رولان بارت، برگردانِ آرزو مختاریان
۱ مه ۱۹۷۸
نوشتههای مرتبط
فکر اینکه، دانستن اینکه مامان، تا ابد مرده است، کاملاً (“کاملاً”ای که بدون خشونت و بدون اینکه کسی قادر باشد مدتی مدید این فکر را طاقت بیاورد، متصور نیست) مرده است، فکر این است که، حرف به حرف (تحت اللفظی، و توأمان)، من هم تا ابد و کاملاً خواهم مُرد.
پس، در سوگواری (در این نوعِ سوگواری، که مالِ من است)، سر به راه کردنِ رادیکال و نوئی از مرگ وجود دارد، چون، قبلاً، فقط یک شناختِ عاریهای بود (زمخت، از دیگران۱ رسیده، از فلسفه، و غیره)، ولی حالا این شناختِ خودم است. سخت بتواند بیشتر از سوگواریام بهم صدمه بزند.
۱. دستخط اینجا خیلی خوانا نیست: عبارت آخر را میشود اینطور خواند “از هنرها”.
arts” – “autres””
۶ مه ۱۹۷۸
امروز – پیشاپیش بدخلق – یک آن، دم غروب، غمی مخوف. آواز زیبای بمِ هاندل۱ (سمل۲، پردهی سوم) به گریهام میاندازد. به حرف مامان فکر میکنم (“R ِ من، R ِ من”).
——————————————————————
۱. George Frideric Handel
۲. Semel – اپرای ۱۷۴۶، اپرایی بر اساس اسطورهی سمل، مادرِ میرای دیونیزوس- م
۸ مه ۱۹۷۸
(چشمانتظار روزی که بتوانم عاقبت بنویسم)
عاقبت! جدا افتاده از آن نوشتار که نفس را، دمِ اندوه را در آن دمیده بودم، به هزار و یک اصرار، عاقبت –
(توسط دیگران جدا از اندوهام افتاده بودم، توسط آنها از “فلسفه بافی” جدا افتاده بودم)
دستام را نه به سمت تصویر که به سمت فلسفهبافی {از} آن تصویر دراز کرده بودم.۱
————————————————————————
۱. رولان بارت دست آخر حرف اضافهی “از” را خط زده، اینجا توی پرانتز آورده شده که خواننده در جریان هر دو معنای مورد نظر نویسنده باشد.
۱۰ مه ۱۹۷۸
چندین شب، تصویرها- کابوسهایی که در آنها مامان را ناخوش و رنجه میبینم. ترس و وحشت.
من از ترسِ آنچه اتفاق افتاده، رنج میکشم.
ر.ک. وینیکات: ترس از فروپاشیای که رخ داده.۱
——————————————————-
۱. دونالد وودز وینیکات (Donald Woods Winnicott) “بیم از فروپاشی”
۱۰ مه ۱۹۷۸
انزوایی که مرگِ مامان مرا در آن رها میکند، مرا در حیطههایی که در آنها حضوری نداشت، تنها میگذارد: در حیطههای کارهام. نمیتوانم بی اینکه به طرز رقتانگیزی احساس تنهایی بیشتری کنم، احساس وانهادگی بیشتری کنم، انتقادهای(زخمهای) مربوط به این حیطهها را بخوانم: فروپاشی آن محل ارجاع که اگر هم آنجا بود، ابداً مستقیم به آن مراجعه نمیکردم.
مَجازِ جامع (سراسیمه)از سوگواری، از وانهادگی.
۱۲ مه ۱۹۷۸
سوگواری
دودلم- توی تاریکی- بینِ این مشاهده( ولی آیا دقیقاً: درست است؟) که من ناخوشاحوال نیستم مگر فقط در لحظاتی، از تلنگرهایی، ادواری، حتا اگر این اسپاسمها نزدیک شده باشند – و این اعتقاد که تهِ دلام، در حقیقتِ امر، من بیوقفه، تماموقت، از موقع مرگِ مامانْ ناخوشاحوالم.
