انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

روزنوشتِ عزا (یادداشت‌های رولان بارت): بخش چهاردهم و پانزدهم: نوامبر و دسامبر

رولان بارت – برگردانِ آرزو مختاریان

بخش دیگری از خاطرات

۴ نوامیر ۱۹۷۸ – ۱۵ سپتامبر ۱۹۷۹

۴ نوامبر ۱۹۷۸

این یادداشت‌های سوگواری تُنُک‌‌تر می‌شوند. رسوب می‌کنند. پس فراموشی بی‌شفقت است؟ (“ناخوشی”ای که مُسری است؟) و همچنان…

آب‌های آزادِ اندوه – ساحل‌ها را ترک می‌کنند، چشم‌انداز خالی‌ست. نوشتن دیگر ممکن نیست.

۲۲ نوامبر ۱۹۷۸

دیروز عصر، مهمانی کوکتل به مناسبت ۲۵ امین سال من در سویل. خیلی از دوستان –سرحالی؟ – بله، البته {ولی دلتنگِ مامان‌ام}

هر “معاشرت”، پوچی جهانی‌ را که او دیگر در آن نیست، تقویت می‌کند.

من مدام “دل‌گرفته”‌ام.

آن جراحت، امروز خیلی با قوّت، در این صبح خاکستری، سراغ‌ام آمد، همانطور که دارم فکر می‌کنم، به تصویر راشل، دیروز عصر کمابیش جدا نشسته بود، سرخوش از این مهمانی کوکتل، که با این و آن چند کلمه‌ای حرف‌ زده بود، با متانت، “سر جای خودش”، چون زن‌ها دیگر سر جای خودشان نیستند چون دیگر میلی به اینکه سر جای خودشان باشند ندارند- آن متانت کمیابِ از دست رفته‌ که مامان داشت (او آنجا بود، با مهربانی مطلق، برای همه، و همچنان “سر جای خودش”)

(۴ دسامبر ۱۹۷۸)

کمتر و کمتر از رنج کشیدن‌‌ام می‌نویسم با اینهمه قوّت‌اش بیشتر می‌شود، به مرتبه‌ی جاودانگی می‌رسد، از وقتی دیگر نمی‌نویسمش.

۱۵ دسامبر ۱۹۷۸

در پس‌زمینه‌ای از اندوه، از اضطراب (عذاب، تکالیف، سوء نیت ادبی)، بغضی در گلو ورم می‌کند.

۱. خیلی‌ها، دور و برم، دوست‌ام دارند، دورم را گرفته‌اند، ولی هیچ کس قوی نیست: همه (همه‌مان) دیوانه‌، روان‌نژند – فارغ از ذکر آدم‌های دوری از قماش ر.ه – فقط مامان قوی بود چونکه او برابر تمام روان‌نژندی‌ها، دیوانگی‌ها دست نمی‌خورد.

۲. مبحث درس‌ام را می‌نویسم و می‌روم سروقتِ نوشتن رما‌ن‌ام. آنوقت با دلِ ‌ریش به آخرین جملات مامان فکر می‌کنم. رولانِ من! رولانِ من! دل‌ام می‌خواهد گریه کنم.

{بی‌شک ناخوش می‌شوم، مگر اینکه از چیزی مربوط به او بنویسم(عکس، یا یک چیز دیگر)}

۲۲ دسامبر ۱۹۷۸

آخ، اگر فقط می‌توانستم این میلِ عمیق در خود مجموع شدن را، پا پس کشیدن را، “خودت را نگران من نکن” را که صاف از اندوهِ لابد “ابدی” سراغ‌ام می‌آید- به زبان بیاورم، در خود مجموع شدنِ حقیقی، که تمام این مشغله‌های ناچیزِ ناگزیر، این کاریکاتورها، این زخم‌ها، هرچه که به محض اینکه کسی جان سالم به در می‌برد سرش می‌آید، چیزی جز کفِ تلخِ آب‌های عمیق نباشد…

۲۳ دسامبر ۱۹۷۸

عقب‌نشینی‌های اندک، انتقادها، تهدیدها، نگرانی‌ها، احساس شکست، روزگار سیاه، بار سنگین، “اعمال شاقه” و غیره. نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و تمام‌اش را به مرگ مامان مرتبط نکنم. این – چشم‌بندی-‌ نیست که او دیگر اینجا نباشد مرا محافظت کند، کارِ من همیشه ازش فاصله داشت؛- منتها – یا این همان است؟ که حالا مجبور شده‌ام خودم را داخلِ جهان کنم- دخول خشن. فلاکت‌های زایش.

۲۹ دسامبر ۱۹۷۸

رخوتْ بی‌وقفه ادامه دارد، تلخی دل، تمایل به حسادت و غیره: هر چیزی که توی دل‌ام به نحوی از انحا مرا از عاشق بودن به خودم بازمی‌دارد.

دوره‌ی بی‌قدر کردنِ خود (ساز و کار کلاسیکِ سوگواری)

چطور متانت‌ام را بازبیابم؟

۲۹ دسامبر ۱۹۷۸

به دست‌ام دیروز عکسی رسیده که من از مامان،دختر بچه‌ای‌ در باغ زمستانی چنوریس، تکثیر کرده‌ام، سعی می‌کنم بگذارمش جلوی رویم، روی میز کارم. ولی زیادی – غیرقابل تحمل- زیادی برایم دردناک است. این تصویر با تمام مشغله‌های ناچیز و بی‌اصالتِ زندگی من وارد منازعه می‌شود. این تصویر واقعاً یک معیار است، یک قضاوت (حالا می‌فهمم چطور یک عکس می‌تواند مقدس باشد، هدایت کند–< این هویتی نیست که فراخوانده شده باشد، درون آن هویت، بیان کمیابی‌ست، “فضیلت” است).

۳۱ دسامبر ۱۹۷۸

اندوه عظیم است، ولی تاثیرش روی من ( چون اندوه: نه در خودش: سلسله‌ اثرات غیرمستقیم است) یک جور ته‌نشینی‌ست، زنگ‌زدگی‌ست، یا گِل و لایی‌ست که روی دل‌ام نشسته: تلخی دل (کج خلقی، اذیت، حسادت، بی‌عاطفگی).

–< اوه چه تناقضی: من با از دست رفتنِ مامان، خلافِ آنچه او بود، می‌شوم. می‌خواهم طبق ارزش‌های او زندگی کنم و فقط خلافش عایدم می‌شود.