انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

روزنوشتِ عزا (یادداشت‌های رولان بارت) – بخش آخر

رولان بارت – برگردانِ آرزو مختاریان

۱۱ ژاونیه ۱۹۷۹

 

…دردِ اینکه دیگر هیچوقت لب‌هایم روی آن گونه‌های چروکِ خنک قرار نمی‌گیرند.

 

{پیش‌ پا افتادگی است این

– مرگ، اندوه چیزی نیستند مگر: پیش پا افتادگی}

 

۱۱ ژانویه‌ی ۱۹۷۹

 

همیشه این حس دردناک که تکالیف، آدم‌ها، مطالبه‌ها و غیره مرا از مامان جدا می‌کنند. چشم‌انتظار “۱۰ مارس”ام، نه برای رفتن به تعطیلات بلکه برای بازیابی دردسترس بودنی که او ساکن‌اش باشد.

 

۱۷ ژانویه ۱۹۷۹

 

کم کم تأثیر غیاب واضح‌تر می‌شود: ذوقی به اینکه چیزهای نو(مگر در نوشتن) بسازم، ندارم: بدون دوستی، بدون عشق و غیره.

 

۱۸ ژانویه ۱۹۷۹

 

از مرگ مامان به این طرف، هیچ شوقی به “ساختِ” چیزی – مگر در نوشتن- نداشته‌ام. چرا؟ ادبیات = تنها محل شرافت (آنطور که مامان بود).

 

۲۰ ژانویه ۱۹۷۹

 

عکس مامان، دختربچه‌ای، در دوردست – جلوی من روی میز کارم. کافی‌ست نگاهی به‌ش بیندازم و چنین بودن‌اش (که درگیر توصیف کردنش هستم) را درک کنم تا سرشارِ، غوطه، ویرانِ، غرقه‌ی خوبی‌اش بشوم.

 

۳۰ ژانویه ۱۹۷۹

 

فراموش نمی‌کنیم،

ولی چیزی از خلأ در ما جاگیر می‌شود.

۲۲ فوریه ۱۹۷۹

 

آنچه مرا از مامان( از سوگواری که همذات‌پنداریِ من با او بود) جدا می‌کند، چگالیِ (به تدریج در حالِ انباشتِ) زمان است که، بعدِ مرگ‌اش، من توانسته‌ام بدون او سر کنم، در آپارتمان به سر ببرم، کار کنم، بیرون بروم و غیره.

 

۷ مارچ ۱۹۷۹

 

چرا نمی‌توانم خودم را جمع و جور کنم، بچسبم به کارهای خاصی، کسانِ خاصی؛ مثلاً JMV. برای اینکه ارزش‌های بر-آمده‌ی من(در بابِ زیبایی و اخلاق) از مامان به من می‌رسد. آنچه دوست داشت (آنچه دوست نداشت) ارزش‌های مرا شکل داده‌اند.

 

۹ مارچ ۱۹۷۹

 

مامان و فقر، درگیری‌هاش، مصیبت‌هاش، جسارتش. حماسه‌‌گونه‌ای بدون حالتِ پهلوانی.

 

۱۵ مارچ ۱۹۷۹

 

فقط خودم راهِ‌ رفته‌ام را از یک سال و نیمِ پیش می‌شناسم: اقتصادِ این سوگواری بی‌جنبش و غیر تماشایی که بی‌وقفه با تعهدات‌اش جدا نگه‌ام داشته؛ جدایی‌ای که همیشه عاقبت فرافکنی کرده‌ام و ختم‌اش کرده‌ام به یک کتاب – سرسختی، رازداری.

 

۱۸ مارچ ۱۹۷۹

 

دیشب، خوابِ بد. صحنه‌ای با مامان. جرّ و بحث، درد، هق هق: با چیزی(تصمیمی از طرف او؟) که روحی بود ازش جدا شده بودم. تصمیم‌اش به میشل هم مربوط می‌شد. غیرقابل دسترس شده بود.