۱۷ مه ۱۹۷۸
دیشب یک فیلم احمقانه و گلدرشت، یک دو دو.۱ در دورهی رسوایی۲ استاویسکی میگذرد که من زندگیاش کردهام. در کل، چیزی را برایم تداعی نکرد. ولی یکهو، یکی از جزئیاتِ صحنه سرریزم کرد: صرفاً یک لامپ با آباژور پلیسه و یک کلید آویزان. مامان از این جور چیزها درست میکرد – آن وقتها که پارچهآرایی میکرد. تمام او پیش چشمام آمد.
————————————————
۱. One Two Two: 122 ، rue de Provence ، ۱۹۷۸، به کارگردانی Christian Gion.
۲.رسوایی مالی الکساندر استاویسکی در تاریخ فرانسه – م
۱۸ مه ۱۹۷۸
مثل عشق، سوگواری هم دنیا و مافیهاش را- با عدم حقیقت، با سماجت، تحت تأثیر قرار میدهد. من در برابر دنیا مقاومت میکنم، من از چیزی که از من طلب میکند، از مُطالباتاش، در رنجم. دنیا غمام را بیشتر میکند، خشکیام را، درماندگیام را، آزردگیام را، و غیره. دنیا افسردهام میکند.
۱۸ مه ۱۹۷۸
(دیروز)
از خانهی فلور، زنی را میبینم که روی هرهی یکی از پنجرههای اینه۱ نشسته؛ لیوانی را یک دستاش گرفته، کسل؛ مردها پشت سرش، طبقهی اول پر شده است. مهمانی کوکتل است.
کوکتلهای ماه مِه. حس غمانگیز و افسردهی یک کلیشهی فصلی و جمعی. تلخ. فکر میکنم: مامان دیگر اینجا نیست و زندگیِ احمقانه ادامه دارد.
——————————-
۱. Hune la– کتابفروشی اینه
۱۸ مه ۱۹۷۸
مرگِ مامان: شاید این تنها چیز زندگیام باشد که رواننژندانه به آن واکنش نشان ندادهام. سوگواری من هیستیریک نبوده است، سخت به چشم دیگران میآمده (شاید چون ایدهی “نمایشی کردن” مرگ مادرم غیرقابل تحمل بوده)؛ و بیشک، اگر هیستریکتر از این، افسردگیام را نمایش میدادم، همه را پس میزدم، از زندگی اجتماعی دست میکشدم، آنوقت بدبختیام کمتر میبود. و میبینم که نا-رواننژندی خوب نیست، درست نیست.
۲۵ مه ۱۹۷۸
وقتی مامان زنده بود( به عبارتی تمام زندگیِ گذشتهام) به طرز رواننژندی دلواپس از دست دادناش بودم.
الان (درسیست که سوگواری به من میدهد) این سوگواری گویی تنها چیزی در من است که رواننژندانه نیست: انگار مامان با آخرین بخششاش، رواننژندی را، بدترین قسمت را، از من دور کرده است.
۲۸ مه ۱۹۷۸
حقیقت در خصوص سوگواری کاملا ساده است: حالا که مامان مرده، من با مرگ روبرو شدهام ( دیگر هیچ چیز من را از آن جدا نمیکند مگر زمان).
۳۱ مه ۱۹۷۸
چطور مامان در هرچه نوشتهام حاضر است: که در همه جای آن ایدهی خیر مطلق وجود دارد.
(دیدن مقالهای درمورد من از JL و اریک.M1 در Encyclopaedia Universalis).
۳۱ مه ۱۹۷۸
انزوا نیست که لازم دارم، گمنامیِ (کاری)ست.
من “کار” را در معنای تحلیلیاش (کارِ سوگواری، کار رویا) تبدیل میکنم به “کار” ِواقعی – ِ نوشتار.
چون:
“کار”ی که به واسطهی آن (گفته میشود) از بحرانهای عظیمِ(عشق، سوگواری) درمیآییم، نمیشود عجولانه راهاش سد شود: برای من، فقط در و با نوشتن حاصل میشود.