسیار بهتر شده و امروز تمایل به روشنفکران به نسبت دوران پیش از انقلاب، بسیار گسترده‎تر است و صرفا به حلقه‎های کوچک شهری در شهرهای بزرگ محدود نمی‎شود. انتشار و استقبال از کتاب‎های روشنفکرانه و ادبیات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی و اصولا تمایل جوانان به تحصیلات دانشگاهی که نوعی روند و رویکرد روشنفکرانه نیز محسوب می‎شود، گواهی بر این مدعا است.

اما درباره اروپا باید گفت، روشنفکران لزوما در برابر سنت نایستادند و یا لااقل به‎صورتی که در ایران ایستادند، نبود. افزون بر این، روشنفکران در اروپا اگر هم تمایلات ضد‎کلیسایی داشتند، کلیسا خود موضع‎گیری‎های کاملا ضد‎روشنفکرانه را در همه ابعادش تقویت می‎کرد، در حالی‎که در ایران چنین نبود و بسیاری از علمای ما خود جزو روشنفکران به‎حساب می‎آمدند و یا رابطه‎ای نزدیک و به‎دور از تنش با روشنفکران داشتند و این رابطه تا به امروز نیز به‎رغم تمام حوادث سیاسی حفظ شده است. بنابراین رویکرد ضددینی در ایران، یکی از دلایل اصلی این جدایی به‎شمار می‎رود. فراموش نکنیم که ایران کشوری بسیار مذهبی است و مردم آن از دوران باستان تاکنون، عموما در ساختار‎های دینی اندیشیده و روابط اجتماعی خود را تنظیم کرده‎اند؛ بنابراین عدم توجه به این امر، همواره می‎تواند سبب جدایی و فاصله افتادن بین نخبگان و مردم عادی شود.

● آیا گناه وجود شکاف تاریخی میان روشنفکران و مردم در ایران را باید به گردن مردم انداخت (چنانچه بخشی از روشنفکران معتقدند) یا برعکس؟ این روشنفکر ایرانی است که به هر دلیل از هم‎سخنی و مفاهمه با جامعه ایرانی ناتوان است؟ در هر صورت چه راهکارهایی برای اصلاح این رابطه مفید به نظر می‎رسد؟

به نظر من در این مورد همچون موارد دیگر، تلاش برای یافتن گناهکار و مسئول، ما را از منطق علمی و اندیشمندانه جدا می‎کند و به‎سوی منطقی قضایی و مجازات‎محور پیش می‎راند که هیچ راه‎حلی در بر ندارد. این‎که مردم گناهکار بوده‎اند یا روشنفکران و یا شخص و نهاد سومی، در نهایت هیچ تأثیری بر هیچ‎چیز ندارد، مگر آن‎که موضوع مورد تأمل و چرایی قرار بگیرد. به نظر من، پرسش‎هایمان را اصولا باید به‎گونه‎ای دیگر مطرح کنیم؛ مثلا این‎که چرا باید میان روشنفکران و مردم رابطه‎ای نزدیک وجود داشته باشد؟ اصولا روشنفکران کیستند؟ و چگونه باید آن‎ها را طبقه‎بندی کرد؟ چگونه باید میان دانشمندان و روشنفکران تفکیک قایل شد؟ نقش هرکدام از آن‎ها در جامعه مدرن چیست؟ روشنفکر چه‎چیزی دارد که به جامعه عرضه کند؟ و یا جامعه چه‎چیزی دارد که روشنفکر بخواهد از آن بگیرد؟ به نظر من، روشنفکر باید لزوما بتواند جایگاهی در ساختارهای فکری جامعه داشته باشد؛ حال چه به‎عنوان فیلسوف، چه به‎عنوان دانشگاهی، چه به‎عنوان معلم و استاد یا پژوهشگر یا کارشناس و غیره. وجود چنین مفهوم مبهمی خود خبر از وجود نوعی مشکل در جوامع انسانی می‎دهد؛ این‎که رابطه سیستم اجتماعی با سیستم سیاسی در نوعی ابهام و تنش قرار دارد، به‎گونه‎ای که در تقسیم کار اجتماعی گروهی از افراد حاشیه‎ای شده‎اند و در نقش روشنفکرانی قرار می‎گیرند که به‎سوی اعتراض کشیده می‎شوند. به گمان من، روشنفکران باید وجدان بیدار جوامع انسانی باشند، اما این امر بدان معنی نیست که لزوما باید در مقوله‎ای با عنوان رسمی روشنفکری جای بگیرند. به‎عبارت دیگر، هرکس در هر مقام و شغلی که هست می‎تواند یک روشنفکر باشد و روشنفکر بودن از یک نظم سلسله مراتبی هنجارمند، برای مثال یک نظم دانشگاهی مبتنی بر روش‎های علمی، تبعیت نمی‎کند و نباید هم بکند. یک فرد عادی می‎تواند روشنفکر باشد و عقل سلیم همچون ابزاری در دست او عمل کند؛ برای آن‎که خود مسایل را بهتر بفهمد و بتواند منشاء روشنگری در میان اطرافیان خود به‎حساب آید.