 

۱۸ مارچ ۱۹۷۹

 

هربار که خواب‌اش را می‌بینم (و فقط خواب او را می‌بینم)، برای این است که ببینمش، باور کنم که زنده است، ولی البته، جداست.

 

۲۹ مارچ ۱۹۷۹

 

من بدون دغدغه‌‌ی عقبه زندگی می‌کنم، بدون میلی که بعداً خوانده شود (مگر در مورد اموال‌ام، برای M)، پذیرش تامِ نیست شدنِ کامل، بدون میلِ “بنای یادبود” – ولی نمی‌توانم طاقت بیاورم که برای مامان (شاید چون ننوشته و خاطره‌اش تماماً به من بستگی دارد) هم اینطور باشد.

 

۱ مه ۱۹۷۹

 

شبیه او نبودم، چون با(همان زمان) او نمُردم.

 

۱۸ ژوئن ۱۹۷۹

برگشت از یونان

 

از بعدِ مرگِ مامان، زندگی‌ام نتوانسته خودش را به قالب خاطره در بیاورد. مات، بدون هاله‌ی لرزانِ “خاطرم هست که …”

 

۲۲ ژوئیه ۱۹۷۹

 

تمام “راه‌های نجات” پروژه۱ شکست خورده‌اند. می‌بینم که کاری ندارم انجام بدهم، کاری پیش رویم ندارم- مگر همان تکالیف تکراری روزمره. هر فرم از پروژه: لنگ، نامقاوم، ضریب ضعیف انرژی. “چه فایده؟”

 

-انگار دیگر به وضوح(تا الان با انکارهای پی در پی به تعویق افتاده بود) آن تاثیر با متانتِ سوگواری بر امکان خلق کردن کاری.

یک آزمون اساسی، آزمون بالغانه، مرکزی، آزمونِ قطعیِ سوگواری.

——————

۱. عمدتاً برمی‌گردد به ویتا نوآ؛ ر.ک یادداشت ۳۰ نوامبر ۱۹۷۷

 

 

۱۳ اوت ۱۹۷۹

 

ترک اورت، بعدِ یک اقامتِ دشوار، در قطار، حوالیِ داکس (این نور جنوب غربی۱ که همدم زندگی‌ام بوده)، اندوهگین، گریان از مرگ مامان.

 

 

—————————-

۱. ر.ک. مقاله‌ی بارت ” La lumière du Sud-Ouest” منتشر شده در L’Humanité، ۱۰ سپتامبر ۱۹۲۷، بازنشر در Incidents، , Le Seuil 1987. این مقاله به انگلیسی ” The Light of the Sud-Ouest” چاپ شده (انتشارات دانشگاه کالیفرنیا، Incidents 1992)

 

 

۱۹ اوت ۱۹۷۹

 

چطور مامان، هنگام که قانونی درونی شده(تصویری از شرافت) را به ما می‌بخشید، ما را( من و م را)در دسترس میل قرار می‌داد، در دسترس علاقه به چیزها: خلافِ “ملالِ افراطیِ بلافصلِ گزنده‌ی مدام” که نگذاشت فلوبر از چیزی لذت ببرد و روح‌اش را چنان انباشت که از هم پاشید.

 

۱ سپتامبر ۱۹۷۹

 

بازگشت از اورت، در هواپیما.

همیشه همان غصه، همان اندوهِ زنده ولی صامت… (“R ِ من، R ِ من”).

 

– در اورت غمگین و ناراحتم.

– پس در پاریس آیا خوشحالم؟ نه، این دام است. خلافِ یک چیز خلاف‌اش نیست.

جایی را ترک کردم که در آن ناراحت بودم و ترک کردنش خوشحال‌ام نکرد.

 

۱ سپتامبر ۱۹۷۹

 

نمی‌توانم، به طرزی نمادین، جلوی رفتن‌ام را، هر بار که اورت می‌مانم، موقع رسیدن و برگشتن، به سر مزار مامان بگیرم. ولی به محض اینکه می‌رسم آنجا، نمی‌دانم چه کنم. دعا کنم؟ چه معنایی دارد؟ چه محتوایی؟ صرفاً طرح زودگذری از انگاره‌ی درون‌بودگی. برای همین هربار فوراً آنجا را ترک می‌کنم.

(هم اینکه قبرهای این قبرستان، با اینکه روستایی‌اند، زشتند…)

 

۱ سپتامبر ۱۹۷۹

 

اندوه؛ ناممکنی آسودن در هیچ جا؛ فشارها، ‌آزردگی‌ها پشیمانی‌ها یکی بعد از دیگری، همه ذیل عبارت “فلاکتِ انسان” که پاسکال به کار برده.

 

۲ سپتامبر ۱۹۷۹

 

چُرت. رویا: عیناً لبخندش.

رویا: خاطره‌ی مجموع شده‌ی کامیاب.

 

۱۵ سپتامبر ۱۹۷۹

 

صبح‌های بسیار دلگیری هست…

 

 

 

 

چند تکه‌ی بی‌تاریخ

 

 

{بعدِ مرگ مامان}

با نهایتِ تالم، زین پس ناتوان– از سراسیمگی…

 

خودکشی

چطور باید بدانم وقتی بمیرم، دیگر درد نمی‌کشم؟

 

در آن تصوراتی که می‌توانستم راجع به مرگ خودم داشته باشم (عینِ همه که دارند)، به غصه‌ی انقراض‌ام، بلافاصله غصه‌ی مضاعف و غیرقابل تحمل رنجی را که به خاطر من می‌بُرد، اضافه می‌کردم.

 

نادر- وراجی و حرف‌های بی‌اهمیت: بله، ولی نه هرگز ابتذال و حماقت– اشتباهِ سهوی…

 

“طبیعت”

بدون اینکه بزرگ شده‌ی روستا باشد، عاشق “طبیعت” بود، به عبارتی امر طبیعی– بدون این ژست‌های ضد-آلودگی، که مالِ نسل او نبودند. در باغ‌های درهم و برهم او احساس راحتی می‌کرد و غیره.

 

 

 

 

یادداشت‌هایی درباره‌ی مامان

 

 

 

۱۵ آوریل ۱۹۷۷

 

پرستارِ صبح با مامان عین یک بچه حرف می‌زند، صداش کمی زیادی بلند است و بازخواست کننده و سرزنش‌بار و بی‌مغز. تشخیص نمی‌دهد که مامان دارد قضاوت‌اش می‌کند.

{حقّا که حماقت است}

 

مردم هیچوقت از هوش مادر حرفی نمی‌زنند انگار که از عاطفه‌ی او کم می‌کند، دورش می‌کند. ولی هوش: آن چیزی‌ست که می‌گذارد ما با کسی به عالی درجه زندگی کنیم.

 

مامان و مذهب
لفاظی هرگز.
دلبستگی (ولی چه جور دلبستگی‌ای؟) به جماعتِ بایونه.
مهربانی به اقلیت‌ها؟
عدم خشونت

۷ ژوئن ۱۹۷۸

 

مسیحیت: کلیسا: بله، کاملاً بر ضدّش بودیم وقتی با دولت، با قدرت، با استعمار، با بورژوازی و غیره همدست شد.

ولی فردا روز، مدرکی، گواهی: از ته دل… آیا این همان است؟ و آیا درون دایره‌ی ایدئولوژی‌ها، اخلاقیات، آن مکانِ یکه‌ای نیست که همچنان بتوان در ‌آن کمی عدم خشونت متصور شد؟

 

گرچه خط فارقی از ایمان(والبته از گناه) برای من باقی‌ می‌ماند. ولی چنین چیزی آیا مهم است؟ ایمانی بدون خشونت (بدون نظامی‌گری، بدون تبلیغات دینی)؟

 

مسیحیان(کلیسا): فاتحان به تارکان بدل می‌شوند (بله، ولی امریکا؟ کارتر، و غیره)

 

قضیه‌ی آلدو مورو: بهتر از شهید، قهرمان نه: تارک.

 

فرمی برای تمیز دادن:

چیزها را به دست خود انجام دادن، نه سپردن به دیگران که انجام‌شان بدهند

تجربه‌ی خودکفایی

پیوند عاطفی

 

چگونه محبوب نقش تقویت‌کننده دارد، موجب تأثیر گزینه‌های اساسی می‌شود.

 

چرا فاشیسم مرا به وحشت می‌اندازد.

 

شفیعه.

ابداً نهفمیدم نظامی‌گری- ایده‌ها و غیره- کجا خودش را مستقر کرد.

قوّتِ ایده‌ها (چون برای منِ شکاک، الگویی از حقیقت نیست)

رابطه‌ی من با خشونت.

چرا هیچوقت توجیه‌های(و حتا شاید حقیقتِ) خشونت را قبول نمی‌کنم:

چونکه نمی‌توانم (نمی‌توانستم: منتها اکنون که او ناپدید شده هم همان وضع است) (غیرقابل تحمل را) تحمل کنم که به خاطر خشونتی که من ابژه‌اش بوده‌ام آسیبی به‌ش برسد.

 

حرف زدن مامان: پس، آرژانتین چه، فاشیسم آرژانتین، مسموم کردن‌ها، شکنجه‌های سیاسی و غیره؟

 

دل‌اش ریش می‌شد. و من وحشتزده لابه‌لای همسران و مادرانِ ناپدید‌شده‌ها که اینجا و آنجا راهپیمایی می‌کنند تصورش می‌کنم. چه رنجی می‌بُرد اگر از دست‌ام داده بود.

 

حضور تام

مطلق

بی‌وزن

چگالی، نه وزن

 

شروع کردن:

“تمام مدتی که با او زندگی کردم – تمام زندگی‌ام – مادر من هیچوقت مرا بررسی نکرد.”

 

مامان هیچوقت مرا بررسی نکرد – برای همین این‌ها را نمی‌توانم تحمل کنم.

(ر.ک نامه‌ی FW)

 

مامان: (تمام زندگی): فضای بدون تعرض، بدون لئامت – او هیچوقت مرا بررسی نمی‌کرد (وحشت من از این کلمه و از این چیز).

 

 

۱۶ ژوئن ۱۹۷۸

 

زنی که درست نمی‌شناسمش و قرار است ملاقات‌اش کنم بی‌جهت به من زنگ می‌زند (مزاحم‌ام می‌شود، آچمزم می‌کند) که به‌م بگوید: این ایستگاه اتوبوس پیاده شو، حواس‌ات را جمع کن وقتی رد می‌شوی، شام که می‌مانی و غیره.

 

هیچ‌وقت مادرم از این چیزها به من نگفته بود. او هیچ‌وقت مثل یک بچه‌ی بی‌مسئولیت با من حرف نزده بود.

 

 

۱۱ مارچ ۱۹۷۹

 

FMB می‌خواهد به هر قیمت شده به هلن دو وندل، نمونه‌ی زنی (از دنیایی) با ظرافت طبع خارق‌العاده و غیره، معرفی‌ام کند. من هیچ تمایل به این کار ندارم، چون:

 

البته که مشتاقِ ظرافت طبعِ دیگرانم، ولی در عین حال می‌دانم مامان هیچ علاقه‌ به این جنس دنیا یا به این قماش زن‌ها نداشت. ظرافتِ طبع او کاملاً آتوپیک (از نظر اجتماعی) بود: فارغ از طبقه؛ بدون نشان.

 

هاندای

 

نه چندان خوشحال

این موروثی بود.