از این نقطه‎نظر، تداوم یافتن این مفهوم خود نیاز به یک آسیب‎شناسی دارد وگرنه کسانی که واقعا برای کار دانشگاهی ساخته شده باشند، باید بتوانند بنابر یک سیستم شایسته سالاری به دانشگاه راه یابند و در آن به پژوهش و کار علمی بپردازند. کسان دیگری هم ممکن است در خارج از دانشگاه به تولید فکر حتی در بالاترین اشکال و با کیفیت‎ترین انواع آن مشغول شوند و نام فیلسوف یا تاریخ‎دان و غیره به‎خود بگیرند. به هر رو، اگر ما به چنین موقعیت‎های آرمانی‎ای برسیم، نیازی به روشنفکر در معنای قرن نوزدهمی آن وجود ندارد؛ اما تا آن زمان، فکر می‎کنم همه ما به شکلی ناچاریم که گاه در قالب یک روشنفکر معترض فرو رویم و گاه به موقعیت کارشناسانه خود بازگردیم و به همین دلیل نیز در روابطی کمابیش مبهم با مردم عادی که لزوما نه کارشناس هستند و نه روشنفکر، قرار بگیریم.

● به‎نظر می‎رسد روشنفکری در ایران دچار یک مشکل دوگانه است؛ در یک سو نوعی گرایش به مباحثات پرطمطراق انتزاعی یا گونه‎ای سوفسطایی‎گری فلسفی‎مابانه دیده می‎شود و در سوی دیگر نوعی عمل‎گرایی و سیاست‎زدگی و خطابه‎گویی‎های نازل و عامه‎پسند. آیا راه میانه‎ای برای خروج از این دوگانگی وجود دارد؟

راه ساده در شرایط کنونی ایران و جهان و در چشم‎اندازی قابل تصور، اصولا چیزی است که باید به فراموشی سپردش. به‎نظر من، هرگونه گفتمان سطحی‎نگرانه، ساده‎کننده، تقلیل‎دهنده و کلیشه‎ای که همه‎چیز را روشن، راحت و ساده وانمود می‎کند و راه‎حل‎های سهل و به‎سرعت قابل حصول و مطمئن را پیش می‎کشد؛ گفتمانی کاملا انحرافی و انحراف‎دهنده است که نه تنها گره ای از گره‎های ما نمی‎گشاید؛ بلکه انسان‎هایی را که حتی ممکن بود با توسل به‎عقل سلیم خود راه‎حل‎هایی می‎یافتند، هرچه بیشتر دچار گمراهی می‎کند. از این‎رو، به نظر می‎رسد بهترین راه‎حل پذیرش این پیچیدگی در واقعیت و یافتن گفتمانی است که با واقعیت منطبق باشد. این گفتمان لزوما گفتمانی نسبی‎گرا و میانه‎رو خواهد بود و هر‎گونه تمایل به قطعی کردن و مبالغه‎آمیز کردن آن، می‎تواند به‎کلی به تخریب بینجامد. راه دیگر نیز به‎وجود آوردن شرایط چرخش اندیشه آزاد با بالا‎بردن بیش از پیش آزادی‎های بیان و اندیشه است؛ به‎گونه‎ای که ظرفیت و تحمل اجتماعی هر‎چه بالاتر برود و هرکس بتواند بدون واهمه‎ای و البته بدون آن‎که تنش غیرقابل مدیریتی به‎وجود بیاید، سخنان و اندیشه‎های خود را بیان کند. ممنوعیت و روش‎های الزام‎آور همواره سبب جذابیت یافتن اندیشه‎ها و گفته‎هایی می‎شوند که در حالت عادی، ممکن است هیچ‎کس را جذب نکنند.

● به‎عنوان یکی از پیشروان طرح نظریه‎های انسان‎شناسانه در ایران، چه سهمی برای انسان‎شناسی در مباحثات روشنفکری قایل هستید؟ آیا این رشته می‎تواند در بهبود پیوند تاریخی میان روشنفکران و مردم ایران مؤثر باشد؟ در صورتی که بتواند، چگونه چنین امری ممکن است؟

فکر می‎کنم انسان‎شناسی می‎تواند نقشی عظیم داشته باشد، زیرا رشته‎ای است که با اتکاء بر پایه‎هایی علمی، از لزوم توجه و استفاده از منابع عظیمی که ما در سنت‎های خود داریم برای بازسازی زندگی امروزمان تأکید و دفاع می‎کند. ما همواره تصور می‎کنیم که باید راه‎حل‎ها را با نگاه کردن به‎دست دیگران جست. از جمله همین مفهوم روشنفکری که با تقلید از موقعیتی فرهنگی و ناسازگار با سیستم اجتماعی خودمان ساخته‎ایم و فراموش می‎کنیم که الگوهای اندیشمندی در سطح نخبگان و یا به‎عبارتی روشنفکری در تمدن‎هایی باستانی، همچون تمدن ما همواره وجود داشته‎اند و به اندیشه‎های ژرف در سطح سنت‎ها و تاریخ کشورمان رسیده‎اند؛ در حالی‎که ما کمتر به آن‎ها توجه می‎کنیم و برعکس، دایم به‎دنبال آن هستیم که با بزرگ کردن خود به شکل بیگانگان اروپایی، ادای آن‎ها را دربیاوریم و به زبانی شبیه آن‎ها سخن بگوییم؛ اما این زبان بیشتر به یک لهجه ناشیانه و مسخره می‎ماند که سبب می‎شود حرف‎زدن خودمان هم یادمان برود. انسان‎شناسی در بحث در این زمینه می‎تواند بسیار مؤثر باشد زیرا بنابر تعریف، انسان‎شناسی رشته‎ای است که از کلیشه‎ها می‎گریزد و سعی می‎کند افراد را قانع کند تا به فرهنگ خود اهمیت بدهند

این گفتگو با ناصر فکوهی به وسیله سید حسن شهرستانی انجام شده و در نشریه پنجره به انتشار رسیده است